عصر نو
www.asre-nou.net

یک نفر که عضو پینک فلوید نبود


Tue 10 04 2018

رضا اغنمی

یک نفر که عضو پینک فلوید نبود
نویسنده: امید کشتکار
طرح جلد: فرهاد فزونی
صفحه آرایی: پرنیان حق بین
ناشر: نشر ناکجا
نخستین چاپ: پاریس – 2017

به خفتگان خاوران
عنوان بالا در نخستین برگ های کتاب آمده است.
وسپس قطعه ای از بکث از اثر به یاد ماندنی اش «مالون می میرد» و سروده ای کوتاه از بیژن الهی:
«روز چندان طولانی بود
که همسایه ام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپرکان را بدان فریب دهد».
نویسنده درمقدمه ای دوبرگی خود و دویار جدانشنی ازهمدیگررا معرفی کرده. هرسه دانشجو، اغشته به شب. الکل . کتاب وسیگار و پوکر و پینک فلوید و باقی قضایای جوانی و . . : «هرشب. مست وژولیده و بریده ازدنیا باهمه ی وجود گوش می دادیم به به صدای گیتار راجر واترز وسیذبرت و دیوید گیلمور و با آوازهایی که نمی دانستیم چگونه سحرمان می کند. به صبح می رسیدیم. روزهای عجیبی بود. دوران بی حوصلگی. دوران خلسه. دوران وارفتگی».
این مقدمه کوتاه سرآغاز سفری ست که نویسنده، چراغ های مرز را می بیند. رمان شکل می گیرد. رمانی خواندنی که نمی توانی لحظه ای کنارش بگذاری. بی تاب و طاقتی که تا اخرین برگ بروی و با گذر ازصحنه ها روح حوادث را دریابی. اندوه دردها، تلحی و خوشی ها را.
از پاریس می گوید و میدان ژرژ پمپیدو. به ایروان می رود. وسیله آرمن که راننده تاکسی ست درآپارتمانی اجاره ای زندگی می کند. ازکهنگی وزندگی فقیرانه شهرنشین های ارامنه شاکی ست. بایادی ازخاطرات گذشتۀ ازرفتن به دربند واز«دوراهی اوسون» و کوهنوردی، ازآبشاردوقلو و چادر زدن درپناهگاه شیرپالا می گوید. من خواننده را که سال های طولانی ست از وطن دورم با خود درآن منطقه می چرخاند و دنبالش می کشاند با دنیایی غم و اندوه و حسرت های غریبانه درپیرانه سر!
جالب این که نویسنده، دریکی ازگشت وگذارهای کوهنوردی با خانم تنهایی آشناشده وشب را با او درچادرخود می گذراند. صحبت خار بیابانی وخواص ان پیش می آید و خانم از تجربۀ خودش روایت شیرینی را هوسانه تعریف می کند:
«برای آنکه احساس اون خاطره هارو تجربه کنم تا حالا چند بارلای شکاف سنگ ها مچاله شدم و خوابیدم. بدون زیرانداز یا پتو، سرد بود اما راهش رو بلد بودم چه جوری خودم رو گرم کنم. چند بار با خودم وررفتم با یه تیکه خار خودمو ارضا کردم. زخم بدی شدم اما خوب بود. انگار از طبیعت حامله شده باشی».
درایروان، اما درفضای ژورژ پاریس پمبیدو باخیال درپرواراست: «درمیان هوای گرفته قطار بدون تهویه که سرشار از بوی عرق است و درمیان بی تابی مسافران که مدام غرغر می کنند سرم را پشت صندلی تکیه می دهم و چشم هایم را می بندم. محسن چاوشی ترانه ی «کافه های شلوغ» را می خواند ومرا با آن صدای خش دار می برد به تهران».درخیابان شانزده آذر نزدیکی های تالار مولوی دست دردست دختری با صدای قوطی فلزی خالی که درجوی آب کنارخیابان می غلتد. خواب تهران را می بیند. ماه خرداد وخیابان های شهرمملو ازمردم معترض درحال قیام علیه جور وستم حکومت دستار بندان و پلیس همیشه مهاجم را که باطوم دردست ازهرطرف برسر و کول مردم می زنند و راه بلواررا می بندند. از تماشای تصویرهایی که از پشت آن پنجره و از مانیتور دوربین کوچک دیده، روایت تلخی از جوروستم حکومت و دشمنی با مردم را ثبت و ضبط کرده است:
«آدم هایی که هراسان می دویدند. صداهای فریاد، فحش. نعره وخون. باتوم هایی که بالا می رفتند و بی محابا فرود می آمدند. سرآدم ها، روی بدن های به زمین افتاده، روی شیشه ی ماشین ها وصدای فریاد و درد وخشم آمیخته با صدای بوق ممتد اتومبیل ها وسرها و بدن هایی که زیر ضرب پلیس های سیاهپوش ویا سرباز وظیفه هایی با لباس های مندرس متلاشی می شدند».
درایروان، توی گرمای آزاردهندۀ مردادماه، همسرراوی به نام «آسمان» که دوسه هفته قبل از سفر ایران برگشته اصراردارد که مسافرتی چند روزه به تهران برود. ناراحت و درمانده می گوید: «بعد از پنج سال زندگی حتی نمی توانم یک بلیط هواپیما برایش بخرم». از مضیقه مالی شاکی ست. کاری هم نیست که دنبال کند و درآمدی ولوناچیزداشته باشند. بگومگوی تندی بین آن دو می گیرد وآسمان به تهران می رود.
نویسنده، اشنایی با آسمان را شرح می دهد و اززندگی مشترک با هم. وسپس از گرفتارشدن خود به دست مأموران امنیتی حکومت:
« ناگهان یک پژوی 405 سیاه رنگ کنار پایم ترمز می کند. فکر می کنم می خواهد آدرس بپرسد. مکث می کنم اما صورت ریشویی که از پنجره بیرون امده به اسم صدایم می کند پیش از این که حرفی بزنم می گوید که سوارشوم. دستور داده. [می پرسم] و چراسوارشوم؟ اما هنوز جمله ام شروع نشده که درماشین باز می شود دومرد قوی هیکل درشت پایین می آیند ومرا می کشانند داخل پژو. ثانیه ای بعد درصندلی عقب ماشین هستم و سرم را به زور خم می کنند زیرصندلی. یک پا روی گردنم کمرم را به پایین فشار می دهد. از ذهنم می گذرد خوب شد شال گردن بسته ام احتمالا احمقانه ترین فکری بود که آن لحظه می توانستم بکنم».
روایتگر زخمی وداغدیده درهرگوشه ی این کره خاکی که باشد، درخواب و بیداری، درغم وشادی با خاطره هاست. خاطره ها بخش بزرگی ارروزمرگی های اوست چسبیده به روان، زیرپوستش لانه بسته. صدرنشین کانون اندیشه و خیال اوشده است. مهم نیست درکجای جهان وکدامین سرزمین ست که روایت می کند:
«کنار پنجره ایستاده ام سیگار می کشم و به گل های شمعدانی صورتی رنگ همسایه ی رو به رو نگاه می کنم.که زیر نور زرد رنگ پنجره اش به نارنجی می زند . . . . . . . . . دلشوره گرفته ام. از یاداوری آن خاطرات دل و روده ام به هم می پیچد باز برمی گردم کنار پنجره». وصحنه ی جنگ وکشتار حکومت با مردم درمانده وجان به لب رسیده را برای آیندگان به عنوان میراثی از حکومت دینی را مکتوب کرده و یادگار می گذارد:
«تمام تقاطع های خیابان آزادی را با گارد ضد شورش بسته اند و گاز اشگ آور وگلوله های پلاستیکی است که به سمت مردم شلیک می شود. خیابان مثل صحنه ی جنگ است. . . . . . با دونفر دیگر یکی از سطل های اشغال پلاستیکی را هل می دهیم و تا وسط خیابان می اوریم. ازبین زباله ها چند برگ روزنامه پیدا می کنم و آتش می زنم و می اندازم روی آشغال ها. کیسه های پلاستیکی زباله درثانیه ای شعله ورمی شود وبوی سوختن پلاستیک وآشغال بلند می شود . . . . . . درهمین حال و هوا ناگهان ازپشت سرلباس شخصی ها با موتور سرمی رسند وحمله می کنند . . . . . . صدای گلوله هایی که یکی پس ازدیگری شنیده می شود. یکی دوبار زمین می خورم اما بازبلند می شوم. با صدای بسته شدن در فلزی سکوت ناگهانی سر می رسد. . . . می افتم روی زمین و آتشی که چشم ها و ضورتم را گرفته خیال آرام شدن ندارد».
درسکوت وتاریکی شبانه، خانه ای که آن عده را پناه داده، درانتهای راه چشمش می افتد به جوانی که روی زمین افتاده با بازوی خون آلود ناله می کند به سمت او می رود برای کمک به مجروح تا به حیاط می رسد. مردی را می بیند در وسط باغچه نشسته :
« باکپه ای کتاب وروزنامه است که روی هم تلنبارشده اند مرد همچنان که پشتش به من است بلند می شود. از جیب پیراهنش سیگاری بیرون می آورد و بعد کبریت وقتی سیگاررا روشن می کند کبریت نیم سوخته را روی کپه های کتاب ها و روزنامه می اندازد. کاغذهای خشک به سرعت آتش می گیرند و مرد همان طور بی حرکت خیره است به شعله ها که بالا می کشند. ازپشت سرم صدای هیاهویی بلند می شود. بازهم سربازها با بسیجی ها پشت در رسیده اند و با لگد وفریاد دستور می دهند که درساختمان بازشود».
ازدوست ایرانی به نام حمید که عیاش و خوشگذران است و وضع مالی بهتری دارد یاد می کند با اندکی بی میلی ازمشارکت خود درعیاشی ها با او. فکر مسلط شکنجه گاه و زندان و روایت دوران سیاه غل و زنجیردنبال می شود.
آسمان، ازمسافرت تهران به ایروان برگشته. و آن دو ازفرودگاه با تاکسی زوار دررفته درحال رفتن به خانه اند. هردو بی حال و حوصله. راوی اما اندوه سیاه درد دل پردردش را تمی تواند مهار کند: «به این شهرفکر می کنم که مثل یک زندان بزرگ مرا درخود حبس کرده. شهری که دوست ندارم. آسمان هم آن سوی صندلی پهن ماشین نشسته وخیره است به بیرون».
روابط آن دو روبه سردی می رود. هردو به این نکته می رسند واحساس اینکه دوران جدایی سر رسیده. راوی داستان جایی اشاره دارد وازهمخوابی آسمان با مردی :
«به طرفش هجوم بردم، لپ تاپ را از دستش قاپیدم و پرت کردم گوشه ی سالن و موهای بلندش را در مشتم گرفتم و [فریاد] کشیدم. جنده، جنده»
انگار که فراموش کرده همخوابی ش با فاحشه لاغر اندام تاجیکی شوهردار درمهمانی حمید!؟
نویسنده، صحنه های هولناکی دراین اثر آورده است که به یقین بخشی ازسیاست های سازمان یافتۀ خفقان ملی شکنجه گران وآمران جمهوری اسلامی را عریان می کند. خواننده، گیج و مبهوت در دنیای وهم و خیال نالۀ قربانی را می شنود:
«دستی روی سرم می نشیند باضربه مرا به جلو هول می دهد. ازتوی لگن بوی شاش و عفونت بلند می شود. گریه می کنم. ضجه می زنم. التماس می کنم. دست ها سرم را بیش تر به سمت لگن پُر ازعفونت هول می دهند. ازگریه وضجه نفسم بریده است، ولی با صدایی تیز وبریده باز فریاد می زنم و التماس می کنم. چند سلول آن طرفتر حتما کسی یا کسانی نیم خیز شده اند، پتوی سربازی را چنگ زده اند و به ضجه های من گوش می دهند وبه این فکر می کنند که چه برسر صاحب این فریادها می آید».
اثرامید کشتکار، رمانی ست ماندنی درتاریخ، که برآمدن فاجعه بار حکومت استبداد دینی را نه تنها برای نسل حاضربلکه برای آیندگان به درستی روایت کرده. همونشان داده که خشکه مقدس های ریاکاربا استفاده ازمناسک دین ومذهب به عنوان ابزار، مردم را از دین وباورهای ایمانی تهی کرده اند. اعتیاد به دروغ و غارت بیت المال درحکومت و پیشوایان مذهبی مشروعیت پیدا کرده است. تا جایی که مراجع تقلید با مشارکت در تجارت و داد وستد های کلان درمظان اتهام فساد مالی قرار گرفتند. تسری این پدیدۀ ویرانگر به جامعه، سد ایمانی و باورهای دیرینه و کهن دینی را شکست. توسعۀ فقر و فحشا و پرونده سازی برای هرمعترض محروم و گرسنه درسنجش با رفاه وامنیت دزدان وغارتگران، شک و تردید ریشه دار بگو مگوهای پنهانی را تبدیل به یقین کرد که:
پیشوایان دین هدفی جز گسترش جهل ونادانی جامعه ندارند. همین و بس!