عصر نو
www.asre-nou.net

نخستین روز مدرسه ، مدرسه توفیق!

شهر من زنجان (۴)
Sun 4 11 2018

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
هنوز بعد گذشت شصت سال نخستین روز مدرسه مانند تصویری زنده از مقابل چشمانم عبور می کند ومرا باخود به اطاقی دراز وبزرگ در انتهای یک دالان عریض سنگ فرش شده می برد. دالانی که دبستان توفیق را به دبیرستان توفیق و بخش اداری آن متصل می کرد.دالانی حد فاصل کودکی با نو جوانی وجوانی. دالانی که آرزو میکردی هر چه زود تر تورا از دنیای کودکی به نوجوانی عبور دهد و در سلک بزرگان در آورد.

نخستین روز درس با معلم قران شروع شد. مردی عبوس ،لاغر، با عبائی زرد رنگ وشلاقی چرمی بردست. قرانی را مقابل خود گشوده وبا لحن نسبتا آرامی کلمه به کلمه می خواند. ما باید گوش می کردیم ! من به پنجره های روشن در بالای کلاس که نزدیک به سقف بود خیره شده بودم. به شاخه های درختان بلند سپیدار که پشت شیشه های پنجره تاب می خوردند.

هیاهوی مبهم کلاس ، حیاط بزرگ مدرسه ، با کلاس هائی که پله می خوردند و وارد دنیای پر شور کودکی می شدند. در های چوبی سبز رنگ، زنگ های تفریح وسرازیر شدن صدها کودک با سر وصدا در حالی که بر سر وکول هم می پریدند برایم بسیار جالب بود وتازگی داشت.

ظهر پدرم از عدلیه به مدرسه آمده ودر اطاق آقای قائمی نشسته بود تا من بیرون بیایم. همان نخستین روز متوجه شده بودم که بایداز آقای قایمی مدیر مدرسه با آن ترکه دستش بترسم وحساب ببرم.

پدرم دسته عصایش را بگردنم انداخت او در پیش ومن درپشت سر او به طرف خانه روان شدیم .او در آن موقع هشتاد سال داشت. اما بسیار شق ورق راه می رفت. موقع راه رفتن زنجیرنقره ائی ساعت جیبی اش به دگمه کت بر خورد می کرد و من یا صدای ریتمیک آن قدم رو می رفتم. او می خندید وبا عصا مرا می کشید وبه شوخی می گفت "شلوغ اوغلانه توتموشام .پسر شلوغ را دستگیر کرده ام ." این زیبا ترین خاطره راهپیمائی من از نخستین روز مدرسه به خانه بود.دکان دار ها وهمسایه ها می خندیدند ومن هم چنان با دسته عصائی قفل شده بر گردن قدم رو می رفتم.

مدرسه دو در ورودی داشت یک در به خیابان ذوالفقاری که مخصوص دبیرستان می شد وکارکنان آن . در دیگر به کوچه باغ مالیه باز می گردید برای بچه های مدرسه ابتدائی. حد فاصل این دو در که قسمت دیوار طولی مدرسه می شد خانه آقای" میرزا اکبر نهاوندی" قرار داشت معمار معروف شهر. خانه ائی آجری با طاقی فرو رفته در دیوار که درب ورودی خانه بود. دری طوسی رنگ که پدرپیر نهاوندی مقابل آن بر روی صندلی می نشست.

مردی بود خوش سیما با محاسن سفید که عرقچین نخی سفیدی بر سر می نهاد وعبائی نازک کشمیری بر دوش می افکند. میزی کوتاه بغل صندلی خود می گذاشت با پاکتی نقل شکر پنیر. هر کودکی که از مقابلش رد می شد تا به مدرسه برودسلامی به او می داد یک یا دو نقل! بسته به بالا بلند بودن سلام می گرفت و خندان راهی مدرسه می گردید.

بچه ها اسم اورا حاجی منه نوقول گذاشته بودند. او با آن چشمهای درخشان ،ریش سفید ونقلی که میداد و می گفت "دهنت را شیرین کن و درست را خوب به خوان!" یکی از زیبا ترین تصاویر مدرسه من بود. کسی که شور مدرسه رفتن وگرفتن یک آب نبات از او مشوق هر روزه من به حساب می آمد.

هنوزگاه زمانی که شکر پنیری می خورم شیرینی آن شگر پنیر آمیخته با نعناع را زیردندانم حس می نمایم. بسیاری از بچه ها به خاطر نقل او صبح اول وقت راهی مدرسه می شدند!

همه چیز در فضائی انسانی جریان داشت .من وارد دنیائی دیگر شده بودم ونخستین مرزهای آزادی کودکانه را تجربه می کردم .استقلال در رفتن تنها به مدرسه ، انتخاب دوست ،وارد شدن در دنیای سحر آمیز حروف ، کلمه و جمله.

در دنیای خارج از خانه همه چیز تازه وجذاب بود. از مداد های چینی تازه به بازار آمده."مبادا مدادت را از دو سو ه بتراشی! شکل تابوت می شود میمیری! " چه دلهره ائی داشتم از دیدن مداد های تراشیده شده از دو طرف! تا لیوان های سه رنگ پلاستیکی که داخل هم جمع می شدند و دوات های شیشه ائی مرکب که جیب بغل بچه های کلاس چهارمی را سیاه می کردند.

دکان مشهد حسن بقال که همه چیز داشت دنیائی دیگر بود .همه چیز در آن جا یافت می شد از نرخ ده شاهی گرفته تا پنج ریالی . از نان چائی تا شکلات کشی.

مقابل مدرسه خانه وزیری ها قرار داشت خانه ائی بزرگ نبش "دالان آلتی دالان زیر خانه ." قسمتی از اطاق های خانه روی دالان قرار داشت .دالانی که خیابان ذوالفقاری را به کوچه مستشیرالدوله متصل می کرد. دالانی نسبتا بلند وتاریک که برایم بسیار عجیب بود و شکل قصه داشت. دو در داخل دالان بود که همیشه آرزوی دیدن داخل آن در ها را داشتم فکر می کردم به یکی از همان باغ های قصه باز می شوند.

همزمان آمدن ارتش به زنجان شروع شده بود. زنجان داشت به یکی از مراکز بزرگ ارتش تبدیل می شد ."ستاد سپاه دو" ارتش در حال جای گزینی بود. صد ها سرباز ،درجه دار وافسر داشتند سیمای شهر را تغیر می دادند.

حضور ده ها سرباز ، مشاور امریکائی با آن قد های بلند ، موهای زرد وچشمان آبی با لباس های سفید، عینک های آفتابی ،کلاع کپی و دستکش های سفید و برخی افسرانی که چوب تعلیمی زیر بغل داشتند و در شهر تردد می کردند مانند یک رویا بود!

شهر داشت به داخل یک سرزمین جدید پرتاب می شد. همه شهر به گونه ائی در تصرف سپاه در آمده بود.

رژه سربازان ،جیپ های ارتشی ، ساختمان های بزرگی که دفاتر ارتش در آن ها مسقر می شدند شهر را به ول وله انداخته بود.

آن دو خانه زیر دالان آلتی هم به مرکز اصلی سپاه تبدیل شده بودند. "مرکز ستاد سپاه دو ارتش و مشاوران امریکائی " قفل از روی در های اسرار آمیز من برداشته شده بود. در ها رو به حیاط های پر گل باز شده بودند. دو حیاط با دو ایوان بلند که سراسر آن با فرش قرمزرنگ پوشانده شده بود با دو سرباز ایرانی وامریکائی نگهبان بر در ها ! درست مانند باغ جادو که من را بیاد باغ های داستان های هزارویک شب می انداخت که شب های زمستان پدرم برای من ومادرم وخواهرم می خواند.

چه عظمتی داشتند افسران امریکائی با آن سرهای تراشیده ، هیکل های درشت ، لباس های اطو کشیده که در جیب های عمدتا رو باز سفید می نشستند ودر شهر جولان می دادند.

"دالان آلتی" ترسناکی خود را از دست داده بود. دو پرچم بلند در ورودی آن با چراغ هائی که تمام وقت روشن بودند خبراز دنیای جدیدی می دادند که تحرک ،شادی ومدرنی را با خود به همراه داشت.

چهره شهر روزانه داشت تغیر می کرد. خیابان ها آسفالت می شدند. ماشین هائی که اصطلاحا به آن ها هزار خروار می گفتیم همراه بولدوزورها به آرامی شهر رامی گوبیدند صاف می کردندو خیابان ها را شکل می دادند.

درشکه ها وگاری ها داشتند آخرین نفس های خود را می کشیدند. جای درشگه ها را تاکسی ها ی " پا بدای روسی " و" فورد امریکائی" می گرفتند. "شعبان درشکچی" داشت به "شعبان تاکسی چی" تغیر هویت می داد .

حضور زنان درشهر داشت پر رنگ تر می شد. زنان ودختران جوان خانواده های ارتشی که اکثرا بی چادر بودند در کار تغیر سیمای شهر.

آخوند ها بر افروخته و عصبی دم بر کشیده و زیر لب غرغر می کردند. "جهانگیر میرزا" همسر خواهرم می گفت "دم هایشان را جمع کرده ونشسته اند ." خانواده های ارتشی وارد شده به شهر به نسبت توان مالیشان در خانه های اجاره ائی گاه مستقل وگاه مشترک با خانواده های زنجانی هم خانه می شدند.

در های شهر سنتی ومذهبی زنجان داشت به روی شهر نشینی جدیدی که برایش تازگی داشت گشوده میشد . حال داشتن یک افسر مستاجر زمینه ای برای پز دادن شده بود. داشتن یک افسر مجرد مستاجر چه شوری در بین دختران جوان ودم بخت محله می انداخت.

خانه ها واطاق های داخل خانه ها داشتند باز سازی می شدند .در های کوتاه چوبی اطاق ها را برمی داشتند وبه جای آن چهار دری های شیشه ای با شیشه های مات گلدار تازه مد شده می نهادند.درهای کوتا ه و چوبی خانه ها اندک اندک جای خود را به در های آهنی بزرگ می دادند. در خانه ها بلند تر وبزرگ تر می شدند در هائی که نماد دورانی از نا امنی خارج از خانه بودند. در هائی که موقع ورود مجبورت می کردند اندکی جمع وجور شوی ،خم گردی وسپس وارد شوی .حال در ها بلند تر وفراخ تر می شدند حسی از امنیت ! مهمانان جدید شهر مجبور به خم شدن نبودند. دنیای بسته ومحدود خانه نیز بزرگتر می گردیدند .
فروشگاه ارتش در دروازه ارگ نخستین فروشگاهی بود که گشوده شد. مجموعه ائی از ده دوازده دکان سر هم شده . زنجانی ها برای نخستین بار شکل جدیدی از یک فروشگاه نسبتا بزرگ را می دیدند و تجربه می کردند . کالا های ارزان ،نوع خرید متفاوت ، علی الخصوص پارچه ! هرکس مستاجری ارتشی داشت بن خرید اورا می گرفت و خریدی از این موجود جدید می کرد . "از فروشگاه ارتش خریده ام! نمی دانی چه کیفیتی دارد! می شورم ،پهن می کنم، فقط همین کریپ دوشان آلمانی است. " سخنان رایج خانم ها برای چشم هم چشمی در آن روز های شهر من زنجان. ادامه