عصر نو
www.asre-nou.net

انقلاب و کیک توت فرنگی

نقد و بررسی کتاب
Mon 30 12 2019

رضا اغنمی

new/reza-aghnami1.jpg
نام کتاب: انقلاب و کیک توت فرنگی
نام نویسنده: جمشید فاروقی
نام ناشر: انتشارات فروغ
تاریخ انتشار: ۱۳۹۷(۲۰۱۸)

کتاب، شامل ۳۴ عنوان در۳۴۳ صفحه با داستان های گوناگونی شکل گرفته که آغازش: با عناوین «یک آغازساده» شروع شده و با «طبیعت بی جان» به پایان می رسد. نویسندۀ با ذوق با اسم هوس انگیز «کیک توت فرنگی» را که یکی ازعناوین روایت هاست برای اثرش برگزیده است.
درآغازسخن یادآورشده که :
«آن ها را اینجا و آنجا دیده ایم و به خوبی می شناسیم. بیگانه هایی هستند خویشاوند وخویشاوندهایی بیگانه. سالیان سال درکنارشان زندگی کرده ایم وگاهی نیزبرخی ازآن ها را درکمال ناباوری درآینۀ خیال دیده ایم ازدیدنشان شاد و یا وحشت زده شده ایم و به برخی شان پناه برده ایم و ازدست برخی شان گریخته ایم ».
با چنین یادآوری دریچۀ واقعیت و خیال را درذهن مخاطب می گشاید. آماده اش می سازد تا، با تآمل و دقت بیشتر با مفاهیم هر یک ازداستان ها آشنا شود.
یک آغاز ساده ، روایت مردی ست به نام کامران که از همسرش سودابه جدا شده است و تنها زندگی می کند. دوفرزند دارد یک دختر به نام آیدا و پسری به نام بیژن.
کامران مردی ست تحصیل کرده وفلسفه دان. ظاهری آرام داشت،اما با درونی طوفان زده:
«مدت ها بود که از فراز سایه ی باید ها و نبایدها جهیده بود و دریافته بود که این تنهایی و تنها زندگی کردن است که از فشاربسیاری ازاین الزام ها، توصیه ها ومنع ها می کاهد».
کامران آشنا با علم فلسفه، «همان تنهایی که فیلسوفان وهنرمندان را شیفته خود کرده بود» انتخاب می کند اما نمی داند گزینش او آن تنهایی نیست. که انسان را از شر الزامات و باید ها آزاد سازد. او با همۀ تلاشی که برای آزادی دلخواهِ خود انجام داده بود، با این که رها شده بود ولی هرگز آزاد نبود.
در تنهایی، عادت به بی نظمی تا مرز شلختگی در رفتارهای روزانه اش دچار می شود. باهمه مردم گریزی اش به تکرار عادت ها علاقمند شده بود:
«باورش نمی شد درپیری، آن روح سرکش که زمانی جهان را دگرگون شده می خواست، چگونه به تکرارها وعادت ها پناه برده است. روح سرکشی که تن به اسارت داده بود اما اسارتی کسل کننده و درعین حال آرام بخش».
در گفتگو با دخترش ازاحساس آرامش دراسارت می کند.
دخترش می پرسد :
« مگر میشه که آدمی دراسارت احساس آرامش بکنه».
پدر پاسخ می دهد:
« تو هنوزخیلی خیلی جوانی که این را بدانی».
هر یک ازروایت داستان ها با ذکرتاریخ وساعت شب و روز دنبال می شود.
درعنوان معمایی به نام آیدا. کامران، دخترش را معرفی می کند و صفات برجسته اورا با مخاطبین درمیان می گذارد. آیدا دختری ست گستاخ، رُک و رو راست و بی پروا:
«آمادگی، توانایی و شهامت آن را داشت که پستوهای پنهان روح و روان خود را دربرابرچشمان کنجکاو دیگران بگشاید».
پدر، اندیشه های گذشتۀ خود را می کاود اما:
«چندان تشابهی بین رفتار خود ودخترش نمی دید».
رفتار وکردارواندیشه های خودش درقبل ارانقلاب اسلامی را بازآفرینی کرده توضیح می دهد:
«به رغم تفکرخدا ناباوری خود، به اخلاقی مذهبی پایبند بود واین موضوغ را سال ها بعد، زمانی که باخود خلوت کرده بود وباخود صادق بود متوجه شده بود. وسال ها پس ازآن، آنگاه که پنهان شدن پشت تصویری ایدئولوژیک دیگرفضیلتی به حساب نمی آمد، نزد دوستان خود به آن اعتراف کرده بود».
گفتارصریح کامران در جهل وغفلت خود درپایبندی به سنت ها، وته نشین شدن اخلاق مذهبی در لابلای روح و روانش، قابل تآمل است. به یقین ازیک اعتیاد کهن ریشه دار سخن می گوید. استقبال مردم به ویژه، غرق شدن روشنفکران و تحصیل کرده ها در شور ویرانگر تحجر، درانقلاب اسلامی سال 57 ، درذهن ش شکل می گیرد!
روح سرکش وهنجارشکنی آیدا، که مدت هاست مشغلۀ دهنی کامران شده، درگفتگوهای پدر ومادر، بیشتر مورد بحث قرار می گیرد. سودابه بارها گوشزد کرده که:
«این قدر ازسیمون دوبووآر وسارتر توی گوش این دختر خواندی که عاقبت قاطی کرد».
آیدا صدای اعتراض مادررا شنیده که با صدای بلند ازشیوۀ «تربیت روشنفکرانه پدرانتفاد می کند».
عصبی شده ازخانه بیرون می رود.
آیدا با یان دوست شده و صاحب فرزندی شده اند به نام ساندرا. پنج سال از آن زمان می گذرد. آیدا بر خلاف نظر یان، هرگز تن به ازدواج نداده:
«حتی یان زیر فشارتفکر مذهبی والدین خود برازدواج با او اصرار داشت اما ایدا حاضر به پذیرش آن نشد».
شگفت اور این که سودابه نیز پس ازترک کامران، قبل ازآنکه جدایی آن دو قانونی شود همان راه آیدا را پیش می گیرد:
«وبی آنکه با "ریشارد" ازدواج کند به خانه او نقل مکان کرده بود».

در عنوان «کافه کرومل» ازیادآوری خاطرات گذشته خودبا برگیته می گوید، ازهمدلی وهمرازی و «رابطه با او باعث شادابی روح او شده بود». اوهم با برگیته همان راه آیدا وسودابه را پیموده وازسر گذرانده است. همو، با یادآوری گذشته ها ازسادگی وخامی هایش می گوید که :
«تنها می تواند ازجوانان کم تجربه سربزند ونه ازمردی پنجاه وچندساله. اما خطاها را مردی مرتکب شده بود که جوانی اش به یغما رفته بود. می دانست که برای سرزنش کردن خیلی دیرشده است».
درعنوان «شیدایی» سخنی آورده که پنداری، روایت تباهی روح و روان تاریخ نسل دهه های گذشته است:
«گرایش زود هنگام اوبه فعالیت های سیاسی نیز مجالی برای تجربه و چشیدن طعم زندگی درسال های دوران جوانی اش باقی ننهاده بود . . . نسلی پیش ازآن که بالغ شود پیرشده بود. نسلی که با یک جهش ازنوجوانی به پیری رسیده بود.آرزوی تغییرنظام جهان نسل اورا فریفته و شیفتۀ خود کرده بود. نسلی توهم زده وغرق دررویاهای شیرین غیرواقعی».
درعنوان «قهقرا»، کامران به عیادت دوست دیرینه ش مرتضی که دربیمارستان بستری شده می رود. مرتضی که در جوانی درچند فیلم ونمایشنامه ظاهرشده و یکی ازآن ها نمایشنامه "آدم های ماشینی" بود و همیشه کامران را فیلسوف خطاب می کرد، ازدیدارشان خیلی اظهارخوشحالی می کند. کامران با دیدن هفته نامه اشپیگل، اشاره به طرح روجلد آن می گوید:
«چطور می توان پیشرفت علم وتکنیک را مثلا با تحولات سیاسی ای مثل همین پیروزی ترامپ در انتخابات امریکا کنارهم قرارداد وتعجب نکرد. این صف آرایی اوباش ها و رئیس شان دهن کجی به قرن ها پیشرفت اندیشه اصلا باورکردنی نیست . . . پیروزی ترامپ بربسترآگاهی واندیشه مردم آمریکا به دست نیامده، محصول مرگ تدریجی فرهنگ واندیشه است».
بحث به انقلاب ایران می کشد وشباهت های پوپولیستی آن.
درکنارعلل بنیادی زمینۀ انقلاب ایران، که درآینده به آن اشاره خواهدشد، حضورسنگین روحانیت بود ومنادیانش، با سابقۀ ریشه دارجهل در پاسداری تحجر، با تکیه به قدرت منبرومسجد با انبوه عوام، البته درسایۀ امنیت وحمایت کامل دولت وساواک؛ به بهانۀ جلوگیری ازگسترش افکارکمونیستی! که در موقعیت ویژه با"برنامه ریزی هدفمند" درنفی گفتمان ورواج اندیشه های گوناگون نه تنها مخالفین، بل که تحصیل کرده ها وروشنفکران را نیزرندانه برای تماشای عکس خمینی درماه، به نمایش گذاشتند!

نویسنده، به درستی یکی ازعلل نارضایی اهل قلم و کتاب به ویژه جوانان کتب خوان را وتحصیل کرده ها را درعنوان «نیکولای چرنیفسکی» شرح داده است. ازکتاب چه باید کرد؟» اثر این نویسنده روسی
می گوید و ازمحدودیت ها وتعقیب ها وفشارهای هولناک وچه بسا خونین ساواک وشمه ای ازفشارهای ناهنجارحکومت خود را برای خانم برگیته آلمانی شرح می دهد که هرگز برای او قابل درک نیست.
دربارۀ کتاب خوان ها:
«اکنون که به آن افکار می اندیشید متوجه می شد که آن افکاراورا ونسل اورا گمراه وآواره کرده بودند».
درپیرسالی احساس می کند که آثارآزار دهندۀ آن کتاب خوانی ها درذهن او باقی مانده است. البته که این امریست طبیعی وشگفتاور این که کامران، درپس نیم قرن، با آن همه تجربه ها وپختگی ها، غافل ازدگرگونی وتحولات علمی و فنی جهان، با افکار گذشتۀ خود درجدال و کشمکش است! بگذریم.

درعنوان «زروان» درپس گفتگوهای عادی وجاری با دوستان درایام سالمندی، کامران از زروان "خدای زمان ایرانیان باستان" یاد کرده خودرا با آن مقایسه می کند و می گوید:
«توانسته براهریمن زمان چیره شود توانسته اورا ارپای درآورد وحاکمیت مطلق برلحظه های زندگی خود را به چنگ آورد. مدعی بود که صاحب زمان شده است. گفته بود وقتی الزام های زندگی ازبین بروند می توان دل لحظه ها را ازمضمون آن ها خالی کرد . . . کامران آموخته بود که زمان تنها به واسطه مضمون خود معنا می شود و زمان بدون مضمون زمانی بی معنا است».
اما خیلی زود ازخدای باستانی شدن پشیمان شده، دردرد دل با دخترش ایدا ازمقولۀ پیری وجوانی سخن می گوید و تفاوت های آن دورا به درستی شرح می دهد:
«یک جوان به پیشواز آینده می ره و یک فرد پیر ازروبه روشدن با چهره ی کریه و دل بهم زن این آینده وحشت داره . . . پیری کلکسیون پشیمانی هاست. بوی زندگی نمی ده اثری ازشادابی و طراوت برروی برگ ها وگلبرگهایش نیست. بوی ماندگی می ده بوی خاطرات کپک زده بوی مرگ می ده».
خوانندۀ درپایان این عنوان کامران راسرحال وقبراق می بیند که لحظه ای بیکارنبوده ودرتلاش است. پنداری، اهریمن زمان را با درایت جادویی کلام به خدمت گرفته است:
«هرگاه ازپُرکردن لحظه غفلت می کرده، اهریمن زمان یکی ازخاطرات را ازپستوهای پنهان بیرون می کشید و صحنه را برای بازی با طعم تلخ خاطرات می آراست».

عنوان هویت

نویسنده، پس از مقدمه ای کوتاه از روابط خودش با "هایکه" زن میان سال آلمانی که با او دوست شده می گوید. هایکه که داستان جدایی او وسودابه را می داند، درآمد ورفت به خانه کامران: «حضورسودابه را درباغچه ی خانه، بین گل ها وگیاهان نیز حس می کرد. کامران به تجربه دریافته بود که زنان قادر به دیدن همه ی آن چیزهایی هستند که اغلب ازنگاه مردان به دور می ماند».
کامران، در هوای روزی سرد، نشسته درقطارشهری روبه روی خود مرد ناشناسی را می بیند، که با نگاهی مهر آمیز به او:
«سرش را پائین انداخت . گوشه ی شال پشم اش را دردست گرفته بود وبا وسواس ودقتی بسیارمشغول کندن پرهای آویزان شال خود شد بود . . .».
نویسنده بامشاهده ی مردغریبه یاد خاطره ای افتاده، روایت قبلی را ول کرده، شرح خاطره را روایت می کند که تا چند صفحۀ ادامه پیدا می کند، تا بر می گردد به شرح روایت قبلی. این گونه سبک و روش داستان نویسی دراین اثر بارها تکرار شده است.
در عنوان "زرورق" نیز همین سبک وروش تکرار می شود. رضا همراه کامران حین صحبت دربارۀ پوپولیسم، با مشاهدۀ آبجو فروشی، با گفتن "جوک ژورنالیستِی" وارد «آنجا شده، صحبت اصلی حاشیه رانده می شود و زن وبچه دارشدن رضا، تا پس از دو سه صفحه، بحث پوپولیسم دنبال می شود.
اضافه کنم که روایت "داستان درداستان" وتکرارش دربرخی ازعناوین این اثر، قابل تإمل است که نویسنده در روایت هایش استفاده کرده است. (۱)
درعنوان «شبح پوپولیسم»، نویسنده فرورفته درخود ازپوپولیسم می گوید:
«پس از فروپاشی اتحاد شوروی وبلوک شرق اثر چندانی از آن شبح [پوپولیسم] باقی نمانده بود حال اروپا سنگینی شبح پوپولیسم را درآسمان ابرآلوده ی خودحس می کرد. شبحی که باعث وحشت بسیاری شده بود . . . . . . یکباره با ظهورترامپ درسیاست امریکا وبا پدیدۀ برگزیت به موضوع روز تبدیل شده است . . . . . . کامران با شنیدن برگزیت یاد آن شبی افتاد که رفراندوم خروج بریتانیا ازاتحادیه ی اروپا برگزار می شد».
اشاره ای دارد به برآمدن خمینی وسیاست ویرانگر او دربرقراری حکومت فقها. به روایت از نویسنده:
«سخنان خمینی کاملا با الگوهای تبلیغاتی پوپولیستی مطابقت دارد ازقیام کوخ نشینان تا زدن توی دهن دولت و تعیین کردن دولت برای جامعه . . .».

آزمایش کم نظیری بود از بی ریشگی ها و نفوذ روح زهرآگین فرهنگ کهنِ جاری درملتی مسحور، دراسارت کهنه پرستی ی دنیای دروغ و فریب، که درمیان سروصداها وهیاهوهای عادی هستی، با پیشواز از هیولا پرده ها کنار رفت. چرکابه ها سرازیر شد. آوای جاودانۀ "این نیزبگذرد" دربامسرای خوابرفته ها به صدا درآمد!
این بررسی را همین جا می بندم با آرزوی موفقیت نویسنده .
ــــــــــــ

۱- داستان در داستان سبکی از داستان نویسی ست که در آن کاراکترِهای داستان، داستان درگیر داستانی می شوند که در مجموعه ی داستان هایشان داستان اصلی را تشکلی می دهد. این سبک از نگارش، قدمتی هزاران ساله دارد و نخستین داستانِ موجود به این شیوه از روزگار مصرِ باستان بنامِ "ملوانِ کشتی شکسته" بجا مانده است. به روایت ازابراهیم هرندی.