بدون انگار که
Tue 16 04 2019
محمد احمدیان(امان)
او در قطار نشسته است.کوله پشتی اش در آغوشش. مرد شریک زندگی اش روبروی او طرف دیگر قطار ایستاده است. کوله پشتی بر دوشش و پابرهنه. طوری ایستاده است، انگار که یکسره معمول باشد! یک روز خیس ماه نوامبر است.
دختر کوچکشان، شاید پنج ساله، مرتب میان مامان و بابا آمد و شد می کند. او در قلبش پابرهنه است. بدون انگار که.
|
|