عصر نو
www.asre-nou.net

آرخالق


Mon 14 05 2018

علی اصغر راشدان

aliasghar-rashedan5.jpg
سالای آزگارتنش کرده ورنگ ورخ باخته بود. خیلی جاهاش به تیرگی میزد. سرآستینا، دورلب گردون ولبه های یقه ش نخ نماشده بود. آسترش رنگ بی رنگی به خودگرفته وازچندجا پارگی داشت، زیربغلهاش جرخورده بودند.
بابام چندمرتبه گفته بود« اجازه بده بریم بازار، هرآرخالق رنگاوارنگی روپسندکردی بخریم. »
جواب داده بود« مگه همینی که دارم چشه؟ »
بابام گفته بود« دیگه خیلی ساله می پوشیش، تودوست وآشناودرهمسایه خوبیت نداره، پرمعنی نگاهت می کنن. »
« دروهمسایه خیلی بدمی کنن. این آرخالقموباهمه ی لباسای اونجوریشون طاق نمیزنم. »
« واسه چی طاق نمیزنی؟ »
« واسه این که یادگاریه، پسرم ازفرنگ واسه م فرستاده، ازاون گذشته، بهش خووانس گرفته م، وقتی تنم می کنم، راحت ترنفس می کشم، سرخوش وشادترم. »
چندروزپیش ازعیدنوروزباخواهرم رقتیم بازار، یه آرخالق مخملی رنگارنگ خریدیم. توجعبه مقوائی گذاشتیم، روش یه کاغذکادوی رنگارنگ باگلای رزبرجسته ی سرزنده پیچیدیم، باتستعلیق خوش خط نوشتیم :
« عیدت مبارک! صدسال دیگه زنده باشی، همه ی روزات نوبهارونوروزباشه. »
جعبه کادورابازکرد، آرخالق رادرآورد، جلوی صورت وچشماش بالاگرفت، طرف چپ وراست برد، بالاوپائین ووراندازش کرد. ازخوشحالی مثل همیشه لبهاش رابی صداتکان داد، چیزهائی زیرلبی گفت. آرخالق راروجعبه کادوگذاشت، صورت من وخواهرموبوسید.
به خواهرم گفتم « کلکمون گرفت، ازشرآرخالق پاره راحت شدیم. »
تومهمونیاورفت آمدای نوروزی آرخالق نوروپوشید. بعدازسیزده تاکردوگذاشت توجعبه کادووگذاشت توکمد، دوباره آرخالق کهنه روپوشید. آرخالق نوبه مرورفراموش شد.
نشستم وتوخودم باریک شدم. یه روزازبیرون برگشت، توفاصله ی دوش گرفتنش، آرخالق روتومتکاچپاندم، درشودوختم وتوصندوق خونه، گذاشتم زیررختخواب پیچا. مدتی سراغشونگرفت، انگارفراموشش می کرد. یه روزقراربودبره مهمونی، تموم خونه روجستجوکه کرد، باحالتی مات روبه من کردوپرسید:
« آرخالق منوندیدی؟ نمیدونم کجاگذاشتمش، هرچی به ذهنم فشارمیارم، یادم نمیاد. »
« خیلی وقته ندیدمش، شایدشستی وپشت بوم روبندانداختی وبادبردتش! »
« یادم نمیادشسته باشمش، حتمارودستم بوده، ازبیرون که میومده م، افتاده وملتفت نشده م. تازگیاحواسم خیلی پرت وپلاشده. »
آرخالق نوراازکمدوازتوجعبه کادودرآوردم، تنش کردم وگفتم :
« مهمونی دیرمیشه، حالابرو، بعدمی گردیم، شایدپیداش کردیم. »
آرخالق نوروچندماه پوشید، دایم بهانه می گرفت ومی گفت:
« رنگ بنفش ارخالق قدیممودوست دارم، باهاش انس وخوگرفته بودم. رنگ این یکی اصلاباب مذاقم نیست. ازش خوشم نمیاد. »
دوباره باخواهرم رفتیم بازار، یه ازخالق رنگارنگ، باگلای برجسته ی به ژاپنی وزمینه ی بنفش خریدیم. بازآرخالق راجلوی صورت ونگاهش گرفت، بالاپائین کرد، سرش راتکان دادوبابی میلی قبولش کرد.
تونیشابورخیاطخونه داشتم، تعطیلی تابستانیم تموم شد، چمدوناموکه می بستم، پرسیدم:
« این بالش قدیمی خیلی نرم وملایمه، میتونم باخودم ببرمش؟»
« اون بالش کهنه بوی ناگرفته وبیدزده ست، این متکای نوروواسه ت دوخته م، ورش دارببر.»
« همین بالش قدیمی رودوست دارم، ازبچگی سرموروش گذاشته م، باهاش انس وخوگرفته م.»

تابستون وپائیزگذشت وزمستون ازراه رسید. گلبهارسی چل ساله، خیاطخونه رواداره ونظافت می کرد، تکه لته هاروجمع وجوروروزی یکی دوبارچای دم می کردوباهم می نوشیدیم وگرم می شدیم.
غروبی موقع رفتن، گلبهارمزدمختصرشوکه می گرفت، دست وبالش زیریک لاپیرهن نازک می لرزید. نگاهم رووجنات ازسرماسرخ شده ش خیره موند، گفتم:
« تواین سوزسرمابااین بالاپوش، چیجوری خودتومیرسونی خونه، گلبهار؟ »
« باسرماانس وخوگرفته م، چادرمو خوب دورم می پیچیم، تندراه میرم که گرمم شه، کارهمیشه مه، چیزیم نمیشه...»
گلبهاررفت، جمع وجورمی کردم که درروببندم. ناغافل یادآرخالق کهنه افتادم . کرکره روپائین کشیدم وتوخیاطخونه موندم. توپستوروگشتم، بالش روپیداکردم، درشوشکافتم، آرخالق کهنه روبیرون کشیدم. به اندازه یک ونیم مترازپارچه کت دامن زرشکی زن حاج حجت پارچه اضافه آورده بودم. پارچه اضافی، سوزن ونخ کوک، قیچی وآرخالق رورومیزکنارچرخ خیاطی گذاشتم. لامپ روروشن کردم، کنارمیزخیاطی نشستم ومشغول شدم.
توگرگ ومیش صبح تموم زدگیای آسترروتکه اندازی چندرنگه کرده بودم. سرآستیناودورتادورلب گردون ولبه های لچکی هردوطرف یقه وجلوی سینه روباپارچه های رنگارنگ جانشین کرده بودم. دورتادورلبه ی پائینشوپارچه دوزی ونوکرده بودم...دیگه چشمهام نمی کشید، بالباس روکاناپه افتادم....
نفهمیدم چقدرگذشت، یکی ازبیرون روکرکره تقه زد. کرکره رابالاکشیدم. گلبهارداخل شدوگفت:
« بازدیشب توخیاطخونه موندی وتاصبح نخوابیدی؟ چشمات شده دوتاکاسه خون! حالاچای دم می کنم، میرم نون سنگک وپنیروفرنی می خرم میارم، بخورتاحالتوجابیاره...»
« اول اطوزغالی راروبه راه کن، بعدبرودنبال اماده کردن صبحونه گلبهار. »
گلبهاربانان سنگک ووسائل صبحانه داخل که شد، آرخالق چندرنگ تماشائی نونواراطووآماده شده بود.
« لوازم صبحانه رو بگذاررومیزخیاطی، بیااینجاجلوی آینه، ببینم چطوره، گلبهار. »
گلبهارتوآینه خودراوراندازکرد. آرخالق انگارازاول عالم به اندازه وقاعده ی قدوقامت گلبهاردوخته شده بود. خنده دلنواز، چهره ی شکفته ی گل انداخته وقدوقامت سراپاشوروشوق گلبهارتوآینه ی قدنمامی درخشید....