عصر نو
www.asre-nou.net

عاشقی آگاه در شهر!
زنجان شهر من (قسمت بیست وششم)


Fri 11 01 2019

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
از آن فضای در حال تحول تهران به زنجان بر می گردم .به شهری که دارد خمیازه می کشد واز خواب بر می خیزد .در این شهر مرتفع از نظر جغرافیائی ! کم ارتفاع از نظر فرهنگی وترقی اجتماعی! در این بیداری خواب آلوده فرهنگی چه کسی یا چه کسانی دارند بر شیپور بیدار باش می دمند؟
دیرست که بانگ خروس نیما آهنگ بیدار باش رادر جامعه فرهنگی ادبی زده است .
"قوقولی قو خروس می خواند
از درون نهفت خلوت ده .
.گرم شد از دم نوا گر او
سردی شب زمستانی
کرد افشای راز مگو
روشن آرای صبح نورانی .
در این شهرسرد که شب های زمستانش حدیث "صحبت سرماودندان "دارد چه کسانی به این دم نوا گر دل سپرده اند ؟ بانگ بیدار باش را در این شب های سرد وطولانی چه کسی بر صوراسرافیلی خود می دمد؟
می دانم هستند جان های عاشقی که چون شعله می سوزند تا روشنی بخش شهری شوند که درهر گوشه وکنار آن ده ها مسجد وتکیه دارند نوحه لالائی خواب علی اصغر می خوانند وصدای هیچ بیدار باشی را بر نمی تابند. سخن ازبیدار باش زدن شاعر روشنگری است که صدایش آرام آرام در کوچه می پیچد وبادش می برد تا دور دست شهر. عابرانی چند تم بیداری خودرا درمسیراین باد می خوانند.
نامش" رسول مقصودی" است .یکی از افسوس های زندگیم این است که چرا هرگز از نزدیک با او آشنا نشدم ! حجب شهرستانیم مانع از این شد که در گذرگاهی مقابلش بیاستم وبگویم "شعر هایت بر دلمم می نشیند ! بگویم آشنا با دردآن زنی هسم که سایه اش را پخش شده زیر چراغ بر لب جوی ترسیم می کنی .
"ایستاده است زنی زیر چراغ...
سایه اش پهن شده بر لب جوی
گوئیا نقش زمین گیری اوست ."



هنوز به آن درجه از اتکای نفس و آزادی خانوادگی نرسیده ام که مانند تنی چند از دوستان هم کلاسی در محفل شبانه وشعر خوانی او شرکت کنم و در خیابان های شهر قدم . بزنم معلم ادبیاتی که سخنانش دارد در شهر می پیچد .سخنانی که برای عده ای حکم نوشدارو دارد وبرای متعصبین ومحافظه کاران شهر حکم حنظل.
امروز وقتی به آن سال ها بر می گردم حسرت این که چرا هرگز نتوانستم با او وحسین منزوی از نزدیک آشنا شوم قلبم را به درد می آید. چرا نتوانستم شعر های زیبای اورا از دهان خود او بشنوم ودر چشمان روشن وزیبای او شور بیداری ونو شدن را ببینم ؟ دهانی که در اوج تعصب شهر گوئی که سرنوشت تلخ امروز را می دید وبا اندوه می سرود و می خواند!
موطن من
این جا دیار مرگ
این جا دیار رویش عمامه
میعادگاه ماه محرم
دیار مرثیه ،ماتم
محراب های خالی
منابر مملو
این جا دیار تفاوت وتبعیض
حتی
تبعیض در زمینه جا ها وروزها
این جا دیار رونق "افیون " کساد
"شراب "
دیار دشنه وچاقووسینه های
دریده
وخانه های خراب
این جا دیار سلطان محمود
غزنوی
وگروه ایازها
وکویر عشق
این جا دیار حبیب اللهیان
بازار سبحه وسوگند
زنبیل های خالی انبارهای پر
دیار مساعد برای زالوها
وکرمهای انگلی و
روباهان
این جا دیارمردن
مردن به پستی
دیار غربت انسان
دیار غربت شعر
این جا طرح زنده ای از
گورستان
زنجان
رسول مقصودی هزار سیصد چهل هفت
جان عاشقی که هنوز عزل های شاعرانه او در هوای شهر می پیچد وجان های عاشق را به عاشق شدن وعشق ورزیدن فرا می خواند. سپاه نازش را در شولای کلام می پیچاند در کوچه های شهر می گرداند وسر انجام د رکنار خانه دوست کوبه بر در می کوبد واز عشق خود به خواهر او می گوید. عاشقانه ای که تا به امروزش جان معشوق را گرمی می دهد .عاشق ومعشوقی در کار نبود عشق بود وعشق! نشسته بر جان دو عاشق که هریک دیگری را می گفت جان !
این شعر را همسرایشان خانم عذرا مجیبی خواهر آقای جواد مجیبی برایم فرستاده اند.
"سپاه ناز"
بیا که جان به لب آمد مرا ز تنهائی
قرار بود بیائی چرا نمی آئی ؟
هنوز "شهره شهرم به عشق ورزیدن "
روا مدار که کارم کشد به
رسوائی
ستاره های سرشکم گواه این
سخن اند
که شام تار مرا مجلس آرائی
مرا زفتنه گری های روزگار
ای یار
گرم تو دست بگیری چه جای
پروائی
کمال جلوه فزاید ترا به ساحت
حسن
گرم ز آئینه گرد ملال بزدائی
جباب عمر مرا آرزو همین باشد
که با نسیم سحر تاب طره
بگشائی
حدیث "ناوک مژگان "کمال بی
هنریست
"سپاه ناز "تو نازم صف
آرائی
ز طره کاستن ات دلبری بیفزاید
به شرط آن که به بی مهری ات
نیفزائی
نبوده سرو که نارنج وگل به بار
آرد
چگونه گویمت ای جان که سرو
بالائی
نمی دهم به سخن هفت گونه
آرایش
چکیده سخن این یک قلم که
زیبائی
به دشت بی رمه چوپان گله دردم
بسان لاله که تنها دمد به
صحرائی .
رسول مقصودی تابستان هزار سیصد چهل وپنج
نوشتن در مورد ابعاد کار وشخصیت او که از نزدیک آشنایش نبودم ومتاسفانه در فضای بسته آن روز صدایش باز تابی اندک داشت و کارهای زیبای او در گستره وسیعی منعکس نشد! من را در نوشتن از اوعاجز می کند.
از دوستان ویاران قدیمم آقای اصغر جیلو وسیروس جاویدی خواهش کردم مرا دراین کار یاریم دهند! حاصل این خواهش نامه سیروس عزیز این چهره محجوب وقابل احترام شهر است که هنوز بسیارانی در زنجان خاطره خانواده محترم وتاثیر گذار او را بیاد دارند .
شش برادری که هریک ستاره روشنی برتارک شهر بودند. قلب های عاشقی که در مکتب پدر ومادری بزرگ شدند که جز عشق وحرمت به انسان و تلاش برای ساختن جهانی بر پایه دانش به آن ها نگفتند.
من هنوز تصویر آخرین دیدار با ثریا خانم مادر جاویدی ها را در مقابل چشمان خود دارم. آن چشم های روشن با هوش ، آن آرامش گفتار و مهری که بر دل می نشست . به آرامی حرکت می کند در کنارم بر روی مبل آرام می گیرد .لبخندی می زند به شوخی می گوید " هنوز مرغ با با بسته پلاستیکی که دل وجگروگردنش را درون شکمش نهاده اند می پزی وبه مهمانانت می دهی ؟" همه می خندند.
بیاد دانشگاه تبریز می افتم به یاد روزی که عزیزش همراه کریم و رحیم دو تن از پسرانش در تبریز مهمان اطاق کوچک من بودند. کریم جاویدی عزیز که نا جوانمردانه به دست موسوی تبریز اعدام شد. اشگ در چشمم حلقه می زند. هوشیار است! می فهمد! آرام دست روی دستم می نهد .چه عظمتی دارداین زن زنی که داستان زندگیش مبارزه است وپایداری ! طاقت آوردن وامید دادن! به راستی چگونه طاقت آوردی این هم درد را زمانی که خانه وکاشانه فروختی ؟ فرزندان در آغوش گرفتی واز زنجان رفتی؟ تا بتوانی بر در زندان ها به ایستی وعزیزانت را ملاقات کنی !
چگونه طاقت آوردی زمانی که خبر رفتن عزیزانت ،جگر گوشگانت را شنیدی ؟
حال نامه سیروس عزیز را بردست دارم گفته است" می توانم هر طور که به خواهم حک واصلاح کنم." همان احترام ،همان فروتنی ونجابت. به دیده می نهم وکلمه به کلمه آن را که تاریخ شفاهی یک شهر یک نسل است می نوشم و منتشر می کنم!
باشد که آینده گان بدانند ! در این شهر کوچک تاریخی چه جان های آزادی
رنج دوران بردند تا مجنون صفتان خدای عشق شدند!
جلاج وشان سر دارها !
جان های پاکیزه ای که در تیزاب های زندگی شسته شدند !
برخی در صبح گاهان جام خونین شفق راسر کشیدند تا خورشید از گلویشان طلوع کند!
حال بنگرید گیست زیبا! چون آنان ؟ابوالفضل محققی
نامه سیروس جاویدی در رابطه با یک دوره از زندگی رسول مقصودی وفضای شهری که داشت دگرگون می شد .