عصر نو
www.asre-nou.net

دویچه وله:

کارل مارکس و «مانیفست کمونیست»


Sun 20 05 2018



در روزهای پایانی سال ۱۸۴۷ فریدریش انگلس، اقتصاددان ۲۷ ساله با دوست دو سال بزرگ‌ترش کارل مارکس، ده روز تمام با متن پیش‌نویس سندی پراهمیت کلنجار می‌رفتند. موضوع جدال این دو روشنفکر آلمانی در خانه‌ای که مارکس در بروکسل ساکن آن بود، دقت هرچه بیشتر در الفاظ و عبارات متن بود. مسئله بر سر ارائه برنامه‌ای بود که می‌بایستی جهان را دگرگون می‌ساخت. عنوان برنامه بود: «مانیفست حزب کمونیست».

بیشتر مارکس بود که با وسواس و دقتی کم‌نظیر با هر جمله متن کلنجار می‌رفت. او حقوقدانی بود که در فلسفه دکترا گرفته بود. پدرش وکیلی مرفه بود و نیاکاناش تا چند نسل خاخام یهودی بودند، اما پدر در جوانی غسل تعمید انجام داده و مسیحی شده بود. مارکس گویی آگاه بود که قرار است به بشریت قوانینی تازه و جاودانه اعلام کند. در فوریه ۱۸۴۸ متن کار مشترک به پایان رسید.

حاصل کار، متنی است با قدرت ادبی، برّایی زبانی و توفندگی سیاسی. این ویژگی از همان آغاز متن نمایان است: «شبحی در اروپا در گردش است – شبح کمونیسم.» در همان صفحه نخست، حقیقت‌های مطلق به بشریت اعلام می‌شود: «تاریخ تمام جوامع تا روزگار ما، تاریخ مبارزه طبقاتی است.»

نویسندگان متن، با زبانی ساده اما قاطع، وضعیت جهان زیستی خود را توضیح می‌دهند: «سراسر جامعه به طور فزاینده به دو اردوگاه بزرگ متخاصم تقسیم شده است، به دو طبقه‌ی بزرگ رویاروی یکدیگر: بورژوازی و پرولتاریا.» این دو نویسنده، در متن خود، نقش دولت را در کوتاه‌ترین شکل ممکن توصیف می‌کنند: «دستگاه دولت مدرن، جز یک هیئت کارآمد برای اداره امور مشترک طبقه بورژا نیست.»

عبارتی که در پی جمله بالا می‌آید، این ظن قوی را برمی‌انگیزد که نویسندگان می‌خواهند توانگران را با اتهامات اخلاقی روبرو کنند. آنها ضمن اشاره به اینکه «بورژوازی در تاریخ نقشی به غایت انقلابی ایفا کرده است»، استدلالی ارائه می‌دهند که هم تحلیل است و هم ادبیات: «او [بورژوازی] رعشه‌های روحانی ناشی از جذبه مذهبی، شور و هیجان شوالیه‌مآبانه و تأثرات احساساتی عامیانه را در آب یخ حسابگری خودخواهانه غرق ساخته است.»

با همین ادبیات تند، مارکس و انگلس در مورد صدقه و فعالیت‌های خیریه‌ای کلیسا نیز داوری می‌کنند: «سوسیالیسم مسیحی فقط آب متبرکی است که کشیش، خشم اشراف را با آن غسل می‌دهد.»

اما مسئله آنها نه اخلاق، بلکه قدرت است؛ هدفی که با عبارتی کوتاه بیان می‌شود: «ضرورت براندازی حاکمیت بورژوازی و تصرف قدرت سیاسی به دست پرولتاریا» و می‌افزایند که «مسئله مالکیت مسئله بنیادین جنبش» است.

اینکه این دو نویسنده جوان در بسیاری موارد جلوتر از زمان خود حرکت می‌کردند را می‌توان در رابطه با روند «جهانی‌شدن» نشان داد: بورژوازی «تولید و مصرف را به گونه‌ا‌ی جهان‌وطنی در تمام کشورها شکل داده است». «دادوستدهای همه‌جانبه و وابستگی همه‌سویه‌ی ملت‌ها به یکدیگر» جایگزین «خودکفایی دیرین محلی و ملی» شده است.

مارکس و انگلس این عبارت‌ها را به تزهای مناقشه‌برانگیز خود پیوند می‌زنند: «کارگران فاقد یک میهن پدری‌اند. نمی‌توان چیزی را از آنها ستاند که ندارند.» و نگاه امیدوارانه خود را به آلمان می‌دوزند: «کمونیست‌ها از آن‌جهت توجه عمده خود را به آلمان معطوف می‌دارند که این کشور اکنون در آستانه یک انقلاب بورژوایی است.» این انقلاب مرحله آغازین آن چیزی است که مانیفست در پایان بر طبل آن می‌کوبد: «بگذار طبقات فرمانروا در پیشگاه انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند. پرولترها در این انقلاب چیزی جز زنجیرهای خود را از کف نخواهند داد. ولی جهانی را به چنگ می‌آورند.»

«اتحادیه کمونیست‌ها»

اووه کلوسمان در یک ویژه‌نامه تاریخ مجله اشپیگل سال ۲۰۱۴ به شرح این ماجرا پرداخته است.

مارکس متن مانیفست را در فوریه ۱۸۴۸ از لندن به دفتر مرکزی «اتحادیه کمونیست‌ها» ارسال داشت. این سازمان مخفی نیز متن را به عنوان برنامه خود به تصویب رساند. متن مانیفست به شکل کتابچه‌ای سبزرنگ تا پایان فوریه ۱۸۴۸ در لندن، در محلی که اعضای «انجمن آموزش کارگری کمونیستی» تجمع می‌کردند، به فروش می‌رفت.

»اتحادیه کمونیست‌ها» در سال ۱۸۴۷ از سوی صنعتگران و روشنفکران چپ، از جمله مارکس و انگلس، اعلام موجودیت کرده بود و مارکس در ۱۸۴۸ به طور رسمی ریاست آن را برعهده گرفت.

این تشکل از درون «اتحادیه دادگران» جوشیده بود؛ جریانی که خیاطی به نام ویلهلم وایتلینگ در ۱۸۳۶ تأسیس کرده بود. او که از نخستین سوسیالیست‌ها بود، با سختگیری ایدئولوژیک و هدف کمونیست‌ها برای کسب قدرت سیاسی سر سازگاری نداشت. با نوشته‌هایی با عنوان «انسانیت چیست و چگونه باید باشد» و «تضمین‌هایی در باره همنوایی و آزادی» نشان داده بود که بیش از هر چیز یک آرمان‌گراست.

وایتلینگ از ۱۸۴۶ با مارکس و انگلس در افتاده بود. شعارهای کنش‌گرای آنها همچون «پرولتاریای همه کشورها متحد شوید!» دیگر جایی برای تخیلات رومانتیک اجتماعی او باقی نگذاشته بود. شمار اعضای اتحادیه کمونیست‌ها در سال ۱۸۴۷ به حدود ۵۰۰ نفر می‌رسید. ویلهلم لیبکنشت خبرنگار، که بعدها از بنیان‌گذاران حزب سوسیال دموکرات آلمان شد، از جمله اعضای این سازمان بود. در آوریل ۱۸۴۸ اتحادیه کمونیست‌ها مرکز خود را به شهر کلن منتقل کرد.

کلان‌شهر کلن، کانون جنبش کارگری آلمان

در آن زمان فضایی انقلابی بر کلان‌شهر واقع در حاشیه رود راین حاکم بود. همه جای شهر پرچم ممنوعه‌ی سیاه – سرخ – طلایی در اهتزاز بود، حتا بر فراز عمارت‌های دولتی پروس. «کافه رویال» (سلطنتی) محل ملاقات سخنرانان شاخص این جنبش اعتراضی بود؛ و این نام «ارتجاعی» باید به‌زودی جای خود را برای عنوانی دیگر باز می‌کرد: «قهوه‌خانه آلمانی اشتول‌ورک» (Stollwercks Deutsches Kaffeehaus).

در کنار این کافه که محل بحث و جدل‌های پرشور بود، شاهد حضور فعال بزرگترین انجمن کارگری آلمان نیز در کلن هستیم که در آوریل ۱۸۴۸ تأسیس شد و شمار اعضای آن در عرض دو ماه به ۸۰۰۰ نفر رسید. این رقم برابر بود با یک سوم جمعیت مردان بالغ شهر. یکی از علل جذب گسترده اعضا، پیش از هر چیز شخص رئیس انجمن بود؛ پزشکی به نام آندر‌آس گوتشالک که از یهودیت به پروتستانتیسم گرویده بود. او که سخنرانی ماهر و پرجذبه بود، در ۱۸۴۷ به یک محفل سوسیالیستی پیوسته بود.

در آن زمان اعضای انجمن کارگری کلن راهی روستاها می‌شدند تا جمعیت روستایی را با هدف تأسیس یک «جمهوری کارگری- دهقانی» برانگیزند. انجمن‌های کارگری که در بسیاری شهرها برپا شده بود، به کمونیست‌ها امکان تشکیل نوعی حزب توده‌ای انقلابی را پیشنهاد می‌دادند.

اندیشه کمونیستی همچون اعتقادت دینی

در مه ۱۸۴۹ رهبری کنگره‌ی انجمن‌های کارگری حوزه‌ راین و وستفالن در دست کمونیستی به نام کارل شاپر بود. در روند ادغام انجمن‌های کارگری در برلین در اوت ۱۸۴۸ کمونیست‌ها نقش تعیین‌کننده داشتند. در این روند آنها می‌کوشیدند حتا افراد عوام، که انگلس به زبان محاوره می‌گفت «از عرب گرفته تاعجم» (برگردان فارسی)، را با «اصول کمونیسم» تهییج کنند، آن گونه که یک کشیش، آیات کتاب آسمانی را در ذهن مؤمنان می‌نشاند.

به نظر می‌آید انگلس نسبت به اینکه کمونیست‌ها در حال اعلان و تبلیغ نوعی دین این‌جهانی هستند، آگاه بوده است. او در ژوئن ۱۸۴۷ به نوشته‌ای از خود عنوان «طرح اعتقادات ایمانی کمونیستی» را داد. او در این نوشته خواستار «اموال اشتراکی» و «پرورش کودکان با هزینه دولت» به منظور گشودن راهی به سوی یک بهشت زمینی شد؛ با این استدلال که: «خوشبختی فرد... از خوشبختی همگان جدایی‌ناپذیر است».

نخستین نماینده کمونیست‌ها در پارلمان سراسری

اعضای اتحادیه کمونیست‌ها یک راهبرد دوگانه در پیش گرفتند: بسیج در حوزه عمومی در کنار سیاست پارلمانی. در مه ۱۸۴۸ ویلهلم وولف به عنوان عضو علی‌البدل وارد مجلس ملی فرانکفورت شد. این فرزند یک خرده دهقان اهل اشلزی نخستین کمونیستی بود که به یک پارلمان سراسری آلمان راه می‌یافت.

وولف از نمایندگی در مجلس به عنوان تریبونی برای مبارزه برون‌پارلمانی استفاده کرد. او نمایندگان پادشاه در پارلمان را خائن نامید و از نمایندگان خواست، تسلیم قهر انقلابی شوند.

روزنامه «نویه راینیشه سایتونگ»

یوناتان اشپربر، در کتاب جذابی که درباره مارکس و سده‌ی او در سال ۲۰۱۳ منتشر کرده می‌نویسد: نویسندگان خوش‌ذوق آن زمان به کمونیست‌ها پیشنهاد همکاری در روزنامه «نویه راینیشه سایتونگ» را دادند که به تازگی در کلن تأسیس شده بود. نخستین شماره این روزنامه به سرپرستی کارل مارکس در اول ژوئن ۱۸۴۸ منتشر شد.

دفتر هیأت تحریریه در میدانی که امروز «هوی‌مارکت» نام دارد، محل ملاقات روزنامه‌نویسان و نویسندگان خبره آن روز شد. در کنار مارکس و انگلس، نویسندگان شاخص دیگری بودند مانند ویلهلم وولف، گئورگ ورت و فردیناند فرایلیگ‌رات.

روزنامه، خود را «ارگان دموکراسی» و یک رسانه‌ی سراسری آلمان معرفی می‌کرد. در آغاز شمارگان آن ۶۰۰۰ نسخه بود که به زودی به ۲۰هزار نسخه رسید. در «نویه راینیشه سایتونگ» می‌شد از مقالات جنجالی و جدلی یافت می‌شد تا تحلیل‌های دقیق و تبلیغ و ترویج تهاجمی.

مارکس در این رزم‌نامه به نقد «ضعف و بزدلی» مجلس ملی فرانکفورت پرداخت؛ انگلس نیز در حمایت از او «خیانتکاری‌های شاهان» منطقه‌ای و «بی‌مایگی نمایندگان» مجلس را به زیر شلاق کشید. مارکس نوشت که این «آلمانی‌های عوام»، این «پادوهای ایدئولوژیک بورژوازی» برای حکومت پادشاهی این امکان را فراهم ساختند تا «نیمه‌انقلاب را با یک ضدانقلاب کامل» پاسخ دهد.

»نویه راینیشه سایتونگ» امید زیادی به انقلاب در فرانسه بسته بود. کمونیست‌ها امید داشتند، چنان‌که انگلس نوشت، که «در پاریس ناقوس آزادی اروپا» نواخته شود. او در مه ۱۸۴۹ در ستونی از روزنامه بر روی انقلاب مجارستان و فرانسه حساب باز کرد.

انترناسیونالیسم کمونیستی با رویکردی تهاجمی علیه امپراتوری‌های محافظه‌کاری موضع می‌گرفت که در برابر طوفان انقلاب در سطح اروپا، قدرت نظامی خود را به رخ می‌کشیدند. تا جایی که انگلس در ۱۸۴۹ دست به تبلیغ برای اعلان جنگ علیه روسیه زد. در ژوئن آن سال او از «نبرد بزرگ قریب‌الوقوع میان غرب آزاد و شرق استبدادی» نوشت و آلمانی‌ها را متهم کرد که سال پیش از آن، فرصتی مناسب را از کف داده‌اند. زیرا در آن سال می‌‌شد «با آزادسازی لهستان، جنگ را به قلمرو روسیه کشاند و به خرج روسیه آن را ادامه داد».

روزنامه؛ ابزار انقلاب

کمونیست‌ها اهداف خود را با وضوح و رادیکالیسم تمام بیان می‌کردند. با هدف «سرنگونی فرمانروایی سیاسی بورژوازی»، آنها خواستار مسلح کردن مردم، و پیش از همه تسلیح کارگران بودند و در این راستا دست به تبلیغ گسترده می‌زدند.

لحن تهاجمی روزنامه، هیأت تحریریه را به وضعیتی دشوار کشاند. تأمین‌کنندگان مالی روزنامه که عمده آنها از طبقه مرفه جامعه بودند، از «ارگان دموکراسی» انتظار دیگری داشتند.

صاحبان ثروتمند و دارندگان سهام بورس قرار بود عمده هزینه چاپ روزنامه را بپردازند. اما بسیاری از همین بورژواهای طرفدار دموکراسی تنها چند هفته پس از انتشار اولین شماره، خود را کنار کشیدند. محتوای روزنامه به آنها نشان داد که مارکسِ سردبیر قصد ندارد روزنامه‌ای را که تحت نام «راینیشه سایتونگ» در سال‌های ۴۳/۱۸۴۲ به سرپرستی خودش منتشر می‌شد، با همان مضمون دمکراتیک و گرایش رادیکال حفظ کند و ادامه دهد. مارکس چه به لحاظ نظری و چه سیاسی مسیری تازه در پیش گرفته بود و تأکید بر عمل انقلابی داشت.

روزنامه برای مارکس ابزار مبارزه بود. او بخشی از ارث پدری را به صندوق روزنامه سرازیر کرد. انگلس هم از منابع خانوادگی کمک مالی می‌کرد تا روزنامه سر پا بماند. با این حال «نویه راینیشه سایتونگ»، چنان که مارکس بعدها گفت، «هر روز در معرض آن بود که ورشکستگی اعلام کند».

همسانی دو نظام به ظاهر متضاد

با هجوم نیروی ضدانقلاب، نخستین روزنامه کمونیستی آخرین نفس‌های خود را می‌کشید. در ۱۹ مه ۱۸۴۹ پس از انتشار ۳۰۱ شماره، که سراسر به رنگ قرمز چاپ شد، روزنامه به کار خود پایان داد. دولت پروس علیه مارکس حکم اخراج از کشور صادر کرد و علیه انگلس حکم بازداشت. مارکس به تبعیدگاه لندن رفت و انگلس و فرایلیگ‌راتِ شاعر در پی او راهی انگلستان شدند.

»اتحادیه کمونیست‌ها» همچنان به فعالیت‌های خود ادامه داد تا سرانجام پلیس پروس اعضای ارشد آن را در مه ۱۸۵۱ دستگیر کرد. پس از ضربات پیاپی علیه اتحادیه و ادامه موج دستگیری‌ها، بالاخره مارکس در نوامبر ۱۸۵۲ از تبعیدگاه لندن، انحلال این سازمان را اعلام کرد.

چند روز پیش از انحلال، اعضای سازمان در محاکمه کمونیست‌ها در شهر کلن به جرم جعل مدارک تا ۶ سال حبس محکوم شدند. دادگاه آنها را به «توطئه» و «تلاش برای ساقط کردن قانون اساسی» متهم کرده بود. حدود یکصد سال بعد رودولف هرنشتاد، یک نویسنده کمونیست ساکن جمهوری دموکراتیک آلمان، که خود از مخالفان حکومت بود، کتابی درباره دادگاه کمونیست‌ها در کلن منتشر کرد.

هرنشتاد با ارائه داده‌های دقیق نشان داد که چگونه «بوروکراسی فئودال پروسی»، «توطئه» علیه کمونیست‌ها را سازماندهی کرده بود. کتاب او مملو از موارد مشابهت دو نظام پروس فئودالی و جمهوری سوسیالیستی آلمان است؛ به ویژه آنجا که گوشزد می‌کند بوروکراسی پروسی چیزی نبود جز «ابزار قدرت دولتی و زائده‌هایی روییده بر پیکره‌ی دولت تا قوانین و هنجارهای حیات اجتماعی را به صلابه بکشند».

نویسنده به خوبی با این ترتیبات مزاحم اداری آشنا بود. او از ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۳ عضو کمیته مرکزی حزب اتحاد سوسیالیستی آلمان (SED) و عضو هیئت سیاسی آن بود و مسئولیت روزنامه ارگان حزب «نویس دویچلند» (آلمان نوین) را برعهده داشت. پس از مرگ استالین، هرنشتاد مسیری انتقادی در پیش گرفت و خواستار امنیت بیشتر حقوقی برای شهروندان و گشودن «فضای آزاد» سیاسی شد.

هرنشتاد در ژوئن ۱۹۵۳ در «نویس دویچلند» علیه مسئولان پرنخوت حزبی وارد کارزار شد و برنامه‌ای را اعلام کرد با عنوان «زمان آن رسیده که چکش چوبین را کنار بگذاریم».

والتر اولبریشت، رئیس حزب، در ژوئیه ۱۹۵۳ این عضو منتقد به رویکردهای حزب حاکم را به اتهام «تشکیل فراکسیون حزب‌ستیزانه» از رهبری حزب بیرون انداخت و در ژانویه ۱۹۵۴ از حزب اخراج کرد.

رودولف هرنشتاد که به سطح کارمند آرشیو مرکزی دولتی در شهر مرزه‌بورگ تنزل درجه داده بود، از آن پس راهی نداشت جز آنکه نشان دهد، که سنت قدرت سلطنتی مطلق‌گرای پروس تحت لوای «کمونیسم» ادامه حیات یافته است. اتحادیه کمونیست‌ها نیز یکصد سال پیش از آن در چنین ورطه‌ای گرفتار آمده بود.