عصر نو
www.asre-nou.net

«انتظار»


Wed 18 04 2018

محسن حسام

Mohsen-hesam02.jpg
شير آب را باز كردم. دست و پاهاي نازي را شستم و با چادر خشك كردم. نازي را دادم دست فريده. كهنة نازي را از دستش گرفتم. با صابون شستم و چنگ زدم. چي گفتي؟ فريده هم‌سلولي من بود. از نگهبان‌ها وحشت داشت. وقتي خواهر رقيه به سرش داد مي‌كشيد‌، از ترس تنش مي‌لرزيد‌. بله ديگر‌، همان شبي كه او را به يك سلول ديگر انتقال دادند‌، ترا به اين سلول آوردند‌. صبر داشته باش «‌گيتي‌» واقعاً تو فكر مي‌كني نگهبان پشت در گوش وايساده‌؟ نه‌، خيالت راحت باشه‌. نگهبان امشب‌، اسمش را فراموش كرده‌ام‌، كمي گوشش سنگين است‌. تو لابد او را ديده‌اي‌، همان ديگر‌، بله‌، موقع حمام رفتن به دنبال خواهر رقيه راه مي‌افتد توي راهرو و به سلول‌ها سرك مي‌كشد‌. عين يك سايه بدنبالش است‌. خوب به هم مي‌آيند‌. خواهر رقيه؟ چشماش را ديدي‌؟ زرد مي‌زند. مدام به پروپاي آدم مي‌پيچد‌. اگر با او در بيافتي‌، تا زهرش را نريزد‌، دست از سرت برنمي‌دارد. چشم ديدن ترا ندارد‌. از او حذر كن‌. با تو سرِ لج افتاده‌. نمي‌دانم چرا‌، شايد براي اين كه بر و رويي داري‌، شايد به خاطر آن كه بازيگر تآتر بودي‌. مواظب همه است‌. اگر صدا از سلول كسي درآيد‌، او را به زيرزمين مي‌فرستد‌. سرود و اين حرف‌ها پيشكشت‌! موقع شير دادن نازي اوقاتش تلخ مي‌شود. دلش نمي‌خواهد نازي را توي بغلم بياندازد. واي به حالت اگر بشقابِ «تر» به دستش بدهي‌. يادت مي‌آيد آن شب بعد از شام‌، به تو چي گفت‌: «‌شماها همه‌تون نجس‌ايد‌. عمداً بشقاب تر به دستم مي‌ديد كه نجس‌ام كنيد‌.‌» با تو بدرفتاري مي‌كند‌؛ وقتي كه مي‌خواهد چشم‌بند به چشمت بزند، وقتي كه مي‌خواهد ترا به بازجويي ببرد، وقتي كه نوبت حمام است. يا وقتي كه نوبت ملاقاتي زنداني‌ها است‌، عمداً سري به سلولت مي‌زند كه بچزاندت و بگويد كه به تو اجازه‌ي ملاقات نداده‌اند.

نه، من يكي، پيش از آن كه پايم به سلول بيفتد، او را نديده بودم. تو چطور؟ مطمئني؟ يك نگاهي به عقب بينداز. شايد خواهر رقيه را پيش‌ترها جايي ديده باشي. عجيب است. آخر پس چرا؟ نه دروغ هم نمي‌گويد. بلوف هم نمي‌زند. لابد مي‌داند كه بازيگر بوده‌اي. شايد يك وقتي، پشت در اتاق بازجويي، توي راهرو يا زيرزمين به او گفته‌اي. شايد شبي گذرش به تماشاخانه سنگلج افتاده و ترا روي صحنه ديده است.

راستي، اين اواخر نقش چه تيپ زن‌هايي را بازي مي‌كردي؟ نه، گمان نكنم. ولي اوايل شب خودت گفتي ترا موقع اجراي «آنتيگون» بازداشت كرده‌اند. گفتي مثل سربازهاي «كرئون» ريخته‌اند توي سالن. پريده‌اند روي صحنه. خودت اين‌ها را گفتي. لابد خواهر رقيه هم آن جا بوده. با آن‌ها بوده. شايد چند دقيقه‌اي گوشه‌ي سالن، توي تاريكي گوش به زنگ ايستاده بوده و ترا كه «آنتيگون» بودي، ورانداز مي‌كرده. خوب، اين طبيعي است. تو «آنتيگون» بودي و كرئون، عمويت داشته مجابت مي‌كرده كه از خر شيطان پايين بيايي. اما تو زير بار نمي‌رفتي. شايد وقتي كه سربازها ترا بر سر جنازه‌ي برادرت ديده بودند، خواهر رقيه هم آن جا بوده. كنار صحنه، جايي در گوشه كنارها. و زاغ سياهت را چوب مي‌زده. خوب اين طبيعي است كه خواهر رقيه از هنرپيشه‌ها بخصوص زن‌هاي بازيگر بدش بيايد. البته از آدمي مثل او بعيد هم نيست. او دلش مي‌خواهد ما تمام عمرمان را در مطبخ سركنيم و بچه پس بيندازيم. بله، حق با توست. كجاي كارم من؟ قضيه پيچيده‌تر از اين حرف‌هاست. ما تمام عمر اسير خواهر رقيه‌ها بوده‌ايم. حالا اين جاييم، من و تو. و خواهر رقيه هم چنان ما را مي‌پايد كه دست از پا خطا نكنيم. مي‌داني اوايل به فريده چي مي‌گفت: «مدرسه مي‌ري كه چي بشه، هان؟» فريده مي‌گفت: «مي‌خوام براي خودم آدمي بشم.» خواهر رقيه مي‌گفت: تو، تو بچه ميمون مي‌خواي آدم بشي. اين خرچسونه را نگاه، مي‌خواد آدم بشه. نخير، لازم نكرده، تو جايت تو خلاست. فهميدي؟» يك روز از من پرسيد: «تو بيرون چه كاره بودي؟» وقتي بهش گفتم معلم بودم، پرسيد: «چي درس مي‌دادي؟» وقتي بهش گفتم روانشناسي درس مي‌دادم، براق شد و با مشت كوبيد وسط كاسه‌ي سرم و گفت: «تو غلط مي‌كردي، بي‌جا مي‌كردي.» گفتم: «حالا چرا مي‌زني؟» گفت: «زنيكه‌ي پتياره، براي چي رفتي معلم شدي، مي‌خواستي بچه‌هاي مردم را از راه به در كني؟» نازي را از من گرفت و نگذاشت شب بهش شير بدهم. نگهبان شب كه آمد، گفتم مي‌خواهم مسئول سلول‌ها را ببينم. صبح، مسئول سلول‌ها كه آمد، قضيه را به او گفتم. فكري كرد و گفت: «از خواهر رقيه بعيد است كه بچه را از شير بگيرد، حتماً از تو يك كار غيربشري سر زده كه خواهر رقيه اين كار رو كرده.» وقتي به مسئول سلول‌ها گفتم من كه كاري نكرده بودم، خواهر رقيه از من پرسيده بود بيرون چه كار مي‌كردم، من هم گفته بودم. مسئول سلول‌ها درآمد كه : نه، من خواهر رقيه را مي‌شناسم. خواهر كاري به اين كارها ندارد.» و گذاشت و رفت.

بله، من داشتم كهنة نازي را زير شير مي‌شستم كه صدايش را شنيدم: «تمام شد.» چيزي نگفتم. شنيدم: «كثافت با تو هستم.» و گفت كه بايد از دستشويي بيايم بيرون. كهنه را كه آب كشيدم و چلاندم، رفتم از لاي در سرك كشيدم. نگهبان‌ها زنداني‌ها را جلوي دستشويي به صف كرده بودند. خواهر رقيه هنوز پشت در ايستاده بود. مثل برج زهرمار. آن وقت فريده گفت: «د زودباش، ميترا. چقدر لفتش مي‌دي؟ حالا پيداش مي‌شه.» مي‌خواستم بگويم: «خب پيداش بشه. چه كارم مي‌خواد بكنه؟ تو به فكر خودت باش! هواخوريت قطع مي‌شه.» گفتم: «ولش كن! بذار گلوشو جر بده.» خواهر رقيه گفت: «ده ثانيه وقت داري بيايي بيرون، وگرنه امروز از هواخوري خبري نيست.» فريده گفت: «شنيدي چي گفت؟» گفتم: «آره، شنيدم، تو كاريت نباشه. نازي رو بده به من و برو بيرون.» كهنه را دادم دستش و نازي را گرفتم. دست و بالش را خشك كردم. لاي چادر پيچاندمش. از دستشويي آمدم بيرون. خواهر رقيه، چشمش كه به من افتاد، چنگ انداخت كه نازي را از بغلم بگيرد. نگذاشتم. گفتم: «نه. حالا وقت شيرشه. مي‌خوام به بچه‌ام شير بدم.» گفت: «تو سگي و اين بچه هم به شير سگ احتياجي نداره. يالله بدش به من.» بازوانم را دور تنه‌ي نازي حلقه كردم. دست‌هايم را به هم قلاب زدم. خواهر رقيه بازويم را گرفت و كشيد. اما نتوانست قلاب را از هم باز كند. از ته صف سروصداي زنداني‌ها بلند شد. صدايي گفت: «ولش كن، بذار به بچه‌اش شير بده.» خواهر رقيه برگشت، نگاهي به ته صف انداخت و گفت: «كي بود؟»

كسي چيزي نگفت. صف زنداني‌ها حالا درازتر شده بود. گفت: «گفتم كي بود؟» چشمش به فريده افتاد كه كهنه دستش بود و زل زده بود به من. چنگ انداخت و موهاي فريده را گرفت و كشيد: «لابد تو بودي.» فريده گفت: «من نبودم به خدا.» خواهر رقيه گفت: «پس كي بود؟ بايد به من بگي.» موهاي فريده هنوز تو چنگش بود. فريده گفت: «چيزي نشنيدم، آخ.» خواهر رقيه مي‌كشيد و مي‌گفت: «نشنيدي؟» فريده مي‌گفت: «نه، آخ» دست آخر خواهر رقيه رهايش كرد و دست‌ها را به كمر زد و گفت: «كي بود، خودش از تو صف بياد بيرون.» كسي از جايش تكان نخورد. نازي لاي چادر وول مي‌خورد. من هنوز جلوي دستشويي ايستاده بودم. آن وقت خواهر رقيه گذاشت رفت ته راهرو، از در شعبه‌ي بازجويي بيرون رفت. صف تكان خورد. صداي پچپچه و خنده توي راهرو پيچيد. در شعبة بازجويي باز شد. خواهر رقيه با دو نگهبان پيدايش شد. يك پسربچه هم همراهش بود. مي‌شناسيش؟ عجب، همه مي‌شناسنش. صابونش به تن همه خورده. بچة يكي يك دانه‌ي همان سايه است ديگر. همان كه هميشه‌ي خدا سرش به دم خواهر رقيه بند است. بعضي وقت‌ها سايه با خودش مي‌آوردش در راهرو. خواهر رقيه مرا كنار زد و آمد جلوي صف ايستاد. بعد خم شد و بيخ گوش بچه پچ پچ كرد. زد به پشتش و گفت: «حالا برو جلو ببينم چي كار مي كني.»

بچه اول نگاهي به نازي انداخت، بعد راه افتاد. از كنار صف كه رد مي‌شد، مي‌ايستاد و زل مي‌زد به زنداني‌ها. گاه‌گاهي برمي‌گشت تا ببيند نگهبان‌ها پشت سرش هستند يا نه. به ته صف كه رسيد، من رو كردم به خواهر رقيه گفتم: «اين چه كاري است كه شما مي‌كنيد. اين درست است كه يه الف بچه را قاتي اين جور چيزها مي‌كنيد؟ اين بچه كه چيزي حالي‌اش نيست.» خواهر رقيه گفت: «اتفاقاَ خيلي هم حاليشه. چي خيال كردي؟ هان! لابد خيال كردي كه اين بچه مثل تو خره. نه، مجتبي عقلش از من و تو هم بيشتره. تازه اين بچه معصومه، قلبش صافه. به كسي دروغ نمي‌گه.» چيزي نداشتم به اين آدم بگويم. بچه حالا به ته صف رسيده بود. دو تا نگهبان هم كنارش بودند. بچه ايستاد و زل زد به كسي كه ته صف ايستاده بود. بعد دستش را دراز كرد روي مانتويش گذاشت. مهري بود. مهري يكه خورد و خودش را كنار كشيد و زير لب گفت: «نه» خواهر رقيه خودش را رساند به ته صف و به او گفت: «تو بودي، الهي جز جيگر بزني، مي‌دونم با تو چي كار كنم، پس تو هنوز خواهر رقيه رو نشناختي، بلايي سرت بيارم كه...» به سرفه افتاد.

مهري گفت: «من چيزي نگفتم.» خواهر رقيه گفت: «پس جون بكن بگو كي بود.» مهري گفت: «نمي‌دونم. من چيزي نشنيدم.» خواهر رقيه با مشت و لگد به جانش افتاد. حالا نزن كي بزن. صف به هم خورد. يكي از داخل صف گفت: «نزن! براي چي مي‌زنيش؟...» خواهر رقيه سرش را بلند نكرد كه ببيند چه كسي است. خواهر رقيه مهري را مي‌زد، و مجتبي هاج و واج نگاهش مي‌كرد. خواهر رقيه از نفس كه افتاد، از روي مهري بلند شد و به نگهبان‌ها گفت: «ببريدش!» مهري را خونين و مالين كرده بود. نگهبان‌ها كه مهري را به شعبه‌ي بازجويي مي‌بردند، خواهر رقيه به سايه گفت: «مجتبي را بردار با خودت ببر بيرون.»

مجتبي كه رفت، خواهر رقيه دو زنداني را به دستشويي فرستاد و گفت: «فقط دو دقيقه وقت دارين كه كارهاتون رو بكنيد.» آن وقت برگشت به طرفم و گفت: «بگو ببينم تو حمام چه غلطي مي‌كردي، مگه صدات نزدم.» جوابش را ندادم. چشمم افتاد به شيشه‌هاي خالي شربت معده كه مثل هميشه پشت در سلول ها بودند. بوي دارو توي راهرو پيچيده بود. حالا ديگر همه ما به بوي دارو عادت كرده‌ايم‌. از ته راهرو، صداي پاي نگهبان‌ها مي آمد. خواهر رقيه گفت: «كي بچه رو از شير مي‌گيري؟» گفتم: «نمي‌دونم.» گفت: «چي چي رو نمي‌دونم. الانه دوماهه، هر وقت ازت مي‌پرسند، همين رو مي‌گي. نمي‌دونم، نمي‌دونم.» گفتم: «مي‌خواي چي بگم؟ دست خودم كه نيست، بچه‌م از شير نيفتاده ديگه.» گفت: «من جنس ترو مي‌شناسم. يك رودة راست تو شكمت نيست.» جوابش را ندادم. زنداني‌ها را نمي‌ديدم. اما بو بود، بوي دوا‌. خواهر رقيه گفت: «راه بيفت!» برگشتم به سلول. فريده هم آمد. گفت: «بگير، اين يادت رفته بود.» كهنه‌ي نازي بود. كهنه را تكاندم و به دستگيرة در سلول آويزان كردم.

پيش‌ترها هشت نفر بوديم. ماه قبل پنج نفر را به سلول‌هاي ديگر بردند. فريده با ما ماند. جوان بود و ريزه. دختر دست و پا داري بود. با آن كه دست‌هايش پوست انداخته بود، همه كاري برايم مي‌كرد. حيف شد. نمي‌دانم كارش به كجا كشيده. هنوز به دادگاه نرفته بود. مي‌ترسيد. خودش مي‌گفت كاري نكرده است و آزاد خواهد شد. شايد هم تا حالا آزادش كرده‌اند. كسي چه مي‌داند. چي؟ افتضاح بود. كدام روحيه؟ دست خودم نبود. فكرم ديگر كار نمي‌كرد. يكي بايد به نازي مي‌رسيد. تر و خشكش مي‌كرد. كار ساده‌اي نيست. آن هم در اين نيم وجب جا. فريده همين جا مي‌خوابيد. كف زمين، روي همين پتوي سربازي. بله همه كاري كردم. اما نشد كه نشد. دلم مي‌خواست نازي را بفرستم بيرون، پيش مادرم. تقاضا نوشتم. بازجو را هم دو بار ديدم؛ مدام خواهر رقيه را مي‌فرستاد كه ببيند نازي از شير افتاده يا نه. آره، داشتم به نازي عادت مي‌كردم. نه، نمي‌خواستم اين جوري پيش بروم. خودم را مي‌شناختم. مي‌دانستم اگر زمان بگذرد و نازي پيش من باشد، ديگر نمي‌توانم ازش دل بكنم. يك روز نشستم و فكرهايم را كردم. با خودم گفتم: «ميترا، شايد بتواني يكي دو ماهي آن‌ها را سر بدواني، بعدش چي؟ آن‌ها كه دست بردار نيستند.» تازه بيژن هم كه ديگر نبود. تيرباران شده بود. خبرش را فريده آورده بود. از بهداري. فريده تب داشت. نگهبان‌ها برده بودندش بهداري. فريده از زبان يكي از زنداني‌ها شنيده بود. مي‌شناختيش؟ بله شوهرم بود. يك شب فريده داشت توي سلول با بچه‌ها حرف مي‌زد. ديدم دارد از بيژن حرف مي‌زند. نه، نمي‌دانست كه من زن بيژن هستم. بقيه هم نمي‌دانستند. فريده وقتي ديد دارم بر و بر نگاهش مي‌كنم، پرسيد: «مي‌شناختيش؟» گفتم: «ادامه بده!» گفت: «چي رو ادامه بدم؟» گفتم: «خودت را به اون راه نزن!» گفت: «حرف بدي زدم؟» گفتم: «خودت خوب مي‌دوني از چي دارم حرف مي‌زنم.»

دختر تيزي بود. حواسش جمع بود، فهميد كه بايد يك رابطه‌اي بين من و بيژن بوده باشد. زده بود زيرش. ولي من دست بردار نبودم. گفتم: «ببين، هيچ چيز منو مثل شنيدن خبرِ مرگ دوستان متأثر نمي‌كنه. اما بايد به من بگي، برام خيلي مهمه بدونم اونو چه طوري...» وادارش كردم حرف بزند. گرچه چيز زيادي از بازجويي بيژن نشنيده بود. فقط خبر تيرباران.

بعد از مرگ بيژن ديگر همه چيز برايم بي‌معني شده بود. احساس پوچي به من دست داده بود. اما نگران نازي بودم. دلم مي‌خواست نازي را از اين جا بيرون مي‌فرستادم. بله، مي‌دانم. اين طبيعي است كه تو هم بخواهي بچه‌ات را بفرستي بيرون. بله، بله، ولي دست كم مي‌داني كه شوهرت هنوز تو چنگ اين‌ها نيفتاده. اما من چي؟

بعد از ناشتايي فريده را صدا زدند. ملاقاتي داشت. فريده آماده شد و رفت. من نشستم بيخ ديوار. دكمه‌هاي مانتويم را باز كردم. سينه‌هايم را درآوردم. دست كشيدم به سينه‌هايم. شل و افتاده شده بودند. نازي را نشاندم روي زانويم. دست چپم را زير كمرش گرفتم و با دست راستم سينة چپم را چلاندم. چند قطره شير از سينه‌ام چكيد.

نازي به پدرش رفته. چشم‌هايش مثل چشم‌هاي بيژن درشت و سياه‌ست. موهاي خرمايي رنگش همرنگ موهاي بيژن است. انگشتانم را زير كپلش سراندم. قوز كردم و با دست راست نوك سينه‌ام را به دهانش گذاشتم. بچه‌ام گرسنه بود. دو بار شيري را كه ديشب خورده بود، بالا آورده بود. شير كه چه عرض كنم. با جيرة روزانة اين جا، همين چند قطره شيري كه از سينه‌ام مي‌چكد، باز جاي شكرش باقي است. مي‌داني، يكهو رگ‌هاي سينه‌ام تير كشيد. درد خفيف و مرموزي را در سينه‌ام احساس كردم. نمي‌داني چه حالي شدم. به ديوار تكيه دادم و چشم‌هايم را بستم. خودم را ديدم كه در اتاق خواب، روي همان تختي كه ماه‌هاي پيش من و بيژن روي آن مي‌خوابيديم، دراز كشيده‌ام. آرنج‌ام را روي بالش گذاشته‌ام. سينه‌هايم لخت‌اند. از نوكشان شير روي تن نازي مي‌ريزد. نازي لخت لخت است. دست و پا مي‌زند. پنجرة اتاق باز است. از باغچه نرمه بادي به داخل اتاق خواب مي‌وزد. هوا گرم و مطبوع است. نور آفتاب از پشت شيشه‌ها اريب روي تخت افتاده است.

ناگهان سوزش شديدي را در سينه‌ام احساس كردم. تكاني خوردم و خودم را در سلول ديدم. تو چي؟ به تو هم اين حالت دست داده؟ حق با توست. وقتي زندگي آدم دردناك و غيرقابل تحمل مي‌شود، آدم به رؤيا پناه مي‌برد. نازي شير كه خورد، نوك سينه‌ام را رها كرد. تابي به بالاتنه‌ام دادم. شانه‌ي چپم را عقب بردم. شانه‌ي راستم را آوردم جلو و سينة ديگرم را در دهانش گذاشتم. سرم را گذاشتم روي ديوار و به ياد شب‌هايي افتادم كه مدام چشمم به در بود‌. صداي پاي نگهبان‌ها را كه پشت در سلول مي‌شنيدم‌، با خودم مي‌گفتم‌:

«‌ميترا‌، اين‌جا ديگر آخر خط است‌. پاشو خودت را جمع و جور كن‌، نگهبان‌ها آمده‌اند دنبالت‌.‌» دلم مي‌خواست به بيژن فكر كنم‌. چهرة بيژن را‌، همان‌طور كه بار آخر در اتاق بازجويي ـ ما را باهم روبه‌رو كرده بودند ـ ديده بودم‌، به ياد آوردم‌. دلم مي‌خواست بيژن در كنارم بود‌. سرم را مي‌گذاشتم روي شانه‌اش و چشم‌هايم را مي‌بستم‌، بعد نازي را نشانش مي‌دادم و مي‌گفتم: «‌نگاه كن‌! مثل خودت است‌؛ درست مثل سيبي كه از وسط نصف كرده باشند‌» چشم‌هايم را بستم‌. به ياد رؤياي لحظه‌ي پيش و مرگ بيژن افتادم‌. بغضي را كه تو دلم جمع شده بود‌، تركاندم‌. بعد كه سير گريه كردم‌، نشستم با خودم گفتم‌: «‌تا كي خيال داري به اين بازي ادامه بدي‌؟‌» راستش‌، از تو چه پنهان‌، از يك طرف دلم مي‌خواست كه اجراي حكم به عقب بيافتد و من اين روزهاي آخر را از وجود نازي بهره ببرم‌، از طرف ديگر دلم مي‌خواست نازي را از محيط زندان دور كنم‌. بفرستم پيش مادرم‌. شب‌ها خوابم نمي‌برد‌. هر شب كابوس مي‌ديدم و از خواب مي‌پريدم‌. يك شب خواب ديدم كه سايه و خواهر رقيه دوتايي آمدند نازي را كه ديگر روح تو تنش نبود، لاي يك كهنه پيچيدند و با خودشان بردند‌. من جيغ و داد راه انداختم‌. اما هيچ كس صدايم را نشنيد‌. نازي كه سير شد، نوك سينه‌ام را رها كرد و به سكسكه افتاد. زدم به پشتش. برايش لالايي گفتم تا خوابش برد. سينه‌هايم را كردم توي مانتو. دكمه‌هايش را انداختم. با لبة دامن اشك‌هايم را پاك كردم. نازي را كف سلول روي پتو گذاشتم و بلند شدم، رفتم كنار در سلول. چوب الف را از سوراخ زير در، رد كردم و نشستم به انتظار. نگهبان آمد، گفتم: «مي‌خواهم بازجو را ببينم.» گفت: «براي چي؟» گفتم: «بازجو منتظرمه. بايد ببينمش.» نگهبان از چشمي، نگاهي به سلول انداخت و گفت: «باشه. مي‌رم بهش مي‌گم.» نيم ساعت بعد، فريده آمد. از خوشحالي روي پايش بند نبود. چشم‌هايش كه به من افتاد، تابي به بالاتنه اش داد و گفت: «بالاخره بعد از ماه‌ها انتظار امروز اجازه دادند مادرم را ببينم.» نشست كنارم و گفت: «مادرم يك چيزهايي برام آورده.» و چانه‌اش گرم شد. گفت چطوري به او ملاقات داده‌اند و مادرش را در كابين، از پشت شيشه‌ها ملاقات كرده است. بعد از من پرسيد: «تو چي، به تو كي ملاقات مي‌دن؟» من فكرم جاي ديگري بود. اصلاً در حال و هواي ملاقات نبودم. داشتم فكر مي‌كردم بايد به فريده بگويم يا نه. با خودم گفتم: نه، نبايد با حرف‌هام روز خوبش را خراب كنم. تازه اين طوري بهتر بود. وقتي يك شب آمدند مرا ببرند خودش مي‌فهمد. فريده گفت:«نمي‌دوني چه حالي به من دست داده بود. اصلاً باورم نمي‌شد اوني كه اونجا، پشت شيشه‌ها وايستاده، مادرم باشه. اي كاش بابام را هم با خودش آورده بود.» گفتم: «پيره؟» گفت:«كي؟» گفتم: «بابات.» گفت: «نه، هنوز چهل سالش نشده.» گفتم: «مادرت چي؟» گفت: «مادرم پنج سال از بابام كوچكتره.» هيچ وقت نشده بود كه از فاميلش بگويد. فقط گفته بود كه يك روز پاسدارها ريخته بودند به كلاس درس و فريده را از كلاس كشانده بودند بيرون و يك راست آورده بودند زندان. گفتم: «برادر چي، داري؟» گفت: «نه، ولي يك خواهر كوچك دارم كه خيلي نازه. مادرم گفته مي‌خواد امسال بفرستدش مدرسة آمادگي.» گفتم: «تو شانس داري.» گفت:«شانس؟» مي‌خواستم بگويم: «تو جووني، هنوز خيلي وقت داري، حْكمت سنگين نيست. بالاخره امروز فردا آزادت مي‌كنند. برمي‌گردي پيش پدر و مادرت، اما من چي؟ من كه...» گفتم: «براي اين كه يك خواهر كوچك‌تر از خودت داري.» گفتم:« چقدر خوبه كه آدم يك خواهر كوچك‌تر از خودش داشته باشه.» اسم خواهرش را پرسيدم. گفت:«پروانه.» گفتم: «چه اسم قشنگي.» بعدش برايش از اسم‌هاي قشنگي گفتم كه در كتاب‌ها نوشته شده. فريده گفت: «اي كاش حالا همه‌مون تو خونه‌مون بوديم. تو، نازي و اوناي ديگه. مادرم براي همه يه عالمه كيك مي‌پخت، چه كيك‌هايي!» من به نازي نگاه كردم. آرام نفس مي‌كشيد. پيشاني‌اش تر شده بود. دست كشيدم به پيشاني‌اش و موهايش را كه به پيشاني چسبيده بودند، كنار زدم. فريده گفت: «تماشايي است.» گفت:«من نمي‌توانم از نازي دل بكنم، واي خداي من، چقدر دوستش دارم.» گفتم:«مي‌دهمش دست تو، با خودت ورش دار ببر. مال تو.» برايم گفت تا وقتي بيرون بوده، سرش به درس و مشقش بند بوده. بعد هم كه اوضاع شلوغ شد از خانه زده بود بيرون. هيچ وقت پروانه را تر و خشك نكرده بود. گفت: «نازي بوي شير مي‌ده.» گفت: «نازي بوي بچه مي‌ده، من اين بو رو حس مي‌كنم. من عاشق اين بو هستم.» گفت: «نه، دلم نمي‌خواد از پيشتون برم. من به بوي نازي عادت كرده‌ام.» خواهر رقيه كه آمد، فريده گفت: «بازم پيداش شد.» صدايش را از پشت در مي‌شنيدم‌. گفتم: «نگران نباش كاري باهات نداره. دنبال من اومده.» گفت: «براي چي؟» گفتم: «نمي‌دونم. لابد اومده سر به سرم بذاره.» خواهر رقيه كلاهك را بالا برد و از چشمي نگاهي به سلول انداخت و گفت: «زنداني آماده‌اي؟» گفتم: «آماده‌ام.» چشمكي به فريده زدم و گفتم: «حالا برمي‌گردم.» فريده پرسيد: «طوري شده؟» رنگش پريده بود. گفتم: «نه، جانم. چيزي نيست.» در سلول باز شد: «رو به ديوار.» من و فريده بلند شديم و رو به ديوار ايستاديم. خواهر رقيه همين كه وارد سلول شد ، گفت: «اَه، چه بوي بدي پيچيده اين جا.» گفتم: «چه بويي؟» كيسه را كشيد به سرم و گفت: «بوي شاش و استفراغ بچه.» مي‌خواستم بگويم: «بچه‌م كهنه داره، و استفراغش هم كه دست خودش نيست.» گفتم: «چرا بوي رطوبت را نمي‌گي» انگار نشنيده باشد، گفت: «شايد هم بوي تن‌تون باشه. آخه شماها حمام كه مي‌ريد هيچ وقت خودتون رو با صابون نمي‌شوييد.» مي‌خواستم بگويم: «پنج دقيقه به آدم وقت مي‌دهيد كه خودش رو بشويد، تا تن آدم يك كمي خيس مي‌خوره، زودي آدم را از توي حمام مي‌كشيد بيرون. بعدش تا بخواهي خودت رو خشك كني، چند نفر را مي‌فرستيد سر آدم.» گفتم: «ماشالله عجب شامه‌ي تيزي داري.» گفت: «خفه، كسي از تو نظر نخواست خانم خانم‌ها.» بعد گفت: «بريم.» گفتم: «مي‌تونم نازي رو با خودم ببرم؟» گفت: «نه، لازم نكرده.» گفتم: «اگر از خواب پا شد چي؟» گفت: «ما دستور نداريم.» بعد گفت: «تازه اين خرچسونه اين جاست و مواظبه.» آن وقت آستين مانتويم را گرفت و كشيد و گفت: «با من بيا.» خواهر رقيه مرا به اتاق بازجويي برد. در اتاق بازجويي كسي نبود. بعد در صدايي كرد و باز شد: «تازه وارده؟» خواهر رقيه گفت: «نه برادر، از قديمي‌هاست.» مكثي كرد و گفت: «رفتني‌يه!» در بسته شد.

هواي داخل اتاق سنگين بود. زير كيسه كم كم داشتم عرق مي‌ريختم. بازجو كه آمد، دلم مي‌خواست روي يك صندلي بنشينم. سرم به دوران افتاده بود. خواهر رقيه گفت: «زنداني رو آوردم. با من كاري نداري برادر؟» بازجو گفت: «نه خواهر، مي‌توني بري.» خواهر رقيه كه رفت، من صداي پاي بازجو را شنيدم. مي‌دانستم كه به عادت هميشگي يك راست به طرف ميزش مي‌رود. صندلي را كنار مي‌كشد و مي‌نشيند. اول سيگاري آتش مي‌زند. بعد روي ميز ضرب مي‌گيرد و چند دقيقه‌اي به زنداني خيره مي‌شود. بازجو گفت: «براي چي مي‌خواستي مرا ببيني؟» گفتم: «اومدم اين جا كه به شما بگم كه...» نتوانستم ادامه بدهم. بازجو گفت: «حرفت را بزن، من وقت ندارم.» سينه‌ام را صاف كردم و گفتم: «آمده ام اين جا به شما بگم كه من بچه را از شير گرفته‌ام.» بازجو گفت: «چي؟» گفتم: «من بچه را از شير گرفته‌ام.» كيسه بو مي‌داد. بوي عرق ترشيده. اتاق بازجويي هم از بوي هميشگي پر بود. بوي سيگار و عرق تن آدميزاد. بوي پاهاي پانسمان شده، بوي دارو. بعد صدايي شنيدم. مثل افتادن گلداني، چيزي. مي‌دانستم كه در اتاق بازجويي نه گلداني در كار است و نه ظروف ديگري. اين چه صدايي است؟ بعد آن بوي آشنا را شنيدم. نمي‌دانم چرا هر وقت پايم را در اتاق بازجويي مي‌گذارم، اين بو را مي‌شنوم. مي‌داني، روزهاي اول ما را، من و بيژن را دوتايي،... بگذريم. بعد صدايي شنيدم. شايد صداي باد بود يا خش خش كاغذ. با خود گفتم كه هنوز در اتاق بازجويي هستم و در اتاق بازجويي تا آن جا كه به ياد داشتم، پنجره‌اي در كار نبود. پس اين باد از كدام سوراخ به داخل نفوذ مي‌كرد؟ صداي بازجو راشنيدم: «كه گفتي بچه را از شير انداختي.» بي‌هوا گفتم: «بله.» دلم مي‌خواست هر چه زودتر اتاق بازجويي را ترك كنم. بازجو پرسيد: «كي؟» گفتم: «چند روزي ميشه.» بازجو مكثي كرد و گفت: «خوب.» گفتم: «شما يك قولي به من داده بوديد.» بوي عرق ترشيده امانم را بريده بود. گفت: «چه قولي؟» دلم مي‌خواست دست مي‌كردم و كيسه را از روي سرم برمي‌داشتم.

گفتم: «گفته بوديد بچه را مي‌فرستيد بيرون پيش مادرم.»

پرسيد: «واقعاً دلت مي‌خواد بچه رو بفرستي بيرون، پيش مادرت؟»

گفتم: «بله.» سرم داغ شده بود. زير كيسه هوا نبود. بوي عرق ترشيده در سرم پيچيده بود. گفت: «هر طور ميل خودته. ولي احتياجي به اين كار نيست.» سرم را برگرداندم: «ولي آن دفعه، وقتي به سلول آمديد، گفتيد كه...» گفت: «رو به ديوار.» رويم را به ديوار كردم. از دستش كفري شده بودم. تنم مي‌لرزيد.

«براي من خيلي مهمه بدونم بچه...» مكثي كردم و گفتم: «دفعة پيش شما...» دلم مي‌زد و آن بو، بوي آشنا را قاتي بوي عرق ترشيده، بوي پاهاي پانسمان شده حالا به وضوح مي‌شنيدم. بازجو گفت: «دفعه‌ي پيش را فراموش كن.» «پس تكليف بچه‌ام چي ميشه؟» بازجو انگار فكرم را خوانده باشد، گفت: «نگران بچه‌ت نباش.» مي‌خواستم بگويم: «ولي من روي حرف‌تان حساب كرده بودم.» گفتم: «ولي شما...» نتوانستم ادامه بدهم. زدم زير گريه. نمي‌دانم، دلم نمي‌خواست پيش بازجو گريه كنم. اما دست خودم نبود. از بس عصبي شده بودم. دلم مي‌خواست چيزي را ويران كنم. مي‌داني بازجو چي گفت؟ گفت: «مي‌دوني، تو شانس آوردي. دادگاه به خاطر بچه‌ت به تو يك درجه تخفيف داده و تو ابد گرفتي. الانه سه ماهه كه حكمت توي كشوي ميزِ منه. بس كه سرم شلوغ بوده، يادم رفته بود حكم رو به تو ابلاغ كنم.» اگر بداني چه حالي به من دست داد. داشتم همان جا، بيخ ديوار وامي‌رفتم. گفتم: «پس شما همه مدت مي‌دانستيد و چيزي نمي‌گفتيد.»

بغض راه گلويم را بسته بود. نتوانستم ادامه بدهم. بازجو گفت: «ديگه چي مي‌خواستي، هان؟» صدايي شنيدم. خيال كردم از روي صندلي پا شده، ميز را دور زده و دارد به من نزديك مي‌شود. بعد دري صدا كرد. باز و بسته شد. من بودم و بوهايي كه در اتاق بازجويي منتشر بود.