عصر نو
www.asre-nou.net

شهر من، زنجان شهر دسته جات عزاداری! (۳)


Wed 31 10 2018

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
میان آن همه گل ها ورنگ های الوان غرق می شوم .در میان انبوه هزاران گل بوته های فرش هاکه مانند گلستانی بزرگ بودند می دوم ،مخفی می شوم واز لابلای برگ ها به شکارگاه خیره می گردم .

به کوچه اکبریه بر می گردم کوچه‌ای که بخش بزرگی از خاطرات کودکیم را رقم می‌زند.

از مقابل درب تکیه اکبریه عبور می کنم بر می گردم به در کوچک پشتی آن نگاه می کنم دری برای ورود خانم ها ، با یک سوراخ بزرگ که همیشه تاریکی درون دالان بطور مرموز و وحشت انگیزی از آن بیرون می زد وترس در جانم می ریخت .

تکیه ائی بود با سالنی که آن روزها در چشم کودکانه من بسیار بزرگ به چشم می آمد با حیاطی کوچک و چند درخت تبریزی که همیشه تعدادی کلاغ سیاه بر آن ها نشسته بودند. زن خادم مسجد می گفت" این ها کلاغ های امام حسین اند وجای دیگر نمی روند."

داخل سالن پر بود از علم های بلند پنج انگشتی که شال های رنگی ترمه و اطلس های سرخ وسبز برانگشتان آن ها آویزان شده بودند. تکیه آخوند روضه خوانی داشت که من اورا همیشه با یک اسب و جلو دار مفلوکی بیاد می آورم که چراغ فانوس به دست پیشاپیش اسب او می دوید ، و آخوند اسب سوار را از مسجدی به مسجد دیگر می برد. وقتش آنچنان ضیق بود که فرصت نمی کرد به نشیند وچای به خورد. از در مسجد که وارد می شد چای گردان داخل سالن ، چانیش را به دستش می داد. او همین طور هورت کشان وصلوات گویان خود را به بالای منبر می رساند.

همه صحنه ها مانندی یک فیلم از مقابل دیدگانم عبور می کنند. اواز زمین زمان می گفت با شعری آغاز می کرد "ای نام تو بهترین سر آغاز " ادامه می دادوسرانجام می گفت "شما ها چشم بصیرت بین ندارید. اگر چنین چشمی داشتید، می توانستید هرشب بعد از ساعت دوازده این جا بیائید وببیند که این علم ها چگونه خون گریه می کنند. می دیدید که هر شب جعفرجنی با جن های خود چطور این علم ها را برمی دارند وهمراه حضرت فاطمه و حضرت زینب ،سربریده امام حسین را درصحن این مسجد می گردانند ونوحه می خوانند. از نوحه آن ها این علم ها خون گریه می کنند. این را سرایدار مسجد بار ها دیده و به من گفته است !

آن ها که عقیده کامل دارند، می توانند این خون های ریخته شده بر فرش ها را ببینند! جماعت پچ پچی می کردند به فرش ها خیره می شدند. برخی به تبرک دست بر فرش ها می کشیدند وبرخی به تائید سر تکان می دادند.

من جاری شدن خون را در میان گل بوته های فرش می دیدم ووحشت می کردم . نمی دانم از این ابوجهل واقعی چه بنویسم که چگونه مدتی طولانی از کودکی من را به ترس آغشته کرده بود. طوری که هر بار از مقابل در پشتی تکیه با آن سوراخ بزرگ رد می شدم، تاریکی دهشت آور آن تنم را به لرزه می انداخت .

این آخوند ها ونوحه خوان ها در سرتا سر تکیه ها ومساجد شهر می چرخیدند و اوهام خود را انتشار می دادند.هرمسجد پیشنماز ، مکبر ،روضه خوان ، دسته عزادارن و علم های خود را داشت. با علم کش های مخصوص به خود که اکثرا لات ها , دو اسمی های زنجان وآدم های کم بضاعت که هرگز امکان دیده شدن و عرض اندام در جامعه را نداشتند در این علم کشی ها خودی نشان می دادند و زیر بارعلم می رفتند . به ندرت یک نفر از آدم های مطرح ، صاحب نام وتحصل کرده را زیر این علم ها می شد دید ! دسته سینه زنان ,زنجیر زنان که عمدتا از روستائیان اطراف ، پادوهای بازاریان، میدان دارها ، مسگر ها ،چاقو سازان ، صاحبان حرفه های پائین از نظر اجتماعی ،عمله ها ،حمال ها ، تعدادی ازجوان های مذهبی انجمن های عزا داری , پای ثابت این زنجیر زنان بودند . کمتر کارمندان دولتی را در این صفوف می دیدی . به خصوص بعد از سال های پنجاه .

قمه زن با کفن های سفید ، سرهای تراشیده از وسط باقمه های آخته وخونین پا بر زمین می کوبیدند ،چرخ می زدند ، حسین حسین می گفتند، شور حسینی می گرفتند قمه بر فرق سر می کوبیدند . من از لابه لای جنگل عظیم پا های هزاران نفر که به تماشا می ایستادند براین رژه ترسناک نگاه می کردم واشگ می ریختم .اشگی از ترس یا احساس نمی دانم ؟

برایم ذوالجناح با آن تن پوش خونی وده ها نیزه شکسته بر روی آن بسیار درد آور ورقت انگیز بود. به خصوص که آن اسب بیچاره را که مال گاریچی محل بود وذغال می کشید را می شناختم ودلم می سوخت که مبادا بمیرد. از سردسته های غول پیکر که پر آوازه ترین لات های زنجان بودند می ترسیدم .

این دسته جات از هر کجا که راه می افتادند باید دسته های دیگر سر راهشان قرار نمی گرفتند که کار به زد وخورد نکشد! نهایت تمام راه ها به خانه محمود خان ذوالفقاری بزرگترین ارباب زنجان ختم می شد.

مردی که همراه تیمور بختبار مهم ترین نقش را در سرکوب فرقه دمکرات داشت ومعروف بود که خانه های بسیاری از مردم را از زنجان تا میانه وبالاتر توسط افراد مسلح خود غارت کرده بود. حال قدرت بلا منازع شهر بود !

دسته جات گوناگون از در کوچک وارد می شدند ، داخل حیاط بزرگی که وسط آن حوض سنگی بزرگی بود می چرخیدند! روبروی ساختما ن دو طبقه آجری می ایستادند ودر وصف محمود خوان نوحه سر می دادند " اویون آباد اولسون کربلا ! یاخچی قوناق ساخلاادن ! خانه ات آباد کربلا خوب مهمان نگاه داشتی !" روی خانه ات آباد بلند وجداگانه مکث می کردند! باز سینه می زدند تا زمانی که خان بزرگ با تبختر بر بالکن ظاهر می شد، دستی تکان می داد ومباشر پولی کف سر دسته می نهاد ودسته سینه زنان و مدح گویان از در بزرگ خارج می شد ."اویون آباد اولسون! اویون آباد اولسون ! خانه ات آباد باد! خانه ات آباد باد ."

درست بیاد ندارم دسته عزاداری دروازه ارک بود یا دروازه رشت ! که یک گاری با خری از پای افتاده ورنجور داشت که روز های عاشورا کف گاری را پر کاه می کردند ویکی از حمالان قدیمی شهر لباس شیر می پوشید روی کاه ها می نشست ودر تمام مسیر گاه به سر وروی خود می پاشید. این همان شیری بود که گویا برای کمک به امام حسین از افریقا خود را به کربلا رسانده بود واما رخصت نداده بود که درکنار او به جنگد. شیری که بعداز کشته شدن امام حسین بر بالای جنازه او نشسته و کاه بر سر وروی خود می ریخت.

اما این شیر بیچاره ما هم تریاکی بود وهم به شدت چپوقی .گاه کم می آورد .خسته می شد ،به محض این که دسته جائی توقف می کرد تا نفسی تازه کند ! او هم چپق بلند خود را از زیر لباس شیر بیرون می کشید، خسته به دیواره گاری تکیه می داد پا های خود را دراز می کرد و شروع به کشیدن چپق می کرد. پک های عمیق به چپوق می زد ودود آن را مانند دودکش کارخانه بیرون می داد. صحنه تعجب آور وخنده داری که هرگز فراموش نکرده ام! .مردم میان گریه شروع به خندیدن می کردند! به شیری که داشت چپق می کشید.

هر از گاهی که فرصتی دست می داد یک استکان چای یا شربت از خانه ائی به شیر بیچاره می دادند تا لبی تر کند وخستگی از تن بیرون سازد ولعنت یزید گوید. دسته اگر از مقابل خرابه ائی عبور می کرد شیر خسته با سرعت جستی می زد داخل خرابه می شد تا جواب چائیش را پس دهد. شیر در حال پریدن ورفتن به خرابه وبازگشتن به گاری که گاه سگهای خرابه دنبالش می گذاشتند دیدنی بود .

جزو نخستین نقاشی ها که سال ها بعد کشیدم تصویر این شیر چپق کش بود.

وقتی برای اولین بار فیلم کارتونی دیدم که در آن شیر ها، پلنگ ها با هم صحبت می کردند وبه صندلی لم داده وسیگار می کشیدند. یاد شیر خودمان افتادم و تعجبی نکردم. فهمیدم که دنیای جادوئی کارتون وفانتزی های آن چندان تفاوتی با این افسانه های مذهبی وشیر چپق کش ندارد. تصویری که هنوز بعد شصت سال همان طور زنده وشفاف از مقابل چشمم عبور می کند.

ده روز محرم بزرگترین سرگرمی بجه های شلوغ محله که بزرگتر بودند وعمدتا هم از خانواده های زحمتکش ،رفتن به مسجد وشلوغی کردن بود. قاطی کردن کفش ها، بی ادبی در حین روضه خوانی ، ذردیدن قند .

مرد بلند قد وخشنی که کار مسجد را رتق وفتق می کرد تمام مدت کار این بچه ها را زیر نظر می گرفت، شناسائی می کرد تا شب شام غریبان برسد. شب شام غریبان وقتی دسته اسرای کربلا را به طرف شام حرکت می دادند دست این بچه ها را با طناب می بستند و جلوی صف حرکت می دادند. او سوار بر اسب با ترکه ائی بر دست به پشت وبازوی بچه ها می زد و" میگفت پدر سوخته ، قند می دزدی ؟ تف تو کفش مردم می کنی ؟" می زد بچه ها میان خنده وگریه اشگ می ریختند و مردم بر سر وسینه خود می زدند .

تصویری از یک شهر مذهبی خفته در قرون واعصار! که هنوز بعد نیم قرن افتخارش به بزرکترین دسته عزاداری ایران است. که اینبار به جای گردیدن دور حوض خانه محمود خان ذوالفقاری ونواله گرفتن از او! دور حوض پر وپیمان حکومت ودولت اسلامی می چرخد و می خواند "اویون آباد اولسون کربلا !"