عصر نو
www.asre-nou.net

نه سنگی، نه خاکی در کف


Mon 14 05 2018

کامبیز گیلانی

kambiz-gilani.jpg
به رودخانه خیره می مانم
به آن همه آرزو
که می رود
و
می رود.

به آرزو های بشر
خیره می شوم
که
چون رودی بی بستر
در هستی
جاریست.

نه سنگی
نه خاکی در کف
نه کناره ای در بر
نه ابتدایی از پس
نه پایانی در پیش.

رودی که می رود
و با خود
همه ی هستی را می برد.

به سایه ها خیره می شوم
آن ها که خورشید را پوشانده اند
آن ها که شکل عوض می کنند
گاه در قامت دوستان زندگی
و
گاه در شمایل دشمنانش
رخ می نمایند.

سایه هایی پر ابهام
که هر آرزویی را
در مشت له کرده اند.

سایه هایی پراز
خون و استخوان
که رودخانه را
شخم می زنند.

به رودخانه خیره مانده ام
اما نه از بیرون،
من خود
در این رودخانه
شناورم.

به این رودی که می رود
پشت باید کرد.

وقتی بر می گردم،
نگاهم
به نگاه دیگری
گره می خورد.

وقتی
پشت به آن همه
سایه و ترس می کنم،
دستی به سوی من
دراز می شود.

وقتی با هزار تردید
می گیرمش،
سایه ها دور می شوند.

وقتی از خیره ماندن
دور می شوم،
در ژرفای نگاهی
که با او همراه شده ام،
بستر رودخانه را می بینم.

وقتی
خورشید بر سطح آب می تابد،
سنگ و خاک و آبی ی رود
چشم های بی شماری را
بر من می نمایاند
که پشت به سایه،
در آن سوی رودخانه
راه گریز جسته اند.
انگار
آرزوهای با آب رفته
باز گشته اند دوباره.

انگار
رودخانه
در آن بستری قرار گرفته است،
که باید.

انگار...