عصر نو
www.asre-nou.net

آقای دادیار (بخش ششم)


Wed 5 12 2018

بهمن پارسا

من به همراه آقای دادستان گنگ و مبهوت از همه ی انچه تا این ساعت سپری شده بود، خود را به دادگستری رساندیم. احوال سگی کتک خورده را داشتم، وخویشتن را سخت بی پناه احساس میکردم. و درد مضاعف، احوال محکومی بود که اینک ساعات انتظار مجدد رابین مرگ و زندگی تجربه میکرد. وارد دفتر دادستان شدیم و ایشان بلافاصله گفت، تهیه پانصد هزار تومان از کجا و چگونه ممکن است؟! و خود اظهار داشت، باید دست بدامن اهالی و اهل بازار و کسبه ی متمکن شد، باید از احساسات مذهبی و ایمانی و حس خیر خواهی مردم سود جست، ولی اینکه چگونه اینکار را میشود انجام داد محل پرسش است. دقایقی طولانی در سکوت و دود کردن سیگار گذشت و آقای دادستان گفت: من تصمیم خود را گرفته ام و دست بکار می شوم، اوّل با چند تن از تجار تماس گرفت و ایشانرا به دادسرا دعوت کرد و ضمن تشریح وضعیت از ایشان خواست تا در حدود توان در این امر یاری برسانند. یکی از ایشان در پاسخ اظهار داشت ، ظاهرا در جریان نیستید، مردم شهر عمدتا حاضر به کمک در اینکار هستند و پیامهای بسیار و جدی فرستاده اند که آماده اند به هر نحو یاری دهند و شخص دادستان را نیز امین خویش میدانند، لذا کافی است شما اعلان نمایید و آنها اقدام کنند!
این خبر مسرّت بخش و امیدوار کننده بود. اینک نیاز به وجود یک حساب بانکی بود تا زیر عنوانی قانونی این کمکهای نقدی ذخیره و قابل محاسبه باشند. در این زمینه با رییس بانک ملّی تماس گرفته شد و ضمن شرح ماجرا از ایشان خواسته شد حسابی موافق وضعیت افتتاح نماید. رییس بانک ضمن ابراز تمایل گفت ، متاسفانه افتتاح حسابی از این دست خارج از محدوده وظایف وی و امکانات بانک است! این سخن چندان متین به نظر نمیرسید ولی صراحت بر رد خواسته ی ما داشت. امّا همچنان که گفتم مردم تمایل خود را در کمک زیر نظر دادستان پیشاپیش به علن رسانیده بودند. اقای دادستان در کمال رشادت گفت هرچه خواهد شد بگذارید بشود من خود مسئولیت این امر را عهده دار شده و در هر مرحله در مقابل هر مقام قانونی پاسخ گو خواهم بود.
امروز که شما این سخنان را میشنوید ، موضوع بسیار سهل به نظر میرسد. ولی در شرایط آنروز بازی با آتش بود و چگونگی اش را خیلی زود در خواهید یافت. در حدود ساعت پنج بعد از ظهر کمکهای نقدی چند تن از کسبه ی معتبر به جمع مبلغ شصت هزار تومان رسیده بود و پیام های امیدوار کننده بیشتری نیز دریافت میشد. ساعاتی از غروب گذشته من و آقای دادستان تصمیم گرفتیم گردشی در شهر کرده واوضاع عمومی شهر را معاینه کنیم و احتمالا اخبار جسته و گریخته در رابطه با این جریان را از دهان اهالی بشنویم. در حال خروج از اداره بودیم که با رییس دادگستری مواجهه شدیم که بطرف ما میامد!وقتی روبروی ایشان قرار گرفتیم با نگاهی حاکی از ملامت و گلایه روبه دادستان گفت: من برای احساسات شما احترام قائلم، ولی کاری که میکنید نه منطقی است و محمل قانونی دارد . این کار شما دادگستری را که پس از بهمن پنجاه و هفت اعتبارش را از دست داده در مقابل نیروی های شدید و غلاظ حکومتی قرار خواهد داد و در این بازی بازنده دادگستری خواهد بود. خبر دار هستم که در همین حال حاضر امام جمعه و اطرافیانش شما را و در واقع ما را متهم به تلاش برای مقابله با اجرای قوانین شرع و حکومت اسلامی نموده اند. من تمام تلاشم حفظ استقلال این دستگاه است حتی به قیمت تزلزل موقعیت ومنزلت شغلی خویش و تا کنون نیز از عهده بر آمده ام ، لذا قدری منطقی تر بیاندیشید و ماجرا را بیش از این تطویل نکنید. در این مرحله این خواهشی است دوستانه ، خواهش همکاری از همکاری دیگر و امیدوارم بیش از این نیز لازم نیاید! لطفا فردا این غائله را ختم کنید.
ما یعنی من آقای دادستان در کمال احترام شنیدیم و آقای دادستان گفت ، حتما که ختم به خیر خواهد شد، مطمئنّم ،جای نگرانی نیست. اینرا گفت و خداحافظی کرده و براه خود در آنشب سرد نفس بر ادامه دادیم. شهر آرام مثل کودکی در زیر پوششی ملایم از برف به خواب رفته بود ، سرما سخت تر از آن بود تا کسی بیرون از خانه و در خیابان باشد و ما با دیدن این سکوت و آرامش مطلق، بی آنکه ابراز داریم خویش را مایوس میافتیم!
«اوه چقدر دیر است، اصلا متوجّه گذشت ساعات نبودم شما هم هیچ یاد آوری نکردید، مرا عفو کنید.»
«صحبتهای شما دلپذیر است ، منهم کنجکاو و علاقمند، ولی درست میفرمایید بماند برای هفته ی بعد»
«بله، بله بماند برای هفته ی آینده، مراقب خود باشید، به امیددیدار»
«حتما ،شما هم همینطور »
یکهفته ی دیگر را در انتظار دیدار با آقای دادیار سپری کردم. می اند یشیدم درست گفت که شنیدن ماجرا برای من آسان است و درگیری در چنان جوّی کار ِ آسانی نبوده است. از یکطرف خودت تقاضای مجازات کرده باشی، واز طرفی بخواهی اجرای آن را متوّقف و متغّیر بکنی! و در این میان با نیروهای فشار بی منطق و صاحب چماق تکفیر نیز رودر رو گردی. نیروهایی که از هیچ منطق و روش ِ معقول و انسانی پیروی نمیکنند و با شعار مرگ بر ضد ولایت فقیه، روز و شب را بهم میدوزند و در آتش میافکنند. ایستادگی در قبال مردمی از این قبیل کار آسانی نیست و مردم ایران بارها و بارها هزینه های گزافی در مقابله با این اراذل پرداخته اند و میپردازند. آنهفته نیز گذشت و روز سه شنبه ی بعد در قهوه خانه معهود با آقای دادیار دیدار کردم. درگوشه یی نشستیم و ایشان بلافاصله گفت، یک نکته از هم اینک روشن است، و آن اینکه من تا پایان سخن وقتمان را صرف دود نخواهم کرد! گفتم خوشحالم ، خیلی خوشحال. وایشان شروع کردند به ادامه سخن :
امام جمعه ی آن شهر سیّد سخت متکبّری بود که در ضمن نمایده خمینی هم بود، و اساسا از طرف خود خمینی به این سمت گماشته شده بود و افتخار شاگردی اورا نیز در دوران پیش از تبعید با خود حمل میکرد. در آنجا شیخ دیگری دیگری بود که در میان طبقات مختلف مردم پیروان پرشماری داشت و مقام علمی وی را در ملاگری نیز مردم شهر علی العموم بر تر از امام جمعه میدانستند و مسجدش نیز همیشه از اهل ایمان و مردم ساده پر و پیمان بود و به نحوی علنی مشخّص بود که آن سیّد این شیخ را بر نمیتابد و به طعنه هراز گاهی او را در صف ناباوران به خمینی و انقلاب مضمون میکند، بی آنکه خواسته باشد نامش را بر زبان آورد.
من و آقای دادستان به هنگام جدا شدن از یکدیگر در آنشب گزنده، قرار گذاشتیم در ساعات اولیه ی بامداد ،یعنی نماز صبح به منزل آن شیخ رفته هم نظرش را در کار با خود موافق نماییم و هم بخواهیم که از کمک نقدی به ما در این کار خودداری نکند و به اهل محل و شهر هم به لحاظ شرعی گوشزدی بنماید.
پیش از طلوع آفتاب صبح من و آقای دادستان و همکاری دیگر از قضات، به خانه ی شیخ رفته و تقاضای ملاقات کردیم که بی معطّلی و با گشاده رویی پذیرفت و معادل این سخن را به زبان محلی باسیمایی خندان گفت"گذر پوست بالاخره به دباّغخانه افتاد" خیر باشد، بفرمایید، و میدانم که در خصوص این مسلمان محکوم به مرگ است، ولی من چه باید بکنم!؟ آقای دادستان گفت، اینک که حاج آقا از کم ّ کیف قضیه مستحضر هستند سخن کوتاه میکنم، خود شما چقدر به ماکمک میکنید و آیا اهل ایمان را هم در اینکار تشویق شرعی خواهید کرد؟! اینک جان یک انسان در میان است ، بیش از این وقت شما را نمیگیرم.
شیخ که همواره سری به زیر داشت و از نگاه در اطراف و اشخاص پرهیز میکرد و به نوعی حالت خضوع و خشوع و فروتنی را القا میکرد گفت: اولا که میدانید کار ما گرفتن است، کی دیده اید ملاّیی به کسی چیزی بدهد، آنهم حالا که همه ی امور مملکت دست ماست! و در اینحالت دوست خالی خود را به ما نشان داد و لبخندی از سر تمسخر و شوخ طبعی زد و ادامه داد: کارتان خوب است ولی در یاد داشته باشید آن مسلمان هم یک مسلمان بی گناه را کشته و جزای اش هم همین است ، ولی اگر بشود از قتل دیگری جلو گرفت ، چرا که نه، شما بفرمایید و خیالتان راحت باشد که خداوند خودش یاور شماست و من ِ بی مقدار هم دعا میکنم!
به زبان پرپیچ و خم آخوندی معنای سخن اینبود که هم خوش کمک خواهد کرد و هم به اهل محله و شهر ندای لازم را خواهد داد. بیش از این هم چیزی نخواسته بودیم. سحر در راه بود که به دفتر دادستان در دادگستری رسیدیم و وعده ی آن شیخ هم باعث انبساط روح و خاطرمان شده بود. آقای دادستان پیشنهاد کرد برای آنکه امام جمعه سدّ راه نشود خوبست برویم از او هم استدعای کمک بکنیم. برای آنکه کار از ساعت معمول نگذرد و امام جمعه را در خانه اش ملاقات کنیم به درب منزلش رفتیم ، دق الباب کردیم و پس از چند لحظه در مقابل دیدگان متحیر ما خوداو با لباس خانه و عرقچینی بر سرویکجفت دمپایی پلاستیکی برپاهادر آستانه ظاهر شد وبی درنگ و سخت با تحکّم گفت: اگر کاری هست بعد از شروع ساعت اداری به دفتر مراجعه کنید، خوش آمدید! نه اینکه ما منتظر برخوردی غیر از این بوده باشیم، نه، بلکه از اینهمه تبختر دچار حیرت و نوعی گیجی شدیم. ولی ضمن تسلّط بر حواس خود قرار گذاشتیم در اولین ساعت اداری و این بار با حضور رییس دادگستری به دفتر آن سیّد برویم.
وقتی قضیه را با رییس دادگستری مطرح کردیم ایشان گفت، اشتباه پشت اشتباه و عدم توّجه به مراتب و تزریق احساسات به هر عملی در هر موقعیتی همه چیز را درهم ریخته، هیچ باور میکنید که رادیو بغداد در این گیر و دار جنگ خانمان سوز از دیروز لاینقطع در خصوص این موضوع دارد سخن پراکنی میکند، هیچ شنیده اید که همین رادیو گفته دادگستری شهر و دادستان شجاع آن با همکاری مردم به حکومت ملایان ، با اسم بردن ازخمینی ، تو دهنی زده و ازاجرای حکم واپس مانده ی قصاص جلوگیری کرده اند. این را من شنیده ام در نتیجه سپاه، بسیج، کمیته، و حزب الله هم شنیده، و اگر هریک و یا همه ی اینان بخواهند میتوانند زیر عنوان برخورد انقلابی با مفسدین فی الارض و ضدّ انقلابیون طرفدار صدآم همه مارا با یک حمله تار مار کرده و خانواده های مارا آواره و پریشان نمایند؟! چرا گز نکرده پاره میکنید، چرا در جاییکه نماینده خمینی امام شهر است به دیدار و مساعدت خواهی از یک شیخ میروید؟ وهزار چرای دیگر. وحالا آیا جایی برای دیدار با امام جمعه باقی مانده؟
آقای دادستان درکمال متانت و خونسردی و با همان شیوه ی آرام و محترم خویش در پاسخ گفت: قصد ما کمک است آنهم بارضایت ولی دم، ودر این راه آنچه را در توان داریم بکار گرفته ایم. امید واریم موّفق شویم و اگرنه"براه بادیه رفتن به از نشستن باطل/اگر مراد نیابم بقدر ِ وسع بکوشم*" خواهش ما هم این است که به سابقه مودّت با این نماینده ی امام مارا تا دفتر او همراهی کنید تا شاید تنش فزاینده را تخفیف بدهیم.
رییس دادگستری گفت من خواهم آمد امّا هیچ نتیجه یی بر این ملاقات مترتب نخواهد بود، فقط آرزو کنیم از این که هست بد تر نشود. اینرا گفت و برخاست و دسته جمعی به دفتر امام جمعه رفتیم، که بر خلاف انتظار در پذیرفتن ما بیش از حد تعلل کردو پس از پذیرش نیز سر زنش کرد به اینکه دخالت در امور شرعی کرده و از محدوده ی اختیارات پیش بینی شده در قانون تعّدی کرده ایم و وی موضوع را با تهران هم مشاوره کرده و گزارش لازم را داده است و بیش از آن هم نیازی به صحبت با ما نمیبیند! وپیش از گفتن ، کاری ندارم میتوانید تشریف ببرید به رییس دادگستری گفت شما باشید.
آقایان مرخص هستند.
در واقع این وضعیت در موضعگیری ما هیچ خللی ایجاد نکرد و به هنگام مراجعت به دادگستری دریافتیم اتوموبیلی هایی در شهر با بلند گوهایی در حرکت هستند و مردم را به کمک به نجات جان یک انسان تشویق و تحریک مینمایند. گویندگان این اعلامیه هشدار میدادند که تنها مرجع دریافت و قابل اعتماد نیز شخص دادستان است و هیچکس غیر از ایشان مجاز به دخالت در این کار نیست. وقتی به مقابل دادگستری رسیدیم، صفی از مردم تشکیل شده بود که غیر قابل باور به نظر میرسید، اما حقیقت داشت، و ما بی اختیار گریستیم! وحالا دیگر نمیشد به مردم گفت که ، نه ما اختیار نداریم، ما تهدید شده ایم، لذا آقای دادستان به مامورین شهربانی دستور دادمراجعین را یک به یک به اتاق ایشان راهنمایی کنند. مردم میامدند وبی آنکه در پی دریافت مدرک یا رسیدی باشند وجوه نقد خود را به دادستان میدادند و میرفتند و وعده میکردند که نفرات ِ بیشتری را روانه خواهند کرد.
چنین اوضاعی برای هیچکس به هیچ وجه قابل تصّور نبود،این سیل کمک تا حدود ظهر بی توقّف ادامه داشت و از ظهر به بعد همه چیز رنگ دیگری به خود گرفت! در این قظع ناگهانی کمکهای مردمی، پیشخدمت اتاق دادستان آمد و گفت فلانکس -منظورش زنی بود که به بد کاری اشتهار داشت- میخواهد بیاید داخل. دادستان گفت ، بیاید، چه نیاز به اعلام است؟ زن وارد شد در مقابل ما ایستاد، و آشکارا می دیدیم که میگرید، قدری ایستاد و سپس روبه آقای دادستان گفت : من همه ی دارایی ام این گوشواره ها ست واین گردن بند، از من قبول کنید، منهم مسلمانم! خدا این جوان را نجات بدهد. اینرا گفت زیور هایش را گذاشت روی میز و گفت، اینراهم بدانید امام جمعه گفته هرکس در این کار مدد بدهد به جبهه ضدانقلاب و صدام کمک کرده است، و از نظر شرع کمک به قاتل حرام است ، حرام. وسپس بی درنگ از اتاق خارج شد.
*************************************************************
* سعدی غزل:هزار جهد بکردم که سرّ ِ عشق بپوشم….