عصر نو
www.asre-nou.net

شهر من زنجان! (۲)
سفری جادوئی


Mon 29 10 2018

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
در میان گل های آفتاب گردان باغچه حیاط بیرونی گم می شوم .از لابلای برگ ها ، به خورشید صاف در آسمان آبی یک دست خیره می گردم . به نورهای شفافی که از لابه لای گلبرگ ها صورتم را نوازش می دهند! صدای وز وز زنبور ها، آواهای دور و مبهمی که از خیابان به گوش می رسد. صدای عبور یک درشگه است! اسبی شیهه می کشد،پرنده ائی بر بالای درخت سرو بال می زند وپرواز می کند.

هنوز این آواهای گنگ کودگی ،نورهای سکر آور مرا در خود غرق می کنند. نورهائی که شاید تنها در شهر من زنجان این شهر کوهستانی مرتفع یله داده بر کوه های طارم می توان دیدو درهوای سبک آن پرواز کرد.

روزهای بارانی که آب در حوضچه های کوچک باغچه جمع می شد ، قایق کاغذی من در فضائی که شبیه بشقاب های آبی چینی رنگ اطاق پدرم بود! در میان مه ودرختان مه گرفته با آن ساقه های افشان بر آب حرکت می کرد. به چین وماچین، به سرزمین هائی که در قصه های شبانه تمام کوچه پس کوچه های آنرا ترسیم می کردم. قصر خاقان چین با هزاران قفس طلائی که بلبلان در آن سرگرم خواندن بودند. به اطاق های تو در توی مهاراجه های هندی با آن فیل ها ، طاووس ها وجنگل هائی که معبد های سنگی را در خود مخفی کرده بودندسرمی کشیدم.

زمستان های سرد زنجان با بادهائی که مرتب می غریدند همراه بورانی که برف ها را در سرتاسر شهردر کوچه پس کوچه ها می چرخاند وبه درها ودیوارها می کوبید!همراه می شدم! بورانی که هنوز درذهنم به زیبائی می چرخد و سرمای تیز آن زیر پوستم می خلد. سرمائی مانده در ذهن از سال هائی دور.

این در "حلیمه" خانم است که زیر برف مدفون گردیده. یک طرف کوچه دیده نمی شود. برفی سبک چونان پرندی نازک در بادی آرام می چرخد، تاب می خورد،تن خود را به دیوار های کوچه می ساید، در فرو رفتگی درها ،رواق ها ، پنجره های چوبی جا خوش می کند ، مینشیند. دمی آرام می گیرد، باز دامن می کشد واز دیگر سوی کوچه خارج می گردد.

تنم را در گرمی لحاف پهن شده بر روی کرسی می پیچم . گرما در تنم می دود . باد پرده های ضخیم بافته شده از پشم راکه از بیرون به در ها آویزان شده اند با قدرت به درها می کوبد! گوئی شبحی است که می خواهد به زور داخل اطاق شود. از ترس دست مادرم را می فشارم. می خندد "بو منم پهلوان اوغلوم " "این پسر پهلوان من " همه می خندند. من هم می خندم !باد خوابیده است ! شبح پشت در آرام گرفته، پلک های من هم بسته می شود. خوابی غرق رویا.

پنجره های برفک گرفته از سرما که هزاران نقش ونگار در خود دارند مرا باخود به سفری جادوئی میبرند. برای هر پنجره برفک بسته ، آجین شده از یخ! قصه ای ساخته ام. می توان در برفک های بلوری بهشت را دید .جنگل های انبوه ،حیوانات گوناگون ، این صورت یک فرشته است! با نیزه ای در دست! این شیطان است با آن شاخ ها ! هر شکلی را که تجسم می کنم دراین پنجره های کریستالی می یابم و با آن ها سفرمی کنم.

سال ها بعد زمانی که کمدی الهی را می خواندم و به تصاویر آن می نگریستم گوئی قبلا از طریق همین پنجره ها در آن بهشت جادوئی سفر کرده بودم . آه کودکی که می توان درون دوربین کاغذی دست ساز پراز شیشه های رنگی خرد شده ,هزاران تصویر دید. منشوری از نور که از درون شیشه هارنگی عبور می کند وترا در خود غرق می سازند.

بازاری بی انتها، هزاران دکان ، تیمچه ، کاروانسرا ، حمام ، مسجد ، رواق های فرو رفته در دیوار، میدان در میدان! طولانی ترین بازار ایران! بازار زنجان ! طاق های ضربی سقف های گنبدی با آجر های آخرائی رنگ ، همراه آفتابی که از گوشه روزنه های تعبیه شده در راس گنبد ها به درون بازار وحجره ها می تابد. می چرخد، گاه عمود، گاه مورب از چپ وگاه مورب از راست ! مانند رقص نوردر طالاری ساخته شده از خشت زرین . در هر چرخش زیبائی گوشه ای آشکار می شود.

حریرهای مخملی الوان ، سبز ، زرد ، سرخ ، چیده شده بر جلوخان بزازی آقای" ملکیان" در زیر نور می درخشند . سایه روشن غریبی است انتهای دکان در سایه ای عمیق وجلو خان با ده ها توپ پارچه های درخشان غرق در نور.

قنادی ها با طبق های شیرینی" قنادی اطمینان" , آجیل فروش ها ،دکان های چاروق دوزی با ده ها چاروق سفید نخی وچارق های زنانه رنگارنگ دوخته شده با نخ های ابریشمی! آویخته بر دیوار .

بازار زرگر ها با ویترین های انباشته از طلا ، نوعروسان جوان، همراه خانوداه داماد گرم چانه زدن .

چه ملیله کاری زیبائی پشت ویترین نهاده اند ! گلدان هائی از نقره ، آجیل خوری ها , سرویس های چایخوری ، زیباترین کارهای دستی هنرمندان زنجانی! هنری دیر پا ،هزار ساله جد اندر جد.

وارد بازاری کوتاه، تک افتاده، قرار گرفته در سایه می شوم. بازار صندق سازان، با ده ها صندوق رنگارنگ چیده شده در کنارهم. تزئین شده با مفتول هائی از حلبی های رنگی، نقاشی دختری در کنار پسری با گل های رنگارنگ، بارنگ های روغنی، آبی روشن، سبز زیتونی، مغز پسته ائی، سرخ شنگرفی، صورتی گل بهی رنگ ،زرد طلائی، غوغائی است!این صندق مخصوص عروسان است با لحاف تشک های مخملی چیده شده بر بالای آن ها. دخترانی که با گونه های گل انداخته در کنار مادران، دست برلحاف های مخملی می کشند و می خندند. درخت زندگی شکوفه می زند !

صدای کوبیدن پتک از دور از بازار مسگر ها به گوش می رسد. موسیقی خاصی که دیر گاهی است خاموش شده است. ریتمی آهنگین از کوبیدن پتک بر سندان که با هر چرخش دیک یا سینی ریتم آن هم تغیر می کند. بازاری با سقف بلند و دود گرفته ناشی از سال ها دمیدن بر کوره های آتش . دم وباز دمی تاریخی و آتشی که از کوره زبانه می کشد.

صنعتی بسیار قدیمی به قدمت قرن ها در منطقه ائی با معدن های مس و صنعت گرانی هنرمند. رقص پائی عجیب کودکی ده ، دوازده ساله! سرگرم صیقل دادن تشتی مسی قلع اندود شده !چرخان داخل تشت!چهره ائی دود اندود ومات! چهره ائی که اورا متوقف می کند. تشتی نهاده شده در گودی روی شن و گرده آجر وذغال. کودک با دست طنابی را که از سقف آویزان شده سخت گرفته است ! تشت راگاه به چپ وگاه به راست می چرخاند. رقصی تلخ ویک نواخت چونان چرخیدن اسب عصاری !

با تمام کودکیش سختی کار را می فهمد. صورت سیاه شده از دود کودک قلبش را به درمی آورد. هرزمان که به ظرفی مسی می نگرد سیمای آن کودک در مقابل چشمانش جان می گیرد.

سال ها بعد شنیدن ضرب المثلی در مورد یک کودک مسگر خنده برلبش می نشاند . "مادری کودک به مسگری سپرد که مسگری بیاموزد. کودک چند روزی رفت ودیگر نرفت . استاد مسگر نگران شد شاگرد باهوشی بود. برای خبر گیری به خانه شان رفت .مادر خانه نبود. خاله اش پشت در آمد. دلیل نیامدن شاگرد را پرسید. خاله گفت "والله می گوبد همه فوت وفن را یاد گرفته است . مس را می کوبی صاف می شود. بر سندان می گذاری به نازکی بر کناره اش چکش می زنی می شود سینی. از کناره خمش میکنی تابش می دهی می شود لگن ، سرش راتنگ می کنی ته اش را گشاد! می شود دیگ." استاد مسگر به تعجب انگشت بر دهان می گزد و می گوید "پدر سوخته خودش که یاد گرفته هیچ به این خاله فلان فلان شده هم یاد داده است >"

از چهار سوئی زیبا عبور می کند به تیمچه ائی می پیچد. به دکان های فرش فروشی خیره می گردد .طاقه های چیده شده فرش هائی با رنگ های الوان نقش های اساطیری ، مانده از دوران های باستانی ! نقش هائی که قدمت برخی از آن ها به دوره اشکانیان می رسد . فرش های " تکاب" ،" افشار" ، "بیدگینه" ، "قولتوق،" پدر در داخل فرش فروشی "حاج آقا یمنی" نشسته است .

ادامه دارد