عصر نو
www.asre-nou.net

عزیز نسین

خری که مدال گرفت!

برگردان: بهرام غفاری
Mon 21 01 2019

یکی بود یکی نبود، در زمانهای خیلی قدیم، درآن زمانها که شتره دلال بود، موشه دلاک بود، درسرزمینی پادشاهی حکومت می کرد. در سرزمین تحت فرمانروایی این پادشاه، گویا آفتاب دمکراسی طلوع کرده بود و با شکفتن برگ های سرسبز درخت آزادی در خاک آن دیار، وطنش چون گلستان شده بود. آدمیان را درآن سرزمین هیچ غم واندوهی نبود.
بلا به دور، پس از سالیانی، روزی قحطی غیر قابل وصفی دراین سرزمین روی داد. مردمانی که در وفور ناز و نعمت زندگی می کردند به نان شب محتاج شده و حتی در حسرت یک تکه نان خشک بودند.
پادشاه که فهمیده بود این قحطی مردم را از پای درخواهد آورد، برای مقابله با آن به فکریافتن چاره ای افتاده بود. بالاخره راهی یافته و جارچیانی را برای ابلاغ فرمانش به چهار سمت کشورش فرستاده بود. جارچیان محله به محله، کوچه به کوچه، به تمام گوشه و کنارشهر سرکشیده و چنین جار می زده اند:
-ای مردم...! بدانید و آگاه باشید!...هرکس به دولت و وطنش خدمتی کرده و به آن فایده ای رسانده، خود راهرچه زودتر به قصر برساند! پادشاه مان، سرورمان به آنها مدالهای افتخار خواهد داد!...
مردم، گرسنگی درد و فقر، قرض و نداری را فراموش کرده، به عشق گرفتن مدال افتخاراز پادشاه راهی قصرشده بودند. پادشاه به میزان ارزش خدمت هرکس، انواع و اقسام مختلفی ازمدالها را در نظرگرفته بود. در درجه اول مدالی با ستاره طلایی، در درجه دوم مدالی که آب طلا داده شده بود، در درجه سوم مدالی با روکش نقره، در درجه چهارم مدال آهنین، در درجه پنجم مدال مفرغی، در درجه ششم مدال مسین و در درجه هفتم مدالی ازحلبی بود.
هر کس که خود را به قصررسانده بود، مدالی نصیبش شده بود. سرانجام در سرزمین این پادشاه چنان وضعی پیش آمده بود که بخاطرساختن مدال حتی خرده های آهن و مس و حلبی نیز نمانده بود. مدالها چون منجقهای شیشه ای آویخته از گردن قاطر فروشنده دوره گرد، بر روی سینه های باد کرده ازغرور مردم آویزان بودند.
گاوی که خبر اهدای مدال از طرف پادشاه به هر کس را شنیده و مدالهای گوناگون آویخته از سینه های بادکرده انسانها را دیده بود، با خود گفته بود:
" در واقع، دریافت مدال حق من است –"
و برای همین هم مصمم به گرفتن مدال ازپادشاه شده بود.
گاو با چنین فکری درسر، در حالیکه از گرسنگی پوست و استخوان شده و شکمش به پشتش چسبیده بود، دوان دوان و سراسیمه خود را به دروازه قصررسانده و به سرمحافظ دروازه قصر چنین گفت:
-به پادشاه خبردهید که گاوی میخواهد ایشان را ببیند!
محافظان در صدد دک کردن گاو برآمده بودند، اما گاو قدم از قدم برنداشته بود!
-تا پادشاه را نبینم از جایم تکان نمیخورم...!
گاو این را گفته و شروع به موع موع کرده بود.
محافظان اجباراً، خبربه پادشاه برده بودند که:
سرور ما، از بنده گانتان، گاوی میخواهد به خدمت برسد...
پادشاه با گفتن اینکه: این دیگر چه جور گاویست؟ امر کرد:
-بگذارید بیاید ببینم این دیگر چه میخواهد...
پادشاه گاو را به حضور پذیرفته و خطاب به او گفته بود:
موع موع کن ببینم چه میخواهی؟-
گاو در مقابل این پرسش شاه چنین پاسخ داده بود:
سلطان من، چنانچه شنیده ام به همه مدال داده ای، من هم از شما مدالی میخواهم.
پادشاه با شنیدن این حرفها، فریاد برآورده بود که:
- به چه حقی از من مدال میخواهی؟ مگر چه خدمتی به این وطن کرده ای که بهت مدال بدهم...؟
درآن موقع گاو با گفتن:
! -سرور من
شروع به صحبت کرده بود.
-اگر من لایق گرفتن مدال نیستم پس چه کسی لایق آن است؟ من به انسانها بیش از این چه خدمتی بکنم؟ گوشتم را میخورید، شیرم را مینوشید، پوستم را می پوشید، حتی از پهن ام نیز نگذشته آن را هم استفاده می کنید. برای دریافت یک مدال حلبی بیش از این چه باید بکنم؟
پادشاه خواسته گاو را برحق دانسته و به او مدالی از درجه دوم داده بود. گاو با مدالی آویخته از گردن، خوشحال و رقص کنان، در حال بازگشت از قصر به قاطری برخورده بود.
-سلام به برادرم گاو!
! -سلام به برادرم قاطر
-ازکجا می آیی؟ علت این خوشحالیت چیست؟
گاوآنچه را که اتفاق افتاده بود یکایک تعریف کرد. قاطر با شنیدن اینکه گاو از پادشاه مدال گرفته، هیجانزده و چهارنعل خود را به قصر رسانده و به محافظان چنین گفته بود.
-پادشاه مان، سرورمان را میخواهم ببینم...!
-محافظان در پاسخ گفتند:
-این ممکن نیست.
اما قاطر با عناد به ارث برده از اجدادش شروع به جفتک اندازی به دروازه قصرکرده بود.
زمانی که محافظان اوضاع را چنین دیدند آنرا به عرض پادشاه رساندند، او چنین دستور داد:
-بگویید بنده ام قاطر،هم بیاید ببینم چه میخواهد؟
قاطر به حضورپادشاه رسیده وسلام قاطرانه ای کرده و پس از بوسیدن دست و دامن پادشاه خواسته خود را که گرفتن مدالی از وی بود بیان نمود. پادشاه چنین پرسید:
-تو چه خدمتی به این وطن کرده ای که از من مدال می خواهی؟
-ای فرمانروای من! دیگربیش از این چه بکنم؟ مگرمن همان نیستم که توپ و تفنگهایتان را در جنگ بر پشتش حمل میکند؟ چه کسی جز من در صلح فرزندانتان را بر پشتش سوار می کند؟ اگر من نباشم تمامی کارهایتان لنگ می ماند.
پادشاه قاطر را نیز برحق دانسته ودستور می دهد:
-به بنده ام قاطر نیزمدالی ازدرجه یکم بدهید!
قاطرکه بسیارخوشحال بود و چهارنعل در حال بازگشت از قصر، به خری برمی خورد.
خر با دیدن قاطر گفت: سلام برادرزاده!...
-قاطرهم گفت: سلام عموجان!...
-ازکجا می آیی؟ به کجا میروی؟
پس از آنکه قاطرهرچه را که اتفاق افتاده بود تعریف کرد، خر هم گفت:
پس اینطور، حال که چنین است من هم خدمت پادشاه مان رفته و مدالی نیز من میگیرم !...
و چهارنعل به سوی قصر دویده بود.
محافظان قصر: هووووش... چه خبرته؟
واستا... کجا...ااا؟
گفته و سعی در منصرف کردن خر کرده بودند. ولی خر از رو نرفته و آنها را وادار کرده بود که به پادشاه خبردهند. محافظان نزد پادشاه آمده و چنین گفتند:
-از بنده گانتان خرآمده و می خواهد به خدمت برسد!
پادشاه خر را به حضورش پذیرفته و از او چنین پرسید:
-ای بنده من، ای خر، تو دیگه ازمن چه میخواهی؟
خر نیز خواسته اش را بیان کرد. پادشاه که دیگرطاقتش تمام شده بود خشمگین فریاد برآورد که:
-گاو با گوشت و پوست و پهنش به این وطن و به این ملت خدمت کرده، اگرقاطررا بگوئی در جنگ و صلح با حمل کردن بار به وطن خدمت کرده است. ای خر توچه خدمتی به این وطن کرده ای که با پررویی و بی توجه به اینکه خری بیش نیستی از من مدال میخواهی؟...آخر بگو ببینم توچه غلطی کرده ای که چنین گستاخ و بی پروا به حضورمن رسیده ای؟
خر از سرکیف نیشخندی زد و حق بجانب رو به پادشاه گفت:
-ای پادشاه من، ای سرورمن، از بندگانتان خرها، بزرگترین خدمت را به شما کرده اند.
اگرهزاران خربنده ای چون من نبودند آیا می توانستی براین تخت بنشینی؟ می توانستی سلطنت کنی؟
ما بنده گان خرت را دعا کن، فقط با وجود خرها ئی چون ما می توانی چنین حکومت کنی.
پادشاه با شنیدن این حرفها، فهمید خری که در حضورش ایستاده از آن خرهائی نیست که با دریافت مدالی حلبی راضی شود، بنابراین خطاب به خر چنین گفت:
-ای خر، ای بنده من، مدالی که لایق این خدمت بزرگ تو باشد ندارم، اما برای تو تا آخرعمر، هر روز توبره ای کاه از آخور شاهانه درنظر گرفته ام، بخور و برای بقای سلطنتم عرعر کن...!

عزیز نسین 1958
ترجمه: سال 1390