عصر نو
www.asre-nou.net

آبگوشت بزباش


Mon 24 09 2018

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
« ایوا، خواهر! ساعت شیشم گذشته، اینجوری واسه نهارمیان؟ کلی زحمت کشیدم به خاطرتو، نهارآبگوشت بزباش پختم! »
« توباغچه وگلام غرق شدم، به خودم که آمدم، عصروخورشید سرازیرشده بود. خاک وخل سراپاموپوشونده بود، یه دوش گرفتم ولباس پوشیدم، دیرواینوقت شد. توتلفن بهت گفتم گرفتارم وبگذارواسه یه روزدیگه، خودت اصرارداشتی بیام، گفتم دیرمیام. »
« گفتی دیرمیای، نگفتی بعدازساعت شیش واسه نهارمیای. »
« حاجی انگارخیلی مشغوله، توایون چیکارمیکنه ؟ »
« ظهرنیامدی، نهارکه خوردیم، گفت نمیاددیگه ومشغول کارش شد. »
« کارش چیه؟ جوری گرمش شده که ماراندیده گرفته، دنیاومافیاروفراموش وروکرده به دیواروسخت مشغوله. »
« تاغذاروحاضرمیکنم، خودت بروببین چیکارمیکنه، باهیچکی رودروایسی نداره؛ الاتو. یواشکی وناغافل بروکنارش، یه کمم نصیحتش کن، شایدآخرسری کمی کوتابیاد، حالادیگه نهارروشام میخوریم، میرم غذاروحاضر کنم. »
« سلام حاجاقا! نبینم اینقده مشغول باشی، انگارکارمهمی میکنی، یادمنم بده. »
« سلام، حاجیه خانوم، شان ومقام شومابالاترازاونه که دوراطراف این زهرماریا باشی، راستیاتش فکرکردم نمیای دیگه، سرموگرم این زهرماری کردم. »
« شکست نفسی میکنی حاجاقا، واسه چی رواین سینی حلبی درست میکنی؟ چیقدم قهوه ئی خوش رنگیه، لواشکت. »
« لواشک نیست، حاجیه خانوم. زهرماریه. »
« زهرماری چیه حاجاقا؟ »
« تریاکیابهش میگن طل. ازوقتی تصادف کرده م وپاهام شیکسته، نمیتونم برم پیش بروبچه هاوبکشم. بچه هاازبازارواسه م میارن خونه. »
« یعنی تریاکواینجوری میکنی وبعدمی کشی، حاجاقا؟ »
« دیگه حال وحوصله ی منقل ووافورندارم، حاجیه خانوم. روزگارلاکردارخیلی زمینگیرم کرده، انگارداره انتقام عروتیزای گذشته وزورگوئیامو به ملکه خانومم، ازم میگیره لامصب. ازخداپنهون نیست، ازشوماچه پنهون، یه روزگاری تودروازه غاریکه بزنی بودیم واسه خودمون، انگارحالامیباس تقاص پس بدیم. »
« حالاچیکارمیکنی؟ چیجوری ازتریاک استفاده میکنی، حاجاقا؟ »
« ازطل یاتریاک، شربت درست میکنم، شربتومی جوشونم ورواین سینی حلبی میریزم، مثل آبنبات کشی، یه مدت میگذارم خودشوبگیره واینجوری سفت شه وبه شکل یه ورقه لواشک نازک دربیاد، بعدمیبرم وبه اندازه یه ماش، گلوله حب درست میکنم. گلوله های حب رومیریزم تویه شیشه، دیگه تریاک نمی کشم، هرصبح وشب یه حب میخورم. »
« شنفتم اونائی که حب میخورن، زودمیمیرن، این کاردرستی نیست، حاجاقا»
« دست رودلم مگذار، اونقده نامردی ازاطرافیاوزندگی دیده م که خیلی وقته اززندگی بیزارشده م، همیشه باخودم میگم: هرچی زودتربرم وراحت شم، بیتره، حاجیه خانوم. »
« گذشته هاگذشته، شمایه کم کوتابیاوگذشت کن. پسرات که میان ومیخوان راه باباشونودنبال کنن، چیکارمی کنی، حاجاقا؟ »
« باهاشون خیلی بحث وجدل داشته م ودارم، بهشون میگم: باباجون، چشماتونووازو خوب نگاکنین، آخروعاقبت باباتونوببینین وراه درست روبرین. اونام بچه های نااهلی نیستن، می بینن ومی فهمن من راه خطا رفته م، راه درست روانتخاب می کنن. »
« چیجوری شدکه گیراین زهرماری افتادی، حاجاقا؟ »
« جوون بودیم، هارت هورت وشروشورداشتیم، یکه بزن قهوه خونه هابودیم، یه عده جوون جاهل ونوچه دوره مون کردن، اینورواونورکشوندمون، واسه این که ازشرمون خلاص شن، گیراین زهرماری انداختنمون، پیش شوماشرمنده م، ازملکه خانومم بخواین ازتقصیراتمون بگذره، اگه نگذره، باوجدان معذب میمیرم، فداتون شم، حاجیه خانوم...»