عصر نو
www.asre-nou.net

«اصحاب علی» کسی که آمدن ورفتنش را هیچ کس ندید!
«شهر من زنجان ( قسمت سی وسوم)»


Thu 7 03 2019

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
سخن از محفل های سیاسی بود. این دو محفل جدا گانه فعالیت می کردند .اصحاب علی که در گروه برادر دانشیان و دو سه نفر دیگر قرار داشت در مرکز توجه بود .چشمان سبز وساکنی داشت بی آن که پلک بزند در چشمانت خیره می گردید و شعر می خواند . صورت ناهمواروپر سالکش یادگاری از آبله کودکی و نشانی از فقر را با خود حمل می کرد . زمانی که کارگر پرستی و روشنفکری با دوری و نزدیکی به کارگران محاسبه می شد بازار اصحاب علی گرم بود .عصر ها روی نیمکتی در سبزه میدان می نشست تعدادی از جوانان که تازه داشتند مشق سیاست می کردند دور او حلقه می زدند واو شعر های خود را که گاه سرود رزمی بود می خواند.

"گنه چنله بلده اصلان نارن، اوغلان لارن
قهرمان سسلر گلر می
قاران قوش لار آرخاسس اولماز
هچ آزادلق لاله سسز اولماز."
"بازاین شیران چنلی بل اند
که صدای قهرمانشان می پیچد درگوش
هیچ شاهینی بی تکیه گاه نیست
وهیچ آزادی بدون شقایق"

شعری که بچه های کوهنورد چپ عمدتا در زنجان وتبریز به صورت سرود در وزن وریتم سرود ای رفیقان می خواندند.

او سمبلی از یک کارگر روشنفکر انقلابی شده بود. سختی زندگی ونفرتی که از نا برابری اجتماعی داشت اورا تبدیل به "استالینستی" بسیار معتقد کرده بود .شعر بلندی داشت دروصف استالین وقدرت او در برابرزور گویان و استثمارگران. شعرهای زیادی در رابطه با انقلاب می گفت. می گفت وپاره می کرد.شعرهائی به فارسی وترکی.

" استرم ینه دیم دانشام !
قارله داغلارکمه اودلانام الشام!
بو گوزل اولکده قانله بر قوشام
جوان قاناتلیام اوچام گرک....
....قفقاز دا اودلاندم یایلدم چنه
قانله قانات اوچارام لاتنه
گلمشم جوان ظفاردان جوان ایرانا
بویاندم عالمده من قزل قانا
می خواهم سخن بگویم!
بسان کوه های برف گرفته شعله ورشوم!
زبانه برکشم دراین سرزمین زیبا
پرنده ای با بال های جوان که باید پرواز کنم....
...در قفقاز شعله کشیدم ره به چین بردم
پرواز می کنم به امریکای لاتین با بال های خونین
می آیم از ضفار جوان به ایران جوان
با پیکری غرق در خون گسترده در عالم !"

هیچ کس رانداشت جز یک خواهر! من غریب تر وبی کس تر از او ندیدم.چه رنجی می برد! این رنج وبیکسی را در حرکاتش وپناه بردنش به اطاق کوچک ومحقرش در محله" دگرمان ارخی" که کمتر کسی آن رادیده بودوتلاشش برای ارتفای خود و شبانه کار کردن وروزانه درس خواندنش به وضوح می شد دید.

از کارگران وجایگاه زندگی خود فاصله گرفته وبه کسوت محصلان روشنفکری در آمده بود که مرتب تشویقش می کردند! بی آن که پشتوانه مادی واجتماعی آن را داشته باشد.هم سمبلی شده بود برای این دسته از جوانان وهم زائده نه چسب که در زندگی واقعی وغیر شعاریشان راهی به او نمی دادند.

همیشه تصویر اورا با تمام تلاشی که کرد در قامت یک انقلابی مد روز ظاهر شود بیاد می آورم . کم بضاعتی فکری ،نوعی خجالت ازخود که فقر به وجود می آورد ورفتن در پوست شیر برای پنهان کردن جایگاه طبقاتیش ! برعکس تصورش رفتن در این پوست غیر واقعی از او سیمائی می ساخت که گاه مورد شوخی وخنده واقع می شد. هم از این رو آسیب های روحی سختی را متحمل گردید که دردناک بود.چهره ای که تلاش می کرد باسیلی صورت خود را سرخ نگاه دارد.غم انگیز بود زمانی که پاکت بزرگ میوه را طوری به دست می گرفت و بطرف خانه می رفت که گوئی پر از میوه است حال آن که دوعد سیب بیشتر نبود.هر زمان که به غذائی دعوت می شد می گفت تازه خوردم وسیرم .

شنیدم بعد ها به استخدام اداره ای در آمد .همان گونه بی کس بی آن که ازدواج کند .یک روز سرش را بربالش محقر تنهائیش نهاد ودیگر بر نخاست .مانند افتادن سنگی در چاه بی آن که کسی بداندو صدایش شنیده شود.کسی را نداشت که برایش گریه کند .از یاد ها رفت .پسریکه با درد ،رنج ، فقر آمد .تلاش کرد بند های زمخت وتلخ طبقاتی نهاده شده بر دست ها وپاهای خود بگسلد.امری که تنها در رویا ماند! او هیچ گاه نتوانست روزی فارغ از ستمی که طبیعت وجامعه طبقاتی با او کرده بود زندگی کند.

شاید درست ترین سخن از آن رسول مقصودی باشد که در مورد او گفت "اصحاب باید در روستایش می ماند وبا سواد اندکش کدخدای ده می شد زن می گرفت وراحت زندگی می کرد. او ریشه ای در شهر نداشت. ریشه اش را در ده بود واو یکه وتنها بدون ریشه گرفتاردر خشونت وبیرحمی شهر."

هر زمان به او وتنهائی او، تلاشش برای دیده شدن وتائیدشدن می اندیشم قلبم به درد می آید.مردی که چون سایه آمد وچون سایه رفت! سایه ای محو با دو چشم هراسان سبز رنگ که در خاطرم مانده است .

این دو محفل با تعدادی افراد مستقل چهره سیاسی چپ و لیبرال آن روز زنجان را تشکیل می دادند .چند قهوه خانه محل تجمع وپاتوق این روشنفکران باب روز آن زمان بود. قهوه خانه ای در خیابان فردوسی "قهوه خانه برادر "ودیگری در چهار راه پهلوی جنب گاراژموسوی "کافه فرد"که قهوه خانه مدرن بود وپاتوق روشنفکران. پای لات ها کمتر به آن می رسید. قهوه خانه فرج و قهوه خانه" فرامرز آقا جانیان" در دروازه ارک.

قهوه خانه فرامرز آقاجانیان در همسایگی ما قرار داشت.مشتریانش ترکیبی از کسبه محل، از محصلان ،کارمندان و روستائیان گذری از جاده همایون بودند.

متاسفانه من هرگز در این محفل قهوه خانه ای قرار نگرفتم و نوشتن در این مورد برایم امکان پذیرنیست. تنها چندین بارگذرم توسط دوستی به قهوه خانه آقای فرامرز آقاجانیان افتاد که برای همیشه مانند خاطره ای زیبا در ذهنم جای گزین شد .فرامرز جوانی بود بسیار قوی ودرشت هیکل که گاه فکر می کردم مشتش فیلی را از پای می اندازد .هم محله ای بود وبرادرش سهراب هم کلاسی ما .او بار زندگی و تحصیل فرزندان خانواده را که بر دوش او افتاده بود می کشید .شوخ طبع بود وبا احترام. مسائل سیاسی را خوب درک می کرد وبه شدت ضد ملا های شهر که آن ها را مفت خوران می نامید .هرگز شغل قهوچی بودن را نمی پسندید و می گفت "اجبار زندگی من را مجبور به نگهداری این قهوه خانه کرده است "از همین رواز هر فرصتی برای درس خواندن استفاده می کرد طوری که بعد از در آوردن بچه های ای ریز ودرشت خانواده از آب وگل خود نیز دیپلم گرفت. در قهوه خانه را بست و به کار دولتی مشغول شد .

من همیشه اشتیاق اورا برای هم صحبتی با محصلان جوان وروشنفکران محدود شهر تحسین می کردم . دوست نزدیک خسرو دارائی بود وتحسین کننده شعر های تند انتقادی سیاسی او. شوخ طبعی و نکته سنجی های خاص خود را داشت.روزی که دیزی بار می کرد می گفت "بیائید تازه به تازه به خورید وگرنه فردا گوشت کوبیده خواهم کرد وپس فردا به صورت کتلت به خوردتان خواهم داد ."شب های ماه رمضان برنامه طرنا زنی شاه ودزد را راه می انداخت ودر لفافه بازی متلک بار شاه وزیر شیخ ودزد می کرد .یادش به خیر که تا آخرین روز زندگی با تمام مشکلاتی که مریضی سرطان برایش پیش آورد همان گونه سرشار ،بذله گو وضد آخوند ماند وتن به تائید حکومت اسلامی نداد .آزاده آمد وآزاده رفت .

با شکل گیری سازمان چریک های فدائی وجریان سیاهکل ،راه افتادن رادیو میهن پرستان تحرکی ویژه درون افراد این محافل به وجود آمد که زیاد به طول نیاجامید . دستگیری بهروز جاویدی در رابطه با گروه آرمان خلق وسیروس جاویدی، تمام شدن درس دبیرستانی افراد این محفل ها ورفتنشان به دانشگاه وسربازی عملا کار این دو محفل حد اقل به آن صورت قبلی به پایان رسید.

در جریان دستگیری این دوبرادر بهروز جاویدی و سیروس جاویدی وباز جوئی های آنان پای هیچ یک از اعضای این دو محفل وبچه های زنجان به میان کشیده نشد وساواک سراغ هیچ فردی نیامد.

تا مدتی بعد افراد باقی مانده وتنی چند که به این افراد متصل شده بودند از طریق اصغر جیلو که چند سالی بعد از ورود به دانشگاه تبریز در ارتباط با سازمان چریک های فدائی خلق قرار گرفته بودبه شکلی دیگر سازمان دهی شدند. بعد ها تعدادی از آن متصل شدگان جدید نخستین هسته های خانه های تیمی این سازمان در زنجان در فاصله سال های پنجاه و پنج به بعد را تشگیل دادند .
ادامه دارد