عصر نو
www.asre-nou.net

دیوانه دوست داشتنی شهر من
شهرمن زنجان (قسمت هفدهم)


Thu 20 12 2018

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
شهر ما دیوانه کم نداشت ونجف معروف ترین وبی آزار ترین آن ها بود داستان زندگی او من را یاد داستان تلخ و کوتاهی از همینگوی می اندازد به نام "مردی با عطر افشان " در زمان جنگ های داخلی اسپانیا داستان دیوانه ای بی آزار که باعطر دانی در دست برروی مردم عطر می پاشید تا خوشحالشان کند .اما زمانی که عطر دان رابه سوی سربازی می گیرد که عطر بپاشد به گلوله اش می بندند.برزمین می افتد با عطر دانی خونین داستان نجف دیوانه بی آزار شهر من نیز تکرار همین فاجعه است.

اولین بار که نجف را دیدم اصلا یادم نمی رود .توی خانه همسایه مان بود احدپسر همسایه آمد و گفت:" بیا نجف دیوانه را ببین تو خانه ما داره کار می کنه." او آدمی نبود که او را ببینی و از یادت برود. جثه کوچکی داشت با صورتی تکیده و استخوانی که یک ریش تُنک ان را می پوشاند. با دو چشم کوچک نزدیک به هم که برق عجیبی می زدند. بینی باریک با پره های گشاد که بطور نامرتب دم و بازدمش را فش فش کنان به داخل می کشید و بیرون می داد. با یک کت بلند و شلواری گشاد که با پارچه ای به جای کمربندآنرا بسته و سفت کرده بود. با بقچه ای نسبتاً بزرگ که که گوشه ایوان نهاده بود.بقچه ای که همیشه زیر بغل داشت .آورده بودند که آی از چاه بکشد وداخل حوض بریزد .هن ،هن کنان آب از چاه می کشید می آورد خالی می

کرد و به سرعت به سر چاه بر می گشت. کمتر از همه پول می گرفت. پول را گویی نمی شناخت؛ فقط دهشاهی را قبول داشت، ده تا انگشتاش را نشان می داد، می گفت:" ده تا دهشاهی می گیرم و حوض را پر می کنم." جزو چهره های سرشناس شهر بود. هر کجا گذرش می افتاد بچه ها دنبالش می کردند. از همه می ترسید. تا می گفتی نجف! فرار می کرد.

همیشه چند تا سنگ کوچک و بزرگ داخل بقچه اش داشت. اگر کسی پشت سرش می دوید و خم راست می شد، نجف سنگ اش را می انداخت. می گفت:" وایسا که آمدم." خانه ای نداشت، شب هر کجا که گیر می آورد می خوابید. تابستانها مشکلی نداشت. شبهای زمستان اگر راهش می دادند می رفت تُن حمام حاج معتمد یا بالای تنور بربری پزی مش احمد. بقچه اش را بجای آن که زیر سرش بگذارد می بست کمرش و می خوابید. .

هیچ کس داخل بقچه اش را ندیده بود. به تنها کسی که اجازه می داد به او نزدیک شود، صغرا مینی ژوپ بود. صغرا مینی ژوپ دختر جوان نیمه دیوانه ای بود که یک شهر را به خود مشغول می کرد. صورتی گرد و سفید با چشمهای خاکستری و موهای بلند و بدنی سفت و سفید. تنها عیبی که داشت چال های صورتش بود که حکایت از یک آبله سخت می کرد. .

یک دامن کوتاه کرپ قهوه ای رنگ می پوشید، بیشتر وقت ها پابرهنه در شهر جولان می داد. آزارش به هیچ کس نمی رسید. مقابل مدارس پسرانه می ایستاد و سر به سر جوانهایی که تازه بالغ می شدند و پشت لبشان سبز می شد، می گذاشت. می گفت:" پنج ریال بده تا دامنم را بالا بزنم." و زیر دامن هیچ نمی پوشید.بودند شاگردان کلاس های بالا که خاطرش را می خواستند. به بازار شهر راهش نمی دادند. چرا که هربار که داخل بازار می شد، جلو هر دکان می ایستاد و می گفت:" پنج ریال بده والا می گم تو با من چکار کردی یا اینکه دامنم را بالا می زنم." بعضیها حوصله شوخی داشتند. اما بازار متعصب و حاجی های متظاهر زنجان طاقت چنین کسی را نداشتند. هر از گاهی پولی به پلیس می دادند. صغرا چند روز غیبش می زد و بعداز چند روز باز پیدایش می شد. اگر دخترهای مدرسه و یا زنها چیزی به او می گفتند آنها را به فحش می کشید:" فلان فلان شده ها فکر می کنید نمی دانم کجا می روید، زیر آن چادر چکار می کنید! آن وقت اسم صغرا مینی ژوپ بد در میره خودش هم به خودش صغرا مینی ژوپ می گفت . .

صغرا مینی ژوپ تنها کسی بود که می توانست به نجف نزدیک شود. ده شاهی های نجف را بگیرد و احیاناً شب تو گوشه ی از شهر، شهوت نجف را بخواباند.

شهر ملایی داشت به نام ملا فندق. درست مانند چهره های مینیاتوری دوران مغول، صورتی مثلثی با دو گونه استخوانی بیرون زده، با چشمهایی مورب و چند تار ریش و هیکل بسیار کوچک و دهانی که بیشتر به نوک پرنده می ماند. به سرعت حرکت می کرد یا بهتر است بگویم قل می خورد. از همین رو او را ملا فندق می گفتند. در چشمهایش اگر نگاه می کردی وحشت تو را می گرفت. او مرده شوی غسالخانه باغ شازده بود. . غسالخانه در یک میدانگاهی در انتهای دهانه رودی که اینک خشک شده بود، قرار داشت."سیلاب میر بها " با چند باغ دور و بر باغ شازده. خانه توفیقی، خانه عبدالله میرزا که حالا تماماً خیابان شده است داخل یک میدان گاهی کوچکی قرار داشت. غسالخانه یک در تخته ای قدیمی داشت که با زنجیری بلند بسته می شد. همیشه یک قفل بزرگ استوانه ای بر آن سنگینی می کرد. . .

ما بچه ها می ترسیدیم که از کنار آن رد شویم. هیچ وقت جرئت نمی کردیم که از شکافهای آن در قدیمی به داخل آن نگاه کنیم. تنها یک بار داخل آن را زمانی که درش باز بود دیدم. یک محوطه بزرگ آجری و سیاه شده طی سالها! یک حوض در وسط آن بود که تختی دراز روی آن قرار داشت , با تابوتی کنار حوض. درست مانند یک سرداب. سرمای درون آن تنم را لرزاند. ترس مبهم مرگ در دلم پیچید، ترسی که روزها و هفته هاازذهنم بیرون نمی رفت و کابوس آن مدام با من بود.

در یکی از شبهای سرد زمستان که نجف جایی برای خوابیدن پیدا نکرده بود از پنجره وارد غسالخانه شده و توی یکی از تابوتها جا خوش کرده بود. دمدمه های صبح ملا فندق برای سرکشی به غسالخانه می رود. نجف هراسان بر می خیزد و وحشتزده می گوید:" وایسا که آمدم." ملا فندق در جا سکته می کند و با همان سکته هم می میرد. از آن روز به بعد نام نجف دیوانه شد نجف ملاکُش. در شهر کوچک و بسته ما با دلخوشی های اندکش، این داستان مضحک و غم انگیز غسالخانه شهر نقل مجلس شد. مردم سر به سر نجف می گذاشتند:" نجف بگو چطور ملا فندق رو کشتی تا چهارتا دهشاهی بدهم!" و او تعریف می کرد.

انقلاب تازه شروع شده بود. دسته های مختلف معترضان به راه افتاده بودند. مردم در خیابانها تظاهرات می کردند. سر چهارراه ها لاستیک آتش می زدند. داخل کوچه ها مرگ بر شاه می گفتند. سنگ می انداختند. ماهها بعد نیروهای ویژه از تهران رسیدند. آنها سوار بر جیپهای ارتشی در شهر می گشتند و سر در پی تظاهرکنندگان می گذاشتند. تیراندازی می کردند.

در یکی از این تظاهرات نجف دیوانه بیخبر از همه جا در وسط کوچه گیر می کند. سربازها ایست می دهند، آن ها کسی به نام نجف دیوانه را نمی شناختند . نجف هراسان فریاد می کشد:" وایسا، وایسا که آمدم." و از بقچه سنگهای خود را بیرون می کشد و پرتاپ می کند. به طرفش تیراندازی می کنند. تیر به قسمتی از پا و تخم های نجف اصابت می کند .سنگ ها ، ده شاهی هایش پخش زمین می شوند . نجف را در حالی که از درد فریاد می کشید و می گفت "می سوزم می سوزم ."به بیمارستان می برند .سه روز بعد نجف دیوانه بی آزار شهر چشم از جهان فرو می بندد. در بقچه اوتنهاچند سنگ بود با دو دست لباس زنانه. لباس های صغرا مینی ژوپ !ادامه دارد