عصر نو
www.asre-nou.net

با یاد دوست


Sat 28 07 2018

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
من تازه رسیده واوشهرتکی به هم زده بود. سرش رایک سروگردن ازمن بالاترمی گرفت. یک مجموعه شعرچاپ کرده بودوتوسرهاسرکی بود. گویاهوس کرده بودمنظومه ای به تقلیدآرش کسرائی بسراید. قهرمان داستان منظومه ش راازمیان مبارزین بعدازمشروطه برگزیده بود، قهرمانی که سربریده ش راجلوی پای رضاقلدروآدم سیدضیای انگلیسی پرت کرده بودند.
تواطاق زنده یادسیاوش کسرائی باهم آسناشدیم. جوانکی ازسربازخانه درآمده واداری شده بودم. به خاطرسرگرمی وبی هدف، زیادخوانده بودم. شهرت منظومه آرش کسرائی همه جاگیروجزوه بالینیم شد. آن قدرخواندمش که بیشترش راحفظ شدم. ازساعات اداری استفاده میکردم وهرازگاه ازمحضرکسرائی بهره می بردم. توسه چهارسالی که تویک اداره بودیم، مثل خیلی های دیگرکه اطاق سالن مانندش رابه محل درس آموزی وجلسات گوناگون تبدیل کرده بودند، راه مطالعه درست رایادگرفتم ومطالعاتم راجهت دادم.

حالادیگرباهم حسابی قاطی وهمدل وهدف یکی شده بودیم. انگارازطرف کسرائی مامورتعلیم وراه آموزی من شده بود. بیشترشعرهای ئی راکه می سرود، برایم میخواند. روحک واصلاح شعرهاش خیلی کاروزمان زیادی صرف می کرد. بیشترازیک سال مشغول سرودن، بازسازی وحک واصلاح واضافه کردن منظومه معروفش بود. بعدازکاراداری وپاره وقت میرفت دانشگاه، ادبیات زبان انگلیسی میخواند، درهمان رشته هم لیسانس گرفت.
باهم ازاداره بیرون میرفتیم. ازمیدان فردوسی، شانه به شانه، پیاده روجنوبی روبه داشگاه رازیرقدم می گرفتیم. بارهاخط به خط وپاراگراف پاراگراف، منظومه ش رابرام میخواند، کم واضافه وریزه کاریهاش راتشریح میکردوتوضیح میداد. منظومه انگاربه جانش بسته بود. سطربه سطرش راده باربرام میخواند، انگارپیرهن پیرهن گوشت به تنش اضافه می شد. باحالت خاص خود، سرش رابالامیگرفت وچپ وراست تکان میداد، گونه هاش گل می انداخت، به خودمیبالید. باشوق وشوریک جفت سیگارآتش میزد، یکیش راگوشه لبش میگذاشت، یکیش راباهمان خنده ی سنگین ورنگینش میداددست من.
درشت اندام وجدی بود، کمترتومجالس بحث وبادیگران می خندید. خیلی کم حرف بود. اوایل فکرمی کردم پزمی آیدوخودش راازدیگران بالاترمیداند، گاهی دلخورمی شدم وازش فاصله می گرفتم. به مرورفهمیدم، آدمی به معنی واقعی خاکیست. ایرادش این بودکه مثل خیلی ازشعراواهالی قلم، حراف وزبان بازنبود. ماخوذبه حیابودوهنر مجلس آرائی نداشت. بعدهاکه هردوازدواج کردیم ورفت وآمدخانوادگی داشتیم، بیشتربااین خصلتش آشناشدم. تومجالس خانوادگی ودرحضورخانمها، بیشتراوقات سرونگاهش رابامامردها مشغول میکرد، خیلی کم حرف بود، تاموردی پیش نمی آمدوسئوالی ازش نمی شد، ساکت بود. تومهانی هائی که میداد، سنگ تمام و هرچه داشت درطبق اخلاص میگذاشت. امکان نداشت تومهمانیهاش آب حیات نباشد، اززیرسنگهم که بود، پیدامی کرد...

سالهاگذشت، هریک ازدایره ی جمع به راهی رفتند. زنده یادکسرائی ازاداره جای دیگرپرت وبعدها، دربه دردیاران شد. من واوتااخرتوهمان اداره ماندیم، بیشتروقتها هم اطاق بودیم و باهم میرفتم بازدیدمحل، یاماموریت شهرستانها. تقریباهمزمان هم بازنشسته شدیم.
این اواخرهرکس رئیسش می شد، ششدانگ باهاش قاطی ویکی می شد، رئیس که نمی فهمیدشعرومنظومه معروفش چیست، اماانگارمهره مارداشت، باهاشان قاطی ویکی می شد. ازشان استفاده میکرد. ازریاست برکنارکه می شدند، دیگرنمی شناختشان. توخرج وهزینه های بیرونی، دونگش رامی پرداخت، امامستمک بودوخاصه خرجی نمی کرد. نمی دانم چه سنتی داشت، تومهمانی داخل خانه ش، خصلت سفره پهن ودست ودل بازیش راتاآخرحفظ کرد. این اواخرو پیش ازبازنشستگی، شوخی داشتیم وباهم تکه پرانی میکردیم، گاهی باخنده می گفتم:
« آخرسری خیلی رئیس بازشدی! »
دیگرکمترمی خندید، پک های پرنفس به سیگارمیزد، اخمهاش میرفت توهم، سرش راباحسرت تکان میدادومی گفت:
« من وتوکه سالای آزگاره کنارهمیم، چیزی ازهم پنهان نداریم. این چندرغازمواجب کجای این دریای خرج کمرشکن روجواب مید؟»
« خودمم همدردتم، دستم توخرج کمرشکن زندگی هست، برم دست بوس رئیسائی که سرتاپاشون سی شی ارزش نداره؟ »
« نه، مثل من نیستی، پسره دکتره، یه زن دکترم گرفته، طبقه بالای خونه ی منواشغال کرده، تموم خرج زندگی وبریزبپاششم تحمیل من ومادرشه، مادرشم ازبس گچ پای تخته سیاه خورده، دایم مریضه، میگی بااین چندرغازچی کارکنم؟ »
« توکه بارئیس دوستی وسبزی پاکنی، زیرزمین خونه تم مسکونی کردی وبراش سندمسکونی گرفتی، سه طبقه خونه داری، بازم آه وناله میکنی؟ »
« ای بابا، توهم انگاردردبیدرمون منونمی فهمی، کجای این خونه زندگی وچندرغازاجواب دریای بیکران خرج وهزینه های بی حساب زندگی خانواده شیش نفره ی منومیده؟... ول کن این حرفای صدتایک غازتو، امشب زن وبچه هاتوورداربیاخونه ی ما، بگذارتاپیش ازرفتنمون، یه باردیگه دورهم جمع شیم وغم وگرفتاریاروبزنیم روسینه دیوار...»
تومهمانی شب آخرهم سنگ تمام گذاشت، مثل همیشه عرق قاچاقش آماده بود، دورازجماعت، گوشه دنچی میزکوچکی چیده بود.باهم نشستیم. چندگیلاس سرکشیدیم. حالتی متاثرداشت، حال منهم بهترازاونبود. صورتش رابوسیدم وگفتم:
« دوست دارم مثل قدیما، هرچی تودلت داری بهم بگی، خیلی دلم گرفته. »
گیلاسش رابلندکرد، به گیلاسم زد، گیلاسهاراسرکشیدیم، اشک توچشم هردونفرمان حلقه زد، گفت:
« دوست دارم مثل همون روزای بعدازمیدون فردوسی، توپیاده روجنوبی خیابون، به طرف دانشگاه، چن صفحه ازمنظومه مو برات بخونم...»
« منم دوست دارم بیاداون روزای خوش پرازشادی وبی غمی جوونی، تموم منظومه توواسه م بخونی، گورپدرتموم قضایاوجریانیای دیگه، معلوم نیست چارروزدیگه زنده باشیم یانه. سراپاگوشم. »
تمام منظومه ش رابرام خواند. من فراری خارج شدم، دوسه سال بعد، شنیدم سرطان گرفته ومرده...