عصر نو
www.asre-nou.net

«و... هنوزهم باران می بارد»


Fri 13 04 2018

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
تيتراژ پايانی فيلم که شروع شد، تماشاگران شروع کردند به دست زدن و ميان دست زدن های آنها، پدرعلی وارد صحنه شد، در حالی که دست های طاهره را با طنابی از پشت بسته بود و طنابی هم انداخته بود دور گردنش و داشت او را جلوی بقال و قصاب و نانوا و سبزی فروش و.... ، به دنبال خودش می کشاند که لات جوانمرد محله، در صحنه پيدايش شد و با ديدن چنان منظره ای، کت و کلاهش را به گوشه ای پرتاب کرد و رفت به طرف پدر علی و دادزد که: ( صبر کون ببينم! خوبيت نداره! مگه اين ضعيفه، فسق و فجوری داشته که....)
و تا حواس پدر علی رفت طرف لات جوانمرد، طاهره هم از فرصت استفاده کرد و از جايش کنده شد و طناب ها را پاره کرد و چادر را کشيد بر سر پدرعلی و با سر و پای برهنه به طرف مسجد دويد و در يک طرفت العينی ناپديد شد و بعد از آن، پدر علی به همراه تماشاگران ، همه با هم رفتيم به داخل مسجد و آنوقت، پدر علی ، چادررا از سر خودش برداشت. خيس عرق شده بود. همه دوره اش کرده بودند و می پرسيدند که چطور بود؟! و پدر علی سرش را تکان می داد و پشت سر هم می گفت : ( سخت بود! سخت! سخت! بايد توی گرمای چهل و پنج درجه، سرتان کنيد تا بفهميد! من که نمی دانم اين زن ها، چطور تحمل می کنند!).
در اين لحظه بود که ،طاهره را آوردند. چادر نداشت. سرش را تراشيده بودند. پاهايش باند پيچی شده بود.همه نشستيم روی زمين . طاهره گفت که چراغ های درون مسجد را خاموش کنند. کردند. طاهره گفت ويدئو را روشن کنند، کردند. روی صفحه ی تلويزيون رو به روی ما، تصوير خود طاهره، ظاهر شد. انگار که داشت برای کسانی حرف می زد يا سخنرانی می کرد. طاهره می گفت : ( .....اما شما ! بلی شما! آيا تا به حال، شده است که انگشتتان، لای در و يا پنجره ای که درحال بسته شدن است، گير کرده باشد؟! آيا تا به حال اتفاق افتاده است که در حال کوبيدن ميخی به ديوار، انگشتتان، به ناگهان، زير ضربه ی محکم چکش قرار گرفته باشد؟! آيا شده است که عضوی از اعضای بدنتان را، لای گيره و يا منگنه ای که به آهستگی درحال بسته شدن بوده است، قرار داده باشند و شما، اول به آهستگی، از درد به خودتان بپيچيد و بعد، فريادتان به آسمان رفته باشد و بيهوش شده باشيد؟! اگر هيچکدام از اين موارد هم برايتان، اتفاق نيفتاده باشد، به هر حال، به عنوان يک موجود زنده ، غير ممکن است که نوعی از درد را تجربه نکرده باشيد!بسيارخوب! حالا که همه مان، به نوعی، دردی را تجربه کرده ايم، بيائيم و با هم، تصور کنيم که ما، نوعی از فلز هستيم؛ مثلا، صفحه ای از جنس "مس " که ضمنا، درد را هم حس می کنيم ويک خانم و يا آقای مسگر، تصميم گرفته است که از ما، ملاقه ای، کفگيری، مجمری، ديگی، ديگچه ای چيزی، بسازد و بفروشد. و يا يک خانم و يا آقای حکاکی می خواهد شکل واژه ای، کلمه ای، شيئی، حيوانی، انسانی، چيزی را " بر ما "
و " در ما"، حک کند وحالا، بيائيد و به دفعاتی که چکش ها بالامی روند و فرود می آيند و به ميزان دردی که از آن فرود آمدن ها، ناشی می شود، فکر کنيم! غير قابل تصور است! نيست؟! اما، با هر جان کندنی که شده است، پس از تحمل آنهمه ضربات غير قابل تصور و دردهای غير قابل تصورتر ناشی از آن و تبديل شدن به ملاقه ای، کفگيری، ديگ و ديگچه وهرچی، يا سطحی با شکل واژه ای، کلمه ای، شيئی، حيوانی، انسانی و هرچی، حکاکی شده بر آن، به هر حال، دارای قيمتی می شويم و با درجاتی متفاوت - که پزآن تفاوت ها را هم، به همديگر می دهيم! - ، چيده می شويم در مکان های متفاوت، از يک دکان، مغازه، فروشگاه، سوپر مارکت ومنتظر می شويم برای فروخته شدن که به ناگهان – البته، ناگهان برای ما واگر نه، هيچ چيز در جهان، به ناگهان اتفاق نمی افتد!- ، بازار بورس، به شدت، چند بار، پشت سر هم، بالا و پائين می رود و بعد از آن، سکوت و سکونی سنگين که در آن سکوت و سکون سنگين، صدای مغز چکش ها و سندان ها را می شنويم که دارند در مورد، برانداختن طرح ها و شکل های قديم و در انداختن طرح ها و شکل هائی نو می انديشند! جهان پيشامدرن، جهان مسگر و حکاک خالق است و مخلوقاتی همچون ما، و وسايل خلقتی، همچون چکش ها و سندان ها. جهان مدرن، جهان بالا و پائين رفتن های ناگهانی بازارها و بورس ها است. جهان پسا مدرن، جهانی است که چکش ها و سندان ها، دارند به جای مسگر و حکاک خالق، انديشه می کنند! فکر می کنيد که شما، اهل کداميک از اين سه جهان هستيد؟!). انگار که روی سخن طاهره با من بود. چون، برای لحظه ای سکوت شد و در آن سکوت، همه ی کسانی که در آن مسجد نشسته بودند، برگشتند و به من خيره شدند و من با وحشت از خواب بيدار شدم:
من و طاهره، در در ميهمانی ای، در منزل علی با هم آشنا شديم. طاهره، تازه از زندان اولش آزاد شده بود و در آن شب، به غير ازعلی، بقيه ی افراد حاضر در آن ميهمانی، از جمله خود من، و حتی همسرعلی از سياسی بودن و به زندان افتادن طاهره، خبر نداشتيم. ظاهر قضيه، اين بود که طاهره، مدتی پيش از آن شب، اجرای تلويزيونی نمايشنامه ی ( و... هنوزهم باران می بارد) را که از شبکه ی دوم تلويزيون ملی ايران پخش شده بود، ديده بود – در زندان؟!- و بعدا که به طور تصادفی، اطلاع پيدا کرده بود که من و علی با هم دوست هستيم، از او خواسته بود که ترتيبی بدهد که با هم آشنا شويم و علی هم ، هر دوی ما را به ميهمانی آن شب، دعوت کرده بود:
موضوع نمايشنامه ی " و....هنوز هم باران می بارد"، حول محور، زندگی زن جوانی می گشت که دراثرفقر و تنگددستی، به فحشا کشيده شده بود و تصادفا، با هنرمند نقاشی آشنا می شود و اول به عنوان مشتری با او به آپارتمانش می رود و.... بعد از ماندن چند روز در آنجا، نقاش ازاو می خواهد که اگر جائی را ندارد که برود، می تواند برای مدتی مدل طراحی نقاش بشود و در همان خانه زندگی کند. زن جوان با آغوش باز استقبال می کند و بعد از چند هفته ای ، دوست و هم آپارتمانی نقاش هم که نويسنده و خبرنگار است، از سفر بازمی گردد و پس ازهمخوابگی با زن جوان به او قول می دهد که می تواند در مورد زندگی او داستان ها بنويسد و زن جوان هم از انجام چنان کاری استقبال می کند و از آن زمان به بعد ، هروقت نقاش را می بينيم در حال تشکيل نمايشگاه و يا فروش تابلوهائی است که از زن جوان کشيده است و نويسنده خبر نگار هم به دنبال چاپ داستانی از زندگی زن جوان، و زن جوان را هم، در خانه می بينيم در حال پخت و پز و نظافت و شستشو و يا نشسته در جايگاه مدل طراحی برای نقاش و يا در حال تعريف کردن داستان گرفتاری هائی که با مشتريانش داشته است برای نويسنده که دارد با ولع خاصی، آنچه را که می شنود، می نويسد و... با همه ی اين ها، گهگاهی هم واگويی هائی که زن جوان در نبودن نويسنده و نقاش در خانه با خودش دارد، حکايت از خوشحالی او می کند که سقفی بالای سرش دارد و با قول و قرارهائی که با او گذاشته اند، اميدوار است که روزی او را به خواهری بپذيرند و در آينده به تحصيلش ادامه دهد و ... اما، به مرور، از طرفی، احساس مالکيت نسبت به زن جوان و شعله ور شدن آتش حسادت نويسنده و نقاش نسبت به او، منجر به بحث و جدل و دعواها ی هر از گاهی می شود و از طرفی هم، به طور تصادفی، يکی از کسبه محل از طريق يکی از مشتری هايش راجع به گذشته ی زن جوان مطلع می شود و بعد هم از طريق او خبر به همسايه ها می رسد و اول ، صدای ساکنان آپارتمان های مجتمع در می آيد و حق خودشان می دانند که از نسبت ميان نويسنده و نقاش و آن خانم جوان سر در بياورند و قضيه ، ناموسی می شود وبه ديگر همسايه هاهم سرايت می کند و پچپچه ها شروع می شود و دايره ی مزاحمت ها ، تنگ تر تا کار به جائی می رسد که يک شب، پس از بحث و جدل و دعوائی مفصل که بين نويسنده و نقاش در می گيرد، زن بيچاره ، به اميد آشتی دادن آنها، پا در ميان می گذارد که آتش دعوا، شعله ور تر می شود و در نتيجه، همه ی تقصيرها را بر گردن او می گذارند و از او می خواهند که آنجا را ترک کند و... در همان لحظه، از بيرون خانه هم، صدای همهمه ی همسايه ها به گوش می رسد و متعاقب آن، پرتاب سنگ و شکسته شدن شيشه ی پنجره و بعد هم، دوربين روی يکی از شيشه های شکسته شده ی پنجره، زوم می کند و تيتراژ پايانی شروع می شود و نمايشنامه به پايان می رسد!
در انتهای آن شب که اکثر ميهمان ها رفته بودند و چند نفر از دوستان نزديک ترعلی ، از جمله من و طاهره، دورهم نشسته بوديم و ازهر دری سخن می گفتيم،؛طاهره، صحبت را کشاند به نمايشنامه ی " و.....هنوز هم باران می بارد" و چون چند نفر ديگر از ميهمان ها هم نمايشنامه را از تلويزيون ديده بودند، بحث آغاز شد:
طاهره، از اينکه در نمايشنامه، روشنفکران محافظه کار بی عمل را به نقد کشانده بودم، خوشش آمده بود، اما از آنکه در فاحشه شدن آن دختر، فقط تاکيد روی مشکلات اقتصادی او گذاشته شده بود، ناراضی بود و می گفت: اقتصاد، خيلی مهم است و بايد هم به آن پرداخته شود. اما به شرط آنکه عنصر مهم ديگر را که آزادی است، بی رنگ نکند. آزادی! آزادی! آزادی! بخصوص آزادی های فردی، از آب و نان هم برای ما مهمتر است. اصلا می گيريم که وضع اقتصادی اين دختر، نه تنها خوب، بلکه خيلی هم عالی باشد، اما به دليل بختک سنت و مذهبی که روی زندگی خانوادگی اش افتاده است، آيا اجازه دارد که تنها، سفر کند؟! آيا اجازه دارد که عاشق پسری شود؟! نه؛ سنت و مذهب، به او چنين اجازه ای را نمی دهد. ولی عاشق شدن، حق او است. نيست؟! اصلا چرا عاشق شدن؟! اصلا می خواهد برود دنبال هوا و هوس دلش. اصلا می خواهد که هرشب بغل يک نفر بخوابد. اصلا، چرا يک نفر؟! نخير. دلش می خواهد بغل هزار نفر بخوابد. زن و مردش هم فرقی نمی کند. به کسی چه ربطی دارد. حق چه کسی را ضايع کرده است؟! خوب! حالا شما به هر دليل، نخواسته ايد و يا نتوانسته ايد که اين چيزها را در نمايشنامه تان، مطرح کنيد، ولی وقتی که در آن نمايشنامه، آن نقاش و نويسنده ، رو می کنند به آن دختر بيچاره و می گويند که بايد از آن خانه برود، چرا آن دختر در مقابل آنها نمی ايستد؟! وقتی همسايه ها، با پرتاب سنگ، پنجره ی خانه اش را می شکنند، چرا بايد نمايشنامه تمام شود؟! نه! آنجا بايد اول راه باشد. جنگ بايد از همانجا شروع بشود. بگذاريد که آن دختر برود جلوی پنجره و فرياد بکشد و دردش را به زن ها و دخترهائی که ميان جمعيت ايستاده اند، بگويد. بگذاريد که به آنها بگويد کسی حق ندارد مانع آزادی آنها بشود. بگذاريد به آنها بگويد که همان سنگ هائی را که دارند به سوی او پرتاب می کنند، فردائی خواهد آمد که ديگران، به سوی آنها پرتاب کنند. بگذاريد که همسايه ها بيايند توی خانه. بگذاريد همه جا را به آتش بکشند. بگذاريد آن دختر را بزنند، بکشند. سنگسارش کنند. بگذاريد که مردم با چهره ی غير انسانی خودشان و با چهره ی سنت و مذهب وهنرمندان ترسو و بزدلشان که پشت سر همديگر قايم می شوند و وقتی پای عمل به ميان می آيد، فورا پشت قربانی های جامعه شان را خالی می کنند، آشنا شوند! ممکن است به من بگوئيد که شما به عنوان يک هنرمند، طرفدار چنان شيوه های تند و راديکالی نيستيد و می خواهيد در سطح دانش شنونده و بيننده تان حرف بزنيد و آهسته آهسته، به او آموزش بدهيد! بسيارخوب! پس با پيروی از روش و فلسفه ی خودتان هم، نبايد در نمايشنامه می گذاشتيد که آن نويسنده و نقاش، بر سر آن دختر، با هم بجنگند! مگر نه اينکه آن دختر بدبخت، هر دوی آنها را دوست داشت؟! مگر نه آنکه هر دوی آنها هم، آن دختر را دوست داشتند؟! خوب. شما می توانستيد نمايشنامه را به گونه ای بنويسيد که آن دو احمق به توافق برسند که اگر نمی توانند دختر را به خواهری بپذيرند، با هم، سه نفری، مشترکا زندگی کنند. بگذاريد، مردم بدانند که اگرتابوهای مذهبی و سنتی را به کناری بگذارند، راه حل های صلح آميزتری برای مشکلات زندگی شان پيدا خواهند کرد. آن نقاش و نويسنده ی نمايشنامه ی شما، به عنوان روشنفکر، اولا مسئول هستند که تابوهای مذهبی و سنتی را در عمل بشکنند نه در حرف ! ثانيا، مسئول هستند که راه شکستن آن تابوها را به آن دختر شهرستانی که به آنها پناه آورده است، نشان دهند. به او نشان دهند که علت همه ی بدبختی های او در پيروی از همان سنت و مذهب است. به او نشان دهند که ايده ی به خواستگاری آمدن و تعيين مهريه و عقد و ازدواج و قول و قرار و مزخرفاتی از اين دست که زن، با چادر به خانه ی شوهر می رود و با کفن بر می گردد، يک ايده ی عقب افتاده ی عصر حجری است که.......
اگرچه، بحث، با به ميان کشاندن موضوع نمايشنامه ی " و......هنوز هم ، باران می بارد"، از سوی طاهره آغاز شده بود، اما کم کم ، جمع، بی آنکه متوجه شده باشد که پا درچه راه خطرناکی گذاشته است، در آن بحث شرکت کرده بود و در آغاز هم، تا حدودی با طاهره، هم سو و هم نظرشده بود و از" قرت العين" شروع کرده بودند و رسيده بودند به پروين اعتصامی و از پروين اعتصامی، رسيده بودند به فروغ فرخزاد و.... گاهی به غرب تاخته بودند و گاهی به شرق و......... با مثالی از "غرب زدگی "، رفته بودند به جنگ آل احمد و.....با مستثنی کردن " سيمين دانشور"، رسيده بودند به " سيمين؟!" دوبوار و..... با دادن تحليلی جديد از" جنس دوم"، رسيده بودند به "ژان پل سارتر" و... از" شيطان و خدای" سارتر، رسيده بودند به "راه سوم" و.... حالا، برای رسيدن به يک تعريف مشترک، از آزادی جنسی و دموکراسی اجتماعی، بايد از ميدان های مين نامرئی تابوهای سنت و مذهبی می گذشتند که در خود آگاه و نا خود آگاه روان فردی و اجتماعی و تاريخی شان کاشته شده بود و بوق و کرنای تجدد مونتاژی صنعت، فلسفه ،هنر، ادبيات، کراوات، همبرگر ، مينی ژوب، جشن هنر شيراز، پيتزای ايتاليائی، استيک آمريکائی و کله و پاچه ی استرليزه شده ی ايرانی، ،ويلاها ، پلاژهای دريای شمال، نفت، گاز، کازينوهای جنوب و مدارک ليسانس و فوق ليسانس و دکترای داخلی و خارجی و...، نمی گذاشت که صدای انفجار هر روزه ی آن مين ها ، به گوش هايشان برسد! مين های نامرئی يی که به هنگام نوشتن متن نمايشنامه وحتی به هنگام کارگردانی آن، بايد با کلامی و يا حرکتی تمثيلی، پلی ساخته می شد تا به کسی برنخورد و هدف نمايشنامه که گفتگو با تماشاچی و دعوت او به ديدن تابوهای مين شده ی خودش در آينه بود، بتواند از روی آن پل ها، به سلامت عبورکند! همان ميادين مينی که طاهره، آگاهانه، با به ميان کشيدن داستان نمايشنامه، جمع را به درون آن پرتاب کرده بود؛ جمعی اساتيد تحصيل کرده ، روشنفکر، هنرمند، دانشمند، ليسانس و فوق ليسانس و دکترا و...که چند نفرشان هم، تازه از خارج به وطن بازگشته بودند و... اما، جمع، پس از شنيدن حرف های طاهره و هم سو وهم نظر شدن گهگاهی با او و منفجر شدن مين های اخلاقی سنتی مذهبی و.... از جا پريدن هاشان و...البته ، با خنده و شوخی و يکی به نعل و يکی به ميخ زدن، آهسته آهسته و دولا دولا حرکت کردن، با طرح مرزبندی هائی ظاهرا دوستانه با طاهره، اما در نهايت از درمخالفت با او درآمدند و ... بحث، بالا گرفت و بعدهم جدل و جدال که طاهره، با خنده و شوخی، کمر راست کرد و پس از آنکه پای راستش را کشاند بالا و گذاشت زير نشيمنگاهش، سيگار اشنوش را گيراند و همچنانکه دودش را از دوسوراخ بينی اش بيرون می داد، چند تا ازمتاهلين جمع را مخاطب قرارداد و گفت : ( بالا غيرتن! اگر شما ها درجامعه ی آزادی زندگی می کرديد که فشار قيود سنت و مذهب، روی سرتان نبود، آيا به اين زودی، تن به اين نمايشنامه ی کسالت آور زن و شوهر بازی می داديد؟!).
تقريبا، همه، هم صدا گفتيم " نه" و ... غش غش خنديديم و طاهره ادامه داد و گفت: " آيا دلتان نمی خواست آزاد باشيد و..." که ناگهان و در کمال تعجب، خانمی که در طول بحث ها، برای درست بودن سخنانش، جمع را به کتاب " جنس دوم" ارجاع می داد، با لبخندی برلب وعصبانيتی فروخورده، در حالی که صدايش می لرزيد، پريد توی سخن طاهره و گفت: ( ببخشيد خانم! با اين دفاعی که داريد از بی اخلاقی و بی بند و باری و هوسرانی و فاحشگی می کنيد؛ پس، اگر من به طور مثال، به خود شما بگويم که فاحشه هستيد، نبايد بهتان بر بخورد؟!).
طاهره ، لحظه ای به آن خانم و شوهرش که دکترای مردم شناسی داشت، اما از سر شب، گهگاهی با جملاتی قصار از ژان پل سارتر، در رد و يا تاييد افراد، به ميان سخن شان می پريد، خيره شد و بعد، لبخند زنان گفت: ( نه خانم جان! چرا ناراحت بشوم؟! اولا، به آن معنائی که من برای فاحشگی قائل هستم ومثل هرشغل ديگری به آن احترام می گذارم، جوابتان اين است که نه؛ من فاحشه نيستم، چون، از راه فروش تنم زندگی نمی کنم. اما، به آن معنائی که توی مغزتان است، بايد بگويم که بلی عزيزجان! من فاحشه هستم و تا حالا هم، هرچه فاحشگی کرده ام، برای عشق و هوا و هوس دل خودم کرده ام، ولی اگر روزی مجبور به فروش تنم شدم، مطمئن باشيد که قيمتش را همان اول، نقد نقد می گيرم، نه آنکه مثل شما، با فشار مذهب و سنت و بلغور کردن دو کلمه عربی و بادا بادا مبارک بادا، صيغه ی فاحشگی مرا بخوانند و با وعده ی سر خرمن، دادن چيزی بنام مهريه، مجبورم کنند که مادام العمر بدهم به نسيه!).
برای لحظه ای سکوتی سياه و سنگين ازجائی آمد و خسبيد توی فضا و در آن سکوت، طاهره، با آرامش و وقار پيران با تجربه، ازجايش برخاست و پای ديگرش راهم کشاند به زير نشيمن گاهش و اين بار چهار زانو، روی مبل نشست و پس از آنکه پک محکمی به سيگار اشنوش زد، شروع کرد به ور انداز کردن ميهمان ها که چند تا ئی شان داشتند می خنديدند و چند تائی شان به همديگر نگاه می کردند وچندتائی شان، سرشان را پائين انداختنه بودند و چند تائی شان هم، در حالی که سعی می کردند، ناراحتی شان را از گفتگوهای جاری، بروز ندهند، به بهانه ی ديروقت شب بودن، به عزم رفتن، از جايشان برخاستند و خانم ميهمانی که طرف خطاب طاهره بود، رو به شوهرش- که داشت می خنديد!-، با عصبانيتی خنده ناک، مثلا به شوخی ولی در واقع، به جد، گفت : ( به تو می گويند مرد! می بينی دارد به زنت چه می گويد و همانطور ايستاده ای و غش غش، به حرف هايش می خندی؟!).
دوباره، چند تائی از ميهمان ها خنديدند و چندتائی شان هم نخنديدند و چندتا ئی شان، با حرکت چشم و ابرو گوش و دست و پا و بينی، يک طوری نشان دادند که به دليل ترس از انفجارمين های مذهبی و سنتی شان، از خنديدن به چنين گفتگوی غير اخلاقی ای معذوراند. اما، شوهر خانم ميهمان که حالا، خنده اش، تبديل به خنده ای سرفه ناک شده بود، پس از آنکه خودش را کمی جمع و جور کرد، گفت : ( چه بگويم عزيزم؟! آخر، مردی گفته اند! زنی گفته اند! آدم که با يک ضعيفه، دهن به دهن نمی شود!).
اين بار همه ی ميهمان ها، پيچ و تاب خوران و فش فش کنان، خنديدند، به غير از آنهائی که بدون خداحافظی با طاهره، از اتاق بيرون زده بودند وحالا، صدای خداحافظی کردنشان، از سوی راهرو می آمد. طاهره، با نيشخندی برلب، درحالی که انگشت اشاره اش را به طرف آن خانم و آقا گرفته بود، رو به من کرد و گفت: ( بنويسيد! نمايشنامه ی بعدی تان را در باره ی اين ها بنويسيد. در باره ی همين سارترها و سيمون دوبوارهای وطنی! گول سر و وضع و مدارک تحصيلی شان را نخوريد! اين ها همان مردمی هستند که توی نمايشنامه ی شما، به خانه آن دختر بدبخت حمله کردند و شيشه های پنجره اش را شکستند!).
خانم ميهمان مخاطب طاهره هم که حالا، تقريبا با شوهرش، از اتاق خارج شده بودند، با عجله برگشت و در حالی که انگشت اشاره اش را رو به طاهره گرفته بود، گفت: ( بعله! گول ظاهر ايشان را هم نبايد بخوريد! ايشان هم، همان فاحشه هستند! خدا حافظ. خيلی خوش گذشت!).
علی هم که از شروع بحث، ميان آشپزخانه و اتاق ميهمان ها، در رفت و آمد بود و هر ازگاهی برای آنکه زهرحرف های گوشه دار طرف های بحث را بگيرد، با جوک و لطيفه ای به ميان می پريد، با خنده گفت : ( اگر قرار است که آن ها، نقش مردم سنگ پران را بازی کنند و طاهره هم، نقش آن دختر فاحشه را، آنوقت، من هم حاضرم که نقش آن نقاشی را بازی کنم که عاشق آن فاحشه می شود!).
مادرهمسرعلی که با عصبی شدن بحث، از آشپزخانه بيرون آمده بود، رو به علی کرد و با حالتی نيمه شوخی و نيمه جدی گفت: ( خواهش می کنم! خواهش می کنم! بلا نسبت طاهره خانوم، مگر من مرده باشم که بگذارم يک زن خراب، هووی دخترم بشه!).
صدای همسرعلی که درحال خداحافظی با ديگر ميهمان ها بود، از سوی راهرو آمد که با عصبانيت ،فرياد می زد : ( مامان؟! خواهش می کنم که شما ديگر شروع نکن!).
مادر همسر علی، دست به زير چانه اش برد و رو به طاهره گفت: ( واه! مگه من، چيز بدی گفتم! من که گفتم بلانسبت شما. نگفتم طاهره خانوم؟! نگفتم بلانسبت شما؟!).
بعد هم بدون آنکه منتظر گرفتن پاسخش بشود، راه افتاد به طرف آشپزخانه و درهمان لحظه، پدرعلی که بازنشسته ی وزارت خانه ای بود و از سياسيون سابق ، و با شروع بحث ، رفته بود به اتاق بغلی، پيدايش شد و رفت و روی مبل، کنارطاهره نشست و با مهربانی، شروع به صحبت کرد و گفت: ( همه کارت، زخودکامی، به بدنامی کشيد آخر، ای دخترعصيانگرم! من ، در اتاق بغلی بدون آنکه قصد استراق سمع داشته باشم، صحبت های شما را شنيدم. کاری هم به درست و غلط بودنش ندارم. اصلا می گيريم که صد در صد، درست می گوئی شما. ولی، از قديم گفته اند که هر سخن، جائی و هر نکته مقامی دارد. تازه، اين جماعتی که شما با آنها صحبت می کردی، همشان تحصيل کرده و مثلا روشنفکر بودند که عکس العملشان را ديدی! اگر شما همين حرف ها را مثلا می رفتی و توی جنوب شهر می زدی، خدا می داند که چه بر سرت می آوردند! البته، اقتضای سن و سال شما هم هست. شما دخترم، هنوز جوانی وسرد و گرم روزگار را آنطور که شايد و بايد نچشيده ای. اين را بدان دخترم که سنت و مذهب، مال انسان ها است و حيوانات، کاری به سنت و مذهب ندارند. يادم می آيد که درسال هزار و سيصد و.....ببينم دخترم! تو، نوشين را می شناسی؟ نوشين و لورتا ؟!).
طاهره گفت : ( نه. نمی شناسم شان).
پيرمرد گفت : ( آه! چطور نمی شناسی شان؟! آدم ازتئاترحرف بزند و آنوقت، بزرگان و پيران و پيشکسوتان و تاريخ تئاتر مملکتش را نشناسد؟!).
طاهره، خودش را کمی جا به جا کرد و به گونه ای که پدر علی متوجه نشود، به من چشمک زد و در همان حال، رو به پدر علی کرد و گفت : ( من، در مورد تئاتر حرف نمی زدم. من به عنوان يک تماشاچی داشتم نظرم را در مورد کار ايشان می گفتم! و در مورد تاريخ و مملکت و بزرگی و پيری و پيشکسوتی و اين جور چيزها هم، نظرم با شما خيلی فرق می کند. ای کاش وقتی بود و با هم بحث می کرديم. اما می ترسم که ايشان – اشاره به من کرد!- ديرشان بشود، چون قرار است که لطف کنند و مرا با ماشينشنان برسانند. تا همين لحظه هم مثل اينکه، خيلی ديرشان شده باشد! به هر حال، من آماده هستم ، آقای سيف!).
طاهره، اين را گفت و از جايش برخاست! در همان لحظه، علی که مشغول جمع و جور کردن اشياء روی ميز پذيرائی بود، با عجله به طرف ما آمد و ضمن آنکه به سرعت، رو به من، چشمکی و لبخندی زد، رفت به سوی طاهره و گفت : ( نه! بنشين حرفتو بزن. خودم می رسانمت . آقای سيف ، خانمش مريض است و اصلا، بايد امشب زود می رفت! بنشين! آقاجان هم، سرشان برای اينطور بحث ها درد می کند! ).
اگرچه، آنچه طاهره می گفت، واقعيت نداشت و من، نه تنها به او چنان قولی نداده بودم، بلکه از سر شب، حتی برای لحظه ای، کنارهم ننشسته بوديم تا چه رسد به آنکه با هم گفتگوئی خصوصی داشته باشيم و در مورد داشتن و نداشتن ماشين و رفتن و نرفتن، صحبتی کرده باشيم! با وجود آن، حد اقل، می توانستم معنای چشمک زدنش را حدس بزنم و بگذارم به حساب آنکه به هر دليل، چون تمايلی به ادامه ی گفتگو با پدر علی را نداشته است، برای فرار ازچنان مخمصه ای به دنبال مفری بوده است ودر نهايت، متوسل به چنان دروغ لطيفی شده است و مسئوليت بيرون پريدن از آن مخمصه را گذاشته است برگردن من! اما، چشمک زدن علی چه معنائی می توانست داشته باشد؟! آنهم چشمکی توأم با لبخند؟! وچرا اصلا، پای همسرم را به ميان کشيد، در حالی که خودش خوب می دانست که من و همسرم، چند ماهی هست که جدا ازهم زندگی می کنيم و منتظرطی شدن مراحل قانونی هستيم تا رسما، طلاق بگيريم؟! هنوز، چرائی چشمک و لبخند علی و طاهره را نتوانسته بودم، هضم کنم که پدر علی هم به همراه چشمک و لبخندی از نوعی ديگر، گفت: ( بعله! شما آقای سيف عزيز، خودتان را به زحمت نيندازيد! چراغی که بر خانه روا است، بر مسجد حرام است! شما برويد و به خانمتان برسيد و ما هم به طاهره خانم!).
با بلند شدن صدای پدر علی صدای مشاجره گونه ای که در آشپزخانه، بين همسر علی و مادر همسرش پس از رفتن ميهمان ها، بر سر صحبت های طاهره، درگرفته بود، برای لحظه ای خاموش شد و متعاقب آن، مادر ودختر از آشپزخانه بيرون پريدند و مادر، پشت سر پدر علی ايستاد و دختر، پشت سر خود علی و هر دو، به شکلی که ديگران متوجه نشوند، به من چشمکی پراندند و لبخندی، وبعد هم، مادر رو کرد به علی وگفت: (خب ، بگذار آقای سيف ، طاهره خانم را برسانند!).
دختر، رو کرد به علی و گفت: ( مگر تو، قرار نيست که آقاجان را برسانی؟!).
مادر، رو کرد به علی و گفت : ( بخواهی هر دو تاشان را برسانی، ديرشان می شود ها؟!).
علی که در ميانه ی مادر و دختر ايستاده بود و گاهی به اين و گاهی به آن نگاه می کرد، برای لحظه ای سرش را پائين انداخت و پس از فرودادن لقمه ی عصبانيتی که آنها توی دهانش فرو چپانده بودند، سرش را بالا گرفت و چشم در چشم من دوخت و دو باره – اما، اين بار، ملتمسانه! - به من چشمک زد و رو کرد به مادر و دختر، و گفت : ( چرا اينقدر اصرار می کنيد؟! به شما که گفتم خانمش مريض است! – رو کرد به من – باباجان! چرا متوجه نيستی؟! دوست آن است که گيرد دست دوست، در پريشان حالی و در ماندگی! رودربايستی را بگذار کنار! خودت بهشان بگو که خانمت مريض است و الان به کمک تو، احتياج دارد! اين ها، فکر می کنند که من دروغ می گويم!).
چند تا پرنده و چرنده و درنده و دونده و و نشسته و ايستاده، با هم و همصدا، جيغ کشيدند و مرا از جايم جهاندند و تا چشم به هم بزنم، ديدم که در برابر مادر و دختر، ايستاده ام و دارم می گويم که : (علی راست می گويد! دوست بايد به دوست، کمک کند! پاک يادم رفته بود که خانمم را بايد از منزل مادرش بردارم! ازطاهره خانم هم معذرت می خواهم که نمی توانم به قولی که داده ام، عمل کنم! رساندن ايشان برای من افتخاری بود. اما، خوشبختانه علی ايشان را می رساند و ....)
طاهره که آماده برای رفتن، نزديک در اتاق ايستاده بود، رفت و سر جايش نشست و در حالی که به نقطه ای در رو به رويش، خيره شده بود، با صدای محزونی، زمزمه کنان، گفت : ( در نظر بازی ما، بی خبران، حيرانند – ما چنانيم که نموديم، دگر ايشان دانند!).
طاهره، سنگ نيتش را پرتاب کرد و پرنده ای از پرنده های خاطرات من، زخم سوزان و جيغ کشان، فرو افتاد درون اقيانوس جوشانی که در جائی از آن " .... پری کوچک غمگينی مسکن......" داشت و من، مثل هميشه، بايد که به احترام هستی او، از خويشتن خويش می گذشتم و آن شب، پس از آنکه از ميدان مغناطيسی چشمک ها و لبخند ها ی رنگارنگ، بيرون زدم، ميان دو نيروی دافعه و جاذبه، در نوسان بودم و انگار که بعدا، - به دلايلی نا معلوم که اکنون ديگر برايم معلوم شده است! - نيروی دافعه، برجاذبه پيروز شده بود و نه من، در روز و شب های بعد، به علی تلفن زدم و نه علی به من تلفن زد و تصادفا هم – اتفاقی که قبل از آن شب، به فراوانی افتاده بود!– همديگر را ملاقات نکرديم و در مورد طاهره هم که نه تلفنی از او داشتم و نه آدرسی و ........زمان، درچنان نوساناتی پيچ در پيچ، به جائی رسيد که پس از مدتی، يکی از همکا ران تلويزيونی ام که با هم، در يک طبقه کارمی کرديم و چند دفعه تصادفا، علی را با من ديده بود و احتمالا، يکی دو دفعه ای هم، پيش آمده بود که با هم به رستوران تلويزيون رفته بوديم و نهارخورده بوديم، جويای حال علی شد و پس از آنکه به او گفتم که خيلی وقت است که از علی بی خبرم، با نگاهی " پليسی جنائی" اطرافش را از زير نظر گذراند و بعد، با صدائی راز آميز، در حالی که نوک سبيل فرو افتاده اش را می جويد، از من خواست که از ساختمان خارج شويم، چون می خواهد راجع به مسئله ی مهمی با من صحبت کند! از ساختمان که بيرون آمديم و به فضای باز رسيديم، دو باره، با همان رفتار" پليسی جنائی!"، چشمی به اطراف گرداند وپچپچه کنان گفت : (علی به زندان افتاده است!).
رابطه ی من با علی فقط رابطه ی کاری و اداری بود و طبيعی می نمود که پس از مدتی بی خبرماندن از او، نگران شده باشم و بخواهم که از حالش مطلع شوم، شب همان روز به او تلفن زدم که کسی، گوشی را برنداشت، چند روز و شب بعد از آن هم، تلفن زدم و چون بازهم کسی، گوشی را بر نمی داشت، يک روز تعطيل به سراغ منزلش رفتم و پس از آنکه چند بار زنگ را به صدا در آوردم، در باز شد و خانمی با لباس نظامی که اول نشناختم و بعدش معلوم شد که خود خانم علی است، در آستانه در ظاهر شد و بر خلاف انتظار من، نه تنها اظهار آشنائی نکرد، بلکه وقتی سراغ علی را گرفتم، با عصبانيت، گفت : ( نخير. اينجا نيست!) و در را به شدت بر روی من بست!
منزل علی در يکی از خيابان های فرعی اطراف پل تجريش واقع شده بود. منزل من، در خيابان جاده ی قديم شميران، نزديک پل رومی. و چون روز تعطيل بود، از منزلم تا منزل علی پياده آمده بودم وحالا، بايد پياده بازمی گشتم. حدود دويست سيصد متری را با قضاوت های متناقض در مورد رفتار همسر علی رفته بودم و داشتم سرازير می شدم به سوی خيابانی که می رفت رو به پل تجريش، ناگهان متوجه رنگ و بو و شکل مکان و زمانی شدم که برايم نا آشنا بود. در چنان حالتی بود که پدر علی پيدايش شد و پس از آنکه کنار گوشم پچپچه کنان گفت : ( اگرچه علی را همسرش لو داده است، اما به خاطر نظامی بودنش نبوده است. بلکه از سر حسادت بوده است؛ حسادت!)
و بعد، چند دقيقه ای، يک نفس در مورد مزايای روشنفکری و مضار تاريک فکری، صحبت کرد و يک دفعه، مثل آنکه يادش افتاد باشد که اصلا، هدف از آمدنش چه بوده است، نان سنگگ خشخاشی ای را که تازه از نانوائی خريده بود و هنوز گرم بود و از آن، بخار متصاعد می شد، به سويم گرفت و با طنز گفت: ( بوی نون موليان آيد همی – ياد يار مهربان آيد همی). غمی که در صدايش بود، اشک در چشمانم نشاند و تکيه دادم به ديوار پشت سرم که اگر بشود، چند سالی را، های های گريه کنم، اما ديوار به حرکت در آمد و مثل دری که روی يک پاشنه بچرخد، چرخيد و ديدم که نشسته ايم درون مسجدی و طاهره هم آمد و چادرش را برداشت و گوشه ای نشست و پدر علی هم دستش را دراز کرد و پيچ راديو را بازکرد وتقريبا، با تحکم ، به ما گفت که حالا، گوش کنيد! خوب گوش کنيد ببينيد که چه دارند می گويند و ما هم، گوش کرديم. اولش صدای پای اسب ها بود. بعدش، صدای خواننده ای که می خواند: ( ايران ايران ايران. رگبار مسلسل ها). بعدش، صدای دو نفر آمد که نمی دانم از همين مردم کوچه و بازار بودند، يا بازيگرانی که داشتند يک نمايشنامه ی راديوئی را اجرا می کردند:
اولی: ( آنشب که به خانه ی علی دعوت شده بوديد، چه نوع اطلاعاتی در مورد همسر علی داشتيد؟!)
دومی: ( اطلاعات من، در مورد همسر علی، تقريبا، در حد صفر بود. من، همسر علی را تا همان شبی که علی مرا به خانه اش دعوت کرده بود، نمی شناختم و اصلا، نمی دانستم که علی، ازدواج کرده است. نه رابطه ی خانوادگی با هم داشتيم و نه درمورد مسائل خانوادگی، با هم صحبتی کرده بوديم. و پس از آن شب ميهمانی هم، اگر کسی از من می پرسيد که نظرت در مورد همسرعلی چيست، من می گفتم که همسر علی، انسانی است خوش برخورد و مهربان!).
اولی: ( چرا؟!).
دومی: ( چون، در آن شب ميهمانی، با مهربانی آميخته به احترام، با من، بر خورد کرده بود!).
اولی: ( و حالا، از آنکه در را به شدت، بر رويتان بسته است، ناراحت هستيد؟!).
دومی: ( آيا اگر شما، به جای من بوديد ناراحت نمی شديد؟! آيا با آن رفتاری که در شب ميهمانی با من داشت، عجيب است که وقتی در را به رويم می گشايد، انتظارداشته باشم که مرا بشناسد و حد اقل، مثل يک آشنا، حال و احوالپرسی کند؟!).
اولی: ( و حالا، اگر از شما بپرسم که همسر علی، چه گونه انسانی است، جوابتان چيست؟).
دومی: ( جوابم اين است که همسر علی ، بدون لباس نظامی، انسانی بود مهربان و با لباس نظامی، انسانی است نامهربان!).
اولی: ( پس به نظر شما، نا مهربانی همسر علی، ناشی از لباس نظامی او بوده است؟!).
دومی: ( شايد که ناراحتی اصلی او، به خاطر به زندان افتادن علی بود)
اولی: ( کسی که علی را به زندان انداخته بود، خود همسر علی بود؛ به خاطر حسادتش نسبت به رابطه ی علی و طاهره)
دومی : ( علی را پدرش به دليل علاقه ی شديدی که نسبت به طاهره داشته است، لو داده بود!)
اولی: ( از کجا می دانيد؟!)
دومی : ( شنيده ام)
اولی : ( شنيده ها، مدرک دادگاه پسندی نيست! مدرک ديگری هم داريد؟)
دومی : ( خير. ولی، به هر دليل که بوده است، چه ربطی به من دارد! اصلا، چرا من بايد خودم را درگير فهميدن انگيزه ی عمل انسانی بکنم که حتی به خودش زحمت يک لحظه فکر کردن به انگيزه ی حضورمن، در جلوی در منزلش را نداده بود! چرا؟!).
اولی: ( چون، شما روشنفکرهستيد و روشنفکر، يعنی کسی که قضاوتش در مورد پديده های پيرامونش، اولا، از سر حب و بغض نيست و ثانيا، تنها مبتنی بر ظاهر آن پديده نمی تواند باشد، بلکه، با تجزيه وتحليل جلوه های ظاهری هر پديده، به درون آن، راه می برد و پس از شناختن هستی درون و اکنون آن پديده، توانائی آن را پيدا می کند که بداند، آن پديده در گذشته هايش، چگونه هستی ای بيرونی و درونی داشته است ودر آينده ............).
دومی : (ولی، من روشنفکر نيستم!).
اولی: ( به هر حال، همينکه در قضاوت کردنتان در مورعمل همسر علی، لباس نظامی او را " اصل" نمی دانيد و به دنبال شناختن دلايل بيشتری هستيد، نشان می دهد که اگرچه، صد در صد، روشنفکر هم نباشيد، اما........)
صدای بوق ممتد ماشينی، مرا به خود آورد. به اطرافم نگاه کردم. پل تجريش را پشت سر گذاشته بودم و به عوض رفتن به طرف خيابان قديم شميران، سرازير شده بودم به طرف خيابان پهلوی. دو باره، صدای بوق بلند شد و متعاقب آن، ماشينی را ديدم که به سرعت، دنده عقب می آيد به طرف من. وقتی به روی به روی من رسيد، راننده ی ماشين که زنی بود با مقنعه و چادر، با حرکات سر و دست، به من اشاره می کرد که به طرف ماشين بروم. با اين تصور که می خواهد آدرسی چيزی از من بپرسد، رفتم به طرفش. وقتی به جلوی پنجره ی ماشين رسيدم، پدر علی را ديدم که در صندلی عقب نشسته است. هم زمان، در جلو باز شد و صدای راننده را شنيدم که می گفت : ( معطل چه هستی؟! بپر تو ديگه!).
بی اراده، پريدم تو و ماشين راه افتاد. برگشتم به طرف صندلی عقب که از بودن پدر علی مطمئن شوم. پدر علی آنجا نبود. برگشتم به طرف زن مقنعه پوش پشت فرمان ماشين. داشتم نگاهش می کردم که گفت: ( بالاخره شناختی؟!).
مردد و مبهوت، گفتم ( طاهره؟!).
طاهره گفت : ( ساعت خواب!).
طاهره، با سرعت می راند و ماشين، مانند قايقی درون دريائی طوفانی، بالا و پائين می رفت و کژ و مژ می شد و پدر علی را می ديدم که جلوی پرده ی عنابی رنگی، درون دايره ی نوری ايستاده بود و داشت در باره ی کودتائی که در راه است، داد سخن می داد که صدای غش غش خنديدن کسی از طرف صندلی عقب ماشين آمد و چون برگشتم که ببينم کيست، پدر علی را ديدم که گوشی تلفن همراهی را از جيب بغلش بيرون آورد و به سوی من گرفت و با چند چشمک به من فهماند که آن را بگيرم و در همان حال، رو به طاهره کرد و گفت: ( پياده می شوم. يه جائی همين کناره ها، نگهدار!). طاهره هم، با سرعت، پايش را گذاشت روی ترمز و ماشين ايستاد و پدر علی پياده شد و وقتی که داشت از ماشين، دور می شد، نگاهش می کردم و می ديدم که چگونه، بر امواج هوا سوار شده است و به هنگام پريدن از روی اين موج به روی آن موج، جرقه ی از زير کفش هايش بيرون می زند و صدای زنگ تلفن همراهی که به من داده بود، با هر جهشی که می کرد، بلند و بلند تر می شد و طاهره هم که ماشين را با پدال گازکامل از جای کنده بود، هم آهنگ با بلندتر شدن زنگ تلفن بر سرعت آن می افزود که با اعتراض گفتم:( فکرنمی کنيد داريد يک کمی تند می رانيد؟!).
ماشين را کشاند به کناری و در نقطه ای تاريک ، زير درختی مجنون، با ترمزی نسبتا شديد، توقف کرد. اول تلفن همراه را از من گرفت و از پنجره ی ماشين به بيرون پرتاب کرد و بعد هم با اعتراض به من گفت:: ( خواهش می کنم، اينقدر با من رسمی صحبت نکن!).
گفتم: ( دستور تشکيلاتی است؟!).
گفت: ( دستور دلم است. تشکيلات مرد. اين آشغالی که پياده شد، جسدش بود! اين سومين نسل است که دارد در آتش جهل اين آدمخواران جاهل ، قلدر مزور خاکستر می شود! ما، داريم در قرن بيست و يکم زندگی می کنيم؟! همه ی ما را سوزاندند. از همه شان متنفرم! متنفر! متنفر! .... دستت را بده به من تا يک ....)
دستم را با سرعت پس کشيدم. با التماس گفت : ( خواهش می کنم! به من اعتماد کن. بايد چيزی را به تو ثابت کنم و اين تنها راه است. دستت را بده به من و برای يک لحظه، چشم هايت را ببند).
دستم را دادم به او و چشم هايم را بستم. با گرفتن دستم در دستش، گرمائی مخمور، جاری شد درون رگ هايم. انگشت وسط و اشاره ام را گرفت ميان انگشتانش و نوک آنها را گذاشت روی جائی از تنش و گفت : ( ببين در اينجا، چه نفرتی از آنها تل انبار شده است!).
انگشتانم شروع به سوزش کردند. انگار فروکرده باشدشان درون کوره ای از آتش. تاب نياوردم. دستم پس کشيد و چشم های به اشک نشسته ام باز شدند. خنديد و گفت: (سوختی؟!).
به نوک انگشتانم نگاه کردم. تاول زده بودند. با ديدن تاول ها، چنان سوزشی همه ی تنم را پر کردکه از شدت آن، اشک، درون چشم هايم حلقه زد. نوک انگشتانم را رو به او گرفتم و رنجيده، گفتم: ( از من هم متنفری؟!).
با مهربانی، صورتم را بوسيد، دستم را گرفت و بالا برد و نوک انگشتان تاول زده را، فرو برد درون دهانش و شروع کرد به مکيدن و با هر مکشی ، سوزش انگشتانم کم و کمتر می شد و بعد که بيرون آورد، به انگشتانم نگاه کردم ؛ تاول ها، ناپديد شده بودند. آهی از سر رضايت کشيد و سرش را بر شانه ام تکيه داد و تيتراژ فيلم، آغاز شد.






.