مرقد آقا؛ داستانی که همچنان تکرار میشود
Sun 29 04 2018
اسد سیف
نیمایوشیج در تاریخ ادبیات ما بیشتر به عنوان شاعر شناخته شده است، و در واقع شعر اوست که وی را بر قله شعر معاصر ایران مینشاند. نیما گذشته از شعر، داستان نیز نوشته است. چند داستان کوتاه و بلند، و همچنین داستانهایی برای کودکان، در شمار ارثیه معنوی اوست برای ما. "مرقد آقا" از جملهی همین داستانهاست، داستانی بلند که در سال ۱۳۰۹ هجری، زمانی که در لاهیجان اقامت داشت، نوشته شده است.
این داستان پیش از انقلاب بارها به شکل کتابی مستقل و یا در مجموعههای مختلف به چاپ رسیده بود. پس از انقلاب در شمار کتابهای "غیرقابل انتشار" قرار گرفت. جمهوری اسلامی حتا با نشر "گزارش فشردهای از پیرنگ این داستان" مخالفت کرده است. به همین دلیل، به نقل از گردآورنده "مجموعه داستانها و داستانوارههای نیمایوشیج" ک در تهران انتشار یافته، از آن حذف شده است.[۱]
در اینجا بیآنکه خواسته باشم به جایگاه این اثر در تاریخ ادبیات داستانی ایران بپردازم، به محتوای آن توجه میکنم که شباهت بینظیری با شرایط فرهنگی حاکم بر ایرانِ امروز دارد. به نظر میرسد در بهرهبرداری سیاسی از این شرایط است که جمهوری اسلامی با چاپ آن مخالف مینماید.
داستان از آنجا آغاز میشود که ستار، جوان کارگر کشاورزی، که از سالهای کودکی به کار اشتغال داشته، به همراه مادر و خواهرش از دیلمان به لاهیجان میکوچد، در آنجا به برنجکاری و صیفیکاری مشغول میشود، و در فصل پاییز و زمستان نیز به ماهیگیری و شکار میپردازد. در این میان اگر وقت بیابد، هیزم برای فروش تهیه میکند تا از همه اینها چرخ خانواده را بگرداند.
ستار از همان زمانی که خود را شناخت، "راه را متبرک و راه رفتن را موجب برکت میدانست". بر این اساس هرکجا که کار بود، او نیز حضور داشت. به راه درآمدی ناچیز، آرام و قرار نداشت و آسایش نمیشناخت. عاشق طبیعت بود و در این راه بود که روزی در کنار جادهای درخت ازگیلی میبیند با شاخهای بسیار زیبا. "گیلکها از شاخه این درخت عصا درست میکنند". ستار نیز به همین نیت انگار "محبوبهی گمشده خود را پیدا کرده" باشد، عاشق این شاخه میشود. "فوراً کاردی کوچک از زیر قبا و کمربند خود بیرون کشید، مثل چند بوسه محبت، چند ضربت از لب آن پارچهی فولاد، به آن نبات زنده و برازنده هدیه داد." و بدینوسیله علامتی بر آن زد. بعد اما فکر کرد بهتر است چیزی بر آن ببندد تا آن را نشان کرده، گُم نکند. "به این جهت، قطعهای پشم و یک رشته نخ سپید که اتفاقاً در جیب داشت"، بر آن بست.
ستار برای کار یک ماه به رودسر میرود، در بازگشت میبیند که بر شاخه نازنیناش نخهایی الوان بسته شده و شمعی سوخته نیز پای آن بر سنگی قرار دارد. موضوع از این قرار بود که روستائیان نخستین نخ را که بر شاخه میبینند، حدس میزنند باید "علامتی متبرک و رمزی از دین و ایمان مردمان مؤمن" باشد. نخ ستار را "عمل دستی غیبی" دانسته، نخهای دیگری برای تبرک به شاخه میبندند. بدینوسیله شاخهی نشانکردهی ستار عرصهی دخیلبستنها شد. دامنه این رفتار حتا به آنجا رسید که یکی به ستار میگوید: در غیاب تو "آقای بزرگواری نزدیک جاده پیدا شده است."
ستار میداند که خالق اصلی این "آقا" خود اوست و آقا چماقی بیش نیست که فقط "به کار سگزنی میخورد." و چنین شد که مردم اندکاندک نذر به درگاه آن بردند. ملارجبعلی، آخوند ده در نفع خویش، وجود آن عزیز را تأیید کرده، کرامات او را به خواب میبیند و برایش روضه میخواند. از آنجا که برای اعتقادات تازه "مزروعی قابلتر از ذهن عوام نبود"، به اندکزمانی بقعهای آنجا علم میشود. از کرامات آقا داستانها بر زبانها جاری و روایتها نقل میگردد، حقانیتِ وی تبلیغ میگردد و سرانجام آن شاخه به "وجود مبارک" تبدیل میشود. و مردم از آن "نظرکرده" مراد میطلبند.
ستار همهی اینها را میدید و هر روز مردمی را شاهد بود که گروهگروه به زیارت "آقا" میآمدند. او شاهدی خاموش بود، دم فرو میبست و چیزی نمیگفت ولی در ذهن این پرسش برایش پیش آمد که "آیا سایر چیزها که احترام آنها را به تو دستور دادهاند، اینطور متبرک نشدهاند؟"
ستار در اعتراض به وضع موجود، روزی شاخهی زیبا و نشانکردهی خویش را میشکند و عصایی از آن میسازد. خبر در میان مردم میپیچد، همهمه آغاز میشود، آنان شکایت به آخوند ده میبرند. آخوند منافع خود نیز در خطر میبیند، و هم اوست که مردم را تحریک میکند: "بیغیرتها! مسلمانان غیور را محتاج به دستور نیست که به او بگویند با کافر چه کن."
ستار در میان خشم مردم، پیش از آنکه فرصت فرار داشته باشد، به ضرب همان چماقی کشته میشود که خود از آن شاخه ازگیل ساخته بود.
آخوند ده در نجات دین موفق شد. دوستان ستار، مقتول را در کنار همان درخت ازگیل دفن کردند. رفتار انقلابی آخوند بر محبوبیت او افزود و موقعیتی فراهم آورد تا موجب شهرت "وجود مبارک آقا" در منطقه شود. خرافات در پناه آقا دامن گسترد. چماق مقدسِ آن وجود مبارک نیز دفن میشود تا بعداً به مزار بدل گردد. چراغ و شمعی نیز تهیه دیده میشود. استقبال اهالی منطقه باعث میشود که آخوندی دیگر دستور انتقال جسد ستار و دور کردن آن را از آن منطقه مقدس صادر کند.
چنین میشود که چماق در حماقت تودهها "آقا" میشود و قبر او "مرقد مطهر". در این شکی نیست که پس از گذشتِ سالیان، آن چماق به خاک بدل شد ولی "مرقد آقا" همچنان پابرجا ماند و مردم "حوایج خود را از آنجا میطلبیدند."
ذهن کنجکاو نیما در جستوجوی ریشهی خرافاتِ حاکم، به خلق داستان "مرقد آقا" میانجامد. او آگاهانه، با توجه به خرافات حاکم، این موضوع را برای داستان خویش انتخاب میکند. معتقد است که "داستاننویس بیش از هرکار باید آنطور که منظور اوست، خواننده خود را بسازد، او را با قضایایی که ذوق و فکر او را اشغال کرده، مربوط بدارد." با همین هدف میکوشد ذهن مردم را به واقعیت خرافات آشنا گرداند. زیرا "اگر شعر و ادبیات بهطور اعم نتواند این منظور را عملی بسازد، نمیتواند هم واسطه قوی برای پروراندن ذوق و فکر طبقهای شود."[۲]
"مرقد آقا" در شمار نخستین رمانهای ایران است که با هدف و محتوای "انتقاد اجتماعی" که آن زمان در داستاننویسی ایران آغاز شده بود، نوشته شده است. نیما پیش از این نیز رمانی با عنوان "برادر" در سال ۱۳۰۱ نوشته بود که آن را چاپ نمیکند و میسوزاند.
مرقد آقا اما انگار داستان امروز جامعه ما نیز هست. پس از گذشت نزدیک به یک قرن از چاپ این اثر، محتوای آن دگربار به رفتار جامعه تبدیل شده و دولت حاکم اعلام کرده که هشتهزار امامزاده در ایران کشف کرده است. بر اساس اخبار دولتی "آمار رسمی تعداد امامزادگان ایران در اوایل انقلاب اسلامی ۱۵۰۰ تن بودهاند که در سال جاری بالغ بر ۱۰۵۰۰ تن گشتهاند." به روایتی دیگر، طی سی سال گذشته به طور میانگین، سالانه ۳۰۰ امامزاده در کارخانه امامزادهسازی جمهوری اسلامی ساخته شده است. و جالب اینکه "بیش از پنجهزار تن از امامزادگان مدفون در ایران را به امام موسی کاظم نسبت میدهند."
هر آنکس را که اندکی شعور در سر باشد، میداند که پروژه امامزادهسازی به راه کدامین هدف بهکار گرفته شده است. گروههای کشف امامزاده در ستاد رهبری جمهوری اسلامی در واقع همان کاری را کردهاند که آن آخوند داستان نیما در "مرقد آقا". هر دو رفتار هدفی واحد را دنبال میکردهاند. تودههای خیالی داستان "مرقد آقا" در واقعیتِ زندگی جاری مردم امروز ایران جان گرفتهاند و سر از پا نشناخته به استقبال امامزادههای نوبنیاد میروند تا با دخیل بر آن، آن چیزی را آرزو کنند که در واقع میبایست به عنوان حق خویش، از رژیم طلب کنند.
در تحمیق تودهها "مقدس"سازی امری لازم است. مقدس میتواند امام و یا امامزاده باشد، می تواند پیامبر و یا خدا گردد، مهم آن نیست که چهچیزی مقدس میگردد، مهم این است که به راه قدرت کاربرد داشته، بر ذهن تودهها بنشیند و توانِ اندیشیدن را از آنان بازستاند.
و چنین است که داستان "مرقد آقا"ی نیما همچنان "غیرقابل انتشار" خواهد ماند.
*به نقل از کتاب "من و شهرزاد و دُنکیشوت"
___________________________
[۱] - کتاب "نیمای داستان"، گردآوری ایلیا دیانوش، انتشارات مروارید، تهران
[۲] - نیمایوشیج، تعریف و تبصره و یادداشتهای دیگر، ص ۷۹
|
|