عصر نو
www.asre-nou.net

بمناسبت سی ام فروردین

انتقال به زندان اوین

Mon 23 04 2018

مهدی فتاپور

Mehdi-Fatapour02.jpg
سیزدهم اسفند سال ۵۳
زندان شماره سه قصر

بالای تختی در راهرو زندان شماره سه قصر با قاسم سید باقری و اسنفدیار کریمی نشسته بودیم و صحبت میکردیم. چند ماهی بود که به این زندان منتقل شده بودیم. زندانیان سیاسی در ساختمانی در شمال زندان قصر محبوس بودند ولی بدلیل پرشدن ظرفیت این زندان دویست تن از زندانیانی را که به دو یا سه سال زندان محکوم شده بودند به ساختمانی در درون زندان اصلی قصر که به زندان شماره سه معروف بود منتقل کرده بودند. این زندان یک مثلث قائم الذاویه بود که در دو ضلع آن دو راهرو و در یک طرف راهروها در سمت حیاط زندان چندین اطاق نسبتا بزرگ ساخته شده بود و در نتیجه حیاط یک مثلث کوچکتر بود. در داخل راهروها تخت های دو طبقه ای بود که بخشی از زندانیان روی آنها میخوابیدند. یک تلویزیون سیاه وسفید در انتهای راهرو نصب شده بود

من و قاسم و اسفند هر روز در ساعت ثابتی برنامه داشتیم. بحث داغ آنروزها بین ما فداییان بررسی تمایزات نظرات بیژن جزنی و مسعود احمد زاده بود. وجود یا عدم وجود شرایط عینی انقلاب و اینکه آیا مطابق نظرات بیژن جزنی مبارزه ما در این مرحله علیه دیکتاتوری شاه است یا علیه کل سیستم وابسته به امپریالیسم. ما هر سه و اکثریت قریب به اتفاق زندانیان این بند طرفدار نظرات جزنی بودیم. تعداد زیادی از زندانیان بند ما در یک سال گذشته آزاد شده و بخشا به سازمان پیوسته بودند و برخی از آنها از داخل زندان به سازمان معرفی شده و ارتباطشان برقرار شده بود (پرویز نصیر مسلم، هیبت معینی، مسرور فرهنگ، حسن فرجودی، امیر ممبینی ،علی دبیری فرد، انوشیروان لطفی، حمید اکرامی، حسین الهیاری، پرویز داوودی،..) هیچیک از آنها به نظرات مسعود احمدزاده گرایش نداشتند.

حزب رستاخیز

تلویزیون در حال پخش برنامه اخبار بود. ما چند دقیقه صحبتمان را قطع کردیم تا تیتر خبرها را بشنویم. اعلام شد که همه احزاب منحل شده و حزب واحدی بنام حزب رستاخیز که متشکل کننده همه ایرانیان خواهد بود تاسیس خواهد شد. همه ساکت شدند. بقیه نیز بتدریج از اینکه خبر مهمی پخش میشود مطلع شده و به راهرو آمدند و پای تلویزیون جمع شدند. تاسیس حزب رستاخیز با کلمات پرشوری توسط گوینده اعلام شد و با چند تن از دست اندرکاران مصاحبه شد. اعلام شد که همه مردم ایران عضو این حزب خواهند بود و هر کس نمیخواهد در این حزب عضو باشد میتواند به خارج از کشور برود. معنای این تصمیم چه بود. مشخص بود که این تصمیم تنها یک امر بوروکراتیک و تغییر مسئولین نیست. هر چند دو حزب موجود یعنی ایران و نوین و مردم از نظر مردم دو حزب حکومتی و فرمایشی بودند و کسی تمایزی بین آنان قائل نبود ولی تصمیم به انحلال آنها و تشکیل یک حزب واحد قطعا با تصمیمات و تغییرات دیگری پس از چند برابر شدن قیمت نفت و در آمد هنگفت ایران همراه بود. بحثمان را تعطیل کردیم. هرکس اظهار نظری میکرد. یکی از رفقای توده ای که با من هم دانشکده بود و دوستی نزدیکی با هم داشتیم به من گفت " فکر نمیکنی بالاخره میخوان عقب نشینی کنند و فضا بازتر بشه" نگاهی به او کردم. داشت آرزوهاش را بیان میکرد. نمیدانستم که نه در بیست سالگی بلکه حتی بعد از چهل سال فعالان سیاسی شصت ساله نیز در اکثر موارد تحلیل هایشان بیان تمایلات و آرزوهایشان است" به او گفتم "ولی تشکیل یک حزب واحد نشانه ای از بازشدن فضا توش نیست اگه برعکس نباشه"

فشار بیشتر بر زندانیان

آنشب خوابم نمی برد. خواب من در زندان بجز دوران بازجویی خیلی خوب بود. سر ساعت ۱۱ در عرض چند لحظه میخوابیدم و ساعت شش و نیم برای ورزش بیدار میشدم. دیگران بشوخی میگفتند ماشال (لقب من در زندان و دانشگاه) هنوز سرش به بالش نرسیده وسط راه خوابش میبره. ولی آنشب فرق میکرد. این تصمیم چه معنا داشت. چند ماه پیش یکی از زندانیان که بدلیل آنکه با او تماس ندارم نمیتوانم نامش را ببرم پیش من آمد وگفت میخواهم خبر بسیار مهمی بتو بدهم ولی بشرط آنکه اطمینان دهی که درهیچ شرایطی نخواهی گفت که این خبر را از من شنیده ای. او از بازجویی های من خبر داشت و میدانست که اگر لازم شود مقاومت خواهم کرد. من هم هر چند میدانستم که قول دادن به مقاومت زیرشکنجه بی معناست ولی به او اطمینان دادم. او گفت که در رده های بالای حکومت تصمیمات مهمی گرفته اند. تصمیم دارند با اختصاص بودجه زیادی تمام سازمانهای مخفی مخالف و بخصوص چریکی را نابود کنند. قرار است ما را بزندان دیگری منتقل کنند و ارتباط زندان با بیرون را قطع کنند و از آزاد کردن همه زندانیانی که پشیمان نیستند و احتمال فعالیت مجدد آنها میرود خودداری کنند. شاید این جملات امروز بدلیل اتفاقات بعدی و تحقق آنها در ذهنم نقش بسته باشد ولی مضمون صحبت های او درهمین چارچوب بود. صحبت های او برای من غیر قابل قبول بود. آخر چطور ممکنست در سطوح بالای کشور تصمیمات به این مهمی اتخاذ شده باشد و من آنرا از طریق یک زندانی دیگر در درون زندان بشنوم. خبر را به سازمان منتقل کردم ولی برایم روشن بود خبری که خودم به درستی آن اعتماد نداشتم توجه کس دیگری را نیز جلب نمیکند. تشکیل حزب رستاخیز و الزام همه مردم بعضویت در این حزب ظاهرا ارتباطی با گفته های دوستمان نداشت ولی آنشب گفته های وی از مغزم بیرون نمیرفت.

فردا همه راجع به حزب رستاخیر و ابعاد این خبر صحبت میکردند. تمامی زندانی ها موقع پخش اخبار در راهرو و جلوی تلویزیون جمع شده و مصاحبه ها و خبرهای جدید را گوش داده و راجع به آن صحبت میکردند. من هم مثل بقیه گیج بودم و نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیافتد

انتقال به اوین

ساعت ده صبح روز پانزدهم اسفند بلندگو اعلام کرد که من و حمیدرضا نعیمی و بهزاد شکریان وسایلمان را جمع کرده و بیاییم دم در. هر بار که بلندگو، زندانی ای را که مدت محکومیتش تمام نشده بود احضار میکرد من نگران میشدم. پرونده ما تقریبا هیچ چیزش رو نشده بود و بدلیل گسترش ارتباطاتمان درهر دستگیری جدید ممکن بود نکات جدیدی روشده و بازجویی ما مجددا آغاز شود. بهزاد شکریان در ارتباط با بهمن روحی آهنگران دستگیر شده و ارتباطی با پرونده من و حمید رضا نعیمی که با هم هم پرونده بودیم نداشت. این امر نگرانی مرا کم میکرد ولی آیا ممکن است انتقال ما به زندان دیگری یا اعزام به کمیته مشترک (زندانی که در آنزمان مرکز بازجویی و شکنجه بود) با خبر تشکیل این حزب ارتباط داشته باشد؟

از در بند بیرون آمده و وارد حیاط زندان شدیم. هوا آفتابی و ملایم بود. ما را بسمت شمال و زندان اصلی سیاسی ها بردند. یعنی میخواستند ما را به یکی از بندهای اصلی و نه یک زندان دیگر ببرند. روز ملاقاتی بود و جلوی در عمارت زندان و زیر درخت ها پر بود از خانواده هایی که برای ملاقات آمده بودند. ولی ما را بسمت در اصلی نبردند. به سمت چپ زندان اصلی رفتیم و از آنجا وارد بخشی ازعمارت که به نظر میرسید قسمت های اداری باشد شدیم. در یک اطاق را باز کردند و بما گفتند که برویم تو.

من همان دم در اکبر دوستدار و اصغر ایزدی را شناختم. اطاق پر بود از زندانی هایی که با وسایلشان ایستاده بودند. تقریبا همه را میشناختم. همه افراد سرشناسی که در ارتباط با سازمان دستگیر شده بودند در اطاق بودند. قبل از آنکه بخواهم تعداد را تخمین بزنم پرویز نویدی گفت با شما سه نفر شدیم درست چهل نفر. جمع کردن و انتقال این تعداد زندانی شناخته شده فدایی قطعا با خبر تشکیل حزب رستاخیز ارتباط داشت. بعد از سلام و احوالپرسی سریع به فرخ نگهدار که او را بهتر از دیگران میشناختم گفتم بردن ما حتما ربطی به حزب رستاخیر دارد و احتمالا میخواهند با ما صحبت کنند یا تحت فشار قرار دهند. شما صحبت کرده اید که موضع ما چی باشد. گفت نه ولی حق داری. بیا اینجا. دو تایی رفتیم پیش بیژن جزنی که گوشه ای ایستاده بود و فرخ سوال مرا از بیژن پرسید. او گفت موضع ما همانی است که در دادگاه هایمان گفته بودیم. مبارزه مسلحانه محصول شرایط سرکوب و جلوگیری از فعالیت سیاسی است. شما چنین امکانی را بدهید همان روز مبارزه مسلحانه پایان می یابد. جوابی روشن و قانع کننده. در بازجویی ها ما موفق شده بودیم که ارتباطاتمان را مخفی کنیم و تنها یک ارتباط ساده با سازمان در پرونده من بود. من مطابق پرونده در موقعیتی نبودم که بعنوان یک صاحب نظر و رهبر در بازجویی ها صحبت کنم ولی این سیاست راهنمای خوبی برای سمتگیری بود که میتوانستم منطبق با وضعیت پرونده مان صحبت و پاسخ های خودم را تنظیم کنم.

کمتر از نیم ساعت در آن اطاق بودیم و بعد ما را تک تک صدا کرده، دست بند زده و بداخل ماشین های زندان بردند. از مسیری بردند که خانواده هایی که جلوی زندان بودند نمیتوانستند ما را ببینند و به احتمال قوی اصلا متوجه انتقال ما نشدند. من جایی نشستم که میتوانستم بیرون را خوب ببینم. بیش از یک سال بود که بیرون از زندان را ندیده بودم. زندگی جریان داشت. به این فکر میکردم که کسانی که در خیابانها در حال رفت و آمدند نمیدانند چه کسانی در این ماشین ها نشسته اند و نمتوانند تصوری از آنچه در ذهن ما میگذرد و جایی که منتقلمان میکنند داشته باشند. میکوشیدم که تمام صحنه ها را در ذهنم ثبت کنم تا در زندان انفرادی که احتمال داشت در انتظارم باشد توشه تازه ای برای یادآوری داشته باشم. موتوری دو ترکی که مابین ماشین ها ویراژ میداد. خانمی که میخواست از خیابان عبور کند و چون ماشین ما ترمز نکرد یک قدم عقب رفت و با اعتراض دستش را بلند کرد.زنی که چادرش را بدندان گرفته بود و دست دو بچه را گرفته بود و برای عبور در خیابان وسط خیابان ایستاده بود و کسی به او راه نمیداد. چند تا پسر بچه که داشتند در پیاده رو دنبال هم میدویدند. چرا من در گذشته به زیبایی این صحنه ها بی توجه بودم. و بی توجه از کنار آن میگذشتم. حتی یک لحظه از حدود نیم ساعتی که در راه بودیم را از دست ندادم.

ماشین ها بسمت شمال شرقی تهران میرفتند.مشخص بود که داریم میرویم اوین. قبل از رسیدن به اوین در خیابان پارک وی دو پاسبان آمدند قسمت عقب ماشین و به همه مان چشم بند زدند. با چشم بسته هم میتوانستم تشخیص دهم که ماشین بسمت زندان رفته، جلوی در توقف کرد و وارد محوطه زندان شد. بعد از چند دقیقه ما را تک تک از ماشین پیاده کردند. یک مامور دست مرا گرفته، از چند پله بالا رفتیم ووارد یک عمارت شدیم. بعد از مسافت کوتاهی به من گفت همین جا بنشین وکاملا ساکت باش. از حرکت هوا میشد احساس کرد که در یک راهرو یا سالن بزرگی هستیم و از صدای حرکت های آرام بدن که گاهی وقت ها میشد شنید مشخص بود که بقیه هم با کمی فاصله روی زمین نشسته اند. چشم بند آنقدر محکم بسته شده بود که من هیچ چیز بجز کاشی های زیر پایم را نمی دیدم. یک ساعتی آنجا نشستم. بتدریج صدای آرام حرکت هایی را شنیدم که نشان میداد دارند بتدریج و تک تک بقیه را بجای دیگری میبرند. بالاخره یک نگهبان بالای سرم آمد ودرگوشم گفت بی صدا بلند شو و بیا. دست مرا گرفت و از مسیری که معلوم بود عمدتا راهروهایی درازند و از چندین در گذشتیم. در هنگام بازجویی حین بردن به اطاق بازجویی خیلی وقت ها در یک مسیر ثابت دور میزدند و وانمود میکردند که داریم به یک جای دور و دخمه مانند میرویم. ولی نگهبان مرا مستقیم بسمت هدفی که تعیین شده بود میبرد. یک جایی ایستاد، دست بند وچشم بندم را بازکرد. یک راهرو بود که در انتهای آن دری بود. ما درست جلوی در بودیم. در را باز کرد و مرا بداخل اطاق فرستاد

زندان عمومی اوین

وارد اطاق شدم. اطاق حدود بیست متر مربع مساحت داشت. چشمم به بهزاد شکریان افتاد که قبل از من او را آورد بودند. همه چیز نو و تمیز بود. یک زندان جدید بود و گویا ما اولین زندانیان این بند بودیم. از بهزاد پرسیدم از بقیه چه خبر داری گفت هیچ، من را چند دقیقه پیش آوردند اینجا. یک سمت اطاق دو پنجره بلند بود که شیشه های قسمت پایین آن رنگ خورده بود و چیزی دیده نمیشد ولی قسمت بالای آن دیده میشد و آسمان پیدا بود. خود را کمی بالا کشیده و نگاه کردم. یک حیاط مربع شکل دیده میشد. حدود بیست متر در بیست متر. به نظرم نیامد که نگهبان بعد از رفتن در را از پشت بسته باشد ولی هنوز جرات نکرده بودم که امتحان کنم. در باز شد و عزیز سرمدی و چند دقیقه بعد حمید رضا نعیمی، عباس فضیلت کلام، حسین عابد، فرخ نگهدار و عباس خلیلی را آوردند. بعد از نفر اخر نگهبان در را باز کرد و گفت دست شویی انتهای راهرو سمت راست است. همه چیز نو و دست نخورده بود. شیرها برق میزدند. زندان از دو راهروی عمود بر هم تشکیل میشد. در انتهای راهرو دوم در میله ای زندان بود. یک ساعت بعد غذا را پشت همان در آوردند و ما را برای بردن آن صدا زدند. غذا بهتر از غذای زندان قصر بود.

بعد از ظهر ما را صدا زده و برای هواخوری به حیاط فرستادند. زندان یک مربع حدودا سی متر در سی متر بود. دوضلع آن دو راهرو عمود برهمی بود که ما در آنجا بودیم و در سمت چپ این راهروها بسمت حیاط شش اطاق بود که ما را به آخرین اطاق فرستاده بودند و بقیه یعنی یک مربع حدودا بیست متر در بیست متر حیاط زندان بود. کف حیاط اسفالت بود و یک گوشه آن خاکی بود که امکان داشت بعد ها باغچه شود. عمارت زندان دو طبقه بود و احتمالا طبقه دوم هم دقیقا مانند طبقه اول از دو راهرو عمود برهم و شش اطاق تشکیل میشد. یک ساعت در هواخوری بودیم و بعد صدازده وبه اطاق برمان گرداندند. گیج بودیم. برای چه ما را اینجا آورده بودند. بقیه کجا هستند. آیا ما را به چند قسمت تقسیم کرده و هر بخش در یک زندانند. برای چه؟ فضا اصلا شبیه دوره قبل از بازجویی نبود. رفتار نگهبان ها خیلی محترمانه بود و اصلا کاری به کار ما نداشتند و به داخل بند نمی آمدند.

از فردا مثل همه زندانهای مشابه برای خودمان برنامه ریزی کردیم. خاطره تعریف کردن، بازیهای دسته جمعی و از این قبیل. روز بعد، بعد از صبحانه، من که همیشه به هر گوشه و کنار زندان سرک میکشیدم، متوجه شدم دو نفر در حیاطند. خودم را بالا کشیدم ولی آنها را نمی شناختم. به بچه ها گفتم که دو زندانی جدید آورده اند که احتمالا به طبقه دوم فرستاده اند. عزیز بمحض دیدن آنها گفت "اه این که سعید است" و سعی کرد او را صدا بزند. بالاخره سعید (کلانتری) متوجه ما شد و آمد پشت پنجره و گفت او را دیشب همراه با ذوالانوار (از مسئولان مجاهدین) از زندان بندرعباس آورده اند. با او هم صحبت نکرده بودند واز هیچ چیز خبر نداشت. عزیز و فرخ کمی با او از پشت پنجره صحبت کردند.

با دیدن سعید ابهامات ما بیشتر شد. پس جمع کردن فداییان زندان با ما ۴۰ نفر پایان نمی یافت و انتقال کسان دیگری هم در برنامه بود. چرا ذوالانوار را آورده بودند. در جمع ما هیچ یک از مسئولان مجاهدین نبود. یعنی برنامه ای که برای فداییان تدارک دیده بودند شامل او هم میشد.

سعید فردا هم به هواخوری آمد ولی او هم مشابه ما هیچ چیز نمیدانست. من برای فرخ و عزیز آنچه را که چند ماه پیش شنیده بودم، تعریف کردم هر دو آنها با ناباوری به خبر برخورد کردند

روز بعد وقتی ما به هواخوری رفتیم، دیدیم که از پشت پنجره های طبقه بالا تعدادی جوان احتمالا دانشجو از پنجره ها بالا آمده و ما را نگاه میکردند و دست تکان میدادند. سرحال بودند وخوش روحیه. مشخص بود که پرونده مهمی ندارند و از چیزی نمی ترسند. بعد از ما آنها با سر وصدا به هواخوری آمدند. در یک ساعتی که در هواخوری بودند زندان را با سر و صدا روی سرشان گذاشتند. با یکی دوتا از آنها از پشت پنجره صحبت کردیم.آنها را در جریان یک تظاهرات در دانشکده علم وصنعت دستگیر کرده بودند. چهل پنجاه نفر میشدند.

چند روز بعد آنها را هم بردند. یک بار ما را صدا کردند. جلوی در بند ما محوطه کوچکی بود که در زندان (بند)، در اطاق نگهبانان و در حیاط به آن باز میشد و در یک سمت آن پله های پهن و سنگی بود که به طبقه بالا میرفت و احیانا به راهروهای اصلی میخورد. روی پله ها دو افسر ایستاده بودند که بعدها فهمیدم سرهنگ وزیری رییس زندان و سرگرد افشار معاون او بودند. سرهنگ وزیری چند دقیقه صحبت کرد و در واقع رجزخوانی کرد و گفت مملکت در بهترین وضعیت است. آمریکا و تمام جهان غرب از ما حمایت میکنند و هر کس که نخواهد اینرا بفهمد و بخواهد جلوی کشور و شاه بایستد سرکوب و مجازات خواهد شد. بعد ما را به بند بازگرداندند. این حرفها برایمان تازگی نداشت ولی معنای این کار و این حرفها را نمی فهمیدیم.

چند روز بعد نگبهان آمد و عزیز سرمدی، فرخ نگهدار، بهزاد شکریان و عباس فضیلت کلام را تک تک صدا کرد. بعد از بردن آنها ما را به اطاقی در راهروی اول که به در اصلی نزدیک تر بود بردند و چند ساعت بعد نریمان رحیمی، خوشدل، رضا طیبیان و بهزاد نبوی را آوردند. بهزاد نبوی بدلیل آنکه در ارتباط با مصطفی شعاعیان دستگیر شده بود در جمع ۴۰ نفره فداییان به اوین منتقل شده بود. بچه هایی که آمدند برای ما تعریف کردند که بقیه همگی در زندان انفرادی هستند. زندان انفرادی چند ردیف سلولهای موازی هم بود که گویا هر ردیف ده سلول بود. در داخل هر سلول دست شویی بود و در نتیجه نیازی نبود که زندانیان برای رفتن به دستشویی از سلول بیرون بیایند. زندانهای انفرادی هم مثل زندان ما نو بود و نشان میداد که با آمدن اکیپ ما افتتاح شده اند. نگهبانان کاری به کار زندانیان نداشتند و رفقا از طریق مورس روی دیوار در ارتباط با یکدیگر بودند و حتی از طریق زدن مورس بروی زمین با زندانیانی که در ردیف دیگر بودند و دیوار مشترکی نداشتند در ارتباط بودند. انتظار داشتیم که بقیه یا حداقل تعداد بیشتری را پیش ما بیاورند ولی خبری نشد.

ما بیش از یک ماه با همین گروه که کمتر از ده نفر میشد در داخل بند تنها بودیم. طبقه بالا هم خالی بود. هیچ خبری از بیرون، از زندانهای دیگر و سایر رفقا که احتمالا در انفرادی بودند نداشتیم. با جوراب و زیرپیراهنی های بدرد نخور توپ درست کرده بودیم و موقع هواخوری من و نریمان و عباس خلیلی و نعیمی فوتبال بازی میکردیم. کفش نداشتیم و مجبور بودیم پابرهنه بازی کنیم. صبح ها اسفالت کف زمین سرد بود بطوری که در چند دقیقه اول سرما مثل سوزن در پاهایمان فرو میرفت ولی بعد از چند دقیقه کف پاها بی حس میشد و سرما قابل تحمل. بعد از این یکساعت بازی که به آن میگفتیم فوت گریه باید دوش میگرفتیم. آب دوش فقط ساعات معینی گرم بود و ما مجبور بودیم در آب سرد اوین دوش آب سرد بگیریم. روزهای اول خیلی سخت بود ولی بتدریج عادت کردیم و حتی اواخر لذت بخش هم بود. من با بهزاد نبوی هر روز دو ساعت برنامه داشتیم. او در رابطه با مباحث مطرح در جبهه ملی دوم و گروه شعاعیان برایم صحبت میکرد و من هم در مورد جریان شکل گیری فداییان و مباحث مطرح

در همین یک ماه یک روز به ما روزنامه دادند. روزنامه دادن در زندان معنایش یک خبر هولناک بود. خانه ای در قزوین ضربه خورده و سه چریک خشایار سنجری، محمود نمازی و منصور فرشیدی کشته شده و انوشیروان لطفی دستگیر شده بود. هر چهارتن از دوستان نزدیک و هم پرونده ای من بودند. محمود نمازی و انوشیروان لطفی نزدیکترین دوستان من از دوران دبیرستان بودند. من با محمود نمازی دوست و رقیب درسی بودیم، فوتبال بازی میکردیم و دوستی ما در دانشکده قبل و بعد از پیوستن به مبارزه سیاسی ادامه یافته بود.

رسولی بازجو هفته ای یکبار به زندان سرکشی میکرد. پس از ضربه قزوین هر بار که می آمد مرا تهدید میکرد و میگفت خیلی مسائل رو شده وبزودی بچه ها صدات میکنند پایین (کمیته مشترک) و بهت نشان میدن یک من ماست چقدر کره داره و دروغ گفتن آخر و عاقبتش چیه. من و نعیمی خیلی نگران بودیم. ( راجع به این روزها جداگانه خواهم نوشت)

سی فروردین

یک ماه ونیم بود که ما در این زندان بودیم. از همه جا بی خبر بودیم. نه ملاقاتی داشتیم و نه هیچ زندانی دیگری را دیده بودیم. روز سی ام فروردین روزنامه ای بما دادند. دوباره کدام تیم ضربه خورده و کدامیک از رفقا کشته شده اند. روزنامه را روی زمین گذاشته و همه دور آن جمع شدند. کشته شدن نه زندانی حین فرار. من دهانم از حیرت بازمانده بود. اگر این خبر را در روزنامه ندیده بودم باور نمیکردم.

هفت تن از رهبران سازمان و دو تن از رهبران مجاهدین بقتل رسیده بودند. تا بحال چنین چیزی در زندانها سابقه نداشت. خبر نیازی به تفسیر نداشت ولی برای همه ما یک سوال باقی میماند. رژیم نه تن از زندانیانی که محکوم شده و دوران محکومیتشان را میگذراندند بدون محاکمه مجدد به قتل رسانده بود. میخواستند چه کنند و تا کجا پیش بروند.

آنروز و فردایش گیج بودیم. قتل بیژن جزن، ظریفی و هفت تن بقیه خارج از تصورات ما بود. توجیه تلاش زندانیان برای فرار، مسخره تر از آن بود که بخواهیم روی آن فکر کنیم. ما را به اینجا آورده بودند که ارتباطاتمان را قطع کنند. آنها را میخواستند به کجا انتقال دهند. رژیم زندان دیگری با تجهیزات و امکانات این زندان نوساز در اختیار نداشت.

سه روز بعد در زندان باز شده و همه رفقای ما را که در انفرادی بودند آوردند. در جمع ۴۰ نفره ما چهار نفر (بیژن جزنی؛ حسن ضیا ظریفی؛ عباس سورگی و عزیز سرمدی) حضور نداشتند و پنج نفر دیگر را هم برای اعدام از زندانهای شهرستان آورده بودند.

بقیه رفقا هم مثل ما از این خبر بهت زده بودند. تعریف کردند که رفقا روز بیست و نهم اسفند از تعداد صدای درهایی که هنگام دادن غذا شنیده میشد فهمیدند که تعدادی را منتقل کردند و بعد از طریق مورس متوجه میشوند که چه کسانی را برده اند. احتمالا رفقا را همان روز بیست و نهم مستقیما برای اعدام به تپه های اوین برده اند و خبر آنرا روز سی ام اعلام کرده اند. فرخ نگهدار را روز سی ام احضار کرده و به او میگویند میتواند به خانواده شان تلفن بزند. او که از واقعه بی خبر بوده از واکنش خانواده و از بهت زدگی و ناباوری مادرش وقتی میفهمد که او زنده است متعجب میشود. بعد از این تلفن آنها روزنامه را بوی میدهند. او خشکش میزند. او را بزندان انفرادی بازمیگردانند و او نیز خبر را از طریق مورس به دیگران منتقل میکند.

سالهای سیاه ۵۴ و ۵۵

قتل رهبران فداییان آغاز سیاستی بود که در سال های ۵۴ و ۵۵ اعمال شد. در ماههای بعد زندانیان دیگری را به این زندان آوردند. طبقه بالا مختص مجاهدین و طبقه پایین مختص فداییان (و کلا چپها) بود. یک سال ملاقاتی های ما قطع بود و تنها در موارد استثنایی به برخی افراد با حضور مستقیم یک نگهبان در اطاق، ملاقات حضوری داده میشد. سطح و شدت شکنجه کیفیتا تغییر کرد و روندی که باقتل بی دلیل محمود نمازی و منصور فرشیدی زیر شکنجه آغاز شده بود در سالهای بعد ادامه یافت. کسانی که یک کتاب ممنوعه یا یک اعلامیه داشتند در حد یک چریک سالهای قبل شکنجه میشدند. کمتر زندانی بود که در این سالها دستگیر شده باشد و علائم شکنجه بر بدن و روی پاهایش نمانده باشد. جرائمی که در گذشته با حکم یک تا سه سال مواجه میشد به محکومیت های ده یا پانزده سال تغییر کرد. کوچکترین ارتباط با فداییان یا سازمانهای مخفی با حکم های پانزده سال و یا ابد مواجه میشد. از آزاد کردن همه زندانیانی که دوران محکومیتشان پایان یافته بود خودداری شد و زندان جدیدی (ساختمان چهارم یا بند چهار از همین ساختمانهای که ما در بند دو آن زندانی بودیم) به زندانیانی که دوران محکومیتشان پایان یافته بود و بدون حکم در زندان مانده بودند تخصیص یافت و در بیرون از زندان بخش مهمی از فعالیت های اجتماعی و فرهنگی که مستقیما با رژیم درگیر نشده و سابق بر این تحمل میشدند مورد تهاجم ساواک قرار گرفت

مجموعه اقداماتی که با تشکیل حزب رستاخیر و با قتل رهبران فدایی در سی ام فروردین آغاز شد تا سال ۵۶ تداوم یافت و به گسترش بی اعتمادی روشنفکران و تحصیل کردگان به رژیم منجر و از زمینه های بی دفاع شدن رژیم در برابر اولین بحران جدی در سالهای ۵۶ و ۵۷ شد