عصر نو
www.asre-nou.net

آرایشگاه مریم خانم


Thu 6 12 2018

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
آرایش عروسیم رارفتم آرایشگاه مریم خانم، انگارهمین دیروزبود، عینهوبرق وبادگذشت ورفت. شبهای نیمه شعبان وسرمریم خانم شلوغ بود. بندانداختن صورتم رابه شاگردش نداسپردکه کارهای بعدی راخودش بکند. پیش ازآن هنوزبند ننداخته بودم. پوست صورتم خیلی نازک وحساس بود. شاگردش نداکه بفهمی نفمی، کمی ساده لوح بود. دوسه جارابندکه انداخت، پوستم رابریدو خون بیرون زد. دادمریم خانم درآمد:
« اوهوی! چه میکنی، ندا! خانم دبیرمدرسه پسرمو، بعدازیه عالم التماس کشوندم توآرایشگاه، داری واسه همیشه فراریش میدی!مگه نگفتم اول کرم وپودربزن، بعد بادقت وحوصله بندبنداز، تادستم خالی شه؟...»

*
سالهاگذشت. دربه دردیاران شدیم. قاره آمریکارایک دورقمری زدیم. انقلاب شد، گفتیم دوران چکمه وتازیانه وداغ ودرفش تخم وترکه رضاشاهی گذشت. برگشتیم تادرسازندگی شریک شویم ومملکت راگلستان کنیم...
حالایک جفت بچه دبستانی داشتیم، سومیش هم شیرخواره بود. حول وحوش جنگ، هوس کردم سری به آرایشگاه بزنم. مریم خانم دچارپیری زودرس وفرسوده شده بود. دیگر ازآرایشگاه ترتمیزچیزی نمانده بود، به حال خودرهاشده وبیغوله ای شده بود، همه چیزش زارمیزد.
روصندلی قراضه نشستم، بانگاههای لبریزاز پرسش، مریم خانم راپائیدم. به عوض هرحرکت وپاسخ وپرسشی، آمدزانوزد، سرش راروزانوم گذاشت وزارزار گریست. گذاشتم خودش راسبک کند. سرآخرگفت:
« خانم دبیر، کجائی شوما!چشمم رودروخیابون سفیدشدودنبالتون چشم چروندم. به اندازه یه عمرانتظارتونوکشیدم که تامنفجرنشده م، درددلموواسه تون بریزم بیرون...»
پرسیدم« چه شده؟ خیلی پیروشکسته شدی، مریم خانم!مریضی چیزی شدی؟ گرچه حال خودمم چندان بهترازتونیست. »
« مریض نشده م، نابودشده م، خانم دبیر. اسمتون همیشه وردزبون شاگرداون سالاتون، شهرام، پسرنازنینم، پسرسروقدم، شاخه ی شمشادم بود...»
« چه شده؟ زن شهرام ناجوره؟ خیلی ازاون سالاگذشته، ماپابه سن گذاشته شدیم، شهرام باید واسه خودش مردی شده باشه دیگه. »
« خانم دبیر، خنجررودلم نزن، کاش زن گرفته وزنش پتیاره شده بود. »
« نکنه مثل خیلیا، ولت کرده وفرارکرده رفته خارج؟ »
« کاش رفته بوداون وردنیا، خانم دبیر. »
« تودلموپاک خالی کردی، نمیخوای بگی چه شده؟ شهرام الان کجاست؟ ازشاگردای خوبم بود، خیلی دوست دارم ببینم چه شکلی وچه کاره شده. »
« بااین حرفاتون آتیشم میزنی واین یه ذره عقلمم زایل میکنی، خانم دبیر. »
« بالاخره میگی چه شده، شهرام الان کجاست؟ »
« شهراموتیربارون کردن، منم همون لحظه مردم، خانم دبیر. »
« به چه جرمی تیربارونش کردن؟ »
« گفتن ضدانقلابه، همین. »
« حالاتومنو بیشترازاین آتش نزن ودیوونه نکن، مریم خانم. »
« انگارباحرفام حالتونوخراب کردم،ببخش، چی شدخانوم دبیر؟ »
« تموم شاگردای این مدرسه م به جون هم افتادن، یه عده شدن مجاهدوچریک، یه عده شدن پاسدار، همدیگه روقتل عام کردن. یه عده م رفتن جبهه، جنازه هاشون برگشت یابرنگشت، میخواستی چه بشه دیگه، مریم خانم!...»

*
بازنشسته که شدم. رفتم سری به مدرسه دوره جوانیم بزنم ونگاهی به آرایشگاه خاطره انگیزمریم خانم بندازم، ببینم اگر هنوززنده است، جویای احوالش شوم. نه ازآرایشگاه، نه ازمدرسه، هیچ اثری نبود. یک برج آسمانخراش، درمحل شان جاخوش کرده بود...