عصر نو
www.asre-nou.net

تبی نشسته بر جانِ خسته


Mon 22 10 2018

ا. رحمان

مردی پا گذاشته در خیابانی
خورشید ،
صفحه آهنین کوره
از خیابان بر آسمان می بارد

چمدانی به دست ،
تبی نشسته بر جانش
عرق ریزان ،
رگه های سفید بسته رخسارش
زیر تابش تیغِ آفتاب
دستمالی چرک آلود
چشمان سرخش را می روبد

او به یاد می آورد
روزهایی پر تب و تاب
زمستان پا در این خیابان
گذاشته ،
اما سرما از آسمانِ کبود بر خیابان
می بارید

یقهِ کتش را
حائل گردن و سرما
بالا آورده
گذشته،
در پناهِ بی پناهی خویش

مرد - چمدانش را بر زمین می گذارد
نگاهش رو به آسمان
کبوتری نشسته بر تیرک
می گذرد ،
به یاد می آورد
آن سفید چون برف
در آن بی پناهی
تنهاست،
با خود می گوید ،
- جفتش کجایِ این دنیا ست...؟

نگاهش در سراب خیابان
محو می شود،
مرد - آن قدر حفره
در بدن دارد
گریه کودکان گرسنه از دیرگاه شب
از یادش می گذرد
و تمام مردگان کارتن خواب
در آنها دفن می شوند ،

او پا می کشد
جنازه اش
از خیابانی که،
خورشید، صفحه آهنین کوره
از زمین به آسمان می بارد
آهسته می رود .

رحمان
۱۸/ 0۵/ ۱۳۹۷