سرگشتگی
Tue 29 01 2019
فریدون تنکابنی
نیمهشب با اضطراب از خواب میپرم. تا صبـح با اضطراب از ایـن دنده بـه آن دنده مـیشـوم. با اضطراب برمـیخیـزم و تمـام روز را با اضطراب میگذرانم و به شب میرسانم.
کارهای گوناگونی میکنم. اما کاری نکرده، کاری که باید انجام شود و به سامان برسد و پایان گیرد، آن کار اصلی که نمـیدانم چیست و به خاطرم نمیآید، مدام مضطربم میدارد.
کارهای دیگر برای وقتکشی است، برای سرگرمی است، برای غافلشدن و فراموشکردن و از اضطراب رهایییافتن. اما آن کار اصلی همچنان ناکرده باقی میماند.
هم کلافهام و هم بیبرنامه. دوشنبـه است و کتابخانه تعطیل است. درخانه هـم نمـیخواهم بمانم. هـوا هم، مانند همیشه، ابـری و گرفته و گاه بارانی است. به پارک نمیشود رفت. قدم نمیشود زد. همراه باران، باد تندی هم مـیوزد و باران را به سر و صورتت مـیزند. چیزی که از آن درمانده و کلافه میشوم، باران نیست. باد است.
تصمیم مـیگیرم بروم سوار اشتراسن بان بشـوم و همیـن طور بروم و بروم و سیر آفاق وانفس کنـم. هروقت هـم خسته شدم، از این خط پیاده شوم و خط دیگری سوار شـوم و مسیر دیگری را طی کنم. دفتر یادداشت و خودکار هم که همیشه با من است، اگر خواستم چیزی یادداشت کنم.
از در عقب که سوار«بان» مـیشـوم، دوتا سگ گردن کلفت را مـیبینم که میان راهرو خوابیدهاند. روی صندلـی تکی، کمـیجلوتر مینشینم. در ایستگاه بعد، مرد جوانـی بالا میآید با موهای خرمایی پرپشت و چهرهای تپل و سبیلهایی به رنگ موها. روی صندلی دوتایـی سمت چپ، یکی دو صندلی جلوتر از من مینشیند. بعد سرش را برمیگرداند و با آنها که انتهای واگن نشستهاند، حرف میزند. تصور میکنم دارد با صاحبان سگها سخن میگوید، اما وقتی که سر برمیگردانم و پشت سر را نگاه میکنم، میبینم که مردها و سگها پیاده شدهاند.
مـرد جـوان همیـن طور که پشت سرهـم حرف مـیزند، بستـۀ کاغذ پیچیدهای را باز میکند و از لای آن ساندویچـی درمـیآورد. دو برش نان است. نانها را باز میکند. به نانها کره مالیده شده و چند بـرش کالباس آن وسط است. جوان میگوید: «نمیفهمم این کالباسها را چرا این وسط گذاشتهاند! کره خوشمـزه اسـت. اما کالباس چـرند اسـت، مزخرف است، وحشتناک است.»
در همان حال که دارد با دسـت و پا چلفتـی با کالبـاسها ورمـیرود، کالباسها روی صندلی و از آنجا روی زمین میافتند. جوان همانطور دارد یکریز حرف میزند. پیرزنی که در صندلی جلوتر از من نشسته، دستمال کاغذی در میآورد و به مرد جوان میدهد و به او میگوید صندلی و شلوارش را پاک کند و کالباسها را بردارد.
پیرزن دیگری میگوید: «اگر کالباسها را نمیخوردی، چـرا به سگها ندادی؟»
مـرد جوان مـیگوید: «بله، درست مـیگویید. همیـن حالا این کار را میکنم. گرچه شک دارم سگ هم کالباس به این مزخرفی را بخورد. غذاهای خوب را برای سگها و گربـههاشان کنار مـیگذارند، آن وقت این کالباس سگی را به ما میدهند. چه روزگاری شده!»
کاغذ ساندویچش را باز میکند و کالباسها را از زمین و از روی صندلی برمیدارد و توی آن میگذارد و بلند میشود میرود انتهای واگن وکاغذ را مـیگذارد روی طاقچه مانند نزدیک در و به دختـری که آنجـا ایستاده است، میگوید: «دخترخانم، امیدوارم شما ناراحت نشوید. این را برای سگ گذاشتـهام، نه برای شما، اما اگر شما ناراحت نمیشوید و سگ هم دارید، مـیتوانیـد برش دارید. من نه تنها ناراحت نمـیشوم، کلی هـم خوشحال میشوم.»
دختر حرفی نمیزند. مرد جوان مـیآید و مـینشیند و همین جورکه یکریز حرف میزند، سرگرم خوردن ساندویچش میشود.
چشمش مـیافتد به مـن که دارم اینها را مـینویسم. چـون پیدرپی نگاهش میکنم، تصور میکند دارم تصویرش را میکشم. میپرسد:
«Sind Sie Maler?» (نقاشی؟)
میگویم: «Nein» (نه)
وکاغذ را نشانش میدهم. میپرسد:
«Sind Sie Psycholog?» (روانشناسی؟)
باز میگویم: «Nein, nein»
با ناراحتی بـه جـوانی که در صنـدلـی جلوتر نشستـه است، میگوید:
«پس این یارو چکاره است؟»
باز میپرسد:
«Sind Sie Privatdetektiv?» (کارآگاه خصوصی؟)
باز میگویم:
«Nein, naturlich nicht!» (نه، معلومه نیستم.)
بلند مـیشود و مـیآید و کاغـذم را نگاه مـیکند. وقتـی که مـیبیند بـه آلمانی نمینویسم، خیالش کمی راحت مـیشود. مـیرود و سرجایش مینشیند. بعد برمیگردد و خطاب به دخترجوانی که تازه سوار شده است و ساکـی روی زانوهایـش گذاشته، تند و تند حرف مـیزند: «دختـرخانم، پیداست که میخواهید به سفر بروید. امیدوارم سفر به شما خوش بگذرد. اما بازهـم امیدوارم همـراه دوست دخترتان، یا از آن بهتـر، همراه دوست پسرتان به سفر بروید. تنها سفر رفتن برای دختر جوان و زیبایی مانند شما، خطرناک است. آن هم این روزها که روزنامهها پر است از خبرهای جنایت و کشت و کشتار.»
پیرزن روزنامه را باز کرده و دارد میخواند. مرد جوان هم سرک میکشد و تیترهای روزنامه را میخواند و برای دختر تفسیر مـیکند: «این هلموت کهُل شایسه (گُه) هم که نتوانست هیچ گهی بخورد. فقط بلدند از بیپولها مالیات بگیرند و بچپانند توی حلق پولدارها. به اداره دارایی هم که میروم و میگویم چرا این قدر از من مالیات میگیرید، کارمند گه و از خودراضی، به جای راهنمایی، سر من داد مـیکشد و مـیگوید: برو بیرون، کار دارم، وقتم را نگیر!»
جوان عاقبت رضایت مـیدهد و در ایستـگاه بعـد، پیاده مـیشود. این ایستگاه نزدیک مدرسهای است. مدرسـه تعطیل شده است و دانشآموزان سوار میشوند. دخترکی ترک روی یک صندلی دونفره نشسته و دخترکی آلمانی روی صندلی دونفـرۀ دیگری پشت سر او. دیگر مسافران بالای سر آنها ایستادهاند. اما هیچ کس به آنها نمیگوید که کنارتر بنشینند تا دو مسافر دیگر هم بتوانند بنشینند. دخترک ترک مو مشکی است، با ابروهای ضخیم مشکی. (به گفتۀ هدایت: ابروهای پاچه بزی!) و چشـمهای درشت مشکی و بشرهای سبز.
دخترک آلمانی موهای بوری دارد که به سرخی میزند. با ابروهایی به همان رنگ و چشمهای آبی و پوستی سفید (سفید بینمک، مانند ماست) با ککمکهای سرخ و قهوهای. دختر ترک روی صندلیاش یک وری نشسته و با او حرف میزند. دخترک ترک بستنی استوانهای یخـی سبز رنگی که تهش توی لیوانی است، در دست دارد و همان طور که مدام حرف میزند و میخندد، با قاشق پلاستیکی از وسط استوانۀ یخی، بستنیهایی را که آب شدهاند، بـیتوجه و سر به هوا، برمیدارد و در دهان میگذارد. تمام لب و دهان و بخشی از چهره و انگشتهایش سبزرنگ شدهاند.
دخترک آلمانی آبنبات سرخ رنگی را مک مـیزند که گویـی است بر سر میلهای پلاستیکی. (خروس قندی مدرن) تمام لب و دهان و بخشی از چهره و انگشتهایش سرخ رنگ شدهاند.
دانـش آمـوزان که از مدرسـه مرخص مـیشوند، تا به خانـه برسند با «هلـههـوله» خـود را سیـر یا سرگرم مـیکنند. پسرکی چاق لیوان بزرگ بستنی قهوهای رنگی در دسـت دارد و برخلاف دختر ترک، که درون استوانه را میکاود، قاشقش را دور لیوان میچرخاند و بعد به دهان مـیگذارد. در نتیجه میان لیوان پر و دستنخورده، مانده است.
یکی نوشابهای را خورده و قوطی فلـزی آن را کف واگن انداخته. با هر حرکت قطار، قوطی میغلتد و از این سو به آن سو میرود. اگرهـم نغلتد، بچه های دیگر با نوک پا به آن میزنند و آن را میغلتانند.
دختری با تمام نیروی آروارههایـش دارد آدامس مـیجود و در چهـرۀ پسری که گوشی در گوش دارد و دارد موسیقی گوش میکند، خیره شده است. پسر یک لحظه گوشی را از گوشها برمیدارد و میان آنها گفتوگویی درمیگیرد که ترجمه فارسیاش میتواند چنین باشد:
چی فرمودید؟
چیزی عرض نکردم، دارم آدامس میجوم!
هـر دو میزنند زیر خنده. پـسر دوباره گوشیها را به گوش خود فـرو میکند و دختر دوباره جویدن را از سر میگیرد. چشمم به دستهای دختر دانشآموزی میافتد که در راهرو ایستاده. میبینم ناخنهایش را، یکی در میان، سرخ و سیاه، لاک زده است.
در ایستگاه بعدی، دو جوان ایرانی بالا میآیند. از فارسی حرفزدنشان میفهمم ایرانـیاند. یکی مـیرود از دستگاه خودکار بلیط بخـرد و دیگری میآید و خود را روی صندلی چهارتایی جلو مـیاندازد و سرگرم چرتزدن میشود. چشمهایش مدام به هم میروند و دوباره باز میشوند. به زور آنها را باز میکند و به سیگار دستپیچی که در دستش دود میکند، پک میزند. در بان سیگارکشیدن ممنوع است، اما او از هفت دولت آزاد است.
به آدمهای مست نمیرود. به معتادانی مـیماند که «مواد» را زدهاند و نشئـه و کیفورند. مـوهای مشکـی بلند آشفتهاش، روی شانـهها ریخته. و تهریش چهار پنج روزهای، چهرهاش را سیاه کرده.
جوان دیگر میآید و روی صندلی جلو، کنار صندلی چهارتایی مینشیند. طرح چهرهشان شبیه یکدیگر است. گویا برادرند. اما این یک چهرۀ لاغرتر و کشیدهتر و جوانتری دارد. موهای سر را مرتب اصلاح کرده، اما تهریش دو سه روزهای دارد. میگوید: «چرت نزن، جلو مردم بداست .»
آن یک با لهجهای شل و ول میگوید: «چرت نمیزنم. چشمهام روهم میره.»
برادر جوانتر، باز میگوید: «سیگارت را خاموش کن!»
برادر بزرگتر پکی به سیگارش میزند و آن را زیر پا میاندازد و له میکند.
بـرادر جوانتر، کیف پولـش دستـش اسـت و دارد اسکناسهایــش را میشمارد. برادر بزرگتر میگوید: «اون پنجاه مارکی رو بده به من.»
برادر جوانتر اعتناش نمیکند و حرفی نمیزند. برادر بزرگتر میگوید: «کاش بیشتر گرفته بودی.»
برادر جوانتر میگوید: «چهارصدوپنجاهتا گرفتم. بانک که هزارتا بیشتر نمیدهد. الان هزارتا «مینوس» دارم. تا آخر ماه باید چـه کار کنیم؟ چه خاکی به سرمان بریزیم؟»
بعد پنجاه مارکـ دوتا بیست مارکی و یک ده مارکیـ به برادر بزرگتر میدهد و میگوید: «بگیر ببینم کارَت درست مـیشه. حالا اگر تو بـودی، ده مارک به من میدادی، میگفتی همین است که هست، میخواهی بخواه، نمیخواهی نخواه. اما من این دفعه را هم امتحان میکنم، ببینم سرنوشتمان چـی میشـه. امـروز صـدوپنجـاه مارک بهت دادهم. با این پنجـاه مـارک، صدوپنجاه مارک.»
برادر بزرگتر با بیقیدی اسکناسها را در جیب عقب شلوارش میچپاند. برادر جوانتر مـیگوید: «بارباروساپلاتز است، نمیخواستی پیاده شوی؟»
برادر بزرگتر میگوید: «سولپیشر Zulpicher)) پیاده میشوم. نزدیکتر است. توهم بیا.»
برادر جوانتر میگوید: «من برای چی بیام؟ من که کاری ندارم.»
برادر بزرگتر میگوید: «اگر نمیخواستی بیای، پس چرا تا اینجا آمدی؟»
برادر جوانتر میگوید: «مسیرم از این طرف بود.»
برادر بزرگتر میگوید: «حالا بیا، دو دقیقه که بیشتر طول نمیکشد.»
برادر جوانتر میگوید: «برای چی بیام؟ اونجا کاری ندارم.»
برادر بزرگتر میگوید: «دو دقیقه، همهش دو دقیقه.»
برادر جوانتر، با غیظی فروخـورده، مـیگوید: «اصـرار نکن، نمیام، کار دارم. خودت برو.»
برادر بزرگتر باز میگوید: «دو دقیقه، همهش دو دقیقه.»
برادرجوانتر میگوید: «اصرار نکن، اصرار نکن!»
به ایستگاه Zulpicher Platz رسیدهایم. برادر بزرگتر بلند میشود و به سوی در جلو میرود. جلو در میایستد و به برادرش میگوید: «بیا، بیا، مرگ من بیا، همهش دو دقیقه، همهش دو دقیقه.»
دیگر از آن خوابآلودگی و رخوت در او اثری نیست. فرز و چابک است. تا این حرفها را بزند، در بسته میشود. در جست و جوی دگمـۀ در، دور خود میچرخد و چشمش به راننده میافتد. راننده در را باز میکند. اما او پیاده نمـیشود. باز رو مـیکند بـه بـرادر کوچکتر و میگوید: «داریوش، Komm، داریوش جان ،Komm، Komm.»
برادر جوانتر نگاهش میکند، اما نه سخن میگوید و نه تکان میخورد. راننده در را مـیبندد و بهراه مـیافتد. برادر بزرگتر با دسـت اشارهای به راننده میکند، یعنی: «این هم که راه افتاد و رفت.»
بعد با همان لحن وارفتۀ پیشین به برادر جوانتر مـیگوید: «حالا پیاده میشدی، میمردی؟ دو دقیقه وقتت را برای من میگذاشتی، میکشتت؟»
برادر جوانتر، بـا خشمـیکه او را منفجر مـیکنـد، یکباره از جا کنده میشود و با دو دست یقۀ برادر بزرگتر را میچسبد و فریاد میکشد: «بس کن! بس کن! دست از سرم بردار! از جان من چه میخواهی؟ زندگی خودت را تباه کردی، بس نیست؟ میخواهی زندگی مرا هم سیاه کنی؟ پول خواستی، دادم. دیگر از جانم چه میخواهی؟ دست از سرم بردار، گورت را گم کن. از دست تو فرارکردم، آمدم اینجا، آمدی اینجا هـم پیدام کـردی، هوارم شدی. برو گم شو، برو بمیر!»
برادر بزرگتر، با همان لحن وارفتـه میگوید: «بزن، بکش، حق داری، به خدا حق داری، به مولا حق داری، بزن، بکش!»
برادر جوانتر یکباره درمییابد که کجاست. درمییابد که دیگران دارند با چشمهای دریده از حیرت، نگاهشان میکنند. یقۀ برادر را رها میکند و به انتهای واگن میگریزد.
قطار به ایستگاه میرسد و درها باز مـیشود. برادر جوانتر از در عقب خود را بیرون میاندازد و به سوی پلههای برقی میدود. برادر بزرگتر هم از در جلو پیاده میشود و مانند سگ سوزن خورده، به دنبال برادر میرود.
چند مسافر سـوار مـیشوند. یکی از آنها زن میـانسال استخوانیای اسـت که در راهرو ایستاده است. کفش پاشنه بلند، پاشنه صناریِ مشکی و جوراب شلواری سبز به پا دارد و یک کت پوست قهوهای پوشیده و موهای بورش را پسرانه زده اسـت. سـه مـد را یکجا به همراه دارد: پایین تنهاش غیررسمی است، بالاتنهاش رسمیوکلهاش پانک. خلوچل به نظر میآید. زنی که در صندلی جلو من نشسته است، بلند میشود بلیطش را بزند. زنِ خلوچل فوری سر جای او مینشیند. زن مـیآید و میگوید: «اینجا جای من است.»
زنِ خلوچل ابتدا به روی خود نمـیآورد، امـا زن که دوباره مـیگوید: «اینجا جای من است.» و چتـر و کیفـش را که جلوِ صندلی اسـت نشان مـیدهد، ناچار مـیشود برخیـزد. یکباره با حرکاتـی تند و دیـوانهوار، در کیفش را باز میکند و کیف پول خرد را بیرون میآورد. گویی به یاد آورده که باید بلیط بخرد. بعـد باز انگار پشیمان مـیشود. کیف پول خـرد را در کیفش مـیگذارد و در آن را مـیبندد و به یکی از صندلیهای تکی تکیه مـیدهد. و وقتی که مسافر آن صندلی برمـیخیـزد و پیاده مـیشود، زن همچنان ایستاده میماند. انگارنه انگار که سخت مشتاق نشستن بود.
یک بار، صبح اول وقت، در اشتراسن بان، خانم جوانی کنار من نشسته بود، و داشت ناخنش را لاک میزد. هنگام حرکت صبـر مـیکرد و انتظار میکشید. همین که قطار به ایستگاه میرسید و میایستاد، با دقت و وسواس تمام ناخنهایش را یکی یکی لاک میزد. هرکدام را هم دوبار لاک میزد، آستر و رویه! بعد انگشتها را از خود دور نگه میداشت که ببیند خوب لاک زده است یا خیر، و باز آنها را آرام آرام تکان میداد که باد بخورند و خشک شوند. بعد در شیشۀ لاک را با دقت بست و آن را در کیف گذاشت. اینها در «بـان» همـه کار مـیکنند: خوردن، آشامیدن، نوشیدن، آرایشکردن، درآغوشکشیدن و بوسیدن. نمـیدانم، شاید کارهای دیگری هم میکنند که ما از آن بیخبریم.
در ایـن سوار و پیادهشدنها به «بانهـوف» (ایستگاه مرکـزی راهآهـن) میرسم و بالا میروم. میدانم که آن بالا همیشه چیزی یا چیزهایی برای تماشا، پیدا میشود.
در میدان جلو ایستگاه راهآهن، آنجا که تاکسـیها در انتظار مسافـران ایستادهاند و ساختمان رفیع کلیسای جامع (دُم Dom ) برآن مشرف است، میان رفتوآمدهای شتابزدۀ مردم، سـه تن ایستادهاند. مستِ مستاند و یکی یک قوطی آبجو دستشان است. گویا هم اکنون از قطارپیاده شدهاند و این طورکه پیداسـت، در تمام طول سـفر سرگرم آبجـوخوردن بودهاند. شاید چنان که رسم است، ودکایی هم چاشنی آن کردهاند. جلو پای یکیشان که مرد لاغر ریزهای است، چمدانی دیده میشود. بلند بلند حرف میزنند و میخندند و مردم را مـیخندانند. دور و بر خـودشان چرخ مـیخورند و مردمیرا که آنجا ایستاده یا بر سکوها و بلندیهای لبۀ باغچهها نشستهاند، به حرف میگیرند و میخندانند.
یک اتوموبیل پلیس سر میرسد (شاید تصادفی از آنجا میگذشته، شاید هـم شیر پاک خـوردهای خبرشان کرده است.) پلیس پیاده میشود. راننده سر جای خود نشسته است. پلیسی که بـیسیم در دست دارد جلو میآید و دو پلیس دیگر پشت سرش هستند. حالا متوجه میشوم. آن دو پلیس گشتاند و ترسیدهاند نتوانند از عهـدۀ سه مست برآیند و با بیسیم اتومبیل پلیس را خبرکردهاند. یکی دیگر هم که لباس شخصی به تن دارد از اتومبیل پلیس پیاده شده است. اما جلو نمیآید.
پلیس بیسیم دردست با مستها حرف میزند. مستها حرف میزنند و میخندند و مسخرهاش میکنند. پلیس هـم میخندد. بعد میپرسد که در چمدان چیست. مستها باز میخندند و مسخرهبازی درمیآورند. پلیس مـیپرسد چمـدان از آن کیست. مرد لاغر ریزه مـیگوید: «مال من است. قابلی ندارد، سرکار!»
پلیس خیلی خونسرد، چمـدان را برمـیدارد و به طـرف اتومبیل بهراه میافتد. مردپشت سرش داد میزند: «سرکارجون، مال خودت، چیز به درد بخوری توش نیست!»
هر سـه میخندند. برخی رهگذران کنجکاو شدهاند و ایستادهاند. شاید در چمدان چیزی هست، حشیشی، هروئینی، و پلیس خبر شده است. وگرنه اینجا مسـتها شـب و روز همـهجا ولواند و پلیس کاری بهکارشان ندارد. هرچه باشد در اینجا آزادی فردی را محترم میشمارند، یا به هـرحال این طور میگویند. رانندۀ اتومبیل پلیس پیاده میشود و در صندوق عقـب را باز میکند. پلیس چمدان را در آن میگذارد و بازمیگردد. به مرد میگوید کـه با او بـرود. مـرد ریـزهنقش مـیگوید: «چـرا؟ خلاف قانـون کـردهام؟ آبجوخوردن غیرقانونی است؟ قدغن است؟ کسی ازم شکایت دارد؟»
رو میکند به آنها که نشستهاند و رهگذرانی که ایستادهاند: «خانمها، آقایان، شکایتی از بنده دارید؟ مزاحم کسی شدهام؟ توهینی به کسی کردهام؟»
دوتا همپالکیاش وظیفۀ پامنبری او را بهعهده میگیرند و با شوخی و خنده و سر و صدا حرفهای او را تصدیق میکنند و پلیس را به مسخـره میگیرند. تا پلیس میآید دستهای مـرد را بچسبد و او را به زور با خود ببرد، مرد ریزهنقش خود را رها مـیکند و دراز به دراز روی زمین میافتد و ماننـد نعش، ساکت و بیحرکت، طاقباز، روی آسفالت میدان میخوابد. پلیس به همان خونسردی پیشین، بیسیمش را در جیبش میگذارد، خم میشود و شانههای مرد را میگیرد و با قدرت و خشونت بلندش مـیکند. مرد مانند چوب سرپا میایستد، اما پلیس که میخواهد ببردش، دوباره خود را شل میکند و ول میدهد. پلیس که همان طور شانههایش را چسبیده او را خرهکش میکند. مرد در حالی که شانههایش در دست پلیس است و پاهایش روی زمیـن کشیده مـیشود، مانند نعـش، بهدنبال پلیس کشیده میشود.
دختر جوانـی دوربینش را بیـرون میآورد و میـزان مـیکند تا از این منظره عکس بگیرد. چه مـیدانم شاید توریست است و شاید هم خبرنگار عکاسی است که میخواهد، به گفتۀ روزنامهنویسها «خشونت پلیس را به تصویر بکشد!» شاید هم از سبزهاست. سبزها دل خوشی از پلیس و خشونت پلیس ندارند. یکی از دوستان مرد ریزهنقش اعتراض میکند:
«چراعکس میگیری؟ این موضوع ربطی به تو ندارد.»
دخترک عکس گرفته و نگرفته دوربینش را غلاف میکند.
حالا پلیس مرد مست را کنار اتومبیل روی آسفالت دراز کرده اسـت و دارد با مردی که لباس شخصی دارد، گفتوگو مـیکند. مرد مست یکباره مانند فنر از جا میجهد وکنار اتومبیل پلیس میایستد و به مردم میخندد و چشمکی میزند. گویـی دارد مـیگوید: «خوب دستش انداختـم، خوب مچلش کردم!»
عاقبت پلیس، پس از مدتی گفتوگو با بیسیـم، مـرد را توی اتومبیل میچپاند و به سراغ دوستان او مـیآید. اما آنها هوا را پـس دیدهاند و به چاک زدهاند. پلیس هرجا سر میکشد، اثری از آنها نمیبیند. ناچار میرود و در اتوموبیل مینشیند و اتوموبیل به راه میافتد و مردم پراکنده میشوند.
میان گذرندگان چشمم به علی میافتد و علی هم که چشمش به من میافتد، گل از گلش میشکفد. با هـم سلام و احوالپرسی میکنیم. علی جوانی (نه چندان جوان، اما به هـر حال از من کم سن و سالتر) مبـارز و سیاسی است. دستی هم به قلم دارد. مـینویسد و ترجمه مـیکند. مانند همه اعانهبگیر است و مانند همه، گیرش بیاید، کار «سیاه» میکند و پولی اضافی درمیآورد.
میپرسم: «کارچاپخانه چه شد؟»
میخندد و میگوید: «خوش درخشید ولی دولت مستعجل بـود! تمام شد، برکت نداشت. رهبران سندیکا و کارفرماها ساخت و پاخت کردند و به اعتصاب پایان دادند. نه این رهبرها رهبـرند و نه این سندیـکاها سندیـکا. رهبرانشان تو زردند و سندیکاها زرد!»
از این نکتهپردازی خود میخندد و میرود.
به یاد جوان همسایهمان میافتم.
این جوان در خانۀ سالمندان خدمت میکند. تازگیها دانشــگاه را به پایان برده است. دکتر فلسفه است. باید به خدمت سربازی میرفته. اما او اعتقاد دارد که انسان نباید اسلحه به دست بگیـرد و بجنگد و انسـانهای دیگر را بکشد. حتی نباید برای این کارها آموزش ببیند. با خدمت سربازی مخالف است، برای همین بهخدمت سربازی نرفته. دولت به او پیشنهاد کرده که به جای خدمت سربازی در خانۀ سالمندان کار کند. و او نیز پذیرفته. کار در اینجا دشوار و «کثیف» است. باید پیرزنها و پیـرمردها را نظافت کند. پیرزنها و پیرمردهایی را که نمـیتوانند به توالت بروند و خـود را و جای خود را کثیف میکنند، تمیزکند، به توالت ببرد، به حمام ببـرد و بشوید و تمیز کند. شمدها و ملافههای کثیف آنها را عوض کند.
کار در خانـه سالمندان دشوار و فشرده و نفسگیر و از پا درآورنده است. و به جوان، که در حقیقت دارد خدمت سربازی را میگذراند، ماهی چهارصد مارک بیشتر نمیدهند. یعنی هیچ. و او ناچار است پس از این کار دشوار خستهکننده، تازه به سر کار دیگـری برود تا پول دیگـری درآورد و زندگـی خود را بچرخاند.
خدمت سربازی پیش این کار، ماننـد زندگی در بهشت است. اما ایـن جوان زندگـی در دوزخ را داوطلبانه پذیرفتـه و اختیار کرده است، چرا که نمـیخواهد اصـول مسلم خـود را زیرپا بگذارد و برخلاف معتقدات خـود کاری کند.
همان روزها کارگران چاپخانهها اعتصاب کرده بودند تا به حقوق صنفی خود برسند. روزنامهها چاپ نمیشدند. یا با تیراژ خیلی کم چاپ میشدند. کارفرماها و صاحبان روزنامهها و مجلهها به دست وپا افتــاده بودند. و آن وقت برخی کمونیستهای ایرانی عروسیشان بود، چراکه میتوانستند راحت کار گیر بیاورند و به جای کارگران اعتصابی کار کنند.
به علی که شنگول است و با دمش گردو میشکند، میگویم: «آخر این، اعتصابشکنی است، ما یک عمر در کتابها خواندهایم و در فیلمها دیدهایم که اعتصابشکنی کار زشتی است، حالا خودمان این کار را بکنیم؟»
میگوید: «ولش، بـیخیالش، این فرصـت بگذرد، دیگـر کار کجا گیـر میآید، آن هم کار به این راحتی، با پول به این خوبی.»
میگویم: «هر پولی را نمیتوان گرفت، هر پولی را نمیتوان خرج کرد.»
میگوید: «بیخیال، این همـه ما سختی کشیدهایم، مگر کارگر آلمانی عین خیالش بود؟ تازه، من نکنم، یکی دیگر میکند، ترکها و عربها هم مثل ایرانیها دسته دسته میروند.»
میگویم: «به دیگران کاری ندارم. اما تو و امثال تو برای خودتان اصول پذیرفته شدهای دارید.»
میزند به مسخرهبازی: «اصول پذیرفتهشده، همچنان پذیرفتهشده است، مقدس و محترم است، اما شکم خالی اصول و فروع سرش نمیشود!»
اگر بـه راستـی شکمش خالـی بود، شاید سخنش را مـیپذیرفتـم. اما میدانم و او نیزخود میداند که شکمش خالی نیست.
همان منطق آشنای قدیمی! همان فریبدادن و در خوابکردن وجدانی که دچار ناراحتی و عـذاب شـده است. همان زیـر پا گذاشتـن اصـول به بهانـههای واهـی. برای همین است که ما عمری است دچار سرگشتگی و حیرانی هستیم. چیزی که در زبان مردم به آن «هپل هپو» بودن میگویند و اجتماع «هپل هپو»ها جامعه را به «هرکی هرکی»بودن میکشاند. دودی در چشممان میرود و کورمان میکند، اما نمیدانیم و نمیفهمیم که این دود کورکننده از همان کبریت خـرد و حقیری برمـیخیزد که روزی خود از سر بیخیالی و بیمسؤلیتی افروختیم.
کسی سلام میکند و رشتۀ اندیشههایم را از هم میگسلد. خلیل است.
با هم خوشوبش میکنیم و با دسـت چپ دست میدهیـم. خلیل در جنگ دست راستـش را از دسـت داده است. (چـرا مـیگویند دستـش را از دست داده است. حالا باز بگویند پایش را از دست داده است، چیزی. تازه آن هم نمیشود، یعنی پای به آن گندگی در دستش بوده و از دستش رها شده است؟ شاید بشود گفت فلانی چشمش را از دست داد. چون چشم چیز کوچکی است. منظورم این نیست که حقیر و بیاهمیت است. از نظر حجم کوچک است. در دست جای مـیگیرد. میرغضبها به فرمان شاهان چشم مردم را از کاسه درمیآوردند وکف دستشان میگذاشتند. و قربانی بدبخت لابد هول میکرد و چشمـی را که از دست داده بود، رها میکرد و به این ترتیب آن را بار دیگر از دست میداد! اما این هم که بگویيم فلانی چشمش را در جنگ از دست داده، مسخره است. مگر چشمش کف دستش بود که از دست بدهد؟ پس چرا میگویند فلانی جانش را کف دست گذاشت و به جنگ دشمن رفت؟ کدام دشمن؟ دشمن همان است که تو را خام میکند و به جنگ میفرستد. جانت را کف دستت میگذارد و به جنگ میفرستد. از همان زمان که تو را با سلام و صلوات و بوق و کرنا به جنگ میفرستد، جانت را که کف دستت گذاشتهای، از دست دادهای. از همان زمان فاتحهات را خوانده است و در گورستان شهدای جنگ گوری برایت آماده کرده است که تو را با سلام و صلوات و بـوق وکرنا در آنجـا به خاک بسپارد و مـادر و پـدر و زن و فرزنـد داغدار و سوگوارت را با لقـب خانـوادۀ شهید مفتخر کند و اگر خیلی جوانمرد باشد، پول خونت را به آنها بدهد. پول خون؟ پول زندگی؟ مگر خون و زندگی انسانی، آرزوها و امیدهای انسانی و نیز ناباوری و درماندگی و نومیدی و سرخوردگی انسان را میتوان با پول سنجید و با پول جبران کرد؟ چه قدر پول یک زندگی بربادرفته را جبران میکند؟ چقدر پول، دست از دست رفتۀ خلیل را جبران میکند؟
راست این که ما همان زمان که به جنگ میرویم همه چیزمان را، دست و پا و چشـم و گوش و عقل و هـوش و قلب و احساسمان را، تـنمـان را و روانمان را یکسره از دست مـیدهیم. مثل خلیل که دستش را از دست داده است.)
خلیل آمده است اینجا و اینجا برایش دسـت مصنوعی گذاشتهاند. من هرگز خلیل را با پیراهـن آستین کوتاه ندیدهام که بدانـم دستـش از کجا قطع شـده اسـت. اما حدس مـیزنم که باید از مـچ یا کمـیبالاتر از مچ قطع شده باشد. دست مصنوعی خلیل به رنگ قهوهای روشن یا کرم تیره است. یا رنگی میان این دو. سعی کردهاند به رنگ پوست طبیعی بدن باشد، اما به رنگ پوسـت طبیعی بدن نیست. دست مصنوعی خلیل حالتی دارد که انگار خلیل همیشه آن را رو به جلو دراز کرده است. و مـیخواهد با کسی دست بدهد. چهار انگشت چسبیده بههم و کشیدهاند و انگشت شصـت از آنها جداسـت. چهار انگشـت کمیبه داخل خمیدهاند، اما انگشت شصت مستقیـم رو به جلو دراز شده. هـر وقت خلیل را میبینم این فکر به سرم میآید که خلیل شبها، هنگام خواب، دست مصنوعیاش را چه میکند؟ همین جور به تنش وصل است یا آن را باز میکند و روی میز کوچک کنار تختش میگذارد. مانند آدمهایی که چشم مصنوعی یا دندان مصنوعی دارند و آنها را شب، پیش از خواب، در لیوان آب میاندازند و روی میز کوچک کنار تخت میگذارند. هر وقت خلیل را مـیبینم، سعی مـیکنم به دست مصنوعیاش نگاه نکنم. یک بار با خلیل بودم. زنی از آشنایان را دیدیـم با پسرک پنج شش سالهاش. خلیل با زن دست داد و بعد دست چپش را به طرف پسرک دراز کرد. (نمیدانم خلیل چه اصراری دارد با همه دست بدهد، حتی با بچه ها). پسرک دست راستـش را جلو آورد و گفـت: «مامانـم بـه من گفته همیشه با دسـت راست دست بده، با همان دستـی که قاشق را میگیری.»
خلیل خندید و گفت: «امـا من همیشه با دسـت چـپ دست میدهم، دست چپ به قلب نزدیکتراست.»
نمیدانم پسرک حرف خلیل را فهمید یا نه، امـا یا به خاطر این حرف یا به تصادف نگاهش به دست راست خلیل افتاد. پرسید: «عمو، چرا دستت این جوری شده؟»
مادر هرچـه به پسرک سقلمه مـیزد و چشم غره میرفت و اسمش را صدا مـیکرد، پـسرک حالـیاش نبـود. خلیل خندید و گفـت: «عموجان، شیطانـی کردم، بیتربیتی کردم، به حرف مامانم گوش نکردم، دستم این جوری شد!»
پسرک دوباره پرسید: «اگر من هم به حرف مامانم گوش نکنم، دستم این جوری میشود؟»
مادر خون خونش را میخورد و شرمنده و مضطرب بود. اما خلیل همان خندۀ «غیرتسلیم و رضا کو چارهای» را بر لب داشت. گفت: «نه عموجان، تو پسر خوب و باادبی هستی، همیشه به حرف مامانت گوش میکنی. خدا نکنه دستت این جوری بشه.»
«آخر عمری دانشجو شدهایم!»
سخن خلیل مرا به خود میآورد. خلیل میگوید: «شانزده سال است که دانشجویم. هرکس میپرسد چکارهای، میگویم: دانشجو!»
میپرسم: «در ایران دانشجو بودی؟»
میگوید: «بله، از سال پنجاهوچهار.»
میپرسم: «چه رشتهای.»
میگوید: «مهندسی.»
میپرسم: «تمام نکردی؟»
میگوید: «نه، خورد به اعتصاب و انقلاب، و بعد هم به انقلاب فرهنگی و اخراجم کردند. حالا از نو شروع کردهام، روز از نو، روزی از نو.»
میپرسم: «حالا خود دانشگاه میروی یا ناچاری کالج را هم بگذرانی؟»
میگوید: «نه، دانشگاه میروم. ورقه اخراجی را داشتم، بهعنوان دانشجو قبولم کردند، اما من از دویست و چهل واحـد، صد و ده واحـد را گذرانده بودم. منتها مدارکم را نمـیدهند. همه همین گرفتاری را دارند. خانوادهها که برای گرفتن ریز نمرات و مدارک مراجعه میکنند، میگویند به فرزندتان بگویید خـودش بیاید. مـیدانند طرف چـه کاره است. اذیت میکنند. سر میدوانند.»
میپرسم: «حالا کجا میروی؟»
میگوید: «دانشگاه.»
خداحافظی میکنیم و از یکدیگرجدا میشویم.
خسته و کوفتـهام. از این بـیهدف وقـت تلفکردن، خستـه شدهام. و بیشتر از آن، در این هوای گرفته و بارانی که خستهتر و کلافهترم میکند، سخت احساس تنهایی میکنم. دلم میخواهد سراغ کسی بروم و بنشینم با او گـپ بزنم، آسمان و ریسمان بههـم ببافم، دلم مـیخواهد یک لیوان آبجو بخورم، اما تنها نه، نه تنها و نه دراتاق خودم.
سراغ تلفن عمومیمیروم. دوتا ده فینیگی مـیاندازم و شمـارۀ خانـۀ جمشید را میگیرم. تلفن پاسخی نمیدهد. نه زنگ و نه بوق اشغال. چراغش هم خاموش است. ظاهراً باید خراب باشد.
به محـوطه اصلـی ایستـگاه برمـیگردم. چندین تلفن اینجاست. مثل همیشه بیشتـر تلفنها اشغال است. جوانهای ترک و ایرانی و لهستانی و البته آلمانـی دارند تلفن مـیکنند و بـا دختـرها لاس تلفنـی مـیزنند یا میکوشند با آنها قرار بگذارند و آنها را از خانه بیرون بکشند. یک تلفن خالی پیدا میکنم و دوتا ده فینیگی میاندازم و شمارۀ جمشید را میگیرم. تلفن جواب نمـیدهد. یعنـی این هـم خراب است. از بـس جوانها کـرم ریختهاند، تلفنهای اینجا بیشتر خراب است. سراغ یک تلفن دیگر میروم. دوتا ده فینیگی که میاندازم، دختری آلمانی که دارد تلفن میکند، میگوید: «باید سه تا ده فینیگی بیندازی.»
یادم مـیآید در آغاز سـال نو دولت به ملت عیدی داده و همه چیز را گران کـرده است. پول دارو و درمان، پـول تمبـر و تلفن. پسـت و تلفن از اول این ماه گران شدهاند و هنوز مردم به نرخ سابـق عادت دارند و به نرخ جدید عادت نکردهاند.
یک پنجاه فینیگی دارم. از دو سـه نفـر پـول خـرد میخواهم، ندارند. عاقبـت خانمـی شیـک و آراستـه کیفـش را باز مـیکند و پول خردها را درمـیآورد. چهارتا ده فینیگـی به من میدهد و یک پنج فینیگـی و یک دوفینیگی. حتما ً اشتباه کرده و دو فینیگی را با پنج فینیگی اشتباه گرفته است. خجالت میکشم اشتباهش را به رخش بکشم. به روی خود نمیآورم. اگر آلمانی بودم، بیرودرواسی این کار را میکردم. اما من ایرانی هستـم و سر همه چیز حجب و حیا دارم، مخصوصا ًسرپول، حتـی اگر مبلغ بزرگی هم باشد. سه فینیگ که قابلی ندارد!
سهتا ده فینیگی میاندازم و شمارۀ جمشید را مـیگیرم. چنـدتا زنگ میزند و میفهمم خانه نیست و حالا باید با ماس ماسکش، با پیامگیرش، حرف بزنم. صدای جمشید بلند میشود:
«Guten tag, ich bin Majlesi Rudi, …»
بعد میگوید که خوشحال است که به او تلفن زدهایم و خواهش میکند که نام و شمارۀ تلفن خود و زمان تلفنکردن را بگوییم تا او خود به ما تلفن کند. صدای سوتـی مـیآید که نشانۀ آن اسـت که حالا مـیتوانیـم حرف بزنیـم. میگویم: «جمشیدجان، منم، تلفن کردم، نبودی. لطفاً هر وقت آمدی و فرصت داشتی، خانۀ ما تلفن کن. خداحافظ.»
گوشی را میگذارم. با جمشید مـیشود نشست و گپ زد و مـی زد. با صفاست. بیشیله پیله است. درد کشیده است. ازآنهاست که مُهر بر لب زده خون میخورد و خاموش است. اگر هفتهای یک روز کارش در تلویزیون درست شـود، اوضاعـش میـزان مـیشود. فیلمبردار اسـت. سینما خوانده. میخواسته کارگردان شود. از بخت بد فیلمبردار شده.
با خودمیگویم: «جمشید که نبود، سراغ که بروم؟»
همۀ آشنایان را از نظر میگذرانم و ناگهان با وحشت درمییابم که در این شهر هیـچ دوستی ندارم. (به جز نادر که او هم در حال حاضر در این شهـر نیسـت.) آشنـا، آشنـای حتـی صمـیمـیزیـاد دارم. از جـوانهـا و سالخوردهتـرها، گه گاه همـدیگر را میبینیم، میهمانی میدهیم و به خانۀ همدیگر میرویم. اما دوست نه. به آنها دوسـت نمـیشود گفت. که تلفن را برداری و بگویی دارم میآیم خانهات. خیلیها اگر تلفن را بردارم و بگویم دارم میآیم خانهات، حرفی ندارند و حتی استقبال هم میکنند. اما از کجا بدانم که تعارف و تکلفی در میان نیست. از کجا بدانم که ته دلشان خوشحال میشوند نه ناراحت؟ از کجا بدانم ترجیح میدادند به سراغشان نروم. خود من هم گاه همین احساس را دارم. احساس میکنـم میهمانانی به ما تحمیل شدهاند. کسانی که کار و برنامـهای نداشتـهاند، یکباره به یاد ما افتادهاند و دلشان برای ما تنگ شده است.
اما من بیکار و بیبرنامه نیستم. در این دم تنهایی و ملال، کـه بسیار گریبان آدمها را میگیرد، تشنه دیدار دوستی و مصاحبت با او هستـم. اما در این شهر، در این غربت هیچ دوستی ندارم. دوستی که بتوان با اشتیاق بهسراغش رفت و با اشتیاق با او سخن گفت. دوستی که از ته دل از دیدنش شاد شـوم و او نیز از ته دل از دیدنم شاد شود. دوستـی که دوست باشد. لنگه کفش کهنۀ بیابان نباشد. اما افسوس، چنین دوستی در اینجا نیست. هرچه هست آشناست. آشناهای سیاسی. آنها که هنوز حزباللهی ماندهاند دور ما را خـط کشیدهاند و چشـم دیدنمان را ندارند و سایهمان را از دور با تیر میزنند و دلشان میخواهد سر به تن ما نباشد. و آنها هم که مخالف حزباللهیهای چپ هستند، تصور میکنند که ما هم حزباللهی هستیم. آنها هم چشم دیدنمان را ندارند و سایـهمان را از دور با تیـر مـیزنند و دلشان میخواهد سر به تنمان نباشد.
از تصور این که هیچ دوستی در اینجا ندارم، وحشت مـیکنم و دردی در دلم مینشیند. احساس آزردگی، احساس بیـزاری مـیکنم.
فانی همیشه میگوید: «نخستین هدف هر آرمان سیاسـی، هر فعالیت سیاسـی، انسانیـت اسـت. خوشبختـی انسانهـا، دوستـی انسانهـا، یاری و برادری انسانها.»
امـا حالا از دوستی و یاری و برادری انسانها خبـری نیسـت. آدمهای سیاسی که در حرف آرمانهای دهانپـرکن دارند، در عمـل چشـم دیدن یکدیگر را ندارند. جـز دامنزدن به دشمنیها، جز چزاندن یکدیگر، تحقیر یکدیگر، شعلهورساختن کینه و عناد در دل یکدیگر کاری نمیکنند. آنها که از یک خانوادهاند، چشـم دیدن یکدیگر را ندارند، چه رسد به دیگـران که ازگروههای متخاصماند. همـه در پیلۀ تنگ و تنگنظرانۀ خـود منزوی شدهاند.
از پلهها پایین میآیم و قطار را سوار مـیشوم. قطار از تونل زیرزمین که بیـرون مـیآید باز همان آسمان سربـی اسـت و همان شرشر یکریز و یکنواخت باران. مردم، حتی در زیر باران، در زیـر چتـرهای رنگارنگشان زنــده و سرزندهاند و جنبوجوشـی دارند. اما من نه، خستـه و دل مرده و کسلم. به خانه میآیم و به تنهایی و انزوای اتاقم پناه میبرم.
|
|