عصر نو
www.asre-nou.net

گردنبند طلا


Fri 18 01 2019

محمد احمدیان(امان)

Mohammad
اکبر احساس می کرد، محمود میلی به گفتگو ندارد. او فکر کرد، نباید او را بدین خاطر سرزنش کند. این شب ها آخرین شب هایشان بود. شاید محمود در خودش است، اکبر این فکر را کرد و او را راحت گذاشت. او شروع کرد، خاطراتش را در ذهنش زنده کند. او اکنون خاطره هایش را از منظره های زادگاهش زیباتر و زنده تر احساس می کرد. شاید آن ها زمانی به همین زیبایی و زنده بودند و گذشت زمان پرده ای بر آن ها کشیده بود

هیجده ساعت بعد از دستگیری اش او در اطاق بازجویی نشسته بود. پشتش به دیوار بود و پاهای تا زانو باندپیچی شده اش روی کف اطاق قرار داشتند. هنوز صابری از او سئوال نکرده بود که محمود گفت:
«شما بردید!»
و او خودش از گفته اش تعجب کرد. صابری دستپاچه شد. او پنج سال بود که از زندانیان بازجویی می کرد. بیش از صد تن از آن ها را بازجویی کرده بود.بعضی خیلی مقاومت کرده بودند، بعضی کمتر مقاومت کرده بودند و تعدادی از همان اول خودشان را باخته بودند. اما تا کنون کسی مثل محمود با او حرف نزده بود. او احساس غرور کرد و به محمود گفت:
«شما هم خوب مقاومت کردید.»
محمود تسکین پیدا کرد. در سه هفته ای که او در بیمارستان معالجه می شد، صابری چند بار او را ملاقات کرد. بعد از اقامت در بیمارستان دوباره به زندان منتقل شد. صابری به بهانه های گوناگون چند بار او را به اطاق بازجویی خواست. محمود در آغاز از هر گونه بحث با او پرهیز می کرد. بعد گفتگوهای آن ها یک سیر طبیعی پیداکرد. صابری او را سرزنش می کرد که تحصیلش را قطع کرده است و این که او آینده ی شغلی اش را قربانی فعالیت سیاسی اش کرده است و این که او علیه شاه که پیشرفت کشور را می خواست مبارزه می کرد. محمود نظرش را از او پنهان نمی کرد. او اشاره کرد به فقری که میلیون ها انسان در کشور دچار آن هستند.
قبل از این که او در دادگاه محاکمه شود، صابری به او گفت که او محکوم به اعدام می شود. او در کشته شدن یک ژنرال آمریکایی دست داشت.

محمود اطاق بازجویی را ترک کرد. او سرش را با کتش پوشاند و با نگهبان بطرف سلولش رفت. او با دستانش گردنبند را در جیب شلوارش لمس کرد. او خودش را سرزنش می کرد که چرا این هدیه را قبول کرده است. گردنبند را شاید همسرش به او هدیه داده باشد. سرانجام او در سلولش بود. خوشحال شد. نگهبان در را بست. محمود کت را از سرش برداشت. اکبر از او پرسید:
«او نگفت کی؟»
«نه !» محمود جواب داد.
پتوی کف سلول ضخیم نبود، اما بهتر از موکت نازک کف سلول بود. اکبر گفت: «فکر می کنی ما را فردا صبح ببرند؟» «نمی دانم.» محمود جواب داد. «آن ها دیگران را هفته پیش در دو گروه بردند. شاید ما را فردا ببرند.»

صبح زود، ساعت پنج محمود و اکبر را برای تیرباران کردن بردند. در میان راه محمود همان احساس را داشت که در مدرسه وقتی پای تخته سیاه صدایش می کردند، داشت. او آن زمان خودش را کمی ناآرام احساس می کرد. سپس اما آرام می شد. اکنون نیز آرام شد. بعد از دستور تیراندازی زانوانش خم شدند و سرش روی سینه اش خم شد. افسرس که به جوخه اعدام دستور می داد، به او نزدیک شد و به او تیر خلاص زد. سپس او به ستوان زیردستش گفت: «چرا به او نگفتید که وسایلش را به خوانواده اش تحویل دهد؟ او یک گردنبند طلا همراه خود دارد.» ستوان زیردستش گفت: «وقتی او را تحویل ما دادند، ما گردنبندی نزد او ندیدیم.» «گردنبند طلا باید بدل باشد.» افسر گفت.