عصر نو
www.asre-nou.net

شاعر! زمان غزل های ترا از زبان عاشقان تکرار خواهد کرد.
با یاد حسین منزوی - شهرمن زنجان (قسمت سی وچهارم )


Wed 13 03 2019

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
عمر من در شب نشست و عشق من در مه شکست
قصه ام این است و جز این نیست
تحریرش کنید !

حسین منزوی

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن!
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن. مولانا

پلک ها بر هم گذارد . سایه ای محو در آن دور دست هامی چرخد سایه کودکی حیران در میان صد ها سپیدار که نسیم در برگ هایشان می پیچد خش خشی آرام ،ابرهای سفید به آرامی بر بالای سرش در حرکتند . روستای" چرگر" جائی که پدرش معلم تنها مدرسه آن است.

از دور دست صدای نقاره ودهل به گوش می رسد.تصاویری رنگارنگ جان می گیرند. زنانی که هلهله می کنند با پیراهن های رنگی وگلدار .عروسی زیبا نشسته بر اسب نزدیک ترو نزدیک تر می شود.

حال چشم های شوخ وخندان دخترک نشسته بر اسب با آن گونه های سرخ شده از شرم وشادی رابه خوبی می بیند. قلبش هیجانی لطیف را تجربه می کند. صدای دایره و دهل اورا از زمین می کند. مانند روحی بر فرازسرجماعت پرواز می کند .این نخستین پرواز وکنده شدن او از زمین است . بی وزنی مطلق ! شادی" بی چون" در تمامی تنش می پیچد. اصوات ، کلمات ، در ذهن کوچکش به شکل رنگ ،موسیقی، جولان می دهند.حیرانی کودکانه !

پدر بر پله ورودی خانه شان در زنجان نشسته است با کتابی بردست. شعری را زمزمه می کند. او سخت گرم بازی با خواهران است . اما گوش هایش تمامی اصوات خارج شده از دهان پدررا می گیرد. پای می کوبد تلاش می کند خود را با ریتم شعر خوانی پدرهماهنگ کند.

حیاطی خرد با حوضی در وسط و چهار باغچه کوچک در چهار گوشه آن. ظهر های خلسه آور تابستان زنجان. بر پاشوره حوض می نشیند. به صدا های مبهمی که از کوچه می آید گوش می دهد.

رخوت گلهای باغچه وسکون درختی که در گوشه حیات تن به آفتاب سپرده در تنش می خلد .مادر با چادر نمازی در اطاق به خواب رفته است. کنارش می خزد. مادر میان خواب وبیداری دستش را زیر سر او می نهد وچادر نماز نازک خود را بر رویش می کشد .او غرق در رویا تن به خوابی لذت بخش می دهد .خوابی که سال بعد هم آن را به خاطر می آورد.

هنوز بوی عطر گل های اطلسی را در واپسین ساعات عصر در مشام خود دارد .عبور دسته جمعی کلاغ ها که با سر و صدا در هوا چرخ می زنند ، اوج می گیرند ، پائین می آیند. "مادر این ها کجا می روند ؟" پسرکم می روند عروسی! می روند که عروس بیاورند." درب کوچه راباز می کند به دنبال کلاغ ها می دود ." من هم می خواهم بیایم عروسی!مرا هم با خود ببرید ." کلاغ ها دور می شوند .آسمان خالی می گردد.

غروب از راه می رسد. دلش می گیرد.رنگ غم انگیز چهره آسمان در لحظه وداع خورشید ، آمدن تاریکی همراه سکوتی سنگین ، درفاصله رفتن روز و آمدن شب. آغازنجوا های شبانه ، تمنای تن ها!

دبستان" صائب " غرور داشتن پدری که مدیر مدرسه است .هر بار که پدر در مقابل صف دانش آموزان می ایستد وسخن می گوید .قلبش از شادی لبریز می شود.مردی شاعر پیشه با قدی بلند، گفتاری آهنگین وطبعی شوخ که نخستین زمزمه های شعر را در گوش او می خواند.

خانه کوچک است سه اطاق بیشتر ندارد.چند خواهر وبرادر در کنار هم سر بر بالین می نهند. با داستان های مادر ،پچ پچ های شبانه .حال او یاد گرفته است از خود داستان بسازد.هر جا نگاه می کند تلنباری از کتاب است. دراطاق آخری کتاب خانه بزرگ پدرش قرارگرفته است با صد ها کتاب و مجله. هنوز قادر به خواندن دقیق کتاب ها نیست . پدر می خواند او زانو در بغل گرفته گوش می کند.موسیقی شعر، توالی کلمات ،تصاویر،اوزان ،ریتم های خوابیده در بیت بیت شعر افسونش می کند.

رستم از درون شاهنامه بیرون می آید در کنارش می نشیند. همراه سیاووش به درون آتش می رود .بر بریده شدن سرش های های اشگ می ریزد.زمانی که خنجر رستم بر سینه فرزند می نشید .قلب او نبزدریده می شود. از سرنوشت تلخی که بر پسر وپدررقم خورد. با تیره شدن جهان پیش چشم اسفندیار دلش به درد می آید."پدررستم چراچنین کرد؟ چرا اسفندیار می خواست کت بسته اورا به درگاه شاه ببرد؟" پسرم "شاهان چنین اند همه را کت بسته می خواهند.تاوان پهلوانی نیز چنین سنگین است و اندوه ناک ." با مجنون در بیابان می گردد . دل برکور اوغلی افسانه ای می بندد.

خانه شان در یک محله قدیمی زنجان است. محله" حق وردی کوچه هفت پیچ " محله ای که همه هم دیگر رامی شناسند .محاصره شده بین ده ها مسجد وتکیه. محرم با دسته جات مختلف به شگفتش می آورد. نوحه این ضجه تلخ تاریخی ! منقلبش می کند. هم پای سینه زنان سینه می زند وتکرار می کند کلمات را . تکرار در تکرا ر! امری که سال ها بعد در شعر هایش به گونه ای دیگر ظاهر میشوند.

راه مدرسه طولانست گذر از کوچه پس کوچه ها ، خیابان فرمانداری.

زمستان های پر برف در میان باد، بوران که دیوانه وار خود را بر در ودیوار کوچه ها می کوبد با کودکان برف بازی می کند. سرما گاه از درز پنجره های یخ بسته رشته ای از سوز خود را به درون اطاق می فرستد. او تا گلو گاه به زیر کرسی می خزد پا های کوچکش را بر کناره چاله کرسی می نهد گرمائی مطبوع تمام وجودش را می گیرد. برسوز سرما، بر باد دیوانه زمستانی می خندد.

بهاراز راه می رسدبا شکوفه درختان زرد آلو. نم نم باران که سال ها بعد برگ برگ دفتر غمگینش رادرزیر بارش آن خواهد شست وشعر شعر هایش در رثای عشقش خواهد سرود.

"یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم هوای تو کرده است...."

" تغزلی در باران" از مجموعه شعر " حنجره زخمی تغزل " حسین منزوی

بوی سرمست کننده درختان اقاقی خیابان فرمانداری همراه شکوفه های درختانی که از خانه ها سرگ کشیده اند هر روزاورا تا انتهائی ترین قسمت خیابان که مدرسه اش در آن قرار گرفته استقبال وبدرقه می کنند.او جادو شده ازعطر شکوفه ها ،از نسیم شوخ بهار که شاخه ای درختان را چون گیسوان دختران پریشان کرده به وجد می آید ! ماغ می کشد. پای درختی می نشیند .دستانش را به دورآن حلقه می کند .گوش برتنه اش می چسباند. نبض درخت میزند او حرکت حیات را در بطن درخت حس می نماید. به درون آوند هایش نفوذ می کند جاری می گردد، شناور می شود.

" به شکل کودکی من کسی که با یک برگ
به قدر صد چمن گل صفا می کرد
کسی سبک تر از اندیشه ای که چون می رفت
به جای گام زدن در هوا شنا می کرد ."

حسین منزوی

دیدارلطیف روی دوست نشسته در کنارش بر نیمکت دبستان. دست انداختن برگردن او، رفتن تا نانوائی روبروی مدرسه وگرفتن نان برای خانه که وظیفه هر روز اوست. به وجدش می آورد. نان هائی گرم برشته شده در تنور که تا خانه حداقل یکی از آن ها خورده می شود . هرگز طعم وبوی آن نان فراموشش نشد.

رفتن به" دبیرستان پهلوی" همراه همان دوست "علی محققی " روزهای آغاز بلوغ. دل بستن به ورزش، به بسکتبال .

"به هر چه دل می بست به تمامی دل می بست ،به بسکتبال دل بسته بود .توپ کوچکی گرفته وتمام مدت با آن مشغول بود .راه که می رفتیم توپ را بر زمین می زد !می گرفت ، نقطه ای از دیوار را نشانه می کرد پرتاب می نمود. پس از مدتی بهترین شوت را از کناره زمین به سبد تخته بسکتبال می کرد. بچه ها روی شوتش شرط بندی می کردند. کلاس نهم بودیم که عاشق شد. کار من سخت شده بود. دستم را می گرفت به اصرار که برویم مقابل خانه "میر بها" ! عاشق زیباترین دختر شهرشده بود. دختری چند سال بزرکتر از خود. دختر یکی از خانواده های مالک ومتمول آن روز زنجان. روزهای غریبی بود .سرگشته ، حیران ! در کلاس نبود " حسین کجائی ؟" "پشت دیوار دبیرستان ! خانه میر بها." خانه بزرگی که جنب دبیرستان پهلوی بود. مدت ها بر سکوی مقابل خانه می نشستیم تا در باز شود و" زری میربها" از خانه بیرون بیاید .من نخستین بار عاشق شدن و عشق پر شور را از نزدیک می دیدم. اولین شعرش شعری بود که برای" زری میربها" گفت.

" امشب ای ماه به جای قمر پری می رقصد
پری نه که زری می رقصد."

نخستین ناکامی عشقی که با رفتن همیشگی" زری "به تهران تجربه کرد .زمان برد تا دست از خط خطی کردن دفتر ونوشتن کلمات عاشقانه خود بر دارد. من رشته ریاضی را انتخاب کردم اما او دل در گرو شعر وادب داشت شعر تمامی وجودش را تسخیر کرده بود. راهمان جدا شد ودر سال های بعد او به دانشکده ادبیات رفت ومن به آریامهر. او با فرمول های ریاضی وتصاعد هندسی بیگانه بود. خشگی ومنطق اعداد هرگز خوش آیندش نبود.او با حس های غریبش زندگی می کرد.از حاصل ضرب اعداد عشق ضربدر عشق را بیرون می کشید. به ندرت همدیگر را می دیدم با رفتن من از ایران دیگر هرگز اورا ندبدم حسرتی که بردل ماند."

ادامه دارد.