فرهنگ زیربنای ادبیات است
Fri 26 04 2019
عباس شکری
با انتشار جستارهای اخیر من در حوزه فرهنگ، دوستان و بسيارى از خوانندگان بر من خرده گرفتهاند که چرا چنانکه انتظار مىرفت بهادبيات نپرداختهام. ناگزير بهاعتراف اين انديشهام که بهخاطر نگرانى از بىراهه رفتن ادبيات و يا دستکم گمشدن ادبيات در اين بازار پر قيل وقال فرهنگى، تصميم به شيوهاى گرفتهام که شاهد آن هستید. اگر همهى وجودم درگرو تعالى ادبيات نبود و اگرهراس اين را نداشتم که در جامعهى يکسويه آفرينشها بهطورکلى، اگر ناقصالخلقه و الکن نشوند، دستکم، ابترخواهند شد، بهيقين چنانکه انتظار مىرفت، بهادبيات، بهشکل ارائهى عينى آن، بدون توجه بهشرايط زمانى/ مکانى مهياى آن، مىپرداختم. اما از آنجا که اِشراف بهزمانهى خود، حاکى از آن است که جامعهى امروز بيش از آنکه آمادهى پذيرش آثار آفرينشى باشد، مهياى فراهمشدن بسترى براى دريافتن بهتر آن است، صلاح را در آن ديدم که به هرچه پُربارتر شدن اين بستر کمک کنم.
بهنظر مىرسد دستاندرکاران چند رسانه نوشتاری فعال درون کشور و رسانههای دیداری در خارج از کشور، مىکوشند به جامعه، چنان جهتهاى دلخواه و يکسويه بدهند، که وظيفهى کسانی چون من، که در خدمت فرهنگ و در نهايت جامعه است، شناساندن چهره ای بی طرف از فرهنگ است که در سپهر خویش ادبیات و سیاست را هم شامل می شود. چهرهاى که مىتواند نسبت بهارزشهاى برآمده از درون جامعه، حساسيت داشته باشد و در آن هيچ الگو و ساختار از پيش تعيينشدهاى بوجود نيامده است. پس براى اينکه آفرينشها و مکاشفهها، بتوانند بستر خود را بيابند، گزيرى جز اين نيست که بههدفهاى برآمده از درون جامعه بينديشيم و نسبت بهشگردها و کارکردهاى امروز آن حساسيت داشته باشيم. بهنظر مىرسد هدفها اگر بستر لازم خود را نيابند، اگر در شرايط زمانى/ مکانىِ مهيا، شکل نگيرند، در چنبرهى فعاليتها و در وسيلههاى حرکتى خود گم مىشوند. چه بسيار هدفهاى ارزشمندى که در راستاى پيشرفت خود، يا بهدليل جهش زودرس و يا بهدليل کندى بيش از حد، بهراهى درافتادهاند که فاعلين آن، اسير هزارتوهايى از شگردها و تکنيکها شدهاند و تا آمدهاند دريابند وسيله، خود هدف شده است، زمانه از آنان گذر کرده است و ديگر فرصتى براى ابراز هويت هدف در پيش رو باقىنمانده است. چراکه يا ديگر هدف، کارايى و کارکرد خود را ازدست داده و يا از آن چهرهاى ناتمام و مسخشده ارائه شده است. چهرهاى که امکان تأمل و درنگ را بهجستجوگر و کنجکاو هدفهاى نو نمىدهد و فرصت آن را از دست رفته مىيابد.
هدفها، بهويژه اهداف علوم انسانى در هر شاخهاش، نهتنها نيازمند شرايط "زايش" است که نيازمند رشد و تعالىاست. اگر کاشف و آفرينشگر، اين امکان را مىيابند که روح و روان خود را در چرخهى زمانهى خود رها کنند و در بازگشت ازاين سفر درونى، با کولهبارى از دريافتها بهتعمق و تفکر بنشينند تا تأثير آن بهتولد اثر بينجامد، اين امکان براى مخاطب آنان چهگونه ممکن است فراهم شود؟
آفرينشگر يا کاشف بهانگيزهى آرامش روان ناآرام خود، دست بهتراش و صيقلىکردن حساسيت خود، در برابر هر کنش اجتماعى مىزند تا از پرتو آن بتواند بهمفهوم و معنايى برسد که از زندگى درک مىکند و دريافته است. اما آيا مخاطب او نيز، مخاطب اثر هم، بى آنکه در بستر درک و آگاهى از دريافتها رسيده باشد، مىتواند اين ارتباط را برقرار کند؟ انگار اين مراحل آفرينشى، حتا بهشکل نسبىی آن سخت بهنظر مىرسد. کنشها زمانى توانستهاند بىواسطه با مخاطب خود ارتباط برقرار کنند، که در شرايط زمانى/ مکانى مهياى پذيرش آن، ارائه شده باشند.
از همين رو نيز، جوامع پيشرفته، جوامعى که به اينشناخت رسيدهاند، از آنجا که کنشهايى از اين دست را والاترين، مؤثرترين و سالمترين کنش براى دستيابى بهجامعهاى سالم، راحت و رو بهرشد مىدانند، همهى امکانات ارتباط جمعىی خود را در راستاى مهيا کردن اين شرايط زمانى/ مکانى مىگذارند تا مخاطب هر کنش بهسرعت با آن ارتباط برقرار کند و در پرتو آن، جامعه بستر لازم براى رسيدن بههدف پيش رو را پيدا کند. بديهى است که در اين راستا در زمينهى علوم انسانى، آفرينشهاى هنرى نهتنها از ارزش والايى برخوردارند که ويژه و استثنايى نيز هستند و جوامع نيازمندِ رشد، ناگزير است که بيش از هر چيز خود را مهياى دريافت اينآثار بکند. چراکه کنشهاى هنرى، بيشترين امکان همهسويه را بهجامعه مىدهد. جامعهى برتافته از آفرينشهاى هنرى، نهتنها جامعهى آزادتر ــ فارغ از دگماتيسمهاى ايدئولوژيک ــ است که کنش درونى آن و امکان تعالى آن بهمراتب بيشتراست.
جامعهى متبلور از آفرينشهاى هنرى، درواقع جامعهاى است که در پرتو دادههاى خود، با قانون، عرف و اخلاق برآمده از درون خود شکل گرفته است و ساختارهاى فرهنگى/ سياسى/ اقتصادى آن از حساسيت يکسان برخوردارند. بهاين معنا، که در چنين جامعهاى همهچيز در يک توازن وهماهنگى لازم بهسر مىبرد. از آنجا که قوانين و اخلاق اجتماعى، وارداتى يا تحميلى يا عاريتى نيست، از آنجا که بر جامعه ننشسته و از دل آن بيرون آمده است، ديگر مسئلهى انطباق، مسئلهى سوقدادن جامعه بهسوى آن، مسئلهى بهکار گرفتن همهچيز در خدمت بههدف از پيشتعيينشده و بيرون از ساختار جامعه و دور از وسيلهها پيش نمىآيد. در جامعهاى که با ساختار درونى خود شکل گرفته است، ديگر بيان و سيطرهى فرهنگ نظام حاکم بر آن بىمعنا و بىمفهوم است. درچنين جامعهاى ساختار روحى/ روانى خود بهسوى نظامى پيش مىرود که در آن همهچيز، وسيلهاى است در خدمت هدف. هدفى انسانى، بدون هويت مسخ شده.
پس، آن هنگام که هدف هم جزيى و هم کلى از ساختار اجتماعى، فرهنگى، سياسى، اقتصادى جامعهاى است، ديگردغدغهى آفرينشگر يا بهطور اخص هنرمند، چهگونگى ايجاد ارتباط با مخاطب نيست. همهى همت او در راستاى اهداف انسانىاش، مىشود آفرينشى که بهخودى خود، در پيش رو و در صف آغاز جامعه قرار گرفته است. هنرمند و مخاطب او در چنين شرايطى ــ شرايطى که جامعه آمادهى پذيرش آفرينشاوست ــ ديگر در چنبرهها و هزارتوهاى گمراهکننده اسير نمىشود و هرکدام، چنانکه شايسته است راه خود را در پيشمىگيرند و در حوزهى فعاليت خود و در مقولهى ما، ادبيات، بهگونهاى رفتار خواهند کرد که مثلا در کشورهاى کوچک و بزرگ آمريکاى لاتين رفتار کردند و يا در ژاپن که همگام با ما پابه عرصهى تجدد گذاشت.
اگر ما بتوانيم بستر پذيرش ادبيات و هنر را در جامعهمان بهگونهاى که شايسته است فراهم کنيم، به يقين، اميد و انتظار براى بلوغ بزرگ و آفرينش آثار عظيم و يکتا خواهيم داشت وگرنه،همچنان در گرتهبردارى از آثار اين و آن، که برآمدهى ساختاراجتماعى خودند، آثارى مىآفرينيم که ظرفيت زمانى آن تاچند دهه بيش نخواهد پاييد. بىگمان، خواننده بر اين امر آگاه است که اين نظر، با آفرينشهاى پيشآهنگ ــ که تنها نخبهگان جامعه در زمان آفرينش و انتشار آن را درمىيابند و کل جامعه در زمانى بعدتر ــ هيچگونه مغايرتى ندارد، برعکس، فراهمشدن بستر لازم و آمادهى پذيرش آفرينشهاى نو و بديع را، در راستاى هرچه بيشتر آفريده شدن آثار استثنايى و پيشآهنگ مىداند. در چنين شرايطى است که آفرينشگر، اثرى فراسوى واقعيتهاى شناختهشده و ملموس مىآفريند. لايههاى درون واقعيتهاى جامعهاش را، همراه خيال وافسانه مىآفريند تا بازتاب زمانهاش بيش از هر چيز در اثرش نمود پيدا کند. بيش از آنکه بهگذشته بينديشد، به آينده اهميت مىدهد و مىکوشد اسير توهمها و دگرگونىهاى خيالى/ تاريخى نشود.
در چنين شرايطى است که آفرينشگر امروز درمىيابد تکيهگاه و تختهى پرشش ديگر تنها گذشته نيست. حال و آينده بهمراتب اهميت بيشترى دارد. درمىيابد، حتا آن زمان که نيازمند بازتاب گذشته است، ناگزير است آن را بهزمانهىخويش بکشد و مخاطبش را در برابر شاهينى قرار دهد آشنا. درترازوى پيش روى خواننده، کفهى آينده سنگينتر و پربارتر ازگذشته باشد. اگر چنين شود، بديهى است که آفرينشگر امروز نهتنها مخاطبش را دچار خلسهى اساطيرى نمىکند که ابايى هماز ساختن اسطوره ندارد. اسطورههاى آفرينشگر او، نمادهاى عينى زمانه و جامعهىاو است. اين ويژگى سبب مىشود مخاطب دچار خلسه نشود، بهبيدارى و لذتى هشداردهنده برسد. بهآرامش و سکونى که زاييدهى تعهد هنرمند است. هنرمندى که ريشه در سرزمينشدارد. "آرامش پيش از طوفان" را مىشناسد و در بازتاب آرامش و سکون اثرش، طوفانى، جهشى، دگرگونىی ملموسى نطفه بسته است تا انسان اين زمان بهمدد توانايى، دانش ودرک خود، فعال شود، از سيطرهى نامها، نشانها وايدئولوژىها رهايى يابد.
آفرينشگر امروز بهجهت ارتباط وسيع با مخاطبش، ديگر در برابر ناشناختهها زانو نمىزند، حيرت نمىکند، با يارى جستن از درک و شعور و شناخت و آگاهى که از فراز و نشيبهاى تاريخىی زمانهاش (دستکم همين دههى هشتاد ـ نود شمسی) بهدستآورده، به بررسى و تحليل آن مىپردازد و علت وجودىی آن را مىنماياند. از اين رو، افزون بر آنچه که بر زمانهاش مىنشيند و در برابر آن متعهد است، ناگزير است آثار آفرينشگران پيش از خود را نيز بازتابى اين زمانى بدهد. چرا که هرچه پيشتر مىرود، بهاين يقين مىرسد که درک و آگاهىی مخاطب اثرش بيشتر مىشود و پيچيدگىی جامعهاى که در آن مىآفريند، عميقتر است. آفرينشگر امروز ناگزير به مبارزهاى است فراگيرتر از هنرمند پيش از خود. اگر هنرمند نسلهاى پيش، بهدنبال يک ايدئولوژى يا جايگزينى آن بود و مخاطبش را بهسمت و سويى ويژه ــ درست يا نادرست ــ سوق مىداد، آفرينشگر امروز، بهدنبال اعتلاى شرايط انسانى، بدون هرگونه قيد و شرط است. مىکوشد آثارى بيافريند برآمدهى کنشها و واکنشهاى اجتماع عصر خويش، از بازتابهاى زمانهاش که درآن همهچيز، بهسود انسان آزاد و آزادانديش است.
آفرينشگر امروز با يک فعل يا عنصر خاصى روبهرو نيست. او محاط در داد و ستدهايى است که ذهن مخاطب اثرش را ــ آنگونه که مىخواستهاند باشد ــ پرورش دادهاند. بر ذهن او يک تم يا ساخت يا تکنيک يا محتوا يا ايدئولوژى را حاکم کردهاند و بهقول "مارکوزه"، از او انسانى تکساحتىساختهاند، پس متعهد است که مخاطبش را به مکاشفه و خلاقيتى برساند بالقوه، تا بتواند تحولى را در انديشهاش سبب شود. او بهدنبال تمام تعهداتش، ناگزير است به تعريفى نو از هنرش بپردازد. تعريفى وراى تعاريف کليشهاى و شناخته شده. او مىداند با وجود نفوذ عميق صنعت و تکنولوژى در جامعه،هنوز تعاريفى از هنر وجود دارد که سنتگراست و قراردادها و ضوابطى در آن حاکم است که ديگر انسان مضطرب اين دوران را، آگاه بر کنشها و واکنشهاى محيطى خود نمىکند، متحولش نمىگرداند. در آثار آفرينشگر امروز، چون اثر مبلغ ايدئولوژى نيست، مخاطب ديگر، تنها نقش خورنده ونشخوارکننده و نهايت لذت بردن صرف را بازى نمىکند، ناگزيراست همراه اثر، فعال و خلاق باشد، اثر را بسازد، کامل کند. ازاين رو، ديگر امکان فرار و بارى بههرجهت بهاو دست نمىدهد، به سمت و سويى تمايل پيدا مىکند که در او غليان يافته و نياز جامعهاش ايجاب مىکند. بهسويى مىرود که شرايط محيطىاش سبب مىشود، که رشد و تحول در گرو آن است، که اعتلاى شرايط انسان را تضمين مىکند.
آفرينشگر امروز مىداند انسان امروز، در هر مقام، با آثار کلاسيک ــ اگر بتواند ارتباطى برقرار کند ــ ارتباطى "کلاسيک" برقرار مىکند. ارتباطى که تنها او را به خلسه مىبرد و گاه نشئه مىکند. اگر نيازى به آثار بزرگ گذشته هست ــ که بهيقين خواهد بود ــ ناگزير بايد که با عناصرى امروزى بازآفرينى شود که براى خواننده و تماشاگرش در حکم مُسکن نباشد (آنچنان که برتولت برشت مىگويد). مىدانيم کهتراژدى و کمدىهاى کلاسيک به ما تسکين و آرامش مىدهند. چراکه در تراژدى، مصيبتهاى خويش را، با قهرمان آن ــ کل بشريت بگيريم ــ پيوند مىزنيم و سهم خود را ناچيز مىبينيم ودر کمدى چون در همه حال، وضعيت خود را از قهرمان آن ــ بگيريم کل انسانها ــ برتر مىبينيم، نسبت بهوضعيت خود افتخار مىکنيم. از اين رو، آفرينشگر امروز، يا دستاندرکاران فرهنگ و بهطورکلى وسايل ارتباط جمعى، خواننده را با تراژدىهايى از نوع آنچه هست و کموبيش فراهم مىشود، روبهرو نمىکنند. مخاطب را بهسوى هنرى سوق مىدهند که در حد فاصل تراژدى و کمدى قرار دارد. (مثال آشنايش در انتظار گودو اثر ساموئل بکت) بهسوى آثارى سوق مىدهند که کمک مىکنند به "تسريع تحول در رفتار اجتماعى." چراکه "جوابگوى تمايلات مردمى است که تشنهى عدالت و اميدند. نه آن واقعيتگرايى که عدالت و اميد را به نمايش مىگذارد و همان کارى را با مخاطبش مىکند که مثلا تراژدى يا فلان ايدئولوژى، تسکينش مىدهد. بدى و زشتى را نابود مىکند، حق را بر ناحق پيروزمىگرداند و نهايت شهيدنمايى مىکند. بىآنکه بهراستى درمخاطب و يا در کل جامعه چنين اتفاقى افتاده باشد. آفرينشگر بازمانده از زمانهاش، مجذوب و مغلوب زمانهى خويش است و از اجتماع خود، تصويرى عينى توأم با نيازهايش میدهد که از عینیت فراتر نمىرود و در نتيجه خواننده يا تماشاگرش را باز مستحيل در همان شرايطى مىکند که خود در آن زندگى مىکند. آنگاه مخاطب اثر، با اينکه خود کموبيش از کم و کيف جامعهىخويش آگاه است، بهدليل بودن در همان شرايط، فاقد کارآيىهاى لازم اجتماعى و مبارزه مىشود و اثر هم نمىتواند آن جرقه و شور و کارآيى را در او بوجود بياورد، پس اثر و مخاطب، مىشوند آيينهى يکديگر، خنثىکنندهى هم. بنابراین، آفرينشگر امروز، بهاين معنا هم واقعگرا نيست. آن واقعگرايى است که از مجموعهى واقعيتها، واقعيتى ديگر مىآفريند و براين جهان فانى، واقعيتى پويا مىآفريند.
آفرينشگر امروز، بهدنبال دستيافتن بهصورتى (فرمى) شناخته شده نيست، از صورتهاى آن مىگريزد. آن را باطل مىخواند. هر سخن بر زبان رانده شده را مرده مىپندارد و واقعيت آن سوى کلام را درمىيابد. چون صورتهاى شناختهشده، همانند دستگاههاى خودکامه مىشوند. آنها را وسيلهى نوعى سرکوب و ستم عليه پيشروى و آگاهى مىداند. پس هرگز از جستجوى راه تازه و برکنارى صورتهاى شناختهشده باز نمىماند.
آفرينشگر امروز، منتقد خويش و زمانهاش است. نه به مدح حال مىنشيند، نه به ذّم گذشته. اين هر دو را تقديس تحجر مىداند، کرنش در برابر قدرتها، سستى، رخوت و تنبلى را همچنان که بر خود روا نمىدارد، بر مخاطبش هم نمىپذيرد. مخاطب او ديگر نمىتواند چون گذشته و چون آثار بيگانه بازمانده، با اثرى روبهرو شود که بىدانش و پشتوانهى فرهنگى خوشايند باشد. براى رابطه برقرار کردن با اثر، ناگزير بايد همپاى هنرمند در جامعهاش در جستجو و شناخت باشد. فراز و فرودهاى زمانهى خويش را بشناسد، به آواز دل بندد، نه به آوازخوان. چراکه هنر امروز در گرو شناختهشدهها نيست. نام ونشان و فلان فعاليت اجتماعى، ايدئولوژيک، ديگر سند اعتبار اثر نيست. اثر زمانى بالقوه و بالفعل معتبر است که اگر نتواند نفى اثر پيش از خود شود و در نتيجه نفى آفرينشگر خود دستکم بهانحراف از اثر پيش دست يافته باشد. بههمين دليل است که آفرينشگر امروز نمىتواند درجا بزند. نشخوارکنندهى آثار گذشتهاش باشد. بهاعتبار اثر بيست سال گذشته، بهدنبال اعتبار باشد و امر و نهى کند. ناگزير است بهدنبال حرکتهاى متعالى وآثارى نو باشد. دريافته باشد که ايستايى، توأم است با مرگ، تکرار توأم است با نفى خويش، توأم است با سرکوب حال توسط گذشتهى خود. انکار آينده. پس آفرينشگر امروز از مدح که ايستايى است و شرح از گذشته که تکرار است، دورىمىجويد و مىکوشد در اثرش عناصرى را بهکار بگيرد که پالودهى زمانهى خويشند، فعالند و متضاد با کنشهاى سرکوب، متضادند با قراردادهاى کهنه و اخلاقيات پوسيده.
پس اگر بهشکل مستقيم تنها به ادبيات نمىپردازم، براى دستيابى بهآن آزادىاى است که لازمهى رشد فرهنگ آفرينشى است. فرهنگى که مىآفريند، توليد مىکند و به بازار مىفرستد. تعالى انسان آينده را در گرو آزادى انسان امروز مىداند. با مظاهر فرهنگ و هنرى که تعالى انسان را در گرو آينده گذشته يا... مىداند مىستيزد، مىستيزد و از انتقادهاى مغرضانهى اين و آن ابايى ندارد. مىکوشد "هرجايى" نشود.
|
|