عصر نو
www.asre-nou.net

عام و خاص


Fri 24 08 2018

اسماعیل رضایی

تکاپوی آدمی برای زیستی مطلوب ومغلوب، وی را بسوی گرایشات و گزینش های خاصی رهنمون شد.این ویژگی نمودهای عام حیات اجتماعی را در تمنا و تمایلات خاص انسانی تحلیل برد و تقابل و تضاد را برای تحکیم و تثبیت نیات خود نهادینه ساخت. پس پیوند عام و خاص، در گذر از ابهام و ایهام به درک و فهم روشن و معین از پدیده های محیطی وابسته است. بدین مضمون که وابستگی حقیقت عام به خاص، مستلزم شناخت روندهایی است که حلقه های مفقوده و یا مبهم تاثیر و تاثر آن را هویدا می سازد.در پویش های اجتماعی خاص بودن یا خاص شدن مفهوم بی بدیل فاصله پذیری و ممیز گذاری ها در عامیت پدیده ها در روابط و مناسبات اجتماعی انسانی خود را بروز می دهد. این فرایند بخشی از فهم عام تجربی آدمی است که در آگاهی های خاص و کاذب محیطی از درک علی و پدیداری رویکردها دور شده است. پس قطعیت رابطه بین عام و خاص به درک نسبیت فراگیر فعل و انفعالات درون اجتماعی وابسته است.

عام،شمول فراگیر پدیده های طبیعی اجتماعی می باشد. شمولی که برآمد گاه خاص را نیز در خود جای داده است. چرا که خاص محصول تفریق و تفکیک ها و احاطه معرفتی پیرامون پدیده های محیطی می باشد.هرچه قدر انسان به غنای معرفتی دست یازید؛نمودهای خاص نمودی بارزتر و ابعاد متنوع تر در حیات اجتماعی خویش روی آوردند.پس عام و خاص دارای یک پیوند حقیقی و واقعی با پویش ها و بارزه های معرفتی و معیشتی دارند. بنابراین پیوند متعارف و معمول عام و خاص در بازه های زمانی متفاوت دارای اشکال و ابعاد متنوع و متغییری را خواهند داشت. بدین مضمون که حاوی بار تحولی و تکاملی جامعه و انسان می باشند.این تغییر و تحول به رویش و پویش تئوری و پراتیک نوینی روی می آورند؛ که بار تخاصم و تضادهای رشد ناهمگون و نامتوازن عام و خاص را در تبادل و تبدیلات اجتماعی بازی می کنند.

از نگاه فلسفی، عام و خاص شمولیت عام پدیده های طبیعی اجتماعی است که در پهنه حیات به امری شهودی برای تاویل و تفسیر های ذهنی و کلی بافی های معرفت شناختی اتکا دارند. با این نگاه است که فلسفه در باز آفرینی و نوآفرینی های علمی بدلیل تکثر و تحول دامنه های علوم و فنون در یک مدار بسته و چارچوب خسته و فرسوده، به تکرار و باز آفرینی های مکرر یافته ها و داشته ها اهتمام می ورزند. وبراین اساس است که مدعیان فلسفه علمی ازتعبیر و تفسیرهای هگل، کانت، اسپینوزاو.....در نهایت مارکس فراتر نرفته و همگی درتکرار و مکررات تاویل و تفسیرهای یافته های گذشته گرفتار آمده و ارائه فرضیه های نوین متناسب با روندهای تحولی و تکاملی کنونی بازمانده اند.مطمئنا جامعه های انسانی امروز با نگاه تحولی منبعث از دگرگونی های بنیادین و دم افزون دانش و فن، به ارائه تحلیل و تبیین ها و نظرات نوینی نیازمند است که بتواند اندیشه و نظرات پویا و بواقع علمی و رهائیبخش مارکس را با تلون پذیری نوین نمودهای عام و خاص در آمیزد. دراین نگاه انجمادی و ایستا هرکسی از ظن خود، یار و مفسر ارزش های علمی و انسانی نهفته در آرا و نظرات مارکس گردیده است.روندی که ناتوان از ارائه تبیین و تحلیل های واقع و حقیقی سلطه و استبداد سرمایه، به تخریب و تشکیک اندیشۀ مکتب علمی روی آورده است. این ویژگی نشان از ضعف سازه های فکری است که قدرت باز آفرینی و بازسازی خلاق اندیشه های بارور و پویای علمی متناسب با الزام و نیاز جامعه و انسان از آن دریغ شده است. ضمن اینکه بدلیل سهولت دریافت بدلیل سوابق ذهنی گذشته از اقبال عمومی نیز برخوردار می باشد.

تمامی آثار قلمی و تراوشات فکری، مشحون از تکرار مکررات و تشابهات کلامی و مضمونی می باشد که با واقعیت های تسلط برروندهای جاری و ساری تحول و دگرگونی های اجتماعی انسانی فاصله بعید دارند. کلی گویی ها و انتزاع پروری های پدیده ها و رویکردهای اجتماعی، به عاملی برای تحکیم و تقویت بنیان های فکری پنداری و دینمدارانه مبدل شده اند. این روند برخوردهای احساسی، هیجانی و دور از واقع را در مرکز عمل کنشگران و مبارزان راه رهایی از ستم و استبداد قرار داده است. این ویژگی نگاه علمی را در پراکندگی آرا و نظرات، بسوی پندارهای توهم گون با بارزه های هویتی بی ثباتی و ایستایی هدایت کرده است. دراین پراکندگی ایده و عمل، اتحاد عمل و یگانگی روش و منش برای زدایش بنیان های تخریب و تکذیب هستی جامعه و انسان، بسوی رد و حذف یکدیگر و برداشتن گام های انفرادی و منفعلانه سوق یافته که خواست و نیاز دشمنان مردم را برآورده می سازد. برآیند تمامی این روندهای نابهنجار برآمد نوعی مناسبات خاص اجتماعی است که منافع و مصالح عام را ملعبه خواست تمنای خود قرار داده و تلاش دارد تا به تحکیم و تثبیت بنیان های آسیب دیده و آسیب پذیر خود در خلاء و غفلت ایده و عمل انقلابی و انسانی بپردازد.چرا که زمانی که درک علت ومعلولی پدیده ها منوط و وابسته به درک و فهم صرف تضاد و تباین علم و عمل گذشتگان بر گردد؛ درک و فهم نیازها و الزامات کنونی در بوته اجمال و اهمال قرار می گیرد.

دیالکتیک مارکس دیالکتیکی جدلی برای وحدت و انسجام در راستای درک و شناخت گذر واقع و حقیقی روندهای جاری و ساری است. اینکه مارکس متاثر از هگل ویا دیگر فلاسفه عصر خود بوده؛ هیچ تغییری در ایده و نظرات انقلابی و انسانی مارکس در راستای گذر از پلشتی ها و زشتی های حاکم کنونی حیات اجتماعی و انسانی ندارد. نقد و انتقاد بایستی عرصه های نوین و اعتلای ارزش های نهفته در آرا و نظرات مکتب علمی برای درگیر شدن موثر و کارآمد با بنیان های تخریب و تهدید حاکم بر زیست عمومی باشد. خرد جمعی بایستی با انکشاف راهی بسوی شناخت و جمع بندی کنش و واکنش گذر تاریخی اندیشه و عمل انقلابی و انسانی، جوهر دیالکتیکی مکتب علمی را در همگرایی و همسانی فرگشت جامعه و انسانی، به روشنی بیان دارد. نتیجه گرفتار آمدن در دوراهی اکتفا و انقطاع تاریخ تحولات اجتماعی، توقف در سازه های فکری، بی ثباتی رای و نظر و دوئیت رفتار و کردار را نهادینه می سازد که در تکرار مکررات و نقد بی محتوای تقابل و تضارب آرا و نظرات،جدل دیالکتیکی را نه برای انسجام و وحدت، که بسوی بیان صرف و بی مغز آکادمیک هدایت می کند که نه به تعریف واقع می رسد و نه تکلیف مشخص و واضحی از رسالت و تعهد انسانی در برابر تمامی بد عهدی ها و پلیدی های حاکم بر روابط و مناسبات انسانی ارائه می دهد. چرا که در چنین روندی ارتباط پدیده های خاص، جدل اندیشه و عمل را در چارچوب محدود و محصوری گرفتار می سازد که قدرت پیوند پویا و خردگونه با عام و عامه از آن دریغ می شوند.

عام اگر نتواند؛ ابهام و ایهام های حیات اجتماعی خویش را در درک واقع و آگاهی های حقیقی خویش مستحیل سازد؛حقیقت وجودی خاص در بوته اهمال و اجمال قرار گرفته؛ که فضاسازی و فضایابی های نوین بصورت مقوله های گنگ و مبهم جایگاه خود را در سامانه های نوین و الزامی حیات اجتماعی پیدا نمی کنند. پس مبانی تئوریک اگر قدرت ابهام زدایی از ماهیت و ذات درونی خاص را نداشته باشد؛ حقیقت و آگاهی های حقیقی عام، در پس کنش های منفعلانه، از آفرینش عرصه های نوین و متعالی حیات باز می مانند. براین اساس، ارزش های انسانی در پس منفعت خواهی و مصلحت اندیشی،از درک ماهیتی و ذاتی پدیده های مسلط باز می مانند. براین اساس بایستی با درک گذر تاریخی پدیده های محیطی، به نظم و انتظام تئوریکی نوین دست یازید که قادر به درک ماهیتی و فهم مفهومی و مضمونی فرگشت اقتصادی اجتماعی برای ایجاد بسترهای تحولی مورد لزوم متناسب با کمیت فراهم آمده برای تغییر و دگرگونی کیفی، باشد.مسلما با اتکای صرف به نظم تاریخی گذشته، فهم و شناخت لازم برای ارائه نظم نوین تئوریکی که قادر به جذب و هضم ره آوردهای تحولی جامعه و انسان باشد؛ نبوده؛ و پراتیک در پس ضعف مبانی تئوریک بسوی تقویت بنیان های هویتی خاص و تضعیف و تخریب نیاز و الزام عام هدایت می شود.

در تضاد عام و خاص حقیقت همواره مرعوب و مغلوب دریافت های کذب وناواقع عام شده وابهام زدایی و رمزگشایی ازرویکردهای خاص با موانع اساسی مواجه می گردد. دراین روند ازخود بیگانگی انسان ها به بیگانگی انسا ن ها نسبت به یکدیگر و عملکرد اجتماعی منتهی شده که مفاهیم کلیدی حیات جمعی با سنجه های تحولی کنونی تعریف و تکمیل نمی شوند. از نتایج زیانبار این روند نامتعارف جایگزینی مفاهیم و سازواره های حاصل تلاش و کنکاش انسانی به امری راهبردی در سازوکارهای اجتماعی مبدل شده و نقش محوری انسان در بوته اجمال قرار گرفته و به حاشیه رانده می شود. براین سیاق است که انسان کمی نشده از لحاظ فهم و شناخت لازم هضم و جذب سازواره های نوین اقتصادی اجتماعی،بایستی کیفیت نوینی را پذیرا باشند که ابزار و ماشین به وی دیکته می کنند. با این نگاه است که مارکس، دیالکتیک و ماتریالیسم دیالکتیک در کذب رفتار و کردار جایگاه واقعی خود را نیافته و پیروان و رهروان مکتب علمی با تعبیر و تفسیر های شکلی و فرمی، قدرت آفرینش های نوین متاثر از آرا و نظرات بنیانگذاران مکتب علمی را نداشته و در تضاد و تعارضات فکری مارکس، با آرا و نظرات فلاسفه ماقبل و معاصر خودش دست و پا می زنند. مارکس ابهام های نهفته در اندیشه و عمل را بسوی شفافیت و روایی اقدام و عمل هدایت کرد. ولی این شفافیت و حقیقت یابی در انجماد و ایستایی، و کلی بافی های فلسفی روز به روز در ابهام و ایهام فروخسبید و از تاثیر موثر خود در بازسازی و بازیابی هویت پاک و اصیل انسانی باز ماند.

علم با ویژگی انسجام و منطق درونی و همپایی با زمان و با اتکا به عمق و محتوای پدیده های طبیعی و اجتماعی،با ابهام زدایی از بسیاری از نمودهای هستی شناسی، آگاهی های حقیقی را موجد است که از بارزه های خاص طبیعی اجتماعی محسوب می شود که با دانش بعنوان نمود عام در شناخت پدیده مادی حیات طبیعی اجتماعی وساماندهی یافته ها برای پاسخگویی به الزام و نیاز جامعه و انسان از یک تفاوت پدیداری و فایده مندی در ارتباط با تحول و تکامل برخودار می باشد.پس دانش به عنوان پدیدۀ عام و ارتباط فایده مند خویش موجد آگاهی های کاذبی می باشد که می تواند به ابزار سلطه و یا توجیه و تاویل روندهای نامتعارف اقتصادی اجتماعی عمل نماید. در این روند کاذب، انسان ها برای گذر از دریافت های محیطی تحریف و مثله شدۀ گذشته به روایت های نوینی چنگ می اندارند که گذشته با بار سنگین عادت و سنت با آمال و آرزوهاشان همسوتر و همسازتر گردد. این روایتگری نمود بارزی دراتصال و ارتباط عام و خاص برای گذر از ضعف ها و ناکامی های تحولات گذر تاریخی پیدا کرده که ابهام و ایهام را درپس تعبیر و تفسیر های خشک و بی مایه فزونی بخشیده است.

تجربه اندوزی از روند گذر تاریخی تحولات اجتماعی به مفهوم رسوب اندیشه و عمل نسل های گذشته، با نگاه تطبیقی و توصیفی محض،جامعیت علمی را در خرده کاری ها و باریک بینی های فاقد مشی و روش مبتنی بر حقایق مستتر در بازه های زمانی متفاوت، بسوی حدس و گمان های فاقد مشروعیت تئوریکی و پراتیکی هدایت می کند. چرا که اصولا یافته های تاریخی را ملاک قضاوت روندهای کنونی قراردادن؛ فرهمندی و هوشیاری آدمی را در برخورد با حقایق مسلط به بیراهه سوق می دهد. چرا که تاریخ گذشته راهنمای عمل است؛ نه ادامه عمل. اکنون روند حیات انسانی بسوی شفافیت و روایی هرچه بیشتر روابط و مناسبات اجتماعی در حرکت است. چرا که درک پدیده ها و رخدادهای محیطی از پیچیدگی و نمودهای استعاری و تشبیهی بسوی شفافیت و روایی و سادگی مناسبات اجتماعی با گرایش به زدایش مناسبات بازدارندۀ کهن کاملا مشهود است. سادگی پدیده ها را در پیچیدگی الفاظ و کلمات فروبردن؛فراشدهای حقیقی محیطی را بسوی ابهام و ایهام هدایت می کند. این امر در تداوم روند خود عام را در پیچیدگی و ابهام رها ساخته و خاص نیز در وضعیت غالب، درک و فهم حقایق را در فایده مندی و مصلحت اندیشی خود از عام دریغ می دارد.

نتیجه اینکه: تکاپو و کنکاش های آدمی در فعل و انفعالات اجتماعی گرایش به عام پذیری و خاص گزینی دارند. این گرایش بسوی فایده مندی هایی هدایت می شود که درک ناواقع حیات و آگاهی های کاذب را نهادینه می سازند. در این فراشد برای توجیه و تعبیرهای روندهای کاذب و دروغین همواره روایتگری نوین از داشته ها و یافته های خویش برای اغفال دیگران و همگرایی و اقناع خویش را در پیش می گیرد. پس ایستایی و ثبات در بارزه های فکری، ضمن تحجر و خودباختگی، توقف در سازه های فکری را نهادینه می سازد که عامل اساسی و بنیادین تشتت فکری و معیار و مقیاس گزینی های مکرر آرا و نظرات گذشته بوده، که ابهام و ایهام های کنونی حاکم بر شاخصه های عام و خاص از ویژگی های بارز آن محسوب می شوند. براین اساس است که آرا و نظرات مارکس با سنجه های فکری هگل، کانت، ودیگران فلاسفه هم عصر و معاصر مکرر و مکرر مورد تعبیر و تفسیرهای متفاوت و متباین قرار گرفته و از باز آفرینی و آفرینش های نوین در راستای الزام و نیاز روندهای نامتعارف کنونی باز مانده است. چرا که از ابهام زدایی و درک معین و مشخص تاریخی روندهای عام و خاص برای درک حقیقی و واقعی حاکم بر روندهای کنونی که در حدس و گمان ها و یا فاقد مبنا و معنای علمی وعینی گرفتار آمده اند؛ باز مانده است. اکنون در این فضای وهم آلود و فاجعه بار، باروری اندیشه و آفرینش های فکری نوین ملهم از آرا و نظرات بنیانگذران مکتب علمی بدور از تعبیر و تفسیرهای توصیفی و تطبیقی محض، برای گشودن راهی به روشنایی امری حتمی و الزامی می باشد.

اسماعیل رضایی
پاریس
24/08/2018