سان سالوادورِ زیبا
به یاد شاعر شوریده مرتضا میرآفتابی
Thu 18 04 2019
لقمان تدین نژاد
سالهایی که رفته است، رفته است
هرچیز به اندازه ی شدنش زیباست
آموخته ام
همین که امروز آواز می خواند
دیگر سال
غمگین ترین خاطره هاست
(میرآفتابی، مجموعه ی مزه ی آفتاب، شعر آموختن)
درگذشت مرتضا میرآفتابی (در روز ۲۵ مارس ۲۰۱۹) بیشباهت نبود به نهایت غمانگیز بسیاری دیگر از شاعران، نویسندگان، هنرمندان، و اوپوزیسیون و روشنفکران تبعیدی که با عشقی عمیق به ایران و فرهنگ آن و نگرانِ سرنوشت کشور، جهان را به زندگان وا نهاده و رفته بودند. او همین چند روز پیش از افتادن به بیمارستان بود که بار دیگر از شرایط زندگیِ فرهیختگان ایرانی، چه در داخل وچه در خارج کشور صحبت کرد: از تنهاییها، شرایط روحیِ نامطلوب، بیکسیها، ناداریها، کم محلیها و نامهربانیها، و خطراتی که همیشه تهدیدشان میکند. میرآفتابی، علاوه بر خود، در این خصوص نمونههای زیادی داشت: از دکتر محمود عنایت گرفته تا احمد محمود، از حسن هنرمندی و سیاوش کسرایی گرفته تا محصّص و شهید ثالث، از ایران تا آلمان تا فرانسه و آمریکا. در همین ظرف و زمینه است که «به کیوان رسیدنِ حشمتِ» عقبماندگان فرهنگی و سرکوبگران و « اهل جهلی» از نظایر ابراهیم رییسی (به عنوان یک نمونه) منظرهی وحشتناکتری پیدا میکند.
میرآفتابی تا روزهای آخر زندگیِ دشوارِ خود در تبعید به ادبیات و شعر و داستان میاندیشید و در حال مهیاسازی و ویراستاری چند اثر شعری و داستانی بود از جمله آخرین کار نسبتاً آمادهی «آخوند نامه» که دوست داشت به هر زحمتی هست به چاپ برساند. او در سالهای اخیر و با وجود ضعف و بیماری و بقایای سرطانی که او را هیچگاه ترک نکرد شعار دِکارت را (خاص خود) تکرار میکرد، «من مینویسم پس هستم.» او، بقول خود، اصرار داشت نگذارد که جمهوری اسلامی او را روحاً به قتل رسانده و از خاموش شدن صدای او شاد شود چرا که از نظر او حکومت اسلامی در خفه شدن و رانده شدن به حاشیه و فراموش شدن شاعران و نویسندگان و هنرمندان و سیاسیون، چه در داخل و چه در خارج کشور منافع حیاتی داشت. میرآفتابی شدیداً تحت تأثیر صادق هدایت و طالبوف و آخوندزاده بود و در برداشتهای خود از شعر حافظ بر خصوصیات عصیانی، و انتقاد او از حکومت تأکید میگذاشت و اسلام و متولیان آن را عامل بازدارندهی رشد فرهنگی، و عامل عقبماندگی ایران میدانست. شناخت و تجربیات نزدیک میرآفتابی از اهل دین، از همان اوان کودکی، و بعدها فشارهایی که تازه از سوی اسلام حکومتیِ تازه تأسیس بر او و برخی از نزدیکان او (از جمله کشتن یکی از آنها به دست گروهی به نام فُرقان) وارد آمده بود به ادبیات او رنگ و بُعد و چنگ خاصی بخشیده بود که در شعر و داستان او، و مطالب مجلهی سیمرغ، منعکس میشد و آنرا از مجلات ادبیِ دیگر کالیفرنیا و موضوعاتِ یکنواخت، کهنه، بیآزار، و سبک و سطحیِ آنها متمایز میساخت.
او با حداقلی که بدست میآورد آپارتمان کوچک خود را تبدیل کرده بود به یک موتورخانهی فرهنگی که در خلوت آن مینوشت، میسرود، گفتوگوهای ادبی و سیاسی ترتیب میداد، نقاشی میکرد، ومجلهی سیمرغ را صفحهبندی و آمادهی چاپ میکرد. آپارتمانی که بعدها از دست میداد، کانونی بود که با شهیدثالث و محصّص و اَلخاص و محجوب و ایرج افشار به گفتگو بنشیند و یا با بزرگان زندهی ادب ایران، از داخل کشور گرفته تا فرانسه و غیره گفت و گو بکند برای خود و یا برای مطالب مجله. مرام سیمرغِ میرآفتابی پرداختن به بزرگان معاصر و به هنر آنها در طول زندگیِ آنها بود و نقطهی مقابل مجلات دیگری بشمار میآمد که در اطراف او منتشر میشدند. او همیشه مشکل داشت با مجلات و سردبیرانی که در بهترین حالت هنوز در سالهای دههی چهل بسر میبردند و علاقهی خاصی نشان میدادند به شاعران و ترانهسرایانی که روحیات و ذهنیاتشان خصوصاً قدیمی باشد، با زبانی کهنه، و نقطهی مقابل شاعرانی مانند نیما و کسرایی و شاملو و نویسندگانی مانند ساعدی.
بی دلیل نبود که عکسها و گرافیکها و طرحهای سیمرغ نه تزئینات ساده و جنبی، بلکه ساختارهایی بشمار میآمدند که زیباشناسیِ خاص میرآفتابی را نشان میدادند. او از یک سو شعر و ادب کلاسیک ایران را ارج مینهاد و بر بال آن سیمرغ را به جلو میبرد و از سوی دیگر تأثیر هنر و ادب غربی بر او از انتخاب نقاشیهای پیکاسو و مودیلیانی Modiglian و پرترهها و کلوزآپهایی که خاص نگاه جوزف لوزی Joseph Losey و برگمن Bergman بود بیرون میزد. او افشاگریهای خود علیه جنایات جمهوری اسلامی و خصوصاً بارزساختن نقش محوریِ اسلام در کشتارها و سرکوبها را با طرحهایی از محصّص و نیکزاد نجومی و هنرمندان متعهد آمریکایی و اروپایی تکمیل میکرد.
در یکی از طرحهای محصّص که میرآفتابی برای یکی از مقالات سیمرغ انتخاب کرده بود به روشنی چوبههای دار حسینیههای زندانهای اوین و گوهردشت تداعی میشد در شهریور سال ۱۳۶۷، با اعدامیانی که از آنها تنها طرح بیرونی اندام لاغرشان برجا مانده بود. جانوری انزجار انگیز بر چوبههای دار در حال پریدن به این سو و آن سو بود و اجساد بطرزی نامحسوس نوسان میکردند.
در طرحی دیگر معمّمی که عینک بیقواره و هیکل کوتولهی او به ویژه آیتالله خلخالی (یارِ غار، هم مدرسهای روحالله خمینی، و اعدامچیِ او) را تداعی میکرد با ذوالفقار خود زنی را-سلیمانوار- به دو نیم کرده بود. در جای دیگر تن گوشتالوی معممی پیچیده بود لای عبا و دماغ بدقواره و از شکل افتادهی او مبدل شده بود به یک آلت تناسلی سرزنده و حریص و آمادهی تجاوز. بیننده اگر نمیدانست فکر میکرد میرآفتابی و محصّص در یک نیمروز تابستانی، نزدیک میدان فردوسیِ تهران، حجتالاسلام هادی غفاری را از دور به هم نشان داده بودهاند که همراه اوباشانی از لواسانات و مجیدیه و خزانه و نازی آباد و غیره بر بالای وانتی ایستاده و کُلت خود را تکان تکان می دهد و با دهان کف کرده رجز میخواند و تحریک میکند به زدن و بریدن با تیغ موکتبری و گرفتن و انداختن در ماشینها و وانتها به سمت اوین. میرآفتابی یکی از گویاترین طرحهای محصّص را برای روی جلد کتاب «من امشب لاجوردی را میکشم» انتخاب کرده بود. آثار محصّص در تک تک شمارههای سیمرغ ظاهر میشد که خود نشان همفکری و همرایی و نزدیکیِ روحیِ این دو بود و اینکه میرآفتابی او را یک نابغهی متفاوت میشناخت. وقتی به میرآفتابی میگفتم، «محصّص باید مثل پیکاسو در اسپانیا به دنیا میآمد و به پاریس میرفت تا معلوم بشود که کیست.» منظور مرا میفهمید و میخندید
روزی که میرآفتابی گفته بود که از خبرهای ایران، از فکر جوانان بی آینده، کودکان بی سرپرست، مردانی که قادر به فراهم آوردن زندگی برای خانوادهی خود نیستند، و کسانی که با آرزوهای برباد رفته به کارتون خوابها پیوستهاند، دو ساعت تمام بیاختیار گریه کرده است، بیاد کِوین کارتِرKevin Carter عکاس ۳۳ سالهی برندهی جایزهی پولیتزرعکاسی در سال ۱۹۹۴ و کمپوزیسیونهای درد آور او افتادم: شرافتها و انسانیتهایی که مرز و دین و ملیت و نژاد نمی شناسند، ظرافتها و شکنندگیهای شاعرانهیی که یک عکاس ۳۳ ساله را به خودکشی میکشانند، و روحهای بزرگی که زیر بار «رنجهای پایان ناپذیر بشری» در نهایت خم میشوند و از محدودیت جسمی که دیگر قادر به نگهداریِ آن نیست میگریزند.
هر وقت با میرآفتابی حرف میزدم و آشتی ناپذیری گرانیتی و عصیان فروکشی ناپذیر او را در مقابل اسلام و جمهوری اسلامی و مدافعان و کارگزاران و هواداران و لابیها و نویسندگان و شاعران و روزنامه نگاران وابسته به آن (از داخل ایران گرفته تا واشنگتن و لوس آنجلس و غیره)، و بیشتر رادیو تلویزیونها و برنامه سازان کالیفرنیایی میدیدم گوشی را که میگذاشتم حیرتزده از مرضیه میپرسیدم، «فقط اگر میفهمیدم این میرآفتابی این شور و حرارت هفده سالگی را از کجا میآورد، خوب بود.»
همین سلیقهی ادبی و هنری و تضاد آشتیناپذیر او با حکومت اسلامی و سخنرانیهای او در تلویزیونها و رادیوهای کالیفرنیا، غالباً جنبهی سیاسی شخصیت او و افشاگری های او را عمده کرده و تا حدودی شعر و داستان او را زیر سایه برده بود در حالیکه او از شاعرانی بود که عواطف لطیف، روح و بینشِ شاعرانه، و اندیشههای ظریف فلسفی را ناخودآگاه در شعر خود تلفیق مینمود و شعرهایی میسرود که گویی در خلايی سروده شده که از تمام محرکات خارجی و فیزیکی و روزمره و اجتماعی و سیاسی به دور بوده در فضاهایی که سرشار از بینیازی، در مداراتی عرفانی منهای مذهب و تعلقات خداپرستانهی آن. میرآفتابی در بسیاری از شعرهای خود ظرافت و بینشی را بارز میساخت که اتفاقاً در فضاهای سیاسی، و نیز سطحی و روزمره به تحلیل میروند. این نیز از تضادهای زندگیِ شاعر و نویسنده و هنرمند روزگار ماست که هرگز این فراغت را پیدا نمیکند که چشم بر جنایات وحشتناکی که در اطراف او در جهان و در میهن او میگذرد ببندد و «با درون در آید و در خویش بنگرد» و در آثار خود پیوسته در حال ایجاد تعادل میان دو قطب زیبایی جهان و انسان، و دهشتِ فراگیر هستی است و در بسیاری موارد چندان در این کار موفق نیست.
میرآفتابی قادر بود زیباترین و درونگرایانهترین تخیلات را در شعر خود بیاورد و با یک نظر ظرافت روحیِ فردی را نشان میداد که توانسته است به درک خاصی از جهان و روح اشیا برسد و به دریافتی از عناصر پیرامون برسد که بسی فراتر است از بازنویسیهای شاعرانه و منظوم واقعیتی که بطور ساده به چشم میزند. میرآفتابی از یک رود مختصر (مارگریت) به چنان الهامی میافتاد که یک جان-گرای بومیِ آمریکایی و یا آن پیشتر ها شاعران نیاکانی او میافتادند:
اما من
دلم
چشمهایم
دستهایم
پیش مارگریت است
که تنها
در خیابان پنجم منتظر است
زیر چراغ برق تاریک شب
(مجموعهی مزهی آفتاب، دیگران، نشناختگان)
او در شعر دیگری به نام (سان سالوادور) فارغ از تمام حقارتها، و پاک شده از خصوصیات یک انسان معمولی، تصویری زیبا ارائه میدهد از عارفی که تمام زشتیهای خود را از دست داده، همه چیز را زنده و جاوید و خدا میداند، به نفی مذهب رسیده است، و در مداراتی سیر میکند که با وجود بالا بودن آن مذهبی نیست. این شعر آینهی دیگری بود که وجه پنهان روحیات میرآفتابی را بارز میساخت برای کسی که در ایماها و قرینههای شعر دقت میکرد:
سان سالوادورِ دلربا!
سان سالوادورِ هوشربا!
ای زیباییِ آخرین!
تو در میانهی ارواح زندگی میکنی
با این کتاب کهنه
این پندار توست
همه اشیاء روح دارند
مجسمهیی که از بازار خریدهیی
گلی که از باغ چیدهیی
حتا سیب زمینیِ غذای روز یکشنبه
قلمی که از یک عتیقه فروش
در ازای همهی پولهایت دادی
و روح اعظم چگونه ترا نظاره میکند به لبخندی
قاب عکسِ مردی که نمیدانی کیست
و از کهنگی زرد شده است
و به بستر تنهای تو مینگرد
سان سالوادور!
در بشقابی غذا میخوری
که میخواهی روحِ آنرا نیازاری
سان سالوادور!
وقتی زانو میزنی و اعتراف میکنی
از انحناهای اندامِ تو
گیج میشوم
و تو در حال اعتراف
فکر میکنی
چاقو، کاغذ، ملحفه، آینه، تخت، صندلی و تصویر
همه دارای روحاند
سان سالوادور!
روح تویی و جان و جسم
که تو را آه میکشم
. . .
. . .
سان سالوادور!
تو با گرما شانههایت
و من
قبل از آنکه در اوراد خاک شویم
باید از کنگرههای نمازخانهها
که از آنها صدای مرگ میآید
پرواز کنیم
سان سالوادور!
خدای تو میترساند
سان سالوادور!
خداوندگار تویی!
من
باید
در کنار موجهای دریا
زیبایهای جهانی را
در برابر آفتاب ببینم
اینَت ستایش
موجها موجها
موجها، زیبایی ترا
تا جهان باقی ست
در خرامیدنها و رسیدنهای سمهناک
زیباییِ ترا
بازگو میکنند
(سان سالوادور، مجموعهی مزه آفتاب)
میرآفتابی اوج رمانتیسم و قدرت شعری خود را در همینگونه شعر های درونگرایانه، سودایی، خلسه آمیز، الهامی، و اثیری جلوه گر میساخت. این اشعار فردی را تداعی میکردند در ساعات و حالات روحی و احساسی غریب و کمتر مانوس با انگیزه ها و الهامات غیر اختیاری و درونی و فوری و گذرا پشت آن
یکی از چیزهایی که در سرودن شعر های خلسه یی و سودایی و درونگرا و طبیعتاً ماندگار تر و خواندنی تر به کمک میرآفتابی میآمد، صرفنظر از خصوصیات روحی و تربیتی و انعکاس تجربیات و گذار از فراز و نشیب های زندگی و تلخی ها و شیرینی های زندگی، همان انزوای کلاسیک هنرمندانهی او بود. او بیتردید تبعید را بیش از بسیاری دیگر از همقطاران خود احساس میکرد و همین انزوای خود خواسته و طبیعی به او کمک میکرد که هنر خود را بدور از جنجال ها و ابتذالات رایج هنری ادبی به پیش ببرد، بری از تأثیرات بیرونی، و سازگار تر با منش ها و سنخیت های خود. او در یکجا از ابتذالات رایج و روابط عوامانه به جان می آید و شعر «ملال حرف ها» را به این صورت از ته سینه در می آورد،
بر حرفها مانده ایم
بر حرفهای بازاری
بی جذبه یی از گرمایی
خالی و سرد و لاف
حرفهایی همچون بشکه یی بیواره
در سوز و سرمایی که سنگ می ترکد
...
و یا در شعر تقدیمی خود به هادی خرسندی اینگونه به انزوای مضاعف خود اشاره می کند،
هیچ اندوه سار تر از این نیست
و خندیدنی
که شاعری معجزه
به بی قدری
به متشاعری بگوید
دلتنگم
شعری بخوان
زندگی
هزارش مضحکه است
(مجموعه ی مزه ی آفتاب، خندیدن)
شعر «اعترافات» او در شمارهی۱۱۷ مجله ی سیمرغ نمونه دیگری است از اشعاری که توفانی از رهایی روحی و رنج عظیم درونی و جوشش غیر اختیاری عواطف را به نمایش میگذارد. این شعر -که بزحمت به چهل خط میرسید- به رغم ظاهر و زبان عامیانهی خود از نفوذ و تأثیر فوقالعاده برخوردار بود،
آخه چه قد بگم
من این رودخونه ی خوارکسه رو دوست دارم
رودخونه ی وسط درختها
آخه چه قد بگم
بذارین تو همین خونه
بغل رودخونه
زندگیم تموم شه
...
آخه چه قد بگم
من این پیرمردا، پیرزنها
بچه ها، عاشقا، زنها
جوونای خوشگل عاشقو
چه قد دوست دارم
این خیابونا و کوچه ها و خونه های تنها رو
میرآفتابی از بد روزگار این خانه و پناه خود در تبعید را از دست میداد و بر پیچیدگی و مشکلات طاقتفرسای زندگی او میافزود.
از بدشانسیهای میرآفتابی در تاریخ هولناک و سرکوبگر پس از انقلاب یکی این بود که شعرهای عمیق و رویایی-لطیف او در زمان حیات او در ایران خوانده نشد و کمتر کسی از آن بهرهمند شد. دیوار نامرئی و نسبتاً رسوخ ناپذیری که جمهوری اسلامی بدور ایران کشیده بود از ورود و نشر بسیاری از آثار هنری ارزندهی شاعران و نویسندگان و هنرمندان به داخل ایران جلوگیری میکرد و چند نسل را از آن محروم میساخت. از رشکها و حسادتها و انحصارطلبیها گذشته شاعر و نویسندهی خارج کشوری نیمهی دیگر همتایان داخل کشوری بشمار میآیند و بدون آنها و آثار و خدمات آنها فرهنگ ایرانی بسی فقیرتر میبود. این نیز از تراژدیهای شاعرانی مانند میرآفتابی است که در حکومت ريیسیها و پورمحمدیها و آواییها و دزد و دغلهای دیگری که از آخرین مولکولهای فرهنگ و زیبایی و شعر و ظرافت خالی هستند در دوران حیات خود اقبال شعر خود در میهن و میان مردمان خود را نمیبینند و همه چیز موکول میشود به آیندهها.
میرآفتابی از آپارتمان کوچک خود در بالکن آن پیپ میکشید، از فراز بالکن کوچک خیره میشد به مارگریت که آن دورترها از بین اوکالیپتوسها میرفت و الهام بخش بسیاری از شعرهای غمگین رؤیاییِ او بود، به میهن خود میاندیشید، به مشکلات روز و تلاشهای زندگیِ شخصی. به بیقیدیها و شیطنتهای دوران کودکی، به خانهیی که همیشه شلوغ بود از میهمانهای جورواجور و آدمهای با فرهنگ دههی چهل تهران، پدر و مادری که غیبت آنها را بدجوری همیشه احساس میکرد و اکثراً از آنها یاد میکرد، پیاده گردی و جوی آب گردی از مولوی تا امجدیه، و از پل سیمان تا چشمه علا، قهقهه زدن و میخوارگی با کسانی که مدتها پیش هرکدام بصورتی رفته و او را تنها گذاشته بودند. به عشقهای جوانی، آرزوهای اقناع شده-ناشده، فصلهای خوش و ناخوش زندگی در تهران و پاریس و لوس آنجلس، تا میرسید به روزهای دوزخی پیروزی یک انقلابِ اسلامیِ خونین با خمینی و آیتالله گیلانی و لاجوردیها و نیّریها و پورمحمدیها و رئیسیهای خود با تمام جانی صفتیها و جوان کشیهایِ حیوانی که در کمال خونسردی و لذت و اعتماد بنفس مذهبی صورت میگرفت.
میرآفتابی با وجود مشکلات فراوان زندگی، که به مرور زمان هرچه بیشتر و عمیقتر نیز میشد، هنوز هم نوعی «ابنالوقتی» و «خوشباش دمی» خیامی و اعتقاد به موقتی بودن دم و زندگی از خود نشان میداد و در مقابل بیماری و ناداری و مشکلات تبعید و غربت چارهیی نمیدید جز نشان دادن صبوری و نجابت خاص خود. یاد او همیشه برای دوستان نزدیک او گرامی خواهد ماند اما از آن مهمتر حفظ و نشر و گرامیداشت میراث شعری و ادبیِ او در کشوریاست که همیشه از شاعران و بزرگان بیشمار به خود بالیده است.
قالیباف کودک، بر تخت یا گهواره
زمان
بر درشکهیی کهنه
بی یراق و فانوس
یله بر چرمهای پاره-مندرس
و فنرهای زنگزده
کج و کوج و پوده
اسب زخمی
از سنگلاخها میگذرد. . .
کودکی را میبرند
بر تخته-تابوتی
کف دستها باز
که جان از آن به خاک فرو غلتیده
دستهای خاکستر و سوزش
دشنام و چرک و درفش و تُرنج
بر انگشتانِ چابک دیروز
امروز، خاکستر
بی که دیگر
ترنجی بر نگارخانهی جهان ترسیم کند
بی رؤیای از گهوارهیی
مرتضا میرآفتابی، دهم تیرماه ۷۴
از مجموعهی مزهی آفتاب
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۲۶ مارس ۲۰۱۹
|
|