عصر نو
www.asre-nou.net

ریشه کن شده


Sun 19 01 2020

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
بعدازاین همه مدت ازایران تلفن زدی که به درددلام گوش بسپری؟ دلت خیلی گرفته ومیخوای یه ساعتی باهات گپ بزنم که وازشه؟پس من چی که پونزده شونزده ساله کم مونده تواین ولایت غربت دلم بترکه ؟ شوهرم منوباخودش ازخونه وکاشونه ویارودیاری که توش روخشت افتاده بودم، ورداشت وتواینجاهاتارم کرد. ازجائی ریشه کنم کردکه توش زمین خورده وبلندشده بودم، زمین وآسمونشو میدونستم، ازهرجیک وپوکش صدتاخاطره داشتم. بچگی، جوونی، عشق وعاشقی وشوهرداریموتوش گذرونده بودم، بچه هاموتوش بزرگ کرده، به ثمررسونده، فارغ التحصیل دانشگاه وراهی خارجشون کرده بودم. توش یه عالمه آرزوی عملی نشده داشتم ومیخواستم بهشون برسم. هرچی عزوجزکردم، توکله ی پوکش فرونرفت که نرفت. مرغش یه پاداشت، یه ریزوردزبونش بودکه بریم به بهشت روزمین. گفتم ازقدیم گفتن: به هرکجاکه روی، آسمون همین رنگه. من یه درختم که تموم عمرتواین خاک ریشه دونده م، اگه ریشه کنم کنی وببری یه جای دیگه بکاری، دیگه اون درخت بالنده ی اول نمیشم. زردوزارولخت وعورمیشم وسرآخرریشه هام می خشکه، یه تیکه چوب پوسیده خشک میشم وبایدخوراک آتیش بشم. گفت اونجاهاخوبه، آزادی داره، نعمت فراونه، قیدوبندنیست، هرکی آزاده هرجورمی خواد زندگی کنه. سراپاش سبزوخرمه، همه جاشودریادوره کرده. گفتم درسته، اونجاهاخوبه، پانوراماست، ولی نه واسه من وتو، واسه خوداشون مثل دورنماست، من وتوروسننم!خودموزمین زدم، روپهنای صورتم اشک ریختم که دست ازسرم وردار، بگذارمثل تموم آدمای دیگه همینجابمونیم، هرچی به سراینهمه جماعت اومد، من وتوم یکیش، خون ماازخون هشتادمیلیون جماعت رنگین ترنیست که، شیطونولعنت کن وازخرش بیاپائین، انگارتوکله ش سنگ بود، توکتش نرفت که نرفت.
ورم داشت وتواین کافرستون تارم کرد، بیمروت. منوکشونداینجاکه جلوی پای این هیولای هیچ چی ندارقربونی کنه که خوبم قربونی کرد. پونزده شونزده ساله شبانه روزداره ضجرکشم میکنه نامرد!چن وقت رفت کلاس انرژی درمونی، اولین کسیم که کنارش بودوروش تمرین انرژی درمونی کردمن مادرمرده ی فلک زده ی بخت برگشته بودم. اولابه وردخونیاومزخرفاتش اعتقادنداشتم، کمی که گذشت، دیدم قضیه شوخی بردارنیست، دارم ازبین میرم. به مرورشدم یه غلاف نی، بازوهاودست وبالم شدعینهونیلبک! کم مونده بودتموم اعضای تنم ازکاربیفته، دستمومیگرفت توکف دستش، انگشت سبابه شومی گذاشت درست رونبضم و رگی که خون به قلبم میرسوند، آروم آروم وباشگردی مخصوص فشارمیداد، سست وبیحال وداغ می شدم. فهمیدم وفاصله گرفتم، شباازترس، پشتموبهش میکردم، بافاصله میخوابیدم، بعدازنصف های شب، باحالت خفگی ازخواب می پریدم، دهنم چوب خشک وتلخ زهرمارشده بود، متوجه میشدم انگشت سبابه شوگذاشته وسط شونه هاوروپشتم، همونجاکه وقتی میری دکتر، روش ضربه میزنه تاقلبتو معاینه کنه، رفته بوددوره شودیده بودومیدونست ازکجابه قلبم دسترسی پیداکنه وتموم انرژی ومایه ی حیاتموازراه انرژی درمانی بکشه بیرون وتصاحب کنه. یه مدت که گذشت، من شده م مریض وزردوزارونحیف واون شدبگرزوپرهارت وهورت. بادمش گردومی شکست، یه ریزواسه م کرکری میخوندومی گفت به روزی بندازمت که مرغای هوابه حالت گریه کنن، هرچی توسی چل سال گذشته به سرم آوردی، تلافیشو سرت درمیارم. خودمم باورم شده بود. شده بودم کوه مرض وبیماری ودوادکتر. هرکارمیکردم افاقه نمیکرد. روزبه روز مریض احوالترمی شدم، آدم سرومروسالم وتندرست، داشتم باانرژی درمونیهاش میمردم. یه ریزدست وبالمومیمالیدومثل جوکیاورودوذکرمیخوند...
انگارباحرفای صدایه غازم خسته ت کردم، خیلی خب، به گوشات یه استراحتی بده، منم بایدیه دستشوئی برم، نفسی تازه می کنیم وحرفاموازازسرشروع میکنم. تازه جریان به جاهای تماشائیش رسیده، تابرمیگردم، یه چای بنوش وگلوئی تازه کن، خواهر...
آره، داشتم می گفتم، دست تقدیربازیای عجیبی داره که بچه ی آدمیزادتوخوابم نمی بینه، خواهر. دونفری رفتیم دکترخونوادگی که تست کامل هرساله ی خون وهمه چیزامونوبدیم. هفته بعدش که رفتیم جواب آزمایشاروبگیریم ودرباره ش صحبت ومشاوره کنیم، دکتربهش گفت: وضعت چندون تعریفی نداره! ترسید، پاک خودشوباخت. صبح دوسه روزبعدرفت دستشوئی که ریش بتراشه، روبروآینه چشماش سیاشد، سکته ودرجافروکش کرد. شونه ودست چپ ویه طرفش لمس شد. حالابه عزوجزوالتماسای پونزده شونزده سال پیش من رسیده، اماخیلی دیرشده دیگه. یه ریزمی گه: برمی گردیم، یه ماشین شاسی بلن می خریم، تموم جاهائی روکه اونهمه سال نرفتیم وندیدیم، حالامیریم، سیاحت وگردش وتماشامی کنیم. یه ماه میریم کیش، یه ماه میریم آذربایجان، یه ماه میریم خراسون، دامنه های زاگرس روسیروسیاحت میکنیم. اصلامیریم رخت اقامت میندازیم وساکن شمال میشیم، شمال ماکجاش ازتموم اروپاکمتره! چشمام تواشک غرقه میشه. واسه چی پونزدسال شونزده سال پیش که اونهمه عزوجزکردم، نفهمید؟ حالاکه عزرائیل اومده سراغش، فیلش یادهندوستون کرده!دوروزدیگه عزرائیل میگه: وقتی سراغ بغل دستی هات، فلانی وفلانی وفلانی رفتم، واسه چی نفهمیدی وقت تنگه! حالادیگه خیلی دیره، بفرمابریم. یه ریزفکر می کنم، امروزیافردام نوبت منه، خواهر...