عصر نو
www.asre-nou.net

طلافروش


Sat 2 06 2018

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
قبلنم گاهی قمپز میومد. باد تو غبغبش مینداخت و می گفت: هواورت نداره، بابای بچه ی من طلا فروشه، چن سر و گردن از بچه ی گدا گدوله هاب الاتره. می گفتم: همینه که ت انزدیک چل سالگی نمیتونه بینی شو بالابکشه و دستش ت وجیب ننه باباشه، سوسول گوزعلیشا. از بچگی باهم بزرگ شدیم. لیسانسه و پابه پای هم، یه عمرم علم بودیم، اما سواد چندونی نداره، تموم زندگیش دنبال پول پرسه و له له زده. تو همین قضیه رضیانی که ب اطلا فروش نامیدنش، عقده گشائی و بیسوادی شو جبران میکنه و ازش چماق درست کرده و تو سراین و اون میکوبه، یه سال تمونم تفره تقلا زد و با ده تا واسطه باهاش ازدواج کرد که به نظر خودش از فلان و بهمان کمتر نباشه و چسی بیا دو بگه شوهرم طلا فروشه. پرت و پلاهاش ازا ین گوشم میاد و از اون گوشم میره بیرون، خیلی ت وپرش نمیزنم. بعد ازق ضیه مهنا، پاک خرفت شده و شورشو درآورده، خودشو چن سر وگردن از عالم و آدم بالات رمی بینه، گاهی از کوره درم میاره، ورپریده...
جریان مهناچیه؟ قضیه ش مفصله، میترسم وقتتو بگیره وباعث دردسرت بشه. شب درازه وقلندربیدار؟ تاخرسخون وقت داری ودوست داری همه چی روبدونی؟ خیلیم خب، خیلیم عالی. راستیاتش، منم خیلی دلتنگم، دربه دردنبال یه جفت گوش مجانی میگردم. شام می خوریم، لبی ترمی کنیم. بعدجریانومفصل واسه ت تعریف میکنم...

خاله رضیانی که مرد، ساکن نوشهربود. هیچ ورثه ای نداشت، فقط چنتاخواهرناتنی داشت. وصیت کرده بودهرچی داره به رضیانی برسه. رضیانی گاهی وقتابه بهانه های جوراجورگم وگورمی شد. چن باربامحل کارش تماس گرفتیم، تومحل کارش نبود. قضیه روزیرزیرکی دنبال کردیم، کاشف به عمل اومد، دورازچشم همه وبی سروصدامیرفته نوشهرپیش خاله ش ویاهاش سروسر وداد وستدهائی داشته وسالای آزگارنگذاشته هیچکس بوببره.
رضیانی شخصیتی اینجوری داره. خیلی ازکاراشوخیلی رندونه ودورازچشم همه می کنه ونمی گذاره هیچکی بوببره. کتابای ضاله ی زیادی اون پس وپشتای کتابخونه مون قایم کرده بویم، بچه هامم جاشونونمیدونستن، فقط من وشوهرم میدونستیم کدوم یکی روتوکدوم قفسه وپشت کدوم یکی ازکتاباقایم کردیم. باهم رفت وآمدداشتیم، تومهمونیای خونوادگی پاپه ی همیشگی بودیم. چنددفه کتابای ضاله توسوراخ سمباقایم کرده موتودست وبال رضیانی دیدم. شوهرم گفت: شایداونم اوناروخریده. گفتم کتاباروشماره گذاری کرده م، شماره م روکتاباست، شک ندارم کتابای ضاله روازتوسوراخ سمباوپس وپشتاکش میره...
یه هفته منوواسه خاکسپاری ومراسم ختم مهناباخودشون بردن نوشهر. روزخاکسپاری رضیانی گفت: من واسه تدفین نمیام، اعصابم ناراحت میشه، بازیه هفته خواب ندارم، یکی دوساعتیم که میخوابم، خوابام پرکابوس میشه. تااونجاکه یادم میاد، ازوقتی بامافامیل شده، توتموم تدفینا، همین حرفومیزنه وتوخونه میمونه. همه افتادن دنبال تابوت مهنا، جزرضیانی، هیچکس توخونه نموند. توتنهائی توخونه چیکارمی کرد؟
خاکسپاری تموم شد، همه رفتن رستوران، شام خوردن ورفتن خونه هاشون. توخونه من موندم ورضیانی وخانمش. هنوزخیلی ازشب نگذشته بود، رضیانی یه ریزخمیازه می کشیدومی گفت: خیلی خسته وکسلم، چشمام پره خوابه. رتختخوابتوتواطاق کناری پهن کرده م، زودتربخوابیم، فرداوتامراسم سوم خیلی کارداریم، سرمون شلوغه. خیلی حرف وحدیث وسئوال داشتم، اصلنم خوابم نمیومد. چشمای زن وشوهردایم روهم بود، رفتن تواطاق خواب که بخوابن. بابی میلی رفتم اطاق کناری خوابیدم. نزدیکای صبح بیدارشدم، دهنم ازتشنگی شده بودچوب خشک. بی سروصدارفتم آشپزخونه آب بخورم. دوتا فنجون قهوه رومیزآشپزخونه بود. اوناکه زودترازمن رفتن بخوابن، آشپزخونه ومیزم موقع رفتن تمیزکرده بودم. شب بعدبازموقع خواب نشده خودشونوبه خواب آلودگی زدن ورفتن تواطاق خواب. رفتم تواطاق کناری،لامپوخاموش کردم، نخوابیدم، لای دروکمی بازگذاشتم، ساکت رولبه تخت نشستم. یه ساعت نگذشته، پیداشون شد. کنارمیز آشپزخونه نشستن. رضیانی قهوه درست کرد. هرکدوم یه قهوه نوشیدن، شنگول شدن، کنارمیزآشپزخونه، کمی باهم حال کردن. رضیانی چراغ قهوه پرنورشوروشن کرد، دونفری رفتن سراغ خونه گردی. چشمام غرق خواب شده بود. لای دروبستم وخوابیدم...
مراسم ختم وسوم تموم شد، رضیانی وخواهرای ناتنی جمع شدن، وصیتنامه روکه خوندن، یکی ازخواهرناتنیااعتراض کردوگفت: منهاهیچوقت پول نگاه نمی داشت، می گفت هرروز ارزش پول کم میشه. پولاشومیدادسکه می خرید. تموم ثروتشو تبدیل به سکه وطلاکرده بود، اونا کجان؟ رندی که واسه تدفین نیامدودوشب توخونه خوابید، سکه هاوطلاهاروکش رفته. همه ی حضاربه خواهره خندیدن. تووصیتنامه خونه به رضیانی بخشیده شده بود. قضیه تموم شدو گذشت. منم حرفای خواهرناتنیه روباورنکردم وبهش خندیدم. رصیانی واسه من عددی بود، باورش داشتم. ازحرفای خواهرناتنیه ناراحت شدم وبهم برخورد. اگه مجلس ختم وخانوادگی نبود، خفت خواهرناتنیه رومی گرفتم ودق دلموخالی می کردم. یه عمربازن رضیانی بزرگ شده بودم وتعصب داشتم...
شیش ماهی گذشت. یه شب رفتم پیش زن رضیانی که بریم یه مجلس عروسی. هیچ چی به گوش وگردن وسینه م آویزون نکرده بودم. زن رضیانی یه کیف پرسکه وطلاهای جوراجورجلوم گذاشت وگفت :همه چی هست، گوشواره، النگووسینه ریز، ورداربه خودت آویزون کن که مایه آبروریزی نشی، مثلابازن یه طلافروش میری مجلس عروسی!...