عصر نو
www.asre-nou.net

آرتور کستلر

گور بابای اعتدال

برگردان: گلناز غبرایی

Sun 13 01 2019


به مناسبت انتشار نمونه ی اصلی کتاب خورشیدگرفتگی(sonnenfinsternis(

در دهه ی بیست قرن گذشته و در برلین(Ullstein Haus) همکار جوان روزنامه نگارش او را این‌طور ترسیم کردهِ : او یک انسان نبود، بلکه بیشتر به مسلسل می مانست. کستلر یهودی، متولد ۱۹۰۵زاده ی بوداپست و بزرگ شده ی بادن و وین است. از آنجا خود را به آغوش دنیا پرتاب کرد. مدتی به فلسطین رفت و در کیبوز(کمون هایی که نخستین یهودیانی که پا به اسرائیل کنونی گذاشتند، در آن زندگی می کردند.) کار کرد. برای تشکیل یک دولت یهودی جنگید. نوشابه ی عربی فروخت،آس و پاس در در ساحل تل آویو خوابید و اولین مقالات را برای روزنامه های وابسته به انتشارات اولشتاین فرستاد. او تیز، متکبر، جنگنده ، بسیار باهوش، زود رنج و کنجکاو بود و قلم برایش حکم اسلحه را داشت. می‌توانست به سرعت برق و باد جهت فکری‌اش را عوض کند و در این سالها تازه زندگی‌اش آغاز شده بود.
ما به این زندگی دیوانه سر و شجاعانه تا سرحد مرگ نگاهی می اندازیم، آخر مهم‌ترین رمان او یعنی خورشیدگرفتگی (کسوف) که ترجمه ی انگلیسی آن در دسامبر سال ۱۹۴۰ در لندن انتشار یافت، این روزها برای اولیل بار در شکل اصلی‌اش به بازار آمده است. به نظر یک شوخی غیر قابل فهم می‌آید، اما این پدیده نادر درعرصه ی ادبیات که به سی زبان ترجمه شده و درفهرست صد رمان برتر صد سال اخیر به انتخاب کتابخانه ی مدرن آمریکا رتبه ی هشتم را به دست آورده است، تا حال فقط به شکل ترجمه از زبان انگلیسی در دسترس بود. نمونه ی اصلی و آلمانی این اثر که توسط دافنه هاردی دوست دختر کستلر در زمان فرار به انگلستان آماده شده بود، به نظر می‌رسید در آشفتگی آن دوره از دست رفته باشد تا سه سال پیش که یک متخصص زبان آلمانی اهل کاسل در زوریخ نسخه ی اصلی این رمان را پیدا کرد و حالا انتشار پیدا کرده است.
به این ترتیب ما می‌توانیم یک متن قدیمی را دوباره و به شکلی کاملاً تر و تازه بخوانیم. خورشیدگرفتگی یکی از مطرح ترین رمان های ضد ایدئولوژی دوران ماست. (ًRenegatenroman) کستلر یک زمانی کمونیست بود و بعد دیگر نبود. در رمان خورشیدگرفتگی حتی یک بار هم کلمه ی کمونیسم به زبان نمی‌آید . همین‌طور هم اتحاد شوروی. اما شخصیت‌ها اسامی روسی دارند و به دنبال جنبشی توده‌ای به راه افتاده اند که قرار است دنیا را بهتر کند. جنبشی که در مسیر خود خیلی‌ها را برای هدفی والا از میان می برد:«ما پوست مردم را می‌کنیم و پوستی جدید تن شان می‌کنیم. این کارها برای آدم‌هایی با اعصاب ضعیف ساخته نشده، اما زمانی خواهد رسید که مجذوبش می شوی.»
این حرفی ست که بازجو در زندان به روباشف ،از رهبران سابق حزب که حالا دچار تردید شده بود می‌گوید. برای روباشف اما جذابیتش از دست رفته بود. او هم زمانی انسانیت را جانشین انسان کرده بود. به جای انسان یک توده‌ی آبسراکت و تجریدی را نشانده بود. اما حالا دیگر نمی‌خواهد. دچار همدردی شده :«ناله ی قربانیان گوشم راچنان پر کرده که دربرابر دلایلی که باید اجبار به قربانی شدن شان را توضیح دهد، کر شده ام.»
خواندن دوباره ی کتاب واقعاً مثل یک آذرخش از شناخت بر سر آدم فرود می‌آید؛ درباره ی قدرت سرد ایدئولوژی، عدم اعتماد به نفس، قدم برداشتن در زمین لرزان تاریخ و از همه بیشتر وحشت از مرگ.
کستلر خودش هم آن را تجربه کرده است. در سال ۱۹۳۶ و به هنگام جنگ‌های اسپانیا به عنوان خبرنگار عازم جبهه شد. به عنوان گزارشگر و طبیعتاً عضو حزب علیه فرانکو جنگید. دستگیر و تهدید به اعدام شد و باید ماه ها شب و روز در انتظار اجرای حکم می‌ماند. تجربیاتش را در کتاب «یک وصیت‌نامه ی اسپانیایی» ثبت کرد که در سال ۱۹۳۷ برای اولین بار توسط نشر اروپا به بازار عرضه شد.
کشف کستلر به عنوان نویسنده که تاحال در عرصه روزنامه‌نگاری معروف بود ، برای خودش اهمیت چندانی نداشت. او به اعتقاد ژوزف روت باور داشت که می‌گفت « یک ژورنالیست می‌تواند و باید نویسنده‌ی قرن خود باشد.»
در این کتاب از همه تأثیر گذارتر وحشت از مرگ است. وقتی که زندانبان در راهرو بالا و پایین می‌رود و زندانیان با نفس‌های فروخورده در انتظارند تا ببینند جلوی کدام سلول می‌ایستد . وقتی کاندیدای مرگ پشت در سلولش با صدایی لرزان سرود انترناسیونال را می‌خواند و کستلر سرجایش ایستاده و قلبش در هم کشیده می شود، مشتش را بلند می‌کند، اما جرأت هم نوایی ندارد:« از جا برخاستم و جلوی در ایستادم. فلج شده بودم و دندان‌هایم به هم می‌خورد . مشتم را آن طور که در میتینگ های مادرید و والنسیا دیده بودم، بلند کردم و احساس کردم در سلول‌های مجاور هم همه چنین کرده‌اند . همه به طور رسمی مشت ها را بالا برده‌اند تا خداحافظی کنند.
او می‌خواند و می‌خواند و من او را جلوی روی خود می‌دیدم : با ریش نتراشیده، چهره ی درب وداغان و شکنجه در چشمانش.
او می‌خواند و می‌خواند. حتماً بیرون صدایش را می شنیدند. می‌آمدند و تکه‌تکه اش می‌کردند.
او می‌خواند و می‌خواند و ما به شکلی غیر انسانی دوستش داشتیم.
اما کسی با او نمی‌خواند . از ترس.»
کستلر در این حالت نزدیکی همیشگی با مرگ عقلش را از دست نداد، چون جوهر کتاب ها را با خود داشت که مرتب از حافظه‌اش بیرون می‌کشید. بخشی از یک کتاب را نجات بخش می‌داند : قسمت «درباره ی مرگ» از رمان «خانواده ی بودنبروک» اثر توماس مان.
کستلر تجربه ی زندگی و نجات شعورش را در آن لحظات برای توماس مان نوشت. توماس مان از دو جانب حیرت زده شد. اول از این جهت که :« هنر می‌تواند چنین تأثیرعمیقی در زندگی داشته باشد.» در دفترچه ی خاطراتش می‌نویسد که قبلاً آن را غیرممکن می‌دانست . دوم اینکه درست همان روزی که نامه ی کستلر به دستش رسید، پس از سی و پنج سال دوباره همان قسمت از زمان خانواده ی بودنبروک را خوانده بود. یک تصادف عجیب یا ارتباط فکری میان دو هنرمند.
در هر صورت این دو، مان و کستلر کمی بعد همدیگر را در لوکارنو ملاقات کردند. اما :ادبیات می‌تواند انقلابی، نجات بخش و عامل تغییر جهان باشد، ولی ادیبان کله پوک های حال بیحالی و دیوانه‌ای هستند. کستلر در همان هتل محل اقامت مان اتاقی گرفت. آن‌ها صبح با هم پیاده روی کردند، مان، کستلر را به ناهار و قهوه در سالن دعوت کرد و بعد همکار جوان خود را حیرت زده گذاشت و رفت. مان در تمام مدت در مورد رمان ژوزف که داشت رویش کار می کرد، حرف زد و کوچکترین علاقه‌ای به کستلر نشان نداد، نه به شخص او و نه به دوران اسارتش. مان آن طور که بعدها نوشت کستلر را دوست‌داشتنی ولی در عین حال پرخاشگر و بد اخلاق توصیف کرد و کستلر درباره ی مان می‌نویسد : او با اینکه اومانیست است اما حس همدردی ندارد. دوستی با انسان و علاقه ی صادقانه به ضعیف‌تر ها در او نیست.
قدرت همدردی، قدرت نجات بخشی که می‌تواند ایدئولوژی‌ها را شکست دهد، موضوع اصلی خورشید گرفتگی ست. کستلر در زمانی این رمان رامی نویسد که بزرگترین دشمن روشنفکران اروپا هیتلر است و نه کمونیسم و استالین. اما محاکمات نمایشی مسکو و رفتار بی رحمانه‌ای که حتی دوستان نویسنده هم به دلیل آن و به نشانه ی اعتراض از حزب جدا می شدند، وجود داشت. کستلر که در آن زمان اسیر اردوگاه لاورنت در فرانسه است از زبان یکی از شخصیت‌های رمان می‌گوید :«اگر من فقط یک ذره همدردی با تو داشتم، حالا باید تنهایت می گذاشتم. من میخواره‌ام، مدتی هروئین تزریق کردم، اما تا حال نگذاشتم بارهمدردی روی شانه ام باشد. فقط یک دوز همدردی و اومانیسم و دیگر برای همیشه از دست رفته ای.» و بعد اینطور ادامه می‌دهد :«بزرگترین شعرای ما با این سم مهلک نابود شده اند. تا چهل پنجاه سالگی انقلابی بودند و حالا به همدردی معتاد شده‌اند و همه دنیا آنان را قدیس می‌داند.»
ما می‌بینم که چطور انسان تمام اعتقاداتش را از دست می‌دهد. تمام ارزش‌هایی که پیشتر در پس شان مخفی می‌شد. حقیقتش بدل به دروغ می‌شود. او به مردم، به دوستانش که به او اعتماد داشتند ، خیانت می‌کند و آنان را به سوی مرگ می‌فرستد. او خودش از خیلی وقت پیش حکم اعدامی را که در انتظارش است به خود داده. او یکی از شخصیت‌های رمان کافکاست که به واقعیت پیوسته:«این کلمات روشن که او در برابر معبد انسانیت و در مقابله با اعتدالیون می‌نویسد ، حکمی ست که برای خود صادر کرده است.»
مرگ نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود . همسایه مرس می‌زند :«شما فقط ده دقیقه وقت دارید. حالتان چطور است؟» می‌خواهد حواسش را پرت کند تا وقت بگذرد. روباشف با قدردانی پاسخ می‌دهد :« دلم می‌خواهد تمام شود ، بگذرد.» همسایه:« اگر بخشیده شوید چکار خواهید کرد؟» روباشف:« ستاره شناسی می خواندم.» بعد آمدند و همسایه به دیوار کوفت :«حیف شد. تازه صحبت مان گرم شده بود.» و وقتی که دستنبد بسته می‌شود :« من به شما حسودیم می شود. من به شما حسودیم می‌شود. خداحافظ.» کتاب وقتی به چاپ رسید، تکان دهنده بود و هنوز هم همین‌طور است. فقط یک کتاب ضد کمونیستی نیست، بلکه کتابی ست انتی توتالیتاریسم (ضد تمامیت خواهی) با قدرتی غیرقابل تصور. کتابی در مورد قدرت سرد تجرید. در مورد قدرت کشنده ی حکومت هایی که می‌خواهند کنترلشان را حتی بر مغز افراد زیر دستشان داشته باشند. در مورد تاریخ که مرتب از دمکراسی به سمت توتالیتاریسم باز می‌گردد. در مورد وحشت از رؤیاها در لحظه‌ای که به واقعیت می پیوندند. در مورد قرار گرفتن در شرایط دردناکی که دیگر هیچ وقت نشود به درستی یا غلط بودن چیزی اعتماد کرد . نکند او صاف و ساده دارد حقیقت را می‌گوید . او که در کتاب فقط شخص اول خوانده می‌شود و حاکم مطلق در قلمرو خود است: « وحشتی که شخص اول ایجاد می‌کرد، به طور عمده از آنجا نشأت می‌گرفت که امکان درست بودن حرف‌هایش هم بود ،شاید آن‌ها که کشته بود، حتی با گلوله ای در پشت بگویند امکان درست بودن حرف‌هایش هست. هیچ یقینی وجود نداشت به جز مراجعه به پیشگویی با جام جهان نما که نام تاریخ بر آن نهاده بودند و او فقط وقتی حکمش را صادر می‌کند که استخوان پرسشگر تبدیل به غبار شده باشد. ای مرگ عزیز بیا.» اینکه چطور کستلر نویسنده پس از این همه تردید و ناامیدی باز هم می‌نویسد و می‌جنگد، هنری دیگر در زندگی اوست. او موفق به فرار از فرانسه می‌شود و از طریق پرتقال به انگلیس می‌رود که در آنجا دوباره حبس به عنوان دشمن خارجی در انتظارش است، اما او به این سرزمین و این زبان مهاجرت می‌کند و این بار نبردش را برای نجات یهودیان اروپا ادامه می‌دهد . او از سال ۱۹۴۱از انتقال یهودیان لهستان به اردوگاه اطلاع داشت ودر اواخر ۱۹۴۱ و اوایل ۱۹۴۲طرحی برای انتقال یهودیان در مناطق تحت کنترل آلمان به پناهگاه های موقت در افریقای شمالی، قبرس و کنیا ارائه می‌دهد . در خلال سال ۱۹۴۲ گزارش‌ها در مورد نابودی سازمان داده شده ی یهودیان اروپا بیشتر و بیشتر می‌شود . ناامیدی او هم با دیدن بی‌تفاوتی دنیا در این مورد بیشتر و بیشتر می‌شود. در ژانویه ی ۱۹۴۴ در نیویورک تایمز می‌نویسد :« تا حال سه میلیون کشته شده‌اند و این بزرگترین نسل کشی تاریخ است و تعداد روزانه و ساعت به ساعت بیشتر می‌شود . چنان برنامه‌ریزی شده که انگار به راستی تیک تاک ساعت باشد... ما ازدیدن یک سگ که تصادف کرده چنان به هم می‌ریزیم و آنقدر از نظر احساسی تعادلمان را از دست می‌دهیم که سیستم عمومی هضم مان از کار می‌افتد، اما کشته شدن یک میلیون یهودی لهستانی چیزی بیش از یک ذره احساس تأسف برایمان ندارد. » ودر ژوئن ۱۹۴۴:«برای پنج میلیون یهودی روزنامه‌ها تیتری نزدند اما برای پنجاه نظامی انگلیسی چه داد و هواری به راه افتاد.»
چند سال پس از جنگ کستلر کم کم خود را از سیاست و جنگ‌های روزانه ی سیاسی کنار کشید. تلاش‌های قبلی‌اش به تشکیل دولت اسرائیل کمک کرده بود . حالا علیه مجازات اعدام و برای آزاد شدن مرگ اختیاری می جنگید.
هر چند قلب جنگنده اش را حفظ کرد . وقتی در سال ۱۹۵۶ از قیام مردم مجارستان مطلع شد، شبانه به دوستی زنگ زد و از او خواست که او را همراهی کند. ساعت سه شب بود و کستلر از ساختمان نیمه تمامی در همان نزدیکی خانه‌اش چند آجر برداشته بود و می‌خواست با دوستش آن‌ها را به پنجره ی کنسولگری مجارستان در لندن پرتاب کند. دوستش قبول نمی‌کند و می‌گوید که این راه درستش نیست و از این حرف‌ها و پیشنهاد می‌کند که او به بستر رود تا فردا با هم بنشینند و نقشه ی بهتری طرح کنند. او می‌گوید :«نخست یک مکث کوتاه و بعد کستلر غرید گور بابای اعتدال و گوشی را کوبید روی دستگاه.»
شاید براستی پیام تاریخ دیرتر به گوش برسد. گاهی باید صاف و ساده سنگ پرت کرد، گاهی تاریخی اهمیت ندارد و فقط باید لحظه را دریافت.
آخرین نقشه ی کستلر هم عملی شد. او که از سرطان خود و پارکینسون رنج می‌برد در سال ۱۹۸۳ به همراه همسرش سینتیا جفریس با مرگی خود خواسته زندگی را ترک کرد.
اشپیگل: ۲۱.۰۷.۲۰۱۸

به نقل از "آوای تبعید" شماره ۸