عصر نو
www.asre-nou.net

عاشقی آگاه درشهر!
نامه سیروس جاویدی در رابطه با رسول مقصودی
شهر من زنجان (قسمت بیست هفتم)


Sun 13 01 2019

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
سلام اصغر عزیز

از من خواستی راجع به رسول مقصودی بنویسم، گزارش رابطه خودم با مقصودی‌ها را نوشتم و بستر آن را به دست دادم. اگر یک سطر آن به درد ابوالفضل بخورد، این گزارش به مقصود خود رسیده است. در ضمن تأکید می‌کنم، مسئولیت نکته‌های نادقیق و نادرست صحبت قبلی با من است که در این گزارش تصحیح شده است و از همۀ دوستانی که آن را خوانده‌اند معذرت می‌خواهم. تاریخ دقیق برخی اتفاقات برایم روشن نبود که حدود آن را به نوعی نوشته‌ام. این گزارش براساس بازسازی خاطراتم نوشته شده است و عاری از لغزش و خطا نیست. با سلام‌های گرم به عذرا‌ خانم مجیبی عزیز و ابوالفضل گرامی

من و مهدی مقصودی از کلاس سوم یا چهارم ابتدایی (1337، 1338) در دبستان قریب همکلاس بودیم، دوستی ما از کلاس چهارم شکل گرفت. او شاگردی ممتاز بود و من هم شاگرد بدی نبودم به همین خاطر خیلی مورد توجه معلمان‌مان بودیم. به نظرم در کلاس چهارم بودیم که درس دادن به زبان ترکی در دبستان ممنوع شد. در آن زمان به خاطر اینکه شاگردان زبان فارسی را خوب نمی‌فهمیدند معلمین گاهی درس را به زبان ترکی توضیح می‌دادند و زبان محاورۀ معلم شاگرد ترکی بود. بودند معلمینی که در کلاس فارسی حرف می‌زدند و یا فارسی زبان بودند. من نسبت به دیگران فارسی را خوب می‌خواندم و خوب می‌نوشتم اما به‌درستی حرف نمی‌زدم و کمی هم خجالت می‌کشیدم. به پیشنهاد مهدی با هم شروع به فارسی حرف زدن کردیم، دور از چشم دیگران، اگر می‌فهمیدند مسخره‌‌مان می‌کردند. او خوب فارسی حرف می‌زد و در خانه به رادیو گوش می‌داد و من روزنامۀ پدر را ورق می‌زدم و با مادر مشتری صفحۀ حوادث بودیم.

در آن سال‌ها، فضای مدرسه در حال تغییر بود. مدیر مدرسه‌مان آقای ابراهیمی به زنجان انتقال پیدا کرده بود که ترکی بلد نبود، مدیری جوان، جدی و خوش‌لباس که همیشه کروات می‌زد. به تازگی چوب و فلک و تنبیه بدنی ممنوع شده بود، دیگر چوب و فلکی در کار نبود، اما هنگامی که بازرس‌ها به مدرسه می‌آمدند ترکه‌ها را قایم می‌کردند. به یاد دارم یک روز زمستان دیر به مدرسه رسیدم، آنهایی را که دیر رسیده بودند در حیات ورودی مدرسه به صف کرده بودند. آقای ابراهیمی در آن سرمای زمستان به کف دست‌های‌ هرکس دو ترکه می‌زد و به سر کلاس می‌فرستاد، من نیز از این تنبیه بدنی بی‌بهره نماندم. این اولین باری بود که از یک آدم بزرگ کتک می‌خوردم، پدرم هرگز دست بر روی من بلند نکرده بود.

ورود معلمین جوان به مدرسۀ ما یکی از عوامل تغییر این فضا بود و آن‌ها رفتار و زبان و فرهنگ دیگری داشتند، من و مهدی آن را حس می‌کردیم و راجع به آن صحبت می‌کردیم. در کلاس چهارم آقای صوفی معلم ما بود که خودش را برای امتحانات ورودی دانشکدۀ پزشکی آماده می‌کرد. او من و مهدی را خیلی تشویق می‌کرد، به یاد دارم گاهی دیکته گفتن به کلاس را به من می‌سپرد. در پایان آن سال او مدرسه ما را ترک کرد و وارد دانشکده پزشگی دانشگاه تهران شد.

از خوش‌شانسی ما آقای جواد مجیبی در سال‌های آخر دبستان آموزگار ما شدند، آموزگاری جوان بسیار جدی. سخن که آغاز می‌کردند همه جذب می‌شدیم و چه سکوتی بر کلاس حاکم می‌شد. شیوۀ رفتاری و احترام ایشان به منِ شاگرد، مرا در موقعیتی قرار می‌داد که کوشش کنم چه به لحاظ درسی و چه به لحاظ نظم و انضباط شایسته این احترام باشم. پس از آن در دورۀ دبیرستان هروقت ایشان را می‌دیدم با احترام سلامی می‌کردم و از طرف ایشان پاسخی و لبخندی به مهر.

در آن دوره در شهرِ من زنجان، معلم اهل مطالعه و متفکر و روشن‌بین حکم کیمیا را داشت. اولین جرقه‌های نگاه به این جهان را مدیون کلاس‌های تاریخ و جغرافی و ادبیات فارسی آقای مجیبی هستم. بعد‌ها ایشان از چهره‌های شاخص روشنفکری زنجان شدند. این ارادت و قدرشناسی هرگز از دلم نرفت.

ناگفته نگذارم در دبستان قریب سالن کوچکی بود که در آن میز پینگ‌پنگ گذاشته بودند که معلمین در ساعات فراغت در آنجا بازی می‌کردند. آقای ابراهیمی خیلی خوب پینگ‌پنگ بازی می‌کرد. ما نیز در ساعات ورزش و ساعات تفریح پینگ‌پنگ بازی می‌کردیم. در سال‌های آخر دبستان من آن را به‌نسبت خوب یاد گرفته بودم، گاهی با آقای ابراهیمی نیز بازی می‌کردیم و گاهی به دور از چشم بزرگان پینگ‌پنگ تیغی می‌زدیم. مهدی از این کار من ناراحت بود. از نمادهای این تغییر نیز باید بگویم که در کلاس ششم از طرف وزارت فرهنگ هفته‌ای یک ساعت به ما معلم موسیقی فرستادند. مردی آرام و با وقار (اگر اشتباه نکنم آقای شاهمرادی) که به ما مبنای موسیقی و نت‌نویسی را درس می‌‌داد.

رسول مقصودی تنها برادر مهدی 8 سال از مهدی بزرگتر بود و حضوری چشمگیر در تربیت و درس و مشق او داشت. مهدی به شعر و داستان علاقه‌مند بود. به نظرم از کلاس ششم بود که هر از گاه چیزی می‌نوشت و بعضی از آن‌ها را برای من می‌خواند. باز به پیشنهاد او مشاعره را با هم شروع کردیم.

با مهدی همسایه بودیم. در دوستی با او رسول مقصودی را شناختم. جوانی رعنا، خوش سیما، خوش‌لباس و همواره لبخندی بر لب، این اولین تصویری ست که او در ذهنم بر جای مانده است. سال 1338 یا 1339 در کلاس ششم ریاضی دبیرستان امیرکبیر درس می‌خواند، ورزشکار بود و قهرمان دو صد متر و پرش. در همان سال و یا سال قبل بود که یکی از شعرهایش، روسپی و یا نالۀ نی چوپان را در مدرسه می‌خوانَد. از آن به بعد نامش در شهر به عنوان شاعر مطرح می‌شود و بیشتر به شعر و ادبیات روی می‌آوَرد.چنان غرق در شعر و شاعری گردیده وتمامی ذهن در گیر ادبیات شده بود که از عهده امتحان نهایی کلاس ششم ریاضی برنمی‌آید و سال بعد، تحصیل و مدرسه را در وسط سال رهامی‌کند و به مطالعه‌ای وسیع روی می‌آورد. چندی بعد برای گذران زندگی در سینما ستاره آبی زنجان به کار می‌پردازد.

به دهۀ چهل می‌رسیم، سال‌های اوج شعر فارسی. رسول مقصودی نیما را می‌خوانَد و توللی، اخوان، شاملو، نادرپور، فروغ، رویایی... از طریق نشریات و ارتباطاتش در جریان انتشار کتاب‌های نوین است. این کتاب‌ها در آن زمان به‌آسانی در کتاب‌فروشی‌های زنجان پیدا نمی‌شد، او کتاب‌های دلخواهش را به کتاب‌فروسی زعفری سفارش می‌داد.

شاعر محبوبش حافظ بود، به او جایگاهی یگانه قائل بود. در آن زمان برای چند تن از دوستانش در شب‌های ماه رمضان در خیاط‌خانه‌ای که پاتوق‌شان بود شاهنامه می‌خواند و این برنامه را چند سال اجرا کرد.

چه احترامی به فردوسی داشت که در آن سال‌ها خیلی رایج نبود. کتاب‌های ایرج میرزا و شهریار را در کتابخانه‌اش دیده بودم. حیدر بابایه سلام شهریار را چنان زیبا می‌خواند که اشکم درمی‌آمد و من از خجالت آن را قایم می‌کردم.

از نویسندگان، به هدایت ارادت داشت. به نویسندگانی که تازه مطرح می‌شدند نیز توجه داشت، کتاب شوهر آهو خانم را در دستش دیده بودم.همچنان شعر می‌سرود و کم‌کم اشعارش به مجلات آن دوره راه باز کرد. دیگر مشهور شده بود و در شهر به عنوان شاعر و روشنفکر نامی داشت.به یاد دارم، در دیدار نوروزی سال 1347از من خواست به ادارۀ مجلۀ خوشه پیش شاملو بروم و از ایشان بپرسم که چرا به نامۀ او پاسخ نداده‌اند، او نامه‌ای همراه با شعر برای چاپ در خوشه فرستاده بود. در برگشت به تهران آن را انجام دادم.

در سال 1340 با مهدی کلاس ششم ابتدائی را به پایان رساندیم، او در آن سال شاگرد اول مدرسه شد. در دبیرستان امیرکبیر که نزدیک‌ترین دبیرستان به خانه‌مان بود، ثبت‌نام کردیم. خانه‌مان در محلۀ چغور نایب آقا قرار داشت. محله‌ای فقیر در جنوب شهر، پایین‌تر از بازار پایین، فقط چند خانوادۀ قدیمی زنجان در آنجا زندگی می‌کردند با خانه‌های بزرگ قدیمی و چند خانوادۀ متوسط. لات‌های اطراف محله هم کم نبودند.

این محله میدان و مسجدی داشت که به آن تکیۀ نایب آقا می‌گفتند. در خانۀ ما به این میدان باز می‌شد. ورودی خانه طاق و دو سکوی طاقچه مانند داشت که در دو طرف در و روبه‌روی هم بودند. من و مهدی ساعت‌ها در آنجا روبه‌روی هم می‌نشستیم و حرف می‌زدیم. پدرم با اهالی محله ارتباطی محترمانه در حد سلام و علیک داشت. با آنکه نماز و روزه‌اش به‌جا بود فقط نیم یا یک ساعتی در شب تاسوعا و عاشورا به مسجد محله می‌رفت، سینه و رنجیرزنی را به دور از شأن خود و انسان می‌دانست، گاهی برای شرکت در نماز جماعت به مسجد سید می‌رفت.

در کلاس اول یا دوم دبیرستان از مهدی بازی شطرنج را یاد گرفتم، این بازی را برادرش رسول مقصودی به او یاد داده بود. آن‌ها در خانه‌شان شطرنج داشتند. دست به کار شدیم، شطرنجی برای من ساختیم. بر روی مقوایی سفید صفحۀ شطرنج را کشیدیم و از همان خیاط‌خانه با مهدی 32 قرقره چوبی مصرف‌شده گرفتیم که چهار تای آن بزرگ بود. با پرگار بر کاغذی سفید دایره‌هایی کشیدیم و آن‌ها را بریدیم و با سریش به سطح بالای قرقره‌ها چسباندیم. بر روی آن‌ها با خط درشت نوشتیم: شاه، وزیر، پیاده... قرقره‌های بزرگ شاه و وزیر بودند. من نیز به‌نوبۀ خود با این شطرنج به برادر بزرگم بهروز که دو سال از من بزرگتر بود شطرنج یاد دادم. حالا سه نفر شده بودیم و با هم بازی می‌کردیم.

گاهی هنگام بازی در خانۀ مهدی، رسول مقصودی بعضی ظرافت‌های بازی را به ما توضیح می‌داد. بعدها فهمیدم که او در بازی شطرنج، بازیگری توانا است. برایم عجیب بود که رسول مقصودی به ریاضیات نیز علاقه‌مند بود، گاهی برای حل مسائل سخت حساب یا هندسه راه‌حلی ارائه می‌داد و یا با آن‌ها مدتی ور می‌رفت تا راه‌حلش را پیدا کند. ناگفته نگذارم که رسول مقصودی مردی زیبا، خوش‌اندام و خوش‌لباس بود. دوخت لباس‌هایش را به خیاطی صحافی یکی از بهترین خیاطی‌های زنجان سفارش می‌داد. عکس‌های بزرگی از او با لباس پیشاهنگی و یا با کراوات سال‌ها زینت‌بخش ویترین عکاسی پارسی مدرن‌ترین عکاسی زنجان بود.

سال 1341، سال انقلاب سفید شور و ولوله‌ای در شهر بود به خصوص در میان فرهنگیان که در شهر وزن وحضوری چشم‌گیر داشتند. از آن به بعد چهره شهر در شیوۀ زیستی مردمانش کاملاً عوض شد. اکثر دبیران و مدیران مدرسه کروات می‌زدند و توجۀ ویژه‌ای به ظاهر خود داشتند. حتا در میان بازاریان نیز تعدادی کراوات می‌زدند.

البته تغییر و تحول در شهر از چند سال پیش آعاز شده بود. بستن خزینۀ حمام‌های عمومی و نصب دوش درآن ها ،کاری که در کنترل و برکندن کچلی رایج در شهر نقشی به سزا داشت ،بعضی از روحانیون به شدت مخالف این تغیر در حمام ها بودند . لوله‌کشی آب در تمامی کوچه‌های شهر، برق‌کش خانه‌ها، بسط ادارات دولتی، انتقال سپاه ستاد دو به زنجان،ساختن سینما، نوسازی وترمیم خیابان‌ها و کوچه‌ها،خانه‌سازی وسیع و نوسازی خانه‌هااز جمله کارهایی است که قبل از سال 1341 شروع شده ویا به سرانجام رسیده بود.

دراین سال و سال‌های پس از آن در گردهمایی‌هایی که به مناسبت‌هایی از طرف ادارات دولتی برگزار می‌شد بعضی‌ها در تملق و مجیز‌گویی به شاه گوی سبقت از هم می‌ربودند، من هیچ کلامی جدی از این سخنرانی‌ها به خاطر ندارم. به یاد دارم در یکی از این سخنرانی‌ها رئیس تربیت‌بدنی زنجان که سخنرانی قدر بود، سخنانش را با این بیت آغار کرد:

" شاها تو زمردی و دشمن افعی
افعی به زمرد نگرد کور شود."

در آن فضای بسته وکور حرف‌های رسول مقصودی از نوع دیگر بود. مجیز کسی نمی گفت! اما از تحولات نوین حمایت می کرد. او به‌خصوص از اصلاحات ارضی و اصلاح قانون انتخابات و حق رای زنان دفاع می‌نمود و شورش خرداد 1341 را ارتجاعی ارزیابی می‌کرد. برابری زن و مرد برایش اصل بود. بعدها مش‌محمد خیاط صاحب همان خیاط‌خانه به ما می‌گفت که رسول در آن زمان اعلامیه‌ای نوشت در دفاع از اصلاحات ارضی و حق رای زنان و آن‌ها را در شهر پخش کرد.

رسول مقصودی دست‌و‌دل‌باز بود، کتاب‌هایش را به‌راحتی در اختیار دوستان و آشنایانش می‌گذاشت. در سال دوم دبیرستان از ایشان کتاب رها نوشته فریدون توللی را به امانت گرفتم، کتاب با نقاشی‌های سیاه‌قلم آراسته شده بود. با این کتاب نیز در خانۀ ایشان آشنا شده بودم. برای امتحان فارسی ثلث دوم باید دو شعر به انتخاب خود حفظ می‌کردیم. من از این کتاب شعر فردای انقلاب و کارون را انتخاب کردم، اولی را به خاطر ریتم و هیجانش، و دومی شعر ناب بود. نگران بودم، هیچ شعری از شاعران نوپرداز در کتاب فارسی‌مان نبود و پس از آن نیز هرگز ندیدم. مهدی نیز نمایشنامه‌ای منظوم را انتخاب کرد که به‌تازگی در رادیو اجراء شده بود. در روز امتحان با تردید این دو شعر را معرفی کردم آقای قزلباش معلم‌مان فردای انقلاب را انتخاب کرد.

شروع کردم، با صدایی آرام:
شیپور انقلاب، پرجوش و پرخروش
از نقطه‌های دور می‌آیدم بگوش...

یواش یواش صدایم بالا ‌رفت. دیگر نه معلم را می‌دیدم و نه بچه‌های کلاس را، خودم نیز وارد صحنه‌های شعر شده بودم. به قطعۀ آخر که رسیدم، صدایم خود به خود پایین آمد:

فردای انقلاب، در صحن کارزار
نیمای من مرا، می‌جوید اشکبار...

به آخر رسیدم، یک‌دفعه به کلاس برگشتم. کلاس را سکوت فرا گرفته بود، آقای قزلباش نگاهم می‌کرد. به‌آرامی گفت خیلی خوب، برو بنشین. پس از آن لژنشین‌های کلاس مرا مدتی شیپور قیرقیریش صدا می‌کردند و بعدها آقای قزلباش هم دو بار پای تخته صدایم کرد و گفت: جاویدی فردای انقلاب را بخوان. خواندم، اما دیگر آن مزه را نداشت.

در این سال‌ها بود (تاریخ دقیق آن را درست به یاد ندارم) که رسول مقصودی تصمیم گرفت معلم شود. دو سه ماهه خودش را برای امتحانات متفرقۀ دیپلم ادبی آماده کرد و قبول شد و در اداره فرهنگ زنجان استخدام شد. معلمین را در بدو استخدام به دهات می‌فرستادند. او را به یوسف آباد فرستادند، دهی در چهار فرسخی زنجان، کنار جادۀ تهران، و این خود یک امتیاز بود.

تابستان 42 پدرم از دنیا رفت و این زمین‌لرزه در خانه بود. زمین‌لرزه را نفهمیدم، پس‌لرزه‌هایش تکانم داد. با انس و الفتی که با او داشتم در اندوهی عمیق فرو رفتم. با مرگ پدر یک‌دفعه من و بهروز بزرگ شدیم، پدرم نام نیکی در شهر داشت، باید حرمت پدر نگه می‌داشتیم، باید قد راست می‌کردیم.

بهروز در کلاس اول دبیرستان امیرکبیر سه ساله شده بود و پدر او را به دبیرستان ملی توفیق فرستاده بود. حال هر دو در کلاس سوم ثبت‌نام کردیم، من در دبیرستان امیرکبیر و او در دبیرستان توفیق. از بازی در کوچه و دوستان محله بریدیم و بهروز با دوستان من از جمله مهدی دوست شد، از آن پس با بهروز همه جا با هم بودیم. مهدی نیز حدود همان سال پدرش را از دست داد.

آن روز‌ها مرگ برای‌مان سؤال شد و این سؤال ما را به سؤال‌های دیگری کشید. دیگر اطلاعات کودکان چنگی به دلم نمی‌زد، با بهروز شروع به خواندن رمان کردیم. انتخانی در کار نبود هرچه که به دست‌مان می‌رسید می‌خواندیم. از یک کتاب‌فروشی دست دوم دم مسجد سید کتاب اجاره می‌کردیم روزی یک قران، سعی می‌کردیم همان روز آن را بخوانیم. گاهی یواشکی چراغ خواب را بر روی کتاب می‌گذاشتم، مادرم فهمید و آن را ممنوع کرد.

اواخر کلاس سوم بهروز یک‌هو قد کشید. دیگر نوجوانی رعنا با قدی 180شده بود. آن سال به باشگاه شاهین راه یافتیم، مهدی آنجا را به ما شناساند. صاحب و مدیر این باشگاه مرد محترمی از معلمان قدیمی ورزش زنجان بود. عصرها هفته‌ای دو سه روز به آنجا می‌رفتیم، این باشگاه میز پینگ‌پنگ، اتاق شطرنج و سالنی برای ورزش زیبایی اندام داشت. اتاق شطرنج پاتوق چند تن از فرهنگیان شهر بود که به بازی شطرنج مسلط بودند. ما نیز بیشتر شطرنج بازی می‌کردیم و گاهی پینگ‌پنگ، مهدی و بهروز ورزش زیبایی اندام نیز می‌کردند.

رسول وسط و آخر هفته‌ها به شهر می‌آمد و بیشتر برای بازی شطرنج مستقیم به باشگاه می‌آمد. در اتاق شطرنج هر سال مسابقاتی ترتیب می‌دادند ما در گروه مبتدی‌ها در این مسابقات شرکت می‌کردیم و رسول مقصودی در گروه کسانی که به این بازی سوار بودند. او ارتباطات وسیعی داشت، بعصی از دوستانش به این باشگاه می‌آمدند. در اتاق پینگ‌پنگ خاطره‌ای از گفتگوی او با یکی از دوستانش که دانشجو بود به یاد دارم.

در آن زمان دکتر حمیدی شاعر به شیراز بر سر خاک حافظ رفته بود و خطاب به حافظ شعری سروده بود که یکی از ابیات آن چنین بود:

حافظا برخیز استاد آمده است...

این نحوه خطاب دکتر حمیدی به حافظ به رسول بر خورده بود.رسول و دوستش این بیت را با طنز می‌خواندند و می‌خندیدند. (این شعر را پیدا نکردم، به نقل از یادمانده‌هایم). اغلب از باشگاه با هم به خانه برمی‌گشتیم. زمان برگشت غنیمتی بود برای طرح سؤال از جانب بهروز و من، رسول مقصودی با چه صمیمیت و دقتی پاسخ می‌داد، او شاعر و معلم بود.

سال 1343 وارد دورۀ دوم دبیرستان شدیم، من رشتۀ ریاضی را انتجاب کردم و در دبیرستان امیرکبیر ماندم. مهدی و بهروز برای تحصیل در رشتۀ ادبی در دبیرستان صدر جهان ثبت نام کردند. مهدی از بهترین شاگردان کلاس‌مان بود، قلمی داشت و انگلیسی را خوب حرف می‌زد. او به دنبال علایقش رفت. بهروز هم به مطالعۀ مستقل روی آورد و هرگز آن را رها نکرد.

چندی بعد باشگاه شاهین را بستند. من مهدی را به طور روزمره نمی‌دیدم، گاه‌به‌گاه مهدی به خانۀ ما سر می‌زد ویا او را در همان خیاط‌خانه می‌دیدم. ما نیز پای‌مان به آن خیاط‌خانه باز شده بود، بزرگ شده بودیم. در خیاط‌خانه کمد کوچکی بود که در آن همیشه چندین کتاب شعر و رمان و مجله بود. اغلب کسی چیزی می‌خواند و دیگران گوش می‌کردند. این برای مش‌محمد خیاط غنیمتی بود. گاهی صدای شعر و چرخ خیاطی در هم می‌آمیخت و با آمدن مشتری همه چیز قطع می‌شد. این سنت را رسول مقصودی به جا گذاشه بود. او عادت داشت برای دوستانش شعر و قصه بخواند.

دیگر رسول مقصودی خیلی کم به خیاط‌خانه سر می‌زد. او به زنجان منتقل شده بود و در دبستانی درس می‌داد. گاهی او را با جواد مجیبی می‌دیدم و می‌دانستم دوستی و الفتی عمیق با هم دارند. چند باری هم او را با منزوی‌ها (پدر و پسر) دیده بودم. آقای منزوی مدیر مدرسه بود، اهل شعر. حسین منزوی را به خاطر اینکه بازیکن تیم بسکتبال دبیرستان صدر جهان بود می‌شناختم. بعدها بهروز نیز به این تیم پیوست. در این سال‌ها به ندرت رسول مقصودی را می‌دیدیم، خبر داشتم با دوستانش جلسات شعر و گاهی موسیقی دارند.به نظرم اواخر دورۀ دبیرستان بودیم، رسول مقصودی با خانم عذرا مجیبی ازدواج کردند. اولین بار ایشان را در خانۀ مشترک‌شان دیدم. رابطۀ ساده، مدرن و عاشقانه‌شان احترام برانگیز بود.

اواسط دهۀ 40 شمار زیادی از دانش‌آموزان زنجانی وارد دانشگاه‌ شده بودند. آن‌ها در تعطیلات نوروزی و تابستانی به زنجان می‌آمدند. به یاد دارم پسران دانشجو گروه گروه با هم در خیابان‌های زنجان و یا قیصریه قدم می‌زدند، تعدادی از آن‌ها لباس دانشکدۀ افسری ارتش و شهربانی را به تن داشتند که بسیار چشم‌گیر بود. مهدی با یکی ار این دانشجویان دوست شده بود.او دانشجوی رشتۀ جامعه‌شناسی دانشگاه تهران بود و اهل مطالعه و بحث دربارۀ جامعه‌شناسی و روانشناسی که اغلب موضوع گفتگوی‌شان بود.نا گفته نگذارم که ما نیز از مدت‌ها پیش به فکر رفتن به دانشگاه بودیم.

سال 1346 مهدی دیپلم ادبی گرفت و شروع به تدریسِ زبان انگلیسی در دبیرستان ملی توفیق کرد، بهروز در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی وارد دانشگاه تبریز شد، من هم برای ادامۀ تحصیل به دانشگاه تهران دانشکده فنی رفتم. آن سال (شاید سال بعد) رسول مقصودی معلم زبان و ادبیات دورۀ اول دبیرستان امیرکبیر شد، اما در آنجا چندان دوام نیاورد. چرایی واقعه را از زبان برادرم محمد شنیدم . از او خواستم که آن را بنویسد: " یک روز صبح طبق معمول عازم دبیرستان امیرکبیر بودم به نظرم سال 1347 بود. برای رفتن به مدرسه باید بخشی از بازار پایین را طی می‌کردم و در آن موقع مغازه‌ها شروع به بازکردن می‌کردند. اما آن روز صبح با وضع غیرعادی بازار روبرو شدم: چند نفری وسط بازار راه می‌رفتند و مغازه‌هایی را که باز بودند و یا در حال باز کردن بودند تشویق به بستن می‌کردند. قدم‌هایم را آهسته کردم تا علت را بدانم و زود فهمیدم که این حرکت در اعتراض به صحبت های یکی از معلم‌های ادبیات دبیرستانم آقای رسول مقصودی است.رسول مقصودی معلم ادبیات برادرم کریم جاویدی بود و از زبان او می‌دانستم که آقای مقصودی در کلاس راجع به تحجر، خرافات، سنت‌های مذهبی، عزاداری ماه محرم و واپس‌ماندگیِ جامعه‌مان صحبت می‌کنند. البته قشریون او را می‌شناختند و به دنبال بهانه‌ای بودند، گزارش یکی از شاگردان به پدرش که بازاری بود بهانه به دستشان داد.آن ها به سمت دبیرستان امیرکبیر حرکت کردند، من نیز با فاصله‌ای نه‌چندان دور در پی آن‌ها می‌رفتم. به درب اصلی مدرسه که رسیدیم، جماعتی چند در آنجا جمع شده بودند. پس از چندی این جماعت چهار، پنج نفری را به عنوان نماینده به داخل دبیرستان فرستادند. من هم وارد مدرسه شدم و سر کلاس رفتم. به یاد دارم هاشم بیات، پدر (شیخ اسد بیات، آیت‌الله بیات زنجانیِ امروز) که در بازار پایین مغازۀ خامه‌فروشی فرش داشت جزو نمایندگان بود.نتیجۀ این تجمع و اعتراض، تبعید این معلم روشنفکر دبیرستان ما به یک مدرسۀ ابتدایی بود.»

بر این باورم که در آن زمان اعتراض چندین بازاری آن هم از بازار پایین چندان اهمیتی نداشت. به نظرم اداره‌کنندگان دبیرستان آزادگی‌اش را برنمی‌تابیدند و از این فرصت استفاده کردند.

سال 1347،مهدی تصمیم به ادامۀ تحصیل گرفت و در همان سال در رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی وارد دانشگاه شد. اما او در اواسط آن سال تحصیلی در اثر افسردگی و رنج روانی به اختیار خود این جهان را ترک کرد که آن خود حکایت دیگریست و این دومین تجربۀ من از مرگ بود.

با شنیدن خبر عازم زنجان شدم، شب دیر وقت به زنجان رسیدم، فردا صبح به دیدار رسول مقصودی شتافتم. در را خودش به رویم باز کرد، سلام کردم و روبوسی کردیم بی‌ هیچ حرفی. به داخل خانه رفتیم و در کنار هم نشستیم مدتی طولانی در سکوت باز هم بی هیچ حرفی. آرام به حرف آمد همه از مهدی... و سؤال و سؤال... برای فهم اتفاق که چرا نفهمیدم، چرا نفهمیدیم، تو چرا نفهمیدی؟... دیگر کسی از خانواده‌اش نمانده بود، وجود همسر مهربانش چه غنیمت و شانسی بود. آن شب را با دوستان مهدی گذراندم و فردای آنروز به تهران برگشتم. مدتی بعد رسول مقصودی و عذرا خانم از آن محلۀ واپس‌مانده و سنتی رفتند.

از‌ آن به بعد هیچ خاطره‌ای از دیدارشان ندارم. آخرین خاطره‌ام از ایشان پیامی است که به بهروز دادند. از سال دوم دانشگاه بهروز به جنبش دانشجویی دانشگاه تبریز پیوست و به مطالعات مارکسیستی پرداخت. رسول مقصودی از مطالعات و عقاید سیاسی بهروز خبر داشت. نگران بهروز بود و از من با چه صمیمیت و دلسوری خواست به بهروز بگویم که راه درستی را انتخاب نکرده است.

بهروز سال 1349 به گروه آرمان خلق پیوست در اوایل سال 1350 دستگیر شد و به 5 سال زندان محکوم گردید، یک سال بیشتر او را در زندان نگه داشتند.

اواخر تابستان 1350 مادر با سه برادر کوچکم به خاطر ملاقات هفتگی بهروز به تهران کوچ کردند. من نیز با دوستان دانشکده‌ام در اواخر زمستان آن سال دستگیر شدم.

در سال 1351 مادر و محمد برای امضای قرارداد فروش خانه‌مان به زنجان رفته بودند. رسول مقصودی پیغام داده بود و خواستار دیدارشان شده بود. محمد می‌گوید: با مادر به خانۀ جدید آقای مقصودی رفتیم، در آن روز حال و احوال خوبی نداشتند. با نگرانی به مادرم گفتند به بچه‌ها سلام برسانید و بگویید که راه‌شان درست نیست.

رسول مقصودی درِیچه ای تازه، زیبا وقابل تعمق بر این جهان را به روی ما گشود. در زنجان هیچ معلمی از شعر و ادبیات نوین حرف نزد، هیچ معلمی را در کتابخانه ندیدم، حتا هیچ‌یک از معلمانم را کتاب به دست مشاهده نکردم. رسول مقصودی ما را با شعر آشنا کرد، در نوجوانی شعر را وارد زندگی ما نمودو این از او بود که من را در نوجوانی بر بال‌های خیال نشاند تا بتوانم صدای نیما را در آی آدم‌ها بشنوم؛ با توللی در کارون نشسته بر بلمی آرام سیاحت نمایم ، نظاره‌گر نخلستان های ساحل شوم؛ با اخوان راز هستی را جستجو کنم ؛ با شاملو بر زمین بی‌ستاره به گریم! با فروغ به راه پرستاره کشیده شوم و خواب یک ستاره را ببینم. با شهریار در کوچه‌های مهر بچرخم و با اوبرای جستن خورشید، به دامن لرزان شب آویزان شوم .همه از او بود!

اولین بحث‌ها دربارۀ آزادی، آزادی فردی، آزادی و تعهد در هنر را از زبان او شنیدم و درآخر سپاسگزارت هستم به خاطر انسانی که تو بودی.سیروس جاویدی