عصر نو
www.asre-nou.net

شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين ‌هائل

"هجدهمين هنگام"
Wed 29 01 2020

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
آن روز، تا نزديکی‌های غروب، بگو و مگوهای شيخ علی و خسرو اژدری و دکترعلفی، ادامه پيدا کرد و درلا به لای همان بگو و مگوها، اژدری فاش کرد که قضايايی دارد در ايران اتفاق می‌افتاد که راپرتش از تهران به او رسيده است و همه‌ی نگرانی او، ازاين است که نکند عده‌ای هم، در دولت آباد، به نام مشروطه و مشروعه، خواب دکترعلفی را، پيراهن عثمان کنند و ماهی مرادشان را از آن آب گل آلوده بگيرند و........ سرانجام، قرارشان براين شد که دکترعلفی، به بهانه‌ی خريدن درشکه، يک ماهی از شهر خارج شود تا خسرو اژدری و شيخ علی، ببينند که اوضاع بر چه سياقی پيش می‌رود و پيراهن عثمان را، چه کسانی در نفی و اثبات خواب دکترعلفی، علم می‌کنند. بعد هم، حاجيه بانو را صدا زدند که از اتاق ديگر بيايد و ظاهرا، کدورت ونقاری را که از همديگر بردلشان نشسته بود، زدودند و به هنگام خداحافظی، خسرو اژدری، دوراز چشم شيخ علی، سر در گوش دکترعلفی کرد و گفت:
- فردا، صبح زود می‌آيم که تو را با ماشين برسانم به جلال آباد، برای سوارشدن بر قطار. آنوقت، وقت خواهيم داشت که پيغام خصوصی‌ای را که حضرت خضربرای من فرستاده اند، بگوئی!
ميهمان‌ها که از باغ خارج شدند، دکترعلفی خودش را رساند به زيرزمين و در را پشت سر خودش بست تا قهقهه‌ی خنده‌ای را که درطول گفتگوی چندساعته اش با ميهمان‌ها، در سينه اش حبس کرده بود، بيرون بريزد. آنوقت، چندبار بشکن زد و بالا و پائين جهيد و بعد هم، جفتک زنان، با خودش دم گرفت و خواند:
- و تعز و من تشاء، آشيخ علی جان! و تزل من تشاء ، آشيخ علی جان!
سپس، سند انبار مغازه اش را از صندوق بيرون آورد و گذاشت توی جيب بغلش و از زيرزمين که بالا آمد، چشمش افتاد به حاجيه بانو که زانو در بغل گرفته بود و بالای پله‌ها نشسته بود. حاجيه بانو، رو به او کرد و گفت:
- داشتی توی زيرزمين چکار می‌کردی؟!
دکترعلفی، اول بشکنی زد و بعد غش غش خنديد و گفت:
- داشتم خواب می‌ديدم حاجيه بانوجان! داشتم خواب می‌ديدم حاجيه بانوجان!
بعد، از پله‌ها بالا آمد و همچنانکه از کنار حاجيه بانو می‌گذشت، نيشگونی از گونه‌ی او گرفت و گفت:
- و تعزمن تشاء، حاجيه بانوجان! و تزل من تشاء، حاجيه بانوجان!
حاجيه بانو، همچنانکه نشسته بود، بی آنکه سر به سوی او برگرداند، گفت:
- داری می‌روی مسجد؟
دکترعلفی، دوباره، بشکنی زد و جفتکی و گفت:
- مسجد که به مسجد نمی‌رود، حاجيه بانوجان!
لحظه‌ای در انتظار ماند تا ببيند که حاجيه بانو، چه جوابی می‌دهد، اما چون حاجيه بانو، هيچ نگفت و همچنان ساکت به رو به روی خودش خيره مانده بود، قدمی به سوی او برداشت و بالای سرش ايستاد وگفت:
- عجله دارم حاجيه! عقاب دو سر، دارد صدايم می‌کند! حرفی داری، بگو! جيغی! فريادی! گريه‌ای! ها؟!
اما، بازهم حاجيه بانو چيزی نگفت و او،لحظه‌ای ميان سکوت معلق ماند تا دوباره توانست بشکنی بزند و جفتکی و بگويد:
- حاجيه! من دارم می‌روم به اتاقم. کاری به کارم نداشته باش تا وقت شام!
رفت به اتاقش و در را به روی خودش بست تا شام که حاضرشد، صدايش کردند. شام را در سکوت می‌خوردند و دکترعلفی، گاه از گوشه‌ی چشم، به مهربانو و گاه به حاجيه بانو نگاه می‌کرد و می‌ديد که چگونه نگاهشان را از او می‌دزدند. غذايش را که خورد، از جايش برخاست و گفت:
- عقاب دوسر، می‌رود که کمی پروازکند!
حاجيه بانو و مهربانو، حتی سرشان را بالا نياوردند که او را نگاه کنند. وقتی راه افتاد که از اتاق خارج شود، حاجيه بانو، همچنانکه سرش پائين بود، گفت:
- حالا، جناب عقاب دوسر، چه وقت تشريفشان را به خانه می‌آورند؟!
مهربانو، پخی زد زيرخنده و حاجيه بانو، با آرنجش به گرده‌ی مهربانو زد که نخندد. دکترعلفی هم، پس از زدن بشکنی و جفتکی، از اتاق خارج شد و تا از ساختمان بيرون بيايد و از حياط بگذرد و از باغ خارج شود، چند بار، صدای غش غش خنده‌ی حاجيه بانو و مهربانو را شنيد و شاد و خندان و بشکن و جفتک زنان، پای از باغ بيرون گذاشت، به عزم رفتن به منزل حاج آقا شيخ حسين!
اگرچه، مسيری را انتخاب کرده بود که تا حد ممکن از برخورد با عابران احتمالی در امان بماند، اما چند نفری او را ديدند و با اين نيت به سوی او آمدند تا از چونی و چرائی خوابی که ديده بود سؤال کنند، اما او با عجله جواب سلامشان داد و راهش را به سوی ديگری کج کرد و به اين طريق از معرکه‌ها گريخت تا رسيد به جلوی منزل حاج آقا شيخ حسين. دستش را درازکرد و کوبه‌ی در را گرفت و تا خواست به صدا در آورد، صدای کسی از پشت سرش آمد که می‌گفت:
- دکتر! حاج آقا در منزل نيستند.
سرش را که برگرداند، حسن قهوه چی را ديد. با تعجب گفت:
- تو هستی حسن! اينجا چه می‌کنی؟!
- آمده ام دنبال تو که ببرمت پيش حاج آقا شيخ حسين.
- مگر حاجی آقا در منزلش نيست؟!
- نه. گفتم که نيست! حاجی آقا، الان توی باغ حاجی زعفرانی است. می‌خواهند که با تو، راجع به مسئله‌ی مهمی صحبت کنند. کسی نبايد ما را در اينجا با هم ببيند! من از اينطرف می‌روم و تو هم از راه پائين بيا. مواظب باش که کسی تو را نبيند که داری وارد باغ می‌شوی!
حسن قهوه چی، اين را گفت و در تاريکی ناپديد شد. دکترعلفی، لحظه‌ای به ديوار پشت سرش تکيه داد و بعد به سمت راست و چپش نگاهی انداخت و بعد، نگاهش را برد به طرف آسمان و خيره شد به ماه کامل بالای سرش و عقاب دوسر را ديد که درون ماه کامل نشسته است و به او می‌گويد:
- برو! با حسن برو! حسن از خود ما است!
سرش را به علامت احترام، در برابر ماه کامل فرود آورد و بعد هم، راه افتاد به طرف باغ حاجی زعفرانی!
حاجی زعفرانی، از تجار بزرگ دولت آباد بود و از اهالی قنات آباد. او، پسر يکی از همان مقنی‌هائی بود که در زمان خان سالار بزرگ، توی چاه‌های قنات آباد، زنده به گورشان کرده بودند. بعد از فوت پدر، مادرش او را به همراه چند برادر و خواهر قد و نيم قدش، با خود از دولت آباد برده بود و جلای وطن کرده بود:
- به کجا؟
- کسی نمی‌دانست.
بيست ساله که شده بود، بازگشته بود به دولت آباد. پشم و پنبه می‌خريد و می‌فرستاد به تهران. توی همان کارهم، پير شده بود و کم کم، شده بود، حاجی زعفرانی تاجر. ريز و ميزه بود و سرش را می‌تراشيد. صورت سرخی داشت و ريش پهن و بلندی که تا روی سينه اش می‌آمد. دکترعلفی، با او رابطه‌ای نداشت، اما می‌دانست که باغ بزرگی داد در حاشيه‌ی شهر که در جلوی باغ، رو به شهر باز می‌شود و در پشتی باغ، رو به بيابان. يادش رفته بود از حسن بپرسد که از کدام در بايد وارد باغ شود، اما از آنجا که حسن گفته بود، نبايد وقت ورود به باغ، کسی او را ببيند، معلوم بود که منظورش همان در پشتی بوده است. رسيده بود به جلوی در، که صدای حسن قهوه چی از درون تاريکی آمد:
- صبر کن دکتر! آمدم.
ايستاد تا حسن به او رسيد. حسن گفت:
- در باز است.
بعد هم، خودش وارد باغ شد و به دکترعلفی گفت:
- خوش آمدی دکتر. بيا تو.
دکتر که وارد باغ شد، حسن، کلون در را انداخت و ناگهان، دکتر را درآغوش گرفت و در حالی که خنده کنان، جيب‌های او را می‌گشت، به شوخی و به جد، گفت:
- محض احتياط. کار از محکم کاری، عيب پيدا نمی‌کند!
بعد هم غش غش کنان، راه افتاد به طرف ساختمانی که درقسمت شمالی باغ واقع شده بود. در مسير رفتن به سوی ساختمان، حسن قهوه چی بر سرعت قدم‌هايش افزود و دکتر، نفس زنان، خودش را به او رساند، با اين هدف که از او بپرسد که قضيه از چه قرار است. اما، حسن پيش از او، لب به سخن گشود و گفت:
- امروز، حسابی به خرج افتادی دکتر!
- چه خرجی؟
- قواره‌های پارچه! خريد درشکه! ساختن دارالشفاء!
- دعايش را به جان حضرت خضر بکن. سعادتی بود که من، وسيله‌ی آن امر خير باشم. حالا، به من می‌گوئی که قضيه از چه قرار است؟!
- کدام قضيه دکتر؟
- چرا، مرا آورده‌ای به اينجا؟! خدای نخواسته، نخواسته باشی که بلائی سر من بياوری؟! آخر، اين انصاف نيست که بعد از چندين سال دوستی و بده و بستانی که با هم داشته ايم......
حسن، زد زير خنده و گفت:
- نترس دکتر! گفتم که قرار است که حاجی آقا، راجع به مسئله‌ی مهمی با تو صحبت کنند!
حسن، بازهم بر سرعت قدم‌هايش افزود و دکترهم، دوان دوان به دنبال او، تا رسيدند به جلوی ساختمان و وارد راهرو بلندی شدند. در وسط راهرو، حسن پيچيد به سمت چپ و دوباره، وارد راهرو ديگری شدند و جلوی دری در انتهای راهرو، حسن، کفش‌هايش را بيرون آورد و دکترهم بعد از حسن. کفش‌هايشان را گذاشتند کنار کفش‌های ديگر که به صورت منظم، در دو طرف در، چيده شده بود. بعدهم، اول حسن وارد اتاق شد و بعد از حسن، دکتر. با ورود حسن و دکتر به اتاق، افرادی که در آنجا بودند، صلوات فرستادند و از جايشان برخاستند و جائی را در بالای اتاق به دکتر نشان دادند. دکترهم راه افتاد به طرف آنجا و در همان حال، چشمش افتاد به پارچه‌ای با نقش " عقاب دوسر" که روی ديوار، درست بالای همانجائی که جای نشستن او بود، نصب کرده بودند! تا دکتر ننشست، ديگران ننشستند. وقتی که نشست، همه در سکوت به او چشم دوختند و انگار منتظر بودند که چيزی بگويد! او هم برای آنکه بيش از آن، چشم در چشم آنها نباشد و هم برای آنکه ببيند چه کسانی در آن اتاق هستند، به سمت راست و چپ خودش نگاه کرد و ديد که شيخ حسين، در يک طرفش نشسته است و حاجی زعفرانی، در طرف ديگرش. در رو به رويش، در ورود به اتاق بود که در يک طرف در، کوکب، زن غلام گاريچی نشسته بود و در طرف ديگرش، حسن قهوه چی. چند نفر عارفی هم بودند که می‌شناختشان. از جمله، همان کسی که در نظميه کارمی کرد و هشت سال پيش، خبر دستگير شدن قريب الوقوع غلام را به او داده بود. چند نفر ديگر هم بودند که نمی‌شناختشان و از ظاهرشان پيدابود که نبايد اهل دولت آباد باشند. در ميان آنها، پيرمردی بود با کلاه پوستی و عينکی ته استکانی که هی به او لبخند معنا داری می‌زد و سرش را به چپ و راست تکان می‌داد! با خودش انديشيد که اين پيرمرد، چه کسی می‌تواند باشد؟! اگر کلاه پوستی و عينک ته استکانی و ريش و سبيل بلند پيرمرد را ناديده می‌گرفت، لکه‌ی ماه گرفتگی بالای ابروی راست پيرمرد، می‌گفت که بايد همان " کبير" دولت آبادی باشد که پس از واقعه‌ی قنات، به مشهد رفته بود و بعدش هم ناپديد تا آنکه.........
- بعله! داشتم می‌رفتم از باغ بياورمش که توی راه ديدمش دارد می‌رود به طرف کوچه‌ی مسگرها. افتادم دنبالش که ديدم سر از جلوی منزل حاجی آقا در آورد. می‌خواست در بزند که مثل اجل معلق پشت سرش حاضر شدم. درسته دکتر؟!
همه‌ی حاضرين در اتاق، شروع کردند به خنديدن و خنديدند و خنديدند تا شيخ حسين گفت:
- پس، رفته بودی به در منزل من! ديگر چه خوابی برايم ديده بودی دکتر؟!
دکتر، دست توی جيب بغلش کرد و سند انبار مغازه اش را بيرون آورد در حالی که آن را به سوی شيخ حسين گرفته بود، گفت:
- سند انبار دکانم است. قول من، قول است. آورده بودم در منزل که تقديم کنم خدمتتان.
شيخ حسين، ابرو در هم کشيد و گفت:
- سند را بگذار توی جيبت. لازم نيست! حالا به من بگو ببينم که آن شيخ علی بی دين و آن اژدری فاسد، امروز بعد از ظهر، برای چه به منزل تو آمده بودند؟!
دکتر، سند را گذاشت توی جيبش و گفت:
- آمده بودند به عيادتم.
- مگر خدای نخواسته، مريض شده ای؟!
- خير. ولی، آنها خيال می‌کنند که مريض شده ام. بدتر از آن، خيال می‌کنند که به سرم زده است و ديوانه شده ام! به من می‌گويند که آن خواب را از خودت درآورده ای! باور نمی‌کنند ديگر. چکار کنم! زبانم لال، اين حضرت خضر عليه السلام هم، سر پيری، کار دست من داده اند!
- ناراحت نباش دکتر. حضرت، سر به سرت گذاشته اند!
و باز، همه با هم، زدند زير خنده و شيخ حسين ادامه داد و گفت:
- اما، برايت خبر خوشی دارم. خود حضرت، امشب، در اينجا، ميهمان ما هستند!
دکتر، به اطرافش نگاه کرد و چهره‌ی يکايک افراد حاضر در اتاق را از زير نظر گذراند و گفت:
- عجب! آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گرديم. يار درخانه و ما گرد جهان می‌گرديم!
شيخ حسين گفت:
- بعله! اما کسانی امشب می‌توانند حضرت را با چشم‌های خودشان ببينند که قبلا، حقيقتا، ايشان را در خواب ديده باشند! و تو چون ادعا می‌کنی که ديشب، حضرت به خوابت آمده اند، پس در بيداری هم بايد وجود مبارکشان برايت قابل رؤيت باشد! درغيراينصورت، معلوم خواهد شد که خواب ديدنت دروغ بوده است و آنوقت، حکمت روشن است و قتلت واجب!
دکتر، دست و پايش را گم کرد و با عجله گفت:
- ولی حاج آقا! آنطور که شيخ علی می‌گفت، در عالم شهرهای جابلقا و جابلسا و..........
شيخ حسين، خشمگين، فرياد زد و گفت:
- شيخ علی غلط کرده است با تو! همه‌ی آن حرف‌هائی که می‌گويد، مزخرف می‌گويد. اينجا، جای آن مزخرفات نيست! جای آن مزخرفات، ميان همان حلقه تان است که با شيخ علی و صولت و اژدری داريد! فهميدی؟!
دکتر، سرش را پائين انداخت و شيخ حسين رو کرد به حسن قهوه چی و گفت:
- برخيز حسن! برخيز و برو به حضرت بگو که تشريف بياورند!
حسن قهوه چی، به سرعت از جايش برخاست و به طرف دری رفت که آن اتاق را به اتاق‌های ديگر، وصل می‌کرد. حسن، وارد اتاق شد و بعد از لحظه ای، دو لنگه‌ی در اتاق، با هم بازشدند و همه‌ی افراد حاضر در اتاق، از جايشان برخاستند و به نشانه‌ی احترام، به سوی آن در بازشده، سلام و تعظيم کردند و بعد، همه شان با هم، با نگاهشان، آن وجودی را که برای دکتر، نامرئی بود تا نزديک جائی که شيخ حسين ايستاده بود، تعقيب کردند. آنوقت، شيخ حسين با احترام خم شد و به آن وجود نامرئی تعظيم کرد و دست آن وجود نامرئی را بوسيد و بعد هم، خودش را به کنارکشيد و جايش را داد به آن وجود نامرئی! بعد، مثل اينکه آن وجود نامرئی نشست، چون همه‌ی افراد يکی پس از ديگری سر جاهايشان نشستند و حسن قهوه چی هم، در آن اتاقی را که آن وجود نامرئی از آنجا وارد شده بود، بست و رفت و سر جای خودش نشست و مثل بقيه‌ی افراد حاضر دراتاق، به گونه‌ای به جای خالی کنارشيخ حسين، چشم دوخت که انگار آن وجود نامرئی، آنها را مخاطب قرار داده است و دارد چيزهائی می‌گويد! و همه‌ی افراد، طوری سرشان را تکان می‌دادند که انگار، همه‌ی آن چيزهائی را که آن وجود نامرئی می‌گويد، می‌شنوند و می‌فهمند! پس از لحظه ای، گويا حرف‌های آن وجود نامرئی به پايان رسيد و از جايش برخاست، چون به ناگهان همه‌ی افراد از جايشان برخاستند و دست برسينه، آن وجود نامرئی را تا دم در اتاق مشايعت کردند و حسن قهوه چی، پريد به طرف در و آن را بازکرد و وقتی آن وجود نامرئی، از اتاق خارج شد، حسن قهوه چی، در را بست و شيخ حسين هم سر جای اولش نشست و ديگران هم پس از او نشستند و در سکوت، همشان چشم دوختند به دکترعلفی تا شيخ حسين رو کرد به او و گفت:
- خب دکتر! تعريف کن ببينم که چه ديدی و چه شنيدی؟!
دکترعلفی، ناگهان خنده اش گرفت و در حالی سعی می‌کرد که خنده اش را کنترل کند، گفت:
-‌ای آقا!‌ای شيخ حسين جان! قربان جدت بروم! خب، اگر تصميم گرفته‌ای که فتوا به کشتنم بدهی، ديگر چرا دنبال بهانه می‌گردی؟!
شيخ حسين، با عصبانيت فريادزد و گفت:
- چرا می‌خندی مردک؟!
دکترعلفی، خنده اش را فروخورد و به رو به رو و چپ و راست خودش نگاه کرد و ديد که همه شان، به غير ازخود شيخ حسين، سرشان را پائين انداخته اند و صورت‌هايشان را با دست‌هايشان پوشانده اند. او هم، نگاهش را به زمين دوخت و برای آنکه شيخ حسين ، ته مانده‌ی خنده‌ی قبل را روی صورت او نبيند، چهره اش را با دست‌هايش پوشاند و گفت:
- هيچ! هيچ! هيچ!
شيخ حسين، دوباره فريادزد و گفت:
- جواب مرا بده! پرسيدم که چه ديدی و چه شنيدی؟!
دکترعلفی، همانطور که سر به زير انداخته بود و صورتش را با دست‌هايش پوشانده بود، گفت:
- نه چيزی ديدم و نه چيزی شنيدم! می‌خواهی مرا بکشی؟! بکش! بگو طناب دار را بياورند و بيندازند بر گردنم و راحتم کنند!
شيخ حسين، شروع کرد به غش غش خنديدن و گفت:
- خودت خبرنداری. طناب دار، افتاده بود بر گردنت. اگر می‌گفتی که چيزی ديده‌ای و يا شنيده ای، کارت تمام بود دکتر!
با بلندشدن صدای خنده‌ی شيخ حسين، ديگران هم دست از روی صورت‌هايشان برداشتند و درحالی که چشم‌هاشان از فشارخنده‌ای که آن را تا آن لحظه، در گلوهاشان حبس کرده بودند، پر از اشک شده بود، يکباره چنان خنده‌ای سردادند که اتاق را لرزاند وهمين طورخنديدند و خنديدند تا آنکه شيخ حسين ، سرفه‌ای کرد و گفت:
- اما هنوز طناب دار دارد بالای سرت می‌چرخد تا معلوم شود که تو، واقعا حضرت را در خوابت ديده‌ای يا نه. خب! چه می‌گوئی؟!
دکترعلفی هم، غش و غش خنديد و گفت:
- والله! حقيقتش را اگر بخواهم بگويم، می‌بينم که با اين اوضاع و احوال، يک کمی دچار شبهه شده ام! به خودم می‌گويم که نکند از بسکه آرزوی ديدن جمال بی مثال آن حضرت را داشته ام، خيال کرده ام که آن شخصی که به خوابم آمده است، خود همان حضرت بوده اند!
و بازهم، شيخ حسين و ديگران خنديدند و شيخ حسين گفت:
- احسنت! احسنت بر تو دکتر! خلاصه، در يک کلام، می‌خواهی بگوئی که همه اش خيالات بوده است.
- بعله. شايد خيالات بوده است و شايد هم......
- شايد، بی شايد دکتر! بلکه حتما خيالات بوده است.
- بعله. منظور من هم، همان است که شما می‌فرمائيد. حتما، خيالات بوده است!
- احسنت! و حالا، وقتش شده است که در همين مجلس، آن هم از ته دلت، به خاطر آن همه خيالات دروغ و آن همه سال که به اسلام، تظاهر می‌کرده ای، توبه کنی و دوباره مشرف به اسلام شوی و دور آن شيخ علی بی دين و دار و دسته اش را هم خط بکشی! البته، خريدن درشکه و درست کردن دارالشفا، هنوز بر عهده‌ی تو است. حالا، عجالتا، از بزرگ کردن صحن مسجد و مسائل ديگر می‌گذريم! قبول؟!
دکترعلفی، سرش را پائين انداخت و گفت:
- قبول.
شيخ حسين صلوات فرستاد و ديگران هم صلوات فرستادند و دکترعلفی، پيش خودش، البته به گونه‌ای که ديگران هم بشنوند، زمزمه کرد و گفت:
- پيش ما، يکبار مسلمان نتوان شد! مسلمان می‌شوی و کافر می‌شوی. و باز مسلمان می‌شوی و کافر می‌شوی. و باز مسلمان می‌شوی و.....
شيخ حسين، رو کرد به حسن قهوه چی و گفت:
- پاشو حسن! پاشو برو و بگو که سرالاسرار اين دکتر بيايد و گرنه امشب، با بلغور کردن اين مزخرفاتی که آن شيخ علی بی دين، توی گوش او خوانده است، سرش را بر باد می‌دهد!
و بازهم همه خنديدند و حسن قهوه چی، از جايش برخاست و به طرف در اتاق پهلوئی رفت و آن را بازکرد و سرش را برد درون اتاق و گفت:
- بفرمائيد!
حسن قهوه چی که خودش را به کناری کشاند، پيرمرد و غلام گاريچی، در چهارچوبه‌ی در ظاهر شدند. شيخ حسين رو کرد به آنها و گفت:
- بيائيد توی اين اتاق.
پيرمرد و غلام گاريچی، وارد اتاق شدند و حسن قهوه چی، در را پشت سر آنها بست و رفت و سر جای خودش نشست. شيخ حسين، رو کرد به دکترعلفی و گفت:
- اين دونفر را می‌شناسی؟!
دکترعلفی گفت:
- بعله که می‌شناسمشان! آن يکی، غلام گاريچی، پسر شيخ علی است. و آن يکی هم، کسی است که هشت سال پيش، آمد به در مغازه ام و مرا تهديد به دادن حق السکوت کرد!
- حق السکوت برای چه؟
- برای آنکه من از همه جا بی خبر، همان غلامی را که اکنون، کنار او ايستاده است، از دولت آباد، فراری داده بودم!
همه خنديدند و حسن قهوه چی گفت:
- هشت سال، دهم به دهم برج می‌رفتم به در مغازه اش و می‌گفتم: دکتر سلام! دکتر هم، حق السکوت را می‌گذاشت کف دستم، بدون آنکه حتی يک بار از من بپرسد که.....
پيرمرد، به ميان حرف حسن قهوه چی آمد و گفت:
- چون، ترسانده بودمش! گفته بودم که نه او حق دارد يک کلمه از تو بپرسد و نه تو حق داری که يک کلام به او جواب بدهی!
همه خنديدند و شيخ حسين رو کرد به دکترعلفی و گفت:
- پس که اينطور، دکتر! هشت سال تمام، حق السکوت را دادی و دم برنياوردی؟!
دکترناليد و گفت:
- بعله. هشت سال، حق السکوت و هفتاد سال اسيری! جگرم خون شده است از دستش! پنج ساله بودم که مرا دزديد و با خودش برد به ناکجا! سی ساله بودم که مرا بازگرداند به......
شيخ حسين خنديد و گفت:
- خودت را خسته نکن. بقيه اش را می‌دانم. خلاصه می‌خواهی بگوئی که چون سرالاسرارت پيش او بود، نمی‌توانستی.......
دکترعلفی، به ميان حرف شيخ حسين پريد و گفت:
- سرالاسر من، خود او است. خود او که همين حالا اينطوری شق و رق جلوی شما ايستاده است!
پيرمرد، خنديد و شيخ حسين و ديگران هم خنديدند. آن وقت، شيخ حسين رو کرد به پيرمرد و گفت:
- خوب! حضرت سرالاسرار، چه می‌فرمايند؟!
پيرمرد، لبخندی زد و گفت:
- حقير، عرضی ندارم. فقط اگر اجازه بفرمائيد، برای دکتر شما، از طرف حضرت خضر، پيغامی دارم که بايد در گوش او بگويم و بعد هم ملق آخر را بزنم و رفع زحمت کنم!
همه خنديدند و شيخ حسين گفت:
- بسيارخوب. هرغلطی می‌خواهی مرتکب بشوی، بشو. فقط عجله کن که وقتمان تنگ است!
پيرمرد گفت: " الساعه!" و به ناگهان، از جايش جهيد و ملق زنان، وسط اتاق فرود آمد و چون پايش به زمين رسيد، صدای مشکوکی شنيده شد و شيخ حسين رو کرد به پيرمرد و گفت:
- واجب الوضو که شدی، مواظب باش که واجب الطهاره نشوی!
همه خنديدند و خود پيرمردهم به خنده افتاد و گفت:
- خبر نداری شيخ حسين جان که واجب الطهاره ام شده ام، اما تا بويش بلند شود، ديگر مرغ از قفس پريده است!
همه خنديدند و پيرمرد به سوی دکترعلفی رفت و دم گوش او چيزی گفت و بعد هم برگشت به وسط اتاق و دراز کشيد و گفت:
- ما رفتيم!
همه به پيرمرد خيره شدند تا آن که شيخ حسين گفت:
- تمام کرد!
يکی از حاضرين گفت:
- تمام کرد؟! بی کلمه تمام کرد؟!
شيخ حسين گفت:
- خودش، عين کلمه بود! برخيزيد ملافه‌ای بياوريد و بپوشانيدش.
بغض، راه گلوی شيخ حسين را بست و نتوانست که حرفش را تمام کند. دستمالی از جيبش بيرون آورد و جلوی چشم‌هايش گرفت. همه صلوات فرستادند و تا حسن قهوه چی، ملافه‌ای بياورد و روی پيرمرد بکشد، بوی " گلاب"‌ی که از جسد برخاسته بود، همه‌ی اتاق را فراگرفت. وقتی که شيخ حسين از جايش برخاست و برای گرفتن وضو، از اتاق خارج شد، ديگران به جنب و جوش افتادند برای آماده کردن وسايل کفن و دفن.
پيرمرد را همان شب، در کنار جوی آبی که از وسط باغ می‌گذشت، غسل دادند و شيخ حسين هم بر او نماز گذارد و بعد هم، دفنش کردند توی باغچه‌ی شمعدانی‌ها و بعد، شمعدانی‌ها ئی را که بيرون آورده بودند، مثل حالت اولش، فروکردند توی زمين و آب را بازکردند به روی باغچه. کارشان که به پايان رسيد، ساعت، شده بود يک بعد از نيمه‌ی شب و ديگر به درون اتاق بازنگشتند، بلکه جلوی همان ساختمان جمع شدند و حاج حسين گفت:
- برهمه تان معلوم است که کسی نبايد بداند که امشب، در اينجا چه گذشته است. و از اين به بعد هم، دکتر را از خودمان بدانيد. چون، امشب نشان داد که عقلش دارد بر علمش می‌چربد. فعلا، کارش اين است که برود و همان درشکه و دارالشفايش را رو به راه کند تا بعدش ببينيم که چه می‌شود!
شيخ حسين که به طرف در باغ راه افتاد، حاجی زعفرانی خودش را به او رساند و گفت:
- حاجی آقا! با اين بوی گلاب که از سوی باغچه می‌آيد، چه کنيم؟! اگرهمينطور پيش برود، فردا همه‌ی شهر را فرا خواهد گرفت و .......
شيخ حسين، پا سست کرد و گفت:
- چاره اش آسان است. در مادرچاه مستراحت را بردار!
همه خنديدند و بعدهم ازهمديگر خداحافظی کردند و با فاصله‌های زمانی، يکی پس از ديگری، از در پشتی و در جلوی باغ خارج شدند تا نوبت رسيد به دکترعلفی. غلام گاريچی او را تا دم درمشايعت کرد و به وقت خداحافظی گفت:
- دکتر! من، فردا از دولت آباد می‌روم تا کی باز قسمت شود که دوباره، همديگر را ببينيم. از اين به بعد، ديگر لازم نيست که آن مبلغ ماهيانه را به حسن قهوه چی بدهی. درشکه را که خريدی و دادی به يعقوب، آن مبلغ را می‌توانی به عنوان اجرت کارش به او بدهی. من و کوکب هم، يک روز از خجالتت در خواهيم آمد!
و بعد، صورت همديگر را بوسيدند و دکترعلفی، از در پشتی باغ بيرون زد و چند قدمی که رفت، ايستاد و به اطرافش نگاه کرد و چون مطمئن شد که کسی در آن طرف‌ها نيست، آنوقت بشکنی زد و جفتکی و خنده‌ای که در همان لحظه، درباغ بازشد و هيکل زنی به همراه خنده‌های ريز ريزی که شبيه به خنده‌های حاجيه بانو بود، از باغ بيرون آمد و خزيد به درون تاريکی و به سرعت ناپديد شد. زانوهای دکترعلفی لرزيدند و او را کشاندند به روی زمين. دکتر نشست و به ماه کامل بالای سرش خيره شد و با خودش زمزمه کرد که:
- الا يا ايها الساقی ادرکاسا و ناولها........

داستان ادامه دارد.........