عصر نو
www.asre-nou.net

فریار اسدیان

«در سینه چیزی می تپد»

نگاهی کوتاه به شعر حسن حسام
Sun 22 12 2019

از حسن حسام، در این اواخر چندین دفتر شعر و داستان و قصه منتشر شده است که پرداختن به آنها، البته که مقصود این نوشتۀ کوتاه نیست. من تنها به برخی از جنبه های شعر حسن حسام خواهم پرداخت که به گمان من از ارزش های ویژه ای برای دریافت شعر او، برخوردارند.
در باب الالباب عوفی در باره شعر آمده است:

می دار ازین سخن، نهان هر کلمه
کارزد به بها، هزار جان، هر کلمه

هنگامی که هر کلمه به هزار جان می ارزد، پس باید چیزی در واژه باشد که بهای آنرا چنین سنگین می کند. آن چیزِ پنهان در واژه چیست؟

آن پنهان، بسیار راز آلود است. یعنی واژه که خود، نشانه و استعاره ای بیش نیست، باید مسئله ای را بیان کند که واژه به تنهایی از پس آن برنمی آید؛ استعاره ای باید استعاره زدایی کند تا به جان کلام برسد. به سخن دیگر، چنان که غالبن در ما شرقیان رایج است، کلمه و واژه، پیشین است. از ازل و پیش از آنکه بر زبان و قلم جاری شود، وجود داشته است. به سخن دیگر، کلمه، درست همسانِ ذات هستی است و با قدرت آفرینندگی پیوندی مستقیم دارد: « در ابتدا کلمه بود؛ و کلمه نزد خدا بود؛ و کلمه، خدا بود. » از همینروست که از حادث که جان آدمی ست، ارزشی پربهاتر دارد. جان، خاکستر می شود و کلمه و واژه می ماند و در درازای تاریخ، به هزاران جان دیگر ارزش می گذارد. حافظ و فردوسی و سعدی و نظامی از آنجا که کلامشان پیشین است، از گذرگاه های سخت تاریخ و تاریخ فرهنگ گذشته اند تا به امروزِ مای ایرانی معنایی معاصر ببخشند که در ازل بوده است. اگر چه، آلن پو بر این باور است که شاعران باید آخرین مصرع را بنویسند، آخرین واژه را انتخاب کنند، اما واقعیت این است که تمام تلاش شعر فارسی برای رسیدن به سرچشمه و سرآغاز است. از این رهگذر، تقویم، سهم ادبیات غرب شد و زمان نصیب ادبیات شرق. با این وجود، شعر امروز ایران نیز تلاش می کند که با پیوست به سرآغاز، امروز را توضیخ و تفسیر کند. اصولن شعر فارسی، قدیم است و شعر اروپا، تازه و حادث شده که وقتی دیگر باید به آن پرداخت.

تأکید من، در اینجا بر نهان آن چیزی است که باید در واژه های شعر به دنبال آن بود. به سخن دیگر شعر دارای درونمایه ای است که فراسوی واژه ها بیان شده است. و اگر در فراسوی واژه ها، اتفاقی شاعرانه نیفتد، ما نیز چنان که پیداست با شعر روبرو نخواهیم شد. شعر، از آنجا که باید با واژگانِ ملموس بیان شوند، مانند هر متن دیگری بیشتر با عین و واقعیت، چه اسطوره ای و چه تاریخی سروکار دارد. یعنی، شاعر ناگزیر است که با واژه های ملموس و عینی که هر کدام بر امر و چیزی عینی و واقعی و یا مفهمومی قابل دریافت، دلالت می کنند، به آن چیزی که شعر را پدید می آورد و پنهان و در ورای واژه هاست، دست یابد. از همینروست که شعر بی تردید، در محتوایی که از پنهانه های واژگان سربرمی آورند، اتفاق می افتد.

به یک نمونه اشاره می کنم:
در کتاب شعر «گوزن و صخره» که دربردارندۀ سه دفتر شعر است، در شعر « من کافرم » شاعر از بنیادگذار جمهوری جهل و جنون با عنوان « روح مرگ » یاد می کند و پس از لعن و نفرت بر وی، به لحظۀ شعر می رسد که همان نهانِ سخن وی است:

دریا هوای توفان دارد
می دانم
می دانم
می دانم.
من با شما دلیران
بیدار مردمان
انبوهِ بی شماره یاران
بر موج سرنوشت
می رانم
می رانم
می رانم.

یا به پاره ای از شعر « در با تو بودن » دقت کنیم:
وقتی نگاهت خانه می سازد
اشکوبه در اشکوبه در اشکوبۀ شاد،
در سینه چیزی می تپد، سرخ
فاتح تر از مرگ،
رنگین تر از باغ!

باری، شعر همانگونه که اشاره کردم، در ورای واژه هاست که اتفاق می افتد. ما در شعرهای بحوری و عروضی، سوای چند شاعر موزون سرا، کمتر در شعر با حادثۀ شاعرانه روبرو هستیم. واقعیت این است که وزن و قافیه دامی ست در شعر که شاعر را در سطح می‌گذارد. سراینده از آنجا که متأثر از وزن و بویژه قافیه، یعنی، متأثر از فن و صنعت است، غالبن از دریافتِ «آنِ » شعری غافل می‌ماند. شعر مقفی، راهِ به ژرفا را مسدود می‌کند. خواننده، وزن و قافیه را مینیوشد و می‌بیند و می‌پندارد شعر می‌فهمد. وزن و قافیه، او را آلودۀ عادت می‌کند و واژه را نیز از مرتبتِ اعلای خود فرود میآورد. از این است که وزن و قافیه، آنگاه که تحمیلی بر شعر است، که غالبن چنین است، سنت پرور و سنت گراست.

هستند شاعران قافیه پردازی مانند حافظ و مانند برخی از امروزیان که وزن و قافیه در شعرشان، حضوری نامرئی دارند. خواننده تنها شعر را درمییابد و وزن و قافیه را در سایه روشن ذهن می‌فهمد. در شعر حافظ، وزن و قافیه، شناسۀ شعر نیستند، بلکه اموری عرضی و ثانوی هستند و واژه نیز، در جایگاه والا و پیشینِ خود قرار دارد. از معاصران نیز می توان به شاعران قافیه پردازی اشاره کرد، که چنینند. اگر از برخی ستارگان درخشان ادبیات پارسی بگذریم، می بینیم که بیشترینۀ شاعران کلاسیک سرای ما، به نقل و روایت و شرح که گاه گاه نیز، به استعاره و تشبیهات نبوغ آمیز در سروده هاشان دست می یابند، باز بیشتر از واژگان ملموس فراتر نمی روند و واژگان در همان ارجاع های عینی خود باقی می مانند. استفاده از وزن و قافیه، ترفند و جادویی ست که شعر و ناشعر را درهم می آمیزد و خواننده را نیز، از انکشاف ذهن خود، در نهایت بازخواهد داشت. سخنی، اگر چه به نادرست، اما جاافتاده است که می پندارد سنجۀ شعر، باید آشنایی با وزن و قافیه باشد. واقعیت و درست، اما به گونه ای دیگر است. بورخس که سالیانی چند گرفتار وزن و قافیه بود، در کتاب ارزشمندِ «این هنر شعر» می نویسد: « مثل بیشتر جوان ها، با این فکر که شعر آزاد، آسان تر از قالب های متعارف شعر است، شروع کردم. امروز، کاملاً مطمئنم که شعر آزاد، بسیار مشکل تر از قالب های متعارف و سنتی است... مگر آنکه احتیاطاً والت ویتمن باشید... دست کم، حالا در روزهای آخر عمرم، فهمیده ام که قالب های سنتی شعر، آسان ترند.»1

باری، ما در بیشترینۀ شاعران معاصر و قافیه پردازمان، کمتر می بینیم که بتوانند بی استفاده از وزن و قافیه که ذاتی شعر نیست، شعری سروده باشند که خوانندۀ حرفه ای نیز آنرا به عنوان شعر پذیرفته باشد. سنجۀ شعر، توانایی در ناب سرودن و نو سرودن است که به طبیعت کلام نیز نزدیک و یا همسان آن باشد.

شانه بالا می کشد،
و گردن قله را به کمند نگاهش می گیرد
پا می کوبد بر خاک
و خیز برمی دارد چالاک
تا چکیدۀ جان را
در فریادی رها کند! ( از شعر پلنگ در دفتر شعر « خوشه های آواز » که به حمید طهماسبی پیشکش شده است.)

شعر اینگونه شروع می شود:

با هیأتی آرام،
ایستاده بر شطی از اطلس سبز،
پوزه بر یالِ نرم علف می ساید
و به همهمۀ گنگِ دره،
که همچون نوحۀ عزاداران
تلخ و وهم انگیز است،
گوش می خواباند!

در نوسرایی و ناب سرایی ست اما، که کمبودی اساسی در شعر نوی پارسی دیده می شود. در شعر نو، واژه نقشی بنیادین پیدا می کند و باید که به ناگزیر، جای آرایه ها و پیرایه های وزن و قافیه را برای خوانندگان پر کند. یک سخن عام که در نقد شعر پارسی، پذیرش همگانی یافته است، این است که واژگان باید از وزن و آهنگِ درونی با هم، برخوردار باشند. این، حرفی ست کلی و تعریف ناپذیر؛ و از آنجا که تعریف ناپذیر است نمی تواند اعتباری همگانی داشته باشد و نمی تواند معیاری برای ارزیابی سنجیده، با اعتباری فراگیر به دست دهد.

واژه، زیر بنای جمله است. ما در شعر و قصه و رمان و در محاوره، ناگزیریم که از واژه و جمله ها استفاده کنیم. یعنی؛ یکی از ویژگی های واژه کارکردِ ارتباطی آن است. ما تنها از طریق واژگان است که می توانیم با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم. این که می گویند: « در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود » حرف بی ربطی نیست؛ چنانکه در بالا به آن اشاره کردم. اما این حرف، سروکاری با هیچ دینی ندارد؛ هرگز. واژه، ابزار ارتباط میان آدمیان است در همۀ زبان های زنده و مردۀ جهان. اما، آنچه که کمتر مورد توجه شاعران نوپرداز ما قرار گرفته، این است که واژه همچنانکه ابزار ارتباطی ست، همزمان نیز، ویژگیِ ابزار انتقال فرهنگ را نیز دارد. من، به این مسئله در جای دیگری، به تفصیل پرداخته ام، اینجا به همین بسنده می کنم که یادآور شوم که واژگان در شکل و هیئت خود به دو گروه بزرگ تقسیم می شوند؛ گروهِ واژگان همگون و گروهِ واژگان ناهمگون. اگر چه همۀ واژگان کاربردی شعری دارند، اما اگر از این دو گروهِ مختلفِ واژگانی، واژگان ناهمخوان کنار هم بنشینند، تنها آسیب است که سهم شعر خواهد شد. به نمونه ای توجه کنیم: «سرو دیلاق» که به همین صورت در یکی از شعرهای شاملو آمده است. سرو، نماد آزادگی و فارغ بودن از هر باری ست. بلند است و سایه گستر و منت ناپذیر. دیلاق، اما مفهمومی ست که گرچه، چم بلندی دارد، اما استعاره ای نیز هست برای بلاهت؛ بلاهتی که بلند و بالاست. به سخن دیگر، این دو واژه که به دو گروهِ واژگانی ناهمخوان با یکدیگر تعلق دارند، هنگامی که در کنار هم می نشینند، برآنند که معنایی را در ذهن خواننده تداعی کنند. اما اینجا، نه تنها از عهدۀ این کار برنمی آیند، بلکه آسیبی در شکل به وجود می آورند و هم در معنا.
من در چند دفتر شعر حسن حسام که در اختیار داشته ام


، با مواردی از این دست روبرو نبوده ام. همۀ واژگان با هم، همزیستی شایسته و شاعرانۀ خود را دارند؛ به نمونه هایی از شعرهای حسن حسام اشاره می کنم:
از خود دور می شدم و بی خود
یکسر، درون آینه می رفتم.

در زمستانِ بی دادِ این روزگاران
من دریچه
برگشودم
سوی باران.

و یا

وقتی کشان کشان می رفت
خورشید محتَضَر
و خاطرات سرخش را
بر آبگستره، می پاشید،
مه ریزِ اضطراب فروبارید
بر قامتِ کشیدۀ دریای دردمند!

و در شعرهای حسن حسام از این نمونه ها فراوانند که بیانگر هماهنگی و برخورداری از آهنگِ معنایی و کلامی واژه های همخانواده هستند.

حسن حسام را بیشتر به عنوان یک کنشگر سیاسی می شناسیم. او شاعری ست که بر آرمان های انسانی خود پای می فشارد و چندین دهه است که در تبعید به سر می برد. در این دوران چندین منظومه و دفتر شعر و مجموع قصه از او منتشر شده است. روشن است که شعر او سیاسی باشد؛ اما نه به معنایی که سازمان های سیاسی در چارچوب قدرت به آن می پردازند که امری به ناگزیر است. شعر سیاسی حسن حسام، از این رو سیاسی ست که به رابطۀ انسان با قدرت سیاسی می پردازد و شعرش جانبدار انسان است و برای او جایگاهی درخور و در شأن می خواهد و بیش از همه، صادقانه است. خواننده صداقت نهفته در شعر حسن حسام را باور می کند؛ همین برای شعر بودن یک شعر کافی ست. مبارزۀ سیاسی او، اگر چه در سازمان مشخصی صورت می گیرد، اما باز هم، چنانکه از شعرهایش پیداست، بر محور خواستگاه و جایگاهِ در خور انسان می چرخد و نه بر محور و خواسته های یک حزب و گروه مشخص سیاسی.

یکی از بارزه های اصلی و اساسی شعر در تبعید، همین وجه سیاسی آن است که خواه ناخواه در شعر تبعید گسترده است. یعنی، شاعر به ناگزیر در چارچوب کنش ها و واکنش های جامعه ای که از آن رانده شده است، زندگی می کند و برای بازیافتن آنچه از انسان ستانده شده است، نفس می کشد. از همینروست که شعر در تبعید، شعر تعهد و پیمان است با خواسته های از دست رفتۀ مردم. همین وجه اساسی شعر در تبعید است که بسیارانی از شاعران را زمینگر کرده است؛ میان مبارزۀ سیاسی برای دستیابی به خواسته های بر حق مردم و سرودن شعر سیاسی که می باید به دور از شعار اتفاق بیفتد، فاصله ای بزرگ است؛ اگر چه شعار هم می تواند شعر بشود. شعر حسن حسام، اگر چه سیاسی ست، اما در وجه کلی خود، شعر است با همان ویژگی هایی که در ابتدای سخن گفتم. شعرهای سیاسی و در تبعیدِ حسن حسام، دارای دو بارزۀ اساسی و در پیوندِ با هم هستند:

نوستالژی و دلتنگی برای داشته های از دست رفته؛
مبارزه برای احیای حقوقی که بر باد شده است.
این راست است
راست.
من آزادم اینجا
دست های من بسته نیست
و یخبوسۀ شلاق و داغ
پای مرا نمی سوزاند.

خواب دریا را چه کنم آخر؟
به هنگامی که دشنۀ تاریکِ ماه
پشتِ خاکستری روز را
به زخمی گران چاله کرده است،
که از هیبتِ هراسۀ آن
بیداری شب زدگان
به خاکسترِ خواب
بدل می شود! ( از شعر بر دیوار سنگی تبعید در دفتر خوشه های آواز )

یا
بر طبلِ بی عاری می کوبی
و می زنی به کوچه باغ های فراموشی
شاداسر وُ
رها شده در باد
می شوی به خیالت!
تن می کشی به بیرون
تا روی یال باد
گردِ جهان به چرخی،
اما نمی شود.
می روی
سیاه مست می کنی
اما نمی شود.
می روی
سیر گریه می کنی
اما نمی شود
اشک هایت آینه می شوند
و عربده های مستانه ات
آواز. ( همان دفتر. شعر اشک هایت را آینه کن! )

و یا به شعر آزاد، مثل باد دقت کنیم:

نه من خدا را باور دارم
نه عیش خانۀ او را
در آن جهان!
نه جوهای عسل می جویم
نه حور و غلمان می خواهم
بر من؛
همین دو پیکِ تلخ و غمِ یار
کافی ست.

من به همین مختصر، بسنده می کنم و شما را به شعرهای حسن جان حسام می سپارم.

اکتبر ۲۰۱۹

بورخس: این هنر شعر. ترجمۀ میمنت میرصادقی، هما متین رزم. ص 99. انتشارات نیلوفر.