عصر نو
www.asre-nou.net

چون نيک نظر کرد، پر خويش در آن ديد


Wed 20 06 2018

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
من، زمان انقلاب در ايران نبودم. بعد از انقلاب که به ايران بازگشتم ، پس از حدود يکی دو هفته ای به محل کارم که "واحد نمايش" تلويزيون بود، رفتم؛ رفتم به دفتر رئيس واحد نمايش- آقای داود رشيدی – که در طبقه ی دوم بود و طبق معمول قبل از انقلاب ، پس از زدن چند ضربه بر در اتاق ، صدای آشنا ومهربان اورا شنيدم که گفت: " بفرمائيد" . در را که باز کردم و چشمش به من افتاد، با تعجب از روی صندلی اش برخاست و گفت:" سيف! توئی؟! کی برگشتی؟!"
گفتم: " يکی دوهفته ای می شود " و... خواستم وارد اتاق بشوم که با عجله ی توأم با نگرانی گفت:- نقل به مضمون پس از حدود چهل سال!- " سيف جان! من اجازه ندارم با کارمندانم صحبت کنم! منتظرالخدمت شده ام! ديگر رئيس واحد نمايش نيستم. بچه ها – منظور، کارمندان زير نظرآقای رشيدی در واحد نمايش است- با شخصی که از شورای انقلاب فرستاده شده ، درآن اتاق جلسه دارند. بهتر است که تو، اول بروی و خودت را به ايشان معرفی کنی. بعدش، در بيرون قرار می گذاريم و همديگر را می بينيم و... " .
البته، در کنار منتظرالخدمت شدن داود رشيدی که او را با چشم های خودم ديده بودم ، موارد فراوان ديگری هم – در حوزه سينما، تئاتر، تلويزيون، دانشکده های هنری و...- بودند که اگرچه از نزديک شاهد مصاديق آن نبودم، اما از زبان ديگران شنيده بودم و لحظه ی تجربه ی نفس گيرديدن و شنيدن خبرمنتظرالخدمت ها، ممنوع الکارها، ممنوع التصويرها، اخراجی ها، به زندان افتاده ها، فراری ها و اعدام شده های عرصه فرهنگ و هنر وعلم و ... که از دور و يا از نزديک می شناختمشان، بعدها، يکی ازنقطه عطف های زندگی من شد که مفصل در باره ی آن نوشته ام و بعضا هم تا به حال، اينجا و آنجا، چاپ شده اند و بقيه ی آنهم در دست انتشار است ؛ اما، اين سر و صدائی که بعد از فوت مرحوم ناصر ملک مطيعی بر پا شده است و نوشته شدن درخواست نامه ای از طرف دست اندرکاران فرهنگ و هنر و... به دولت برای کسب اجازه ی بازگشت تعدادی ازهنرمندان ايرانی در خارج ازکشور، از جمله آقای بهروز وثوقی، من را بر آن داشت که به چند مورد از تجربه های شخصی خودم در بعد از انقلاب در ارتباط با رفتار جمعی همکاران دست اندرکار عرصه ی فرهنگ و هنر مملکتمان اشاره کنم تا دست اندرکاران جوان اين عرصه ها - منظورم از جوان، اکثردست اندرکاران زير شصت سال هستند – بدانند که مشايعت با شکوه تابوت ناصر ملک مطيعی مرحوم و نوشته شدن درخواستنامه ی شجاعانه به دولت ، برای اجازه ی بازگشت هنرمندان به غربت پناه برده ، موردی نيست که تنها در زمان حاضر اتفاق افتاده باشد؛ بلکه ، در سالهای پس از انقلاب 57 اکثر دست اندرکاران عرصه ی فرهنگ هنرآن زمان – که امروز اکثرا بالای شصت سال بايد باشند و پيشکسوت ناميده می شوند- برای دفاع از حقوق همکارانشان و جلوگيری از منتظرالخدمت، ممنوع الکار، ممنوع التصوير، اخراج، به زندان افتادن، فراری و يا اعدام شدن آنها، با حضور در حرکت های جمعی شجاعانه و باشکوهی توانستند جلوی هجوم فرصت طلبانه ی عده ای غير متخصص و بعضا متخصص متظاهر به مسلمانی و انقلابيگری نفوذ کرده در نهادهای فرهنگ و هنر و دانشگاه ها را بگيرند و با از خود گذشتگی و پشت پا زدن به منافع مادی و معنوی انقلاب آورده شان – پنهان و آشکار- کاری کنند، کارستان که اگر نبود آن کار وکارستان ها، امروز ناصر ملک مطيعی ها چنان نشده بودند که شدند و بهروز وثوقی ها چنان نرفته بود ند که رفتند و اوضاع هنر و هنرمندان، چنين نبود که اکنون هست.
اگرچه، آن روز، با پشت سر گذاشتن اتاق داود رشيدی و رسيدن به پشت در اتاق آن فرد انقلابی فرستاده شده از شورای انقلاب، با اين فکر که مبادا( بنا بر طبيعت انقلاب – هر نوع انقلابی و در هرکشوری!- که وقتی "بالائی" ها با نيروی انقلاب از قدرت به زيرکشيده می شوند، "پائينی" های جويای نام و نان و قدرت که هميشه خودشان را مستحق قرارگرفتن در آن بالا می دانسته اند، برای اثبات استحقاق کسب چنان جايگاهی به تکاپو می افتند)، خدای نخواسته با ورود به آن اتاق، با صحنه ی ای رو به رو بشوم که در آن، (همکاران سابقم ، نه تنها چشم به روی ممنوع الکارشدن همکارشان داود رشيدی بسته باشند، بلکه به زير کشيده شدن او را از قدرت و بالاکشيدن خود و تکيه دادن بر مسند او را مغتنم شمرده و با نسبت های ناروای پنهان و آشکار به او و ارائه ی پروژه های هنری اسلامی- انقلابی رنگارنگ، از ترس حذف شدن و يا به طمع جای بازکردن در دل مسئولان نظام جديد، در حال دلبری برادرانه، خواهرانه ی مسلمانه برای رئيس جديد باشند)؛ به همين دليل هم، از ورود به آن اتاق، از ترس آنکه با چنان صحنه ای رو به رو بشوم، پای پس کشيدم و ترجيح دادم که خودم را به بايگانی سازمان راديو تلويزون – صدا و سيمای بعد از انقلاب - معرفی کنم تا رفتن به آن اتاق و رو به رو شدن با آن صحنه ی چندش آور.
البته، ديری نپائيد که خوشبختانه، نسبت به آن خيال ورزی عجولانه ام راجع به همکارانم شرمنده شدم؛ چرا که گفته می شد، در آن روز و در آن اتاق، نه تنها اثری از رفتار رنگارنگ دلبرانه ی برادرانه ی خواهرانه ی مسلمانانه ی متظاهرانه ی همکاران واحد نمايش نسبت به فرستاده ی شورای انقلاب نبوده است، بلکه بر عکس، تمام هم و غمشان را گذاشته بوده اند روی دفاع از داود رشيدی و در آن روز، کاری کرده اند کارستان؛ کاری که نتيجه ی اتحاد با شکوه حق خواهانه و صدای فرياد معترض و شجاعانه ی آنها بوده است؛ صدائی متحد ؛ صدائی که با آن در مقابل فرستاده ی شورای انقلاب ايستاده بوده اند و ماندن و ادامه به کار خودشان را در واحد نمايش تلويزيون، مشروط به لغو حکم منتظرالخدمت داودجان رشيدی می کرده اند و.... اگر نبوده است آن کار و کارستان آنها، چه بسا داود رشيدی هم ، همچون ده ها رئيس و هنرمند ديگر- اگر نگوئيم زندان، تبعيد يا اعدام - حد اقل اقلش، اخراج، ممنوع الکار، ممنوع التصويرمی شده بوده است تا برود و توبه کند و بعدش در چند فيلم دولتی نقش منفی بازی کند تا کم کم اگر نگاه دولت وقت رو به تعامل با هنر و هنر مندان برود و در ضمن شانس با او يار و از چشم زغم اغيار و همکاران حسود بدور باشد، قدرش دانسته شود و برايش مجلس بزرگداشتی ترتيب دهند و... اما، چه فايده! نوشدارو پس از مرگ سهراب و شانس و مهارت، در آخر ميدان، سوار کار را به چه کار آيد؟
وبعدها، شنيدم که اين کاروکارستان ها، يعنی متحد شدن های باشکوه و فريادهای های شجاعانه ی دست اندرکاران عرصه ی فرهنگ و هنر، برای جلوگيری از منتظرالخدمت، ممنوع الکار، ممنوع التصوير، اخراج شدن، به زندان افتادن ، فراری و يا اعدام شدن همکارانشان، مختص واحد نمايش تلويزيون نبوده است، بلکه اگر نبود همان اتحاد ها، شجاعت ها و... هزاران "های و هوی" ديگر آن روزهای پس از انقلاب، در دانشکده های هنری، در کارگاه های نمايش، دراداره ی تاتر، درتاتر شهر، تالار رودکی و ...، امروز اکثردست اندرکاران نخبه ی عرصه ی فرهنگ و هنر مکان های نام برده شده در بالا، اعم از نويسندگان، کارگردانان، بازيگران، يا آواره ی غربت شده بودند و يا در وطن، خود را کشته بودند و يا به مرور ايام، در مدت اين چهل سال ، منزوی و يا دقمرگ شده بودند. و البته، آن صحنه های اتحاد و مقاومت های شجاعانه شان، هميشه هم اتحاد و مقاومت شجاعانه ی جمعی نبوده است، بلکه گاهی انجام آن کار کارستانی شان به دست توانای يک نفر انجام می شده است . به طور مثال، نقل می کنند که گويا شورای انقلاب يکی از ميان خود همان دست اندرکاران اداره ی تئاتر را انتخاب می کند و به او مآموريت می دهد که از فردا برود به اداره ی تئاتر و به جای آن رئيس مخلوع بنشيند. اين جوان شجاع ، اول صبح روز بعد، همان حکم را برمی دارد و می رود به اداره ی تئاتر و می گذارد جلوی همکاران و می پرسد که چه بايد بکند؟ همه سکوت می کنند و در سکوت به او خيره می شوند. يکی از ميان آنها، جمله ای از نمايشنامه ی " آنکه گفت آری و آنکه گفت نه" را برای او می خواند. حال آن جوان به ناگهان منقلب می شود و فرياد می زند:"نه". همه دست می زنند. جوان، حکم داده شده از طرف شورای انقلاب پاره می کند . خبر به شورای انقلاب می رسد. مآمور می آيد و آن را با خودش می برد. در شورای انقلاب ، او را محکوم به زندان ابد می کنند و برای بخشيده شدنش، فقط يک شرط جلوی پای او می گذارند و آن شرط، قبول کردن پست رياست اداره ی تاتر است. اما، آن جوان ،همچنان محکم و استوار روی دفاع از حق همکار خلع شده اش می ايستد ومی گويد که :" من، تکيه برجای بزرگان نتوانم. درست است که در ديزی انقلاب باز است ، اما حيای گربه کجا رفته است؟". آنها هم می گويند:" بسيار خوب. پس بفرمائيد زندان" و ... اين حرکت شجاعانه فردی ، تنها مربوط به اداره ی تئاتر نبوده است ، بلکه در دانشکده ی هنرهای دراماتيک، دانشکده ی هنرهای زيبا و ... ديگر دانشکده هاهم، بوده اند افراد انقلاب آورده ی چپ و راست و ميانه ای که با وجود بازبودن درب ديزی انقلاب، حياکرده اند و به استاد نرسيده، خود را استاد نناميده اند و تکيه بر جای اساتيد بزرگ اخراجی، نزده بوده اند و ... البته، نقل می کنند که اين مقاومت فردی در برابر وسوسه های دريافت پست و شهرت و مالک شدن مفت و مجانی آن امکانات انقلاب آورده، مختص حوزه های هنری نبوده است، بلکه، اين مقاومت های بی نظير شامل سر تا سر کشور عزيز مان می شده است و .... اگر نبود از خود گذشتگی– پنهان و آشکار- آن روز و کاری کردن کارستان آنها برای دفاع از حقوق همکارانشان و جلوگيری از منتظرالخدمت، ممنوع الکار، ممنوع التصوير، اخراج، به زندان افتادن، فراری و يا اعدام شدن آنها، با حضور در حرکت های جمعی شجاعانه و باشکوه در برابر هجوم فرصت طلبانه ی عده ای غير متخصص و بعضا متخصص متظاهر به مسلمانی و انقلابيگری نفوذ کرده در همه ی وزارتخانه و ادارات و نهادهای دولتی ، نيمه دولتی و غير دولتی، امروز "سعيد سلطانپور" ها اعدام و زندانی وتبعيد نشده بودند و ناصر ملک مطيعی ها چنان نشده بودند که شدند و بهروز وثوقی ها چنان نرفته بود ند که رفتند و اوضاع هنر و هنرمندان و ديگرايرانيان از انقلاب رسيده به امروز، چنين نبود که اکنون هست!
مرحوم ناصر ملک مطِيعی، در مصاحبه ی خودش ، در جواب مهران مديری که می پرسد:- نقل به مضمون- " آقای ملک مطيعی. چطور شد که شما، در بعد از انقلاب ازفعاليت در حوزه ی سينما کنار کشيديد؟"، جواب می دهد که :- نقل به مضمون- " حقيقتش اين بود که بعد از سالها کارکردن، تقريبا از سالهای 1325 تا انقلاب، ديگر خسته شده بودم از کار، اما خوب بعد از انقلاب هم در محيط کار، جوان هائی پيداشده بودند جويای نام که سختشان بود که اسمشان زير اسم آدم هائی مثل ما بيايد؛ البته، خوب، مِی گفتند که ممنوع الکار هم هستيم و..." گفتا ز که ناليم که از ماست که بر ماست.

.............................

تو به سادگی
ذوب شدی
در انجماد پنجره های بسته ی من ...
و طناز
و سرکش
جاری شدی
در قامت گنگ آرزوهايت
و مستانه
سلام کردی
بر علف های هرز باغچه ای متروک
که هرگز
کاسه ای آب
پای ريشه های تشنه ی گل هايش
نريخته بودی ...
قلم من
هنوز
سال ها ست
کودکانه
در باور سبز واژگانم
جوانه می زند
و تو هنوز
سال هاست
در جستجوی قافيه های بهار رنگ فردائی

"سعيد سلطانپور"