عصر نو
www.asre-nou.net

غزالی و شرکا
در شرکتی با بی مسئولیتی نا محدود


Sat 26 05 2018

مهدی استعدادی شاد

mehdi-estedadi-shad03.jpg
"ایشان"،
یعنی غزالی و شرکا
که به درازای قرنها دخل و دمار ما را در آورده اند
نه به غزال شباهت میبرند
و نه حتا به بُزکوهی...

میپرسید، چرا؟

در جوابتان میگویم
اکنون،
بر صخره ای بسی بلند، ایستاده ام
که گاهی حتا ابرها زیر پایش رژه میروند.
اما در این فضای چشمگیر و نگاه به تاریخسازان ما
همه چیز حماسی نیست.
چرا که من،
خودم خوراک لحظه ای خنده دار
و بازیچۀ کشاکش دنیاهای عین و ذهن میشوم.
تو گویی که غول اُبژکتیو و شبح سوبژکتیو
با من دست رشته بازی میکنند؛
سرگردانم،
مدام در حال تعلیق...

(برای توضیح بیشتر صحنه، دو نکته را به یاد آورید
نخست، تابلوی معروف "کاسپار داوید فریدریش" را
که نامش "رهگذری بر دریای مه" است
و دوم یک توپ قلقلی از دوران بچگی را)

اکنون با آن حماسۀ باشکوه و این بازیچۀ خنده دار،
مُهم نیست که ناظر،
حالش خوش است یا غمگین.

اهمیت در نگریستن شما است...

به چشم اندازش بنگرید
که کوهپایه ای سر سبز است.
گرچه در سرش،
اما، غوغا است
و عطشناکی کویرهای سرزمینش له له میزنند...

حالا دیدید که درون و برونش یکی نیست
عینش فرق دارد! فرقی فارغ با ذهنش...
آشفته نشوید از این حال ضد و نقیض
متفرق نگردید...

همینطور با هم بمانیم به تماشای این چشم انداز جاذب...

پس بنگرید
آن غزال خوش خرامی را
که زیبا میسازد کوهپایه را
چشم اندازی از سنگ و خاک و گُلهای وحشی...
و بز کوهی،
در آمده از لای درختان جنگلی،
چالاک و گریزپا بر سینۀ کوه و صخرهها
راههای پُر پیچ و خمی را در مینوردد
از فراز دره سرفراز میگذرد
و رهسپار قلۀ نورانی میشود، در بالای بلندا...

تناقض یا همان کشاکش دنیاها
لیک دوباره میداندار صحنه میشود...
ورق برگشته است
و ذهن سراسیمه و اندوه زده
دیگر مهلت نمیدهد به آن عینیّت دلربا...

تداعی میشود
یا که به یاد میآوری،
ابو حامد محمد غزالی را، شیخ شریعت زده
که از روشنایی دوری میجوئید حتا به روز روشن
و دل بسته بود به آرامش گورستانی ظلمت شب.

آه، ای غزالی
که غزال نبودی و حتا بُز کوهی هم نه!
به بوذرجمهر و روزبه بی اعتنا ماندی
گرفتار بدفهمی پلاتون و ارستو
و اسیر خوانش فارابی شدی از"اثولوچیا"
و همچنان با تقلیل گرایی و خلاصه سازی درجا زدی
و در جا میزنند پیروانت...

امان از شما
که همان خرده دانش خود را
دلیل و برهان کافی میدانستید
برای انکار بازخوانی تاریخ
و نفی هر گونه شک و پرسشی از سنت...

آه، ای غزالی
که نه غزال بودی و نه بُزکوهی
چرا چوب تکفیر زدی پورسینا را
چون به معاد جسمانی باور نداشت ؟ ...

با فرسنگها فاصلۀ مکانی و زمانی
آواروس فرنگی یا ابن رشد عربی
حُسن نیت داشت
با "التهافت الفلاسفه" غزالی در افتاد
که بزرگان را متهم میساخت.

اما ابن رشد آنچنان رشدی نکرد که همراه تحولات آتی شود
چون فلسفیدن را نه برای شناخت
که فقط برای توجیه کلام اسلامی میخواست.
پس آفریده اش "تهافت التهافت"
گره ای از گرههای قرون وسطای ما نگشاد.

او نیز نه تماشاگر غزال شد و نه همراه بُزکوهی
پس به حس زیبایی نرسید
و تجربۀ سرفرازی از دسترسش دور ماند.

چنین شد که سلسله در سلسله
متکلمان مسلمان آمدند و رفتند
یا در واقع هنوز نیامده
مشمول گذشتۀ سپری شده گشتند...

"ایشان"، متکبر و بی اعتنا به دور خویش
در هجره های تاریک و نمور
و حوزه های بسته و دور از زندگی
با متافیزیک" مقدس" موروثی تار میبافتند
و اسیر عنکبوت توهمات خویش
نه سراغی از دشت و صحرا داشتند
و نه مشاهده ای از غزال و بُز کوهی...

تو گویی اصلا" بر این عادت لمیده اند
که کوه و کوهپایه را
تلاش مردمان و تمایل جامعه به تحول را نادیده بگیرند.

غرق درتمناهای خیالی
انگاری راه دیدار واقعیّت بر ایشان بسته مانده بود.

تا کنون بخاطر اهمال کاری "ایشان"
دوره هایی را از دست دادیم...

قرنها باید میگذشت... قرنها...
تا علی اسفندیاری نامی
مُلهم از شعر و جمال شناسی فرنگی
باید میآمد
باید میآمد
تا خود را نیما یوشیج بخواند
و مخاطب را به دیدن محیط اطراف دعوت کند...

او که واقعیّت گرایی را لازم و ضروری و ارجمند میشمرد
برای بینش خود حتا با حافظ در افتاد
و علیه پنداربافی و تقدیس حکمت سینه
ادب کلاسیک را به چالش طلبید.

اینگونه ادب ما به تجدد میرسید و رسید
و متجددانه اثر آفرید و تاثیر گذاشت...

ذهن ناظر
که از قدیم به دورۀ جدید رسیده
متوجه نوسانات و لرزشهای واقعی عصرمعاصر
و با زنجیره تداعی معانی...
پروژۀ تجدد را درگیر مدعیان جور واجور
و نافیان ریز و دُرشتش میبیند...

فکر از قطب مثبت میپرد ...
و میجهد در دامن نیمۀ دوم قرن بیست...

اینجا دیگر نه یاد عرفایم و نه فکر ظرفا
بلکه تصویر رنگ پریده طرفی را میبینم
که ادعایش نشیمنگاه فلک را پاره میکرده و رضا بوده؛
او که به جوانی
در نشریات هوچی، جنجال میآفرید و رضایت نمیداد به هیچ برهانی

او که به وردستی آل احمد
عمری هدر داده بود با غرب ستیزی
و در حول و حوش بهمن پنجاه و هفت هجری
به تجلیل جبار بی همتای زمان برآمد
و نامه ای در پروندۀ آثار داشت برای حاج آقا روح الله ای از خمین...

او که گویی همواره سودای سروری را در سر داشت
گاهی به رهبر سیاسی تکریم کرد
و گاهی دلش میخواست رهبر ادبی باشد...

از اینرو چندی تقلا کرد
و از جمله میخواست که از نیما یوشیج بگذرد،
اصلا سبقت بگیرد
آنگاه بیانیه ای داد و از خستگی خود گفت...
اما جای آن که به خسته خانه رود
تنفر آفرید...
بعدها برای نجبایی چون هدایت و مهدی اخوان
نیز پاپوش ساخت
یکی را به زن ستیزی مُتهم کرد
و دیگری را به نژاد پرستی...

در حالی که در همان دوران، یعنی پیش از فراموشی و نیسان
پای تمثال "رهبر" حیدرعلی اف
از روسای کارکشته "کی جی بی"
و ریاست جمهور تمام عمری آذربایجان
تاج گُل گذاشته و به احترام ایستاده است.

در حیات شاملو
ایرادهای خود را به سکوت برگزار کرد...
گرچه سخن شاملو درموردش به دفتر تاریخ ثبت است:
"- برای رو دررو نشدن با ایشان از خیابان دیگری خواهم گذشت!

در اوج پریشانحالی جامعه
میخواست ظرف اندیشه ما را وارونه سازد
پس سینۀ شعرنو را نشانه رفت
وخواست زبان فارسی را
در پُرارزشترین قلمرویش که شعر است و سرایش
بی معنا کند
با تبلیغ معنا گریزی در شعر
مریدانی را به جفنگ کشاند... که گویا هنوز ادامه دارد...

خرد تاریخی در مقابل بدجنسی
اما، بی رحم است و حتا انتقام میگیرد
چنان که ایشان را سوار قطار خود نکرد
در ایستگاه راه آهن
"ایشان"، حیران برجا مانده،
ندیدند حضور میم امید را
فروغ و سهراب را
احمد رضا و روءیا را
نادرپور و سیمین بهبان را...
قطار در حال رفتن بود
با مسافرانی که آینده سوارش میشدند...

و غزال و بُزکوهی هم
بر دشت و کوهپایه ها
به زندگی ادامه میدادند...

بدا به حال "ایشان"
که از تماشای آنها باز ماندند...