عصر نو
www.asre-nou.net

نخستین نمایشگاه تهران
از خانه پیشاهنگی جنوب تهران تا عبور از کاباره
با کارا و پوستر های خانم گوگوش
شهر من زنجان ( قسمت بیست پنجم)


Mon 7 01 2019

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
دریکی از نخستین روزهای پائیزی در یک صبح نشاط انگیز ده ها جوان ونو جوان با یکی از اتوبوس های گاراژ "کاوندی" همراه چند تن از دبیران برای بازدید از نخستین نمایشگاه بین المللی تهران به سمت این شهر حرکت کردیم .

فصای اتوبوس مملو از شادی بود وانرژی جوانی. شوخی بود وخنده، موسیقی بود و رقص وپریدن بر سر وکول هم. دراین میان نقش یکی دو تن از بچه ها در شوخی وخنداندن بسیار برجسته بود ."یعقوب ترابی " و "جلال ترابی "سردسته بودند.

فکر می کردم یعقوب این همه نیروبرای کل، کل کردن با همه را از کجا می آورد؟ جلال چطور می تواند این قدر شوخی و حرکاتی که باعث خنده همه می شود را انجام دهد؟ در تمامی یک هفته این دوهمراه تنی چند رکن اصلی تلطیف وگرم کردن محیط بودند.

نخستین تجربه دور شدن ودر جمع زیستن وحرکت کردن جمعی بسیاری از بچه ها! نشانه اعتماد خانواده ها به مدیران ودبیران دبیرستانی که می خواستند شکل جدیدی از آموزش وپرورش را به نمایش بگذارند.

دبیران از پوست شیر بیرون آمده ودر سیمای یک دوست با بچه هاهمراهی می کردند. امری که بسار خوشایند بود ونوعی اعتماد به نفس و نگاه جدید به آموزش و پرورش را با خود به همراه داشت.

تعاون و برابر حقوقی. کسی برکسی برتری نداشت. میزان پول درجیب ها برای کسی احترامی ویژه به همراه نمی آورد. دوستی بی شائبه آمیخته با شورنوجوانی.

تهران برای ما جلوه ای دیگر داشت. زمانی که اتوبوس در خیابان های تهران می چرخید تا به خانه پیشاهنگی که در میدان راه آهن قرار داشت برسد .گوئی درون دنیائی دیگر در حرکت بودیم. فکر می کردیم همه به این اتوبوس ویژه محصلان دبیرستان شرف نگاه می کنند. اتوبوسی که هیچ کس در صندلی خود ننشسته بود.

از مقابل ساختمان های بزرگ عبور می کردیم ، کاباره" شکوفه نو" ."یکی از بچه ها می گوید "پولدار شدم میام این جا می خورم می نوشم کیف می کنم ." یکی از بچه های اصحاب دوچرخه است که در گوشم می گوید" دست راستت را نگاه کن !خیابان ورودی شهر نو است! چه می شد یک گردش علمی هم این جا می نهادند ؟ شهر نو هم شهر نوی تهران ! "

اندکی دور تر نرسیده به راه آهن ساختمان چند طبقه ای قرارگرفته که با ساختمان های دیگر متفاوت است. پنجره های کرکره ای تخته ای دارد که نوعی ساختمان های شمال را به خاطر می آورد. ساختمان " چای کشور ." بیاد دبیر تاریخمان می افتم و داستان آمدن چای به ایران که می گفت "کاشف السلطنه آنرا به سختی وبا پنهان کردن تخم چای در عصای خود به ایران آورد." ما هم با دهان های بازاین افسانه را باور می کردیم . دبیر تاریخی که شب پای ثابت قمار بود وروز خواب در کلاس! ورقه تصحیح نمی کرد نمره به وجب می داد.

سال ها بعد وقتی تاریخچه آمدن چای به ایران ورنجی که این مرد برای حمل بوته های چای از هندوستان به ایران روی اسب وقاطر کشید وبا چه مشقتی آن را به مقصد رساند وچه خون دل خورد تا این بوته ها بارور شوند را می خواندم. یک بار دیگر به کلاس های تاریخ برگشتم. کلاس هائی که چیزی جز انبوهی از افسانه وشرح حال ساده افراد نبود. کلاس هائی که هرگز نه زمینه واقعی فرو پاشی امپراطوری ساسانی را به ما گفت ونه علت پیروزی اعراب را !

تاریخی که عدالت انوشیروان را با کج بودن ایوان مدائن به دلیل حاضر نشدن پیرزنی به دادن خانه اش به شاه که جنب کاخ بود توجیه می کرد. ازافسانه زنجیر عدالتی میگفت که به خاطرعدل انو شیروان کسی سال ها آن را نکشید! سرانجام خری سر یر آن سائید وبه صدایش در آوردوپادشاه حکم بر رسیدگیش وعدالت داد.

هرگز، هرگز این تاریخ از" مانی " از مزدک وآئین او نگقت.از زنده به گورشدن هزاران مزدگی! نخستین عدالت خواهان تاریخ این سرزمین . هرگز از سرنوشت تلخ دبیری سخن به میان نیاورد که وقتی شاه عادل از او در مورد نوشته ای که شاه دیکته کرده بودپرسید! او در جواب به درست نبودن نکته ای در نوشته اشاره کرد! شاه گفت "نظرت صحیح بود.اما از آن جائی که بر گفته شاه ایراد گرفتی مستوجب مجازات !" دستور داد با همان دوات که می نوشت آتقدر بر سرش کوبیدند تا جان داد."

تاریخی که نگفت که سقوط حکومت ساسانی نتیجه فساد عمیق دستگاه حکومتی بود! فساد مغان ، به جان آمدن دهقانان از مالیات های سنگین که رمقشان را گرفته بود.سقوط دولت ساسانی نه از قدرت و برحقی محمد ! بل از فاسد حاکم برکشور وعدم حمایت مردم ازحکومت بود.

کشتزارهای چای نه نتیجه وارد کردن چند دانه چای در عصا بلکه حاصل علاقه ، تلاش ، پیگیری وخون دل خوردن مردی بود که دل در گرو آبادانی کشور داشت .

اندکی جلوتر ساختمان با عظمت راه آهن قرار گرفته که خود گونه ای دیگرنشان ازتلاش مردی بود که با دست خالی واراده ای آهنی کمر به ساختن راه آهن سراسری بست.

اتوبوس از چند خیابان باریک از میان ده ها مسافر خانه می گذرد. مقابل یک ساختمان سه طبقه بزرگ می ایستد ."خانه پیشآهنگی جنوب تهران" طبقه اول داخل سالن اصلی تخت خواب های فنری چسبیده به هم قرار داده اند. تمیز با ملافه های سفید وپتو های سربازی قهوه ای رنگ. انتهای سالن سنی نسبتا بزرگ قرار دارد که رسیده ، نرسیده چند تن از بچه ها روی آن می پرند وشروع به جست خیز می کنند .

کسی به فکر غذا نیست !جوانی چنین است. جسم از روح تغذیه می کند. کافی است فضائی آزاد ، شاد باچشم اندازی روشن باشد تا جوانان گوش فلک کر کنند ! از کوچکترین امکان برای خنده وشادی بهر گیرند وبا ساقی بسازند وبنیاد لشگر غم بر اندازند !

زمان از دستمان در رفته بود .جوانی شیر آبی است که باز می کنی وآب به شدت جاری می شود کسی در فکر آب رفته نیست!آن چه مهم است سرشاری وخنگی آب است و خوشگواری آن .

ساعتی بعد میز وسط سالن انباشته از نان تافتون، نان بولکی ، تهران بود وکالباس آرزومان. یکی خیار شور می برید ودیگری گوجه فرنگی! لذیذ ترین عذای دنیا آمیخته با شور جوانی وانرژی بی پایان. آن چه این وسط گم شده بود خود نمایشگاه بود.

مهم فرصتی بود که ایجاد شده بود یک هفته سر وکله هم بزنیم . بگوئیم وبه خندیم فرصتی که یک بار اتفاق افتاده بود.

خانه پیشاهنگی در جنوب تهران بود و نمایشگاه در شمالی ترین قسمت تهران. که رفتن به آن جا یعنی دیدن وطی کردن طول تهران وعبور از قدیمی ترین خیابانها، تا زیباترین خیابان های آنروزتهران.

مسیری که از کهنگی ساختمان ها ، شلوغی ،درهم ریختگی ، سبک زندگی سنتی با کوچه های پرجمعیت وزنان عمدتا چادری با چندین بچه قد ونیم قد آویزان به دنباله چادرها آغاز می شدو با تعدد قدم به قدم مساجد ، شهر نو , فقر،خیابان قزوین و جانیان کوچکی که به قول فروغ"در حواشی میدان ها ایستاده بودند و...میل دردناک جنایت در دستهایشان متورم می شد." به مرکز شهر وسپس به شمال شهر متصل می گردید.

در طی مسیر شهر آرام آرام جامه وچهره عوض میکرد تا سرانجام به ویترین های بزرگ وپر زرق وبرق شمال تهران با لباس های فرانسوی پشت ویترین ها ، به " قصر نور" قصرچهل چراغ ها ، قصریخ ،به هتل مجلل هیلتون ونمایشگاه ماشین های بزرگ امریکائی .به چاتانوگا ، باکارا ، مولن روژ ، دامن های مینی ژوپ ،موسیقی جاز!به پوستر های بزرگ گوگوش این هنرمند اعجوبه می رسید !

با فاصله ای نه چندان دور از کنار زندان اوین با آن درختان بلند تبریزی عبور می کرد ونهایت در ورودی عظیم نمایشگاه که نمادی از ورود به دنیای مدرن بود متوقف می شد.

یک روز پائیزی باآفتابی که هنوز قسمتی از گرمای شهریور را با خود داشت .حوضی عظیم در ورودی وارکستر بزرگی که قطعات شادی را می نواخت. دختران وپسران جوان بالباس های بسیار زیبا که وظیفه راهنمائی رابر عهده داشتند . ده ها پرچم کشور های مختلف جهان که در آن فضای باز دراهتزاز بودند. حضور این همه پرچم نوعی غرور ناشناخته را دل دامن می زد.

ده ها سالن وغرفه های مختلف وما بچه شهرستانی سرگردان از این غرفه به آن غرفه در حرکت.

وورودی یک غرفه افریقائی دو عاج بزرگ نهاده بودند بلندتر از قد ما !شاید اعجابی که از دیدن آن دو عاج به مادست داد بیشتراز دیدن بخشی از آپولوی سفرکرده به ماه بود که در غرفه امریکائی ها نهاده بودند.

فقط می دیدیم بی آن که فکر کنیم ودرنگ نمائیم. از شیرینی ونوشابه غرفه ها می گرفتیم وچرخ می زدیم و به قول یکی از بچه ها "فارسی جرلادماخ" می کردیم! "فارسی در می کردیم! "

حجب ،کم سوادی شهرستانی وغریب بودن محیط مانع از این می شد که با دانش آموزان تهرانی که همراه مدارس خود آمده بودند در صحبت بگشائیم یا سوالی بکنیم . دسته جمعی حرکت می کردیم وهر جا کم می آوردیم سر کله هم می پریدیم .

قادر به دیدن حرکت صنعتی عظیمی که در کشور آغاز شده بود نبودیم. می توان گفت کمتر از همه غرفه ها به غرفه های متعدد ایران رفتیم .کمتر تحولات صنعتی را دیدم وسوال کردیم .سرانجام خسته از گشت زنی در گوشه ای از نمایشگاه روی چمن ها ولو شدیم وتا وقت بازگشت برسد.

یک بار دیگرهم به نمایشگاه آمدیم بی آن که روح خوابیده دراین دروازه تازه گشوده به جهان را در بابیم و برنقش خود در این میان نظر کنیم .

چند روز باقیمانده صرف دیدن شهر در گروه های چند نفره شد. هر چند نفر به چند نفر پای خود را یافته وبا با هم می گردیدند . از گردیدن در لاله زار تا رفتن به سینما هائی که با یک بلیط دو فیلم می داد.از خوردن ساندویچ شش ریالی روبروی پاساژ پلاسکو تا در آمدن به داخل آن. دیدن انسان غول آسا وعقب مانده ای که مانند یک حیوان در انتهای پاساژ پشت ویترینی به نمایش گذاشته بودند. خشونت خوابیده در بطن جامعه ای که سال ها بعد دهان گشودوهمه چیز را بلعید !

مدت ها بعد از برگشت هر گروه تجربه خود را می گفت .هیچ کس از نمایشگاه وغرفه های آن نمی گفت .اصحاب دوچرخه از سر زدن به شهر نو ورفتن پنهانی شبانه به شکوفه نو می گفتند .تعدادی از لاله زار.

هنوزهر زمان به آن یک هفته فکر می کنم چشم های روشن وآبی "حمید امیراصلانی "که هم پای من در آن سفر چند روزه می چرخید در ذهنم شکل می گیرد.سال ها بعد وقتی در مونتزال اورا که تن به مهاجرت اجباری داد دیدم! نخستین خاطره ام همان چشم های درخشان و با هوشی بود که حال درغربت داشتند تن به خستگی پیری می سپردند .

"یعقوب ترابی" آن پسرلبریز از شادی وجنب جوش که تمام نیروی خود را در خدمت سازمان مجاهدین نهاد دیرگاهی است در غربت تن به خاک سپرده. "مسعود ترابی " "جلال ترابی آن نشاط از کف داده و در غربت کانادا به سرنوشت غریبی که جمهوری اسلامی بر خانواده شان رقم زده می اندیشند .

"رضا یمینی" پسری که مانند الماسی پاک ودرخشان بود و در دوستی پایدارهمراه" کریم جاویدی " به دست موسوی تبریزی سال ها قبل اعدام شدند." مسعود حریری" نخبه کلاس استاد دانشگاه علم وصنعت! " حسام شعیبی " که مهندس شعیبی مرا به دوستی او بر گزیده بود به دست حکومت اسلامی کشته شدند.

از آن کلاس کوچک، وبازدید کنندگان نخستین نمایشگاه بین المللی تعدادی کشته شدند! تعدادی تن به مهاجرت دادند! واندکی مجبور به زندگی در جهنم جمهوری اسلام روزهای تلخ بی نشاط خود را سپری می کنند .

" هر روز که خواب بر می خیزم دلم می خواهد سر از پنجره خانه بیرون کنم .فقط فریاد بزنم آنقدر که دیگر رمقی بر من نماند . می روم بالای کوه "گاوا زنگ ." تنها فریاد می زنم ! این چه سرنوشت تلخی بود که برای ما رقم زده شد! فکر می کنم اگر در جهنم بودم این قدر فریاد نمی زدم که از دست این حکومت از دست نمایندگان خدا فریاد می زنم . می نشینم تنها ودر خود سیر می کنم. سیر می کنم در آن روزهای جوانی که خدا را بنده نبودیم !اینک آن هم بستری با دختر خورشید و

این هم خوابگی با مادر ظلمت ؟!

مائی که می خواستیم سقف فلک بشکاقیم وطرحی نو در اندازیم !" بخشی از نامه یک دوست نزدیک وهمکلاسی دبیرستان شرف وهمراه در سفر به نمایشگاه که از او در رابطه با این سفر پرسیده بودم .

ادامه دارد