عصر نو
www.asre-nou.net

سمیر امین

چین در ۲۰۱۲: سرمایه داری یا سوسیالیستی؟
و دیگر مسئله ها (بخش دو)

برگردان: م. ت. برومند
Tue 24 04 2018

samir-amin.jpg
چین، قدرتی نوظهور

هیچ کس در این باره تردید ندارد که چین یک قدرت نوظهور است. یک نظر رایج این است که چین کاری جز بازیافتن جایگاهی که طی قرن ها از آن او بود و تنها در قرن 19 آن را از دست داد، نمی کند. البته، این ایده ی به یقین درست و در همان حال فریبنده، به ما برای درک این نکته که این نوظهور بودن بر چه چیز استوار است و چشم اندازهای واقعی اش در دنیای معاصر کدام اند، خیلی کمک نمی کند. روی هم رفته، انتشاردهندگان این اندیشه کلی و مبهم، دلواپس دانستن این نکته نیستند که چین بنابر گرویدن خود به اصول عام سرمایه داری (آن چه که به گمان آن ها به احتمال ضروری است) در زمره کشورهای نوظهور خواهد بود یا به خاطر جدی گرفتن پروژه «راه سوسیالیستی با ویژگی های چینی». من به نوبه خود بر آنم که اگر چین به درستی یک قدرت نوظهور است، به دقت از این روست که راه توسعه سرمایه داری را بی قید و شرط اختیار نکرده است و بنابراین، چنان چه در آینده تصمیم به دنبال کردن چنین مسیری را بگیرد، خطر جدی ناکامی در کمین پروژه نوظهورش خواهد بود.

تزی که من روی آن تأکید دارم نیازمند رد این اندیشه است که خلق ها نمی توانند از روی جانشین پرهیزناپذیر زنجیره ای از مرحله های ضروری «بجهند». از این رو چین باید از مرحله توسعه سرمایه داری پیش از مطرح شدن مسئله آینده سوسیالیستی احتمالی اش عبور کند. بحث در باره این مسئله بین جریان های گوناگون مارکسیسم تاریخی هرگز به نتیجه نرسیده. مارکس در باره این مسئله مردّد باقی ماند. می دانیم که او حتا در فردای نخستین تجاوز اروپایی ها (جنگ های تریاک) نوشت: اگر دفعه بعد شما ارتش های تان را به چین بفرستید با این شعار استقبال خواهند شد: «توجه! شما در مرزهای جمهوری بورژوایی چین هستید». شهودی باشکوه و اعتماد به استعداد مردم چین در پاسخ به چالش، اما هم زمان اشتباه، زیرا در حقیقت شعار عبارت از این است که «شما در مرزهای جمهوری توده ای چین هستید». البته می دانیم که مارکس در باره روسیه اندیشه جهش از مرحله سرمایه داری را رد نمی کرد (بنگرید به مکاتبه ها با ورا زاسولیچ). امروز می توان چنین پنداشت که حق با مارکس نخستین بوده و چین به راستی در جاده توسعه سرمایه داری است.

مائو –بهتر از لنین– درک کرده بود که راه سرمایه داری به مقصود نمی رسد و احیای چین فقط می تواند کار کمونیست ها باشد. امپراتورهای خاندان کینگ در پایان قرن 19، سپس سون یاتسن و کومین تانگ پروژه احیای چین را در پاسخ به چالش غرب برنامه ریزی کردند، اما آن ها راه دیگری جز راه سرمایه داری نمی شناختند و وسیله فکری ای در اختیار نداشتند که به آن ها امکان درک آن را دهد که سرمایه داری واقعن چیست و این که چرا این راه به روی چین، مثل همه پیرامونی های سیستم سرمایه داری جهانی، بسته است. مائو به عنوان یک مارکسیست مستقل فکری آن را درک کرده بود. و فراتر از این او درک کرده بود که این نبرد از پیش از – پیروزی 1949 – ظفر نمی یابد و چالش بین گام نهادن در جاده دراز سوسیالیسم و شرط رنسانس چین و بازگشت به خانواده سرمایه داری سراسر آینده نمایان را فرامی گیرد.

من همواره به طور شخصی با این تحلیل مائو هم عقیده بوده ام و درباره این موضوع به برخی اندیشه ورزی هایم درباره نقش انقلاب تایپینگ ها )که من به آن بعنوان ریشه یِ دورِ مائوئیسم می نگرم)، انقلاب 1911 در چین و دیگر انقلاب های جنوب که قرن بیستم را گشودند، بحث ها در باره سرچشمه باندونگ، تحلیل بن بست هایی که کشورهای موسوم به «نوظهور» با گام نهادن در راه سرمایه داری در آن زندانی مانده اند، بازمی گردم. همه این اندیشه ورزی ها نتیجه های تز مرکزی من در باره قطب بندی (یعنی ساختبندی متفاوت مرکزها/ پیرامون های دایمی) برای گستردن جهانی سرمایه داری تاریخی هستند. این قطب بندی امکان کشور پیرامونی را در زمینه «رسیدن» به چارچوب سرمایه داری از بین می برد. باید از آن نتیجه گرفت که اگر «رسیدن» به کشورهای ثروتمند ناممکن باشد، در این صورت باید به کار دیگری پرداخت و آن فراخوان به گام نهادن در جاده سوسیالیسم است.

چین نه فقط از 1980، بلکه از 1950 در راهی ویژه گام نهاده است. هر چند این راه در بسیاری از جنبه ها از فازهای گوناگون عبور کرده است. چین پروژه مستقل منسجم خودویژه ای را ایجاد کرده که به یقین پروژه سرمایه داری -که منطق آن ایجاب می کند زمین کشاورزی به عنوان یک ثروت تجاری مطرح شود- نیست. این پروژه تا زمانی که چین در خارج از جهانی سازی مالی معاصر قرار دارد، مستقل خواهد ماند.

اگر پروژه چین سرمایه داری نباشد به معنی آن نیست که این پروژه «سوسیالیستی است». بلکه فقط می توان گفت که این پروژه پیش رفتن در جاده دراز سوسیالیسم را ممکن می سازد. از این رو، این پروژه همواره در معرض خطر انحرافی قرار دارد که آن را از پیمودن خط سیرش دور می سازد و به بازگشت صاف و ساده به سرمایه داری می انجامد.

کامیابی نوظهوری چین به تمامی، محصول این پروژه فرمانرواست. به این مفهوم چین تنها کشور به راستی نوظهور (در کنار کره و تایوان است که در باره آن ها پسان تر توضیح خواهم داد). هیچ یک از کشورهای شمارمند دیگر که بانک جهانی به آن ها عنوان نوظهور داده، در واقع «نوظهور» نیستند؛ زیرا هیچ یک از این کشورها با جدیت و پشتکار پروژه مستقل و فرمانروای منسجمی را دنبال نکرده اند. همه آن ها بی قید و شرط به اصول اساسی سرمایه داری، از جمله در مورد آن چه که مربوط به بخش های احتمالی سرمایه داری دولتی شان است، پیوستند. همه آن ها پیروی از جهانی سازی معاصر را در تمام بُعدهای آن، از جمله مالی، پذیرفتند. روسیه و هند – تا اندازه ای – در این نقطه ی پسین استثنا هستند. برزیل، آفریقای جنوبی و سایرین در این رده قرار ندارند. البته، گاهی بخش هایی از «سیاست صنعتی ملی» در آن ها وجود دارد. اما هیچ چیز مشابه با پروژه منظم چینی در زمینه ایجاد یک سیستم صنعتی کامل «یکپارچه» فرمانروا ( به ویژه در گستره کارشناسی فنآورانه) در آن ها وجود ندارد.

به این دلیل ها، همه کشورهای یاد شده ی دیگر که خیلی شتابان نوظهور نامیده شدند، در درجه های متفاوتی آسیب پذیر باقی می مانند، اما خیلی آشکارتر و بیشتر از چین. وانگهی بنا به همه این دلیل ها، نمودارهای نوظهور بودن –یعنی نرخ های رشد آبرومندانه، قابلیت های صادر کردن فرآورده های ساخته شده– در این کشورها همواره با روندهای فقر عمومی که اکثریت جمعیت شان (به ویژه دهقانان) را فرومی کوبد، در پیوند است. چین با چنین چیزی روبرو نیست. البته، افزایش نابرابری همه جا –از جمله در چین- مشاهده می شود. اما این مشاهده، سطحی و فریبنده است. زیرا نابرابری در توزیع سودهای یک مدل رشد که هیچکس را مستثنی نمی کند (و حتا با کاستن شمارتهیدستان مثل مورد چین همراه است) یک چیز است؛ نابرابری در پیوند با رشدی که فقط یک اقلیت (5 تا 30 درصدی جمعیت بسته به موردهای مختلف) از آن سود می برند -در حالی که سرنوشت سایرین دستخوش یأس و نومیدی است- چیزی دیگر. بازیگران چین ستیزی از این تفاوت قطعی بی خبرند –یا این که وانمود می کنند از آن بی خبرند. نابرابری ای که از وجود محله های ویلاهای لوکس از یک سو و مجتمع مسکن های مناسب برای طبقه های متوسط و کارگر از سوی دیگر نمودار است، همسان نابرابری ای نیست که از هم کناری محله های ثروتمندان با مجتمع های مجزا برای طبقه های متوسط و حلبی آبادها برای اکثریت پدیدار است. شاخص های جینی (Gini) (1) برای سنجش دگرگونی سال به سال در سیستمی که ساختار آن معین است، معتبر است. اما آنها در مقایسه بین المللی بین سیستم های با ساختارهای متفاوت، مانند همه دیگر معیارهای کمیِّ محاسبات اقتصاد کلان ملی، مفهوم خود را از دست می دهند. کشورهای نوظهور (بجز چین) به تمامی «بازارهای نوظهور» آزاد برای انحصارهای تریاد امپریالیستی هستند. این بازارها به این انحصارها امکان می دهند سهم چشمگیری از ارزش اضافی تولید شده در کشورهای مورد بحث را به نفع خود تصاحب کنند. در این میان چین از موقعیت دیگری برخوردار است. چین ملت بالنده نوظهوری است که سیستم آن امکان می دهد بخش عمده ارزش اضافی را که در این کشور تولید می شود، حفظ کند.

کره و تایوان دو تنها نمونه ی کامیابی کشور نوظهور واقعی در سرمایه داری هستند. این دو کشور کامیابی خود را مدیون انگیزه های جغرافیایی راهبردی اند که ایالات متحد را به پذیرفتن این واقعیت واداشتند که آن ها بتوانند، آن چه را که واشنگتن برای دیگران منع کرده، انجام دهند. مقایسه بین پشتیبانی ایالات متحد از سرمایه داری دولتی این دو کشور و مقابله بسیار خشن با ناصریسم در مصر یا بومدین در الجزیره در این مورد روشنگر است.

من این جا در باره پروژه های نوظهور احتمالی که به نظر من به کلی در ویتنام و کوبا ممکن است و شرایط از سرگیری ممکن پیشرفت ها در این راستا در روسیه بحث نخواهم کرد. همچنین در باره هدف های راهبردی مبارزه نیروهای ترقی خواه در جنوب سرمایه داری، در هند، در جنوب شرقی آسیا، در آمریکای لاتین، در دنیای عرب و آفریقا که فرارفت از بن بست های کنونی را ممکن ساخته و ظهور پروژه های فرمانروا که گسست از منطق سرمایه داری مسلط را آغازیده اند، بحث نخواهم کرد .

موافقت چین – کوبا برای همیاری صنعتی
کامیابی های بزرگ، چالش های جدید

چین تنها امروز نیست که در تقاطع راه ها قرار دارد؛ بلکه از 1950 به بعد در تقاطع راه ها قرار داشته است. نیروهای اجتماعی و سیاسی راست و چپ موجود در جامعه و حزب، پیوسته رویاروی هم بوده اند.

نیروی راست چین از کجا سر بر آورده است؟ البته، بورژوازی کمپرادور و بوروکراتیک پیشین کومین تانگ از قدرت طرد شدند. با این همه در جریان جنگ رهایی بخش، بخش های سازش ناپذیر طبقه های متوسط پیشه ور، اداری، صنعتی سرخورده از ناکارآیی کومین تانگ در برابر تجاوز ژاپن، به حزب کمونیست نزدیک و حتا عضو آن شدند. بسیاری از آن ها – البته به یقین نه همه- ناسیونالیست باقی ماندند و نه چیزی دیگر. سرانجام از 1990 با گشایش بخش خصوصی، راست جدید، به شکل بسیار نیرومند پیدایش یافت که به «بازرگانی» محدود نشد، بلکه موفق شد ثروتِ «گاه عظیمی» به دست آورد و توسط مشتریان اش –از جمله مسئولان دولت و حزب- که کنترل و ساخت و پاخت و حتا فساد را با هم درآمیختند، تقویت شد.

این کامیابی در جریان توسعه، مانند همیشه الهام بخش ایده های راست در میان طبقه های متوسط آموزش دیده به شمار می رود. در این راستا است که افزایش نابرابری –هر چند متفاوت با نابرابری های دیگر کشورهای جنوب است-، خطر سیاسی مهم، وسیله تدریجی نفوذ ایده های راست، سیاست زدایی و توهم های پیش پا افتاده را تشکیل می دهد.

من این جا به یک بررسی تکمیلی می پردازم که به نظرم اهمیت دارد: تولید کوچک به ویژه روستایی آن طور که لنین به آن می اندیشید ( اندیشه ای که در شرایط روسیه درست بود) الهام بخش ایده های راست، نبود. وضعیت چین در این مورد با وضعیت اتحاد شوروی سابق متفاوت بود. روستاییان چین در مجموع واپس گرا نیستند؛ زیرا آن ها از اصل مالکیت خصوصی دفاع نمی کنند و از این رو با روستاییان شوروی تفاوت داشتند. کمونیست ها هرگز موفق نشدند آنان را از پشتیبانی ازکولاک ها به خاطر دفاع از مالکیت خصوصی رویگردان کنند. برعکس تولید کنندگان کوچک روستاهای چین (بی آن که مالک های کوچک باشند) امروز طبقه ای هستند که نه تها راه حل های راست را پیشنهاد نمی کنند، بلکه بر عکس در اردوگاه نیروهای جنبش برای تصویب سیاست های بسیار جسورانه برنامه های اجتماعی و زیست بومی قرار دارند. جنبش نیرومند «نوسازی جامعه روستایی» گواه بارز آن است. کشاورزان چینی همراه طبقه کارگر به وسعت در اردوگاه چپ قرار دارد. چپ، روشنفکران ارگانیک خود را دارد و از تأثیر و نفوذ معین در دستگاه های دولت و حزب برخوردار است.

چالش دایمی بین راست و چپ در چین همواره در خط مشی های سیاسی رهبری حزب و دولت که در پی هم می آیند، بازتاب یافته است. در عصر مائوئیستی خط مشی چپ بدون مبارزه غلبه نیافت. هنگامی که مائو پیشرفت اندیشه های راست در درون حزب و رهبری آن را، اندکی شبیه مدل شوروی، ارزیابی کرد، انقلاب فرهنگی را برای مقابله کردن با آن راه انداخت. «بمباران ستادهای فرماندهی» یعنی نهادهای رهبری حزب، جایی که «بورژوازی جدید» در آن شکل گرفته بود، نخستین آماج این انقلاب بود. البته اگر انقلاب فرهنگی به چشم داشت های مائو طی دو سال نخست گسترش اش پاسخ داد، سرانجام بر اثر از دست رفتن کنترل نیروی چپ و مائو در حزب در کشاکش رویدادهای پیاپی، به هرج و مرج کشیده شد. این انحراف به در دست گرفتن دولت و حزب و فرصت دهی به نیروی راست کمک کرد. از آن زمان نیروی راست همواره به شدت در همه نهادهای رهبری وجود دارد؛ اما نیروی چپ پایه را در دست دارد و مدیریت عالی را به سازش در «مرکز» وامی دارد. اما پرسش این است که این مرکز متمایل به راست است یا مرکز متمایل به چپ؟

برای درک کردن سرشت چالش هایی که چین امروز با آن ها روبروست، فهمیدن این نکته لازم است که چالش بین پروژه فرمانروای چین -آن گونه که هست- و امپریالیسم آمریکای شمالی و متحدان فرودست اروپایی و ژاپنی اش، همپای موفقیت چین، تشدید خواهد شد. سپهرهای کشمکش شمارمندند: مانند کنترل فنآوری های مدرن توسط چین، دسترسی به منابع سیاره، تقویت توانمندی های نظامی چین، دنبال کردن هدف بازسازی سیاست بین المللی بر پایه به رسمیت شناختن حقوق فرمانروای خلق ها برای گزینش سیستم سیاسی و اقتصادی مستقل شان. هر یک از این هدف ها وارد چالش مستقیم با هدف هایی که اتحاد امپریالیستی دنبال می کند، می شود.

استراتژی سیاسی ایالات متحد در خدمت هدف کنترل نظامی سیاره قرار دارد، که تنها وسیله واشنگتن برای حفظ امتیازهایی است که هژمونی اش برایش آن فراهم می آورد. جنگ های پیش گیرانه در خاورمیانه این هدف را دنبال می کند. در این راستا آن ها مقدمه جنگ پیش گیرانه (هسته ای) علیه چین را تدارک می بینند. زمامداران آمریکای شمالی «پیش از آن که زیاد دیر شود»، با خونسردی سرگرم بررسی آن به عنوان یک ضرورت احتمالی اند. گرم نگاه داشتن خصومت علیه چین با حمایت از برده داران تبت و سین کیانگ، تقویت حضور نیروی دریایی آمریکا در دریای چین، تشویق افراطی ژاپن برای دست به کار شدن در زمینه گسترش نیروی نظامی اش از این استراتژی دشمنی جهانی علیه چین جدایی ناپذیر است. بازیگران چین ستیزی به حفظ کردن این خصومت کمک می کنند.

هم زمان واشنگتن با مانور کردن از راه چاپلوسی درباره بلند پروازی های احتمالی در چین و دیگر کشورهای موسوم به نوظهور به آفریدن گروه 20 مبادرت کرده که منظور از آن برانگیختن این توهّم در کشورهای مربوط است که پیوستن آن ها به جهانی سازی لیبرالی به منافع آن ها خدمت می کند. گروه 2 (ایالات متحد/ چین) –از این زاویه– دامی است که چین را شریک جرم ماجراجویی های امپریالیستی ایالات متحد سازد و بدین ترتیب همه اعتبار آن را در سیاست خارجی مسالمت آمیز پکن بر باد دهد.

تنها پاسخ مؤثر ممکن به این استراتژی باید در دو سطح صورت گیرد:

تقویت توانایی های نظامی چین و مجهز کردن آن به نیروی بازدارنده و ضد حمله.

پیگیری سرسختانه هدف بازسازی یک سیستم سیاسی بین المللی چند مرکزی، احترام به همه حاکمیت های ملی و عمل کردن در این راستا برای اعاده حیثیت از سازمان ملل متحد که از جانب سازمان پیمان آتلانتیک شمالی به حاشیه رانده شده؛ من روی اهمیت قطعی این هدف که مستلزم بازسازی ضروری «جبهه جنوب» (شاید باندونگ 2؟) که شایسته پشتیبانی کردن از ابتکارهای مستقل خلق ها و ملت های جنوب است، اصرار می ورزم. این امر به نوبه خود نیازمند آن است که چین از این واقعیت آگاهی یابد که او از وسیله های لازم برای امکانِ پوچِ پیوستن به پراتیک های غارتگرانه امپریالیسم (غارت منابع طبیعی سیاره) برخوردار نیست. چرا که چین فاقد چنان قدرت نظامی همانند با قدرت نظامی ایالات متحد است که در نهایت ضامن کامیابی پروژه های امپریالیستی است. در عوض چین با توسعه دادن پیشنهاد خود به منظور پشتیبانی از صنعتی شدن کشورهای جنوب چیزهای زیادی می تواند به دست آورد. از این رو کلوپ امپریالیستی «وام دهندگان» امپریالیستی همّ خود را صرف ناممکن کردن این روند می کند.

زبانی که مقام های چینی درباره مسئله های بین المللی به کار می برند بسیار خوددارانه است (که البته قابل درک است) امکان نمی دهد که بدانیم در چه مقیاسی رهبران این کشور از چالش هایی که پیشتر تحلیل شد، آگاهند. گزینش چنین زبانی به گونه ای جدی، توهّم سطحی وسیاست زدایی را در افکار عمومی تقویت می کند.

بخش دیگر چالش در رابطه با مسئله دموکراتیزه کردن مدیریت سیاسی و اجتماعی کشور است.

مائو یک اصل عمومی مدیریت سیاسی چین جدید را که در عبارت های زیر فرمولبندی کرده و به کار بسته بود: گرد آوردن چپ، خنثی کردن راست (و من می افزایم: نه حذف کردن)، رهبری کردن از جایگاه مرکز متمایل به چپ. به عقیده من این بهترین راه برای طرح یک راه و روش کارآ به منظور پیشروی بر پایه پیشرفت های پیاپی است که اکثریت عظیمی آن را درک و پشتیبانی کند. مائو به این روش، مضمونی مثبت به مفهوم دموکراتیزه کردن جامعه در پیوند با پیشرفت اجتماعی در جاده دراز سوسیالیسم، داده است. او روش کاربرد آن را این گونه فرمول بندی کرده است: «خط مشی توده ای» (فرود آمدن در میان توده ها، آموختن مبارزه های آن ها، بالا رفتن تا قله های قدرت). لین چون این روش و نتیجه های آن را با دقت تحلیل کرده است.

مسئله دموکراتیزه کردن در پیوند با پیشرفت اجتماعی –برخلاف «دموکراسی» جدا شده از پیشرفت اجتماعی (و حتا اغلب در پیوند با پس روی اجتماعی)– تنها مربوط به چین نیست، بلکه به همه خلق های سیاره مربوط است. روش های عملی برای دست یافتن به آن نمی توانند در یک فرمول یگانه و معتبر در همه زمان ها و مکان ها خلاصه شوند. فرمولی که توسط تبلیغات رسانه ای غرب –در قالب چند حزبی و انتخابات– ارائه می شود به سادگی رد شدنی است. به علاوه «دموکراسی» که این تبلیغات پیشنهاد می کند بیشتر یک مضحکه است، حتا در خودِ غرب بیش از جاهای دیگر. «خط مشی توده ای» وسیله زایش وفاق (هم رایی) برای رسیدن به هدف های استراتژیکی پیاپی بود که بگونه ای مداوم تکامل می یافتند. این خط مشی با «هم راییِ» به دست آمده در کشورهای غربی به یاری دستکاری های رسانه ای و مضحکه ی انتخاباتی تفاوت دارد. این هم رایی صوری چیزی جز همخوانی با نیازهای سرمایه نیست.

اما امروز چین برای بازسازی یک معادل برای خط مشی توده ای نوین در شرایط جدید اجتماعی، از کجا باید آغاز کند؟ این کار آسانی نیست، زیرا ثبات مدیریتی قدرت رهبری -که به طور وسیع در حزب کمونیست به راست لغزیده-، بنابر سیاست زدایی و توهّم های پیش پا افتاده همزاد آن برقرار می شود. کامیابی سیاست های توسعه، گرایش خود به خودی به ره سپردن در این سو را تقویت می کند. این پندار در سطح وسیعی در میان طبقه های متوسط در چین رایج است که راه با شکوهِ رسیدن به شیوه ی زندگی کشورهای ثروتمند از این پس بدون مانع باز است. آن ها گمان دارند که دولت های تریاد (ایالات متحد، اروپا، ژاپن) با آن مقابله نمی کنند. آن ها حتا شیوه های بود و باش آمریکایی را بدون نقد می پذیرند. طرفه این که شرایط زندگی طبقه های متوسط شهری بی اندازه بهبود یافته است. شستشوی مغزی که دانشجویان چینی در ایالات متحد زیر تاثیر آن قرار دارند به ویژه در زمینه علوم اجتماعی که در پیوند با واپس زدن آموزش رسمی مارکسیسمِ مکتبی و کسل کننده است، به محدود کردن فضای بحث های بنیادیِ نقادانه، کمک کرده است.

حکومت در چین در زمینه مسئله اجتماعی بی تفاوت نیست، نه فقط بنابر سنت گفتمان استوار بر مارکسیسم بلکه هم چنین به خاطر این که مردم چین ضرورت مبارزه کردن و ادامه دادن پی گیر آن را آموخته اند. اگر در دهه 1990 این بُعد اجتماعی در برابر برتری های بی درنگ شتاب بخشیدن به رشد، واپس رانده شد، امروز گرایش برعکس است. در حال حاضر، هنگامی که دستاوردهای سوسیال دموکرات ها در زمینه تأمین اجتماعی در غربِ ثروتمند فرسایش یافته، چین تهیدست تامین اجتماعی را در سه بُعد بهداشت، مسکن و امور بازنشستگی گسترش داده است. هر چند سیاست مسکن توده ای چین توسط چین ستیزان راست و چپ اروپا خوار شمرده می شود، با وجود این نه تنها در هند یا برزیل، بلکه به همان اندازه در حومه های پاریس یا شیکاگو این سیاست مایه رشک و حسد شده است!

تأمین اجتماعی و سیستم بازنشستگی چین تا کنون 50% جمعیت شهری (یعنی 200 تا 600 میلیون نفر جمعیت) را دربرگرفته و بر پایه برنامه ای که امروز در چین اجرا می شود، پیش بینی شده است که درصد این جمعیت در سال های آینده به 85% می رسد. چرا روزنامه نگاران چین ستیز نمونه های قابل مقایسه ای از «کشورهای گام نهاده در راه دموکراتیک» که از ستایش آن ها بازنمی ایستند، ارائه نمی دهند؟ با این همه، بحث در باره چگونگی های کارکرد سیستم باز است. نیروی چپ، سیستم فرانسوی توزیع را که استوار بر اصل همبستگی بین زحمتکشان و نسل های گوناگون است –و سوسیالیسم آینده را تدارک می بیند- می ستاید، در حالی نیروی راست آشکارا از سیستم نفرت انگیز آمریکایی ستایش می کند که در بین زحمتکشان تفرقه ایجاد کرده و ریسک سرمایه را به کار منتقل می کند.

با این همه کسب سودهای اجتماعی در صورتی که در پیوند با دموکراتیزه کردن مدیریت سیاسی جامعه و سیاسی کردن دوباره آن از راه هایی که ابتکار آفرینش شکل های آینده سوسیالیستی/کمونیستی را تقویت می کند، نباشد، کافی نخواهد بود.

هواداری از قاعده های تهوع آوری که از جانب رسانه های غربی و بازیگران چین ستیزی پیش کشیده و مورد پشتیبانی «مخالفان موجود» زیر عنوان «دموکرات های» واقعی –پیرو سیستم انتخاباتی چند حزبی– است، پاسخ گوی چالش مورد بحث نیست. برعکس، کاربرد این قاعده ها در چین آن طور که همه آزمون های دنیای معاصر (در روسیه، در اروپای شرقی و همه دنیای عرب) آن را نشان می دهند فقط می تواند به خود تخریبی پروژه نوظهور و نوزایی اجتماعی بیانجامد. این در واقع هدف اصلی است که زیر پوشش سخنوری های پوک (مانند اینکه «راه حل دیگری جز انتخابات چند حزبی وجود ندارد») پنهان شده. البته رویارویی با این روش بد، از راه پسرفت به موضع انعطاف ناپذیر دفاع از امتیازات «حزب» -که به نهادی صلب وسخت مختص استخدام کارمندان مدیریت دولت تبدیل شده- کافی نیست. باید به نوآوریِ دوباره همت گماشت.

هدف های ویژه ای چون سیاسی کردنِ دوباره و آفریدن شرایط مناسب برای طرح پاسخ های جدید نمی توانند توسط کارزارهای «تبلیغاتی» به دست آیند. آن ها فقط می توانند در خلال مبارزه های اجتماعی، سیاسی و ایدئولوژیک حاصل شوند. این امر نیازمند به رسمیت شناختن مقدم مشروعیت این مبارزه ها و قانون گذاری استوار بر حقوق جمعی –یعنی حق سازمان دهی و آزادی بیان- و استوار بر طرح نوآوری های قانونگذارانه است. این امر ایجاب می کند که خود حزب در این مبارزه ها گام بردارد. به بیان دیگر مسئله عبارت از بازآفرینی فرمول مائوئیستی خط مشی توده ای است. سیاسی کردنِ دوباره، اگر در پیوند با روندهای کاری که به زحمتکشان در تصرف تدریجی مسئولیت های مدیریتی جامعه شان در همه سطح ها –مؤسسه ای، منطقه ای، ملی- کمک می کند، نباشد، معنایی ندارد. برنامه ای از این نوع، به رسمیت شناختن حقوق فردی را نفی نمی کند. بلکه برعکس نهادینه کردن آن را ایجاب می کند. کاربرد آن، نوآوری فرمول های جدید استفاده از انتخابات برای گزینش مسئولان را ممکن خواهد ساخت.

برای مطالعه بیشتر می توانید به مصاحبه زیردر باره چین در آرشیو سایت نگرش رجوع فرمایید:

جریان های ضد سرمایه داری در چین، مصاحبه با پروفسور سانگ شوانگلی از دانشگاه فودان (شانگهای)

پانویس ها

شاخص جینی یا ضریب جینی شاخصی اقتصادی برای محاسبهٔ توزیع ثروت در میان مردم است. بالا بودن این ضریب در یک کشور معمولاً به عنوان شاخصی از بالا بودن اختلاف طبقاتی و نابرابری درآمدی در این کشور در نظر گرفته می‌شود.

منبع ها

موضوع «راه چینی و مساله کشاورزی»

Karl Kautsky, On the Agrarian Question, 2 vols. (London: Zwan Publications, 1988). Originally published 1899.
Samir Amin, “The Paris Commune and the Taiping Revolution,” International Critical Thought, forthcoming in 2013.
Samir Amin, “The 1911 Revolution in a World Historical Perspective: A Comparison with the Meiji Restoration and the Revolutions in Mexico, Turkey and Egypt,” published in Chinese in 1990.
Samir Amin, Ending the Crisis of Capitalism or Ending Capitalism? (Oxford: Pambazuka Press, 2011), chapter 5, “The Agrarian Question.”
موضوع «جهانی شدن کنونی، چالش امپریالیستی»
Samir Amin, A Life Looking Forward: Memoirs of An Independent Marxist (London: Zed Books, 2006), chapter 7, “Deployment and Erosion of the Bandung Project.”
Samir Amin, The Law of Worldwide Value (New York: Monthly Review Press, 2010), “Initiatives from the South,” 121ff, section 4.
Samir Amin, The Implosion of Contemporary Capitalism (New York: Monthly Review Press, forthcoming in 2013), chapter 2, “The South: Emergence and Lumpendevelopment.”
Samir Amin, Beyond US Hegemony (London: Zed Books, 2006). “The Project of the American Ruling Class,” “China, Market Socialism?,” “Russia, Out of the Tunnel?,” “India, A Great Power?,” and “Multipolarity in the 20th Century.”
Samir Amin, Obsolescent Capitalism (London: Zed Books, 2003), chapter 5, “The Militarization of the New Collective Imperialism.”
André Gunder Frank, ReOrient: Global Economy in the Asian Age (Berkeley: University of California Press, 1998).
Yash Tandon, Ending Aid Dependence (Oxford: Fahamu, 2008).

موضوع «چالش دمکراتیک»
Samir Amin, “The Democratic Fraud and the Universalist Alternative,” Monthly Review 63, no. 5 (October 2011): 29–45.
Lin Chun, The Transformation of Chinese Socialism (Durham, NC: Duke University Press, 1996).