عصر نو
www.asre-nou.net

انقلاب و عمو « نوروزی» هايش


Thu 5 04 2018

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
درميان ايرانيان خارج از کشور، خبری دهان به دهان می گشت مبنی بر آنکه يک استاد دکترپرفسور و محقق مشهور ايرانی که پست های کليدی بسيار مهمی هم در جمهوری اسلامی داشته است، در يکی از کشورهای خارجی، تقاضای پناهندگی کرده است و....

نشريات خارجی هم، بدون آنکه نام و عکسی از آن استاد دکترپرفسور و محقق مشهور چاپ کنند، از اطلاعات صد در صد سری و دست اولی خبر می دادند که قرار است به زودی، به وسيله ايشان، از طريق وسايل ارتباط جمعی افشاء شود و ....

حالا، يکی از شب های عيد نوروز بود و آقای ايرانی ، پس از روزها انتظار، مشغول خواندن مصاحبه ی افشاگرانه ی آن استاد دکترپرفسور و محقق مشهوربود که در يکی از پر تيراژترين روزنامه های کشور محل اقامتش به چاپ رسيده بود:

خبرنگار: بنابراين، شما مترصد فرصتی بوديد که .....

استاد دکتر پروفسور: بلی. نقشه اش را کشيده بودم. فقط منتظر يک قرار خصوصی با رهبر بودم که کارش را بسازم!

خبرنگار: کار رهبر را؟!

استاد دکتر پروفسور: بعله ، کار رهبر را! به همين دليل هم، يک روز صبح، تلفن را برداشتم و به دفتررهبری تلفن زدم و گفتم :" می خواهم خصوصی با آقا، راجع به مسئله ی مهمی صحبت کنم !".

منشی دفترش گفت : " چشم؛ به آقا می گويم و بعد به شما تلفن می زنم ". چند روزمنتظر شدم، اما از تلفن خبری نشد.؛ به همين دليل، باز گوشی تلفن را برداشتم و به دفتر رهبری تلفن زدم و برای اينکه منشی دفتر را خر کرده باشم، گفتم : " پای مرگ و زندگی آقا در ميان است!".

بازهم ، منشی گفت چشم ؛ همين روزها با شما تماس می گيريم، اما تماس نگرفت و فهميدم که دارند امروز و فردا می کنند تا ... آنکه، بالاخره خونم به جوش آمد و تلفن را برداشتم و زنگ زدم و گوشی را که برداشت، سرش داد کشيدم و گفتم : " اگر به فکر آقا نيستيد، اقلا به فکر اسلام و مسلمان ها که بايد باشيد! موضوع مرگ و زندگی اسلام و مسلمان ها در ميان است.! آنهم در اين اوضاع و احوالاتی که.....".

آن وقت، منشی ، فورا، توی حرفم دويد و با صدای مشکوکی گفت: " منظورتان چيست که می گوئيد، در اين اوضاع و احوالات؟!".

ديگر، وقتش شده بود که چاک دهنم را واز کنم و... واز هم کردم و گفتتم: " من نمی دانم که دم شما به کجا بسته شده است که هی طفره می رويد و امروز و فردا می کنيد و نمی خواهيد که من با آقا ملاقات کنم؟! ولی، اين را بدانيد که نه تنها، پای مرگ و زندگی آقا و اسلام و مسلمانان جهان در ميان است، بلکه پای زندگی ملت ايران و ملت های منطقه.......".

که يکدفعه! آن جاسوس خائن خيانتکار، زد زير خنده و گفت: " زرشک! محض اطلاع جنابعالی عرض کنم که همه ی چيزهائی را که می خواهيد به آقا بگوئيد،؛ اطلاعات دست هزارم است! از اصل اصلش، خود آقا بهتر خبر دارند.! و برای آنکه خيالتان هم راحت شود، بهتر است بدانيد که آقا، همين حالا در حال گفتگو با يک هيئت خارجی هستند که آمده اند با ايشان، بر سر مسئله ای که پای مرگ و زندگی اسلام در ميان است، صحبت کنند! شير فهم شديد؟!".

خيلی عصبانی شده بودم؛ ولی بايد می فهميدم که اين هيئت خارجی از کدام کشور است! عصبانيت خودم را کنترل کردم و گفتم: " اين هيئت از کجا آمده است؟!".

گفت: " به شما چه ربطی دارد؟!".

سرش دادکشيدم و گفتم : " شما ، مرا می شناسيد و می دانيد که يک استاد دکتر پرفسور و محقق مشهور هستم و در ضمن، يکی از مسئولان بلند پايه ی اين مملکت! بنابراين، به چه جرأتی با من اين طور حرف می زنيد؟!".

در اين لحظه بود که آن منشی خائن، پس از بستن يک شيشکی ، تلفن را قطع کرد و فهميدم، نقشه ای را که برای کشتن آقا کشيده بودم، خبرش به وسيله ی خيانتکاران داخلی، به خيانتکاران خارجی رسيده است و آنها هم، خبر را به دفتر رهبری رسانده اند و........

آقای ايرانی به اينجا مصاحبه که رسيد، چشم از خطوط روزنامه برگرفت و به فکر فرورفت واحساس کرد که پرت و پلا گفتن های اين استاد دکترپرفسور خيلی شبيه پرت و پلا گفتن هائی است که در آخرين سفرش به ايران از دهان عمويش شنيده بود و ناگهان دل به شک شد که نکنداين استاد دکتر پرفسور، همان عموی خود او باشد! بخصوص، در گفتگوی تلفنی چند وقت پيش که با ايران داشت ، پدرش به او گفته بود که عمويت بعد از چند سال قطع رابطه با ما، هفته ی پيش، آمده بود اينجا. ديدم که ريشش را کوتاه کرده است و تسبيح و پيراهن يقه حسنی اش را هم کنار گذاشته است و... تا چشم مادرت بهش افتاد، گفت: " حاجی آقا! خبری شده؟!". عمويت هم خنديد و گفت:" حاجی نه! بگو پرفسور!" و ... خلاصه، آنروز، خيلی آسمان به ريسمان می بافت و از خوشحالی با دمش گردو می شکست و می گفت که دارند می آيند! اول، نوبت سوريه است و بعد هم، نوبت ايران! من که سر از حرف هايش در نياوردم؛ ولی، فکرمی کنم که باز هم، نقشه ای توی آن کله ی خراب شده اش داشته باشد و ...

تلفن زنگ زد. آقای ايرانی گوشی را برداشت. اتفاقا پدرش بود که از ايران زنگ می زد. تا صدای پدرش را شنيد، گفت: " سلام پدر. چه به موقع زنگ زديد!"

- چطور؟!

- از عمو، چه خبر داريد؟!

- از پرفسور؟!

- پرفسور؟!

- دفعه ی پيش که بهت گفتم استاد و دکتری کمش بوده که حالا ميگه به من بگوئيد پرفسور! همين طورهم دارد می فروشد و ....

- چی می فروشد؟!

- اطلاعاتش را. اين ها هم ازش می خرند! گفتم که علاوه بر پست هائی که دارد، چندتا کتاب هم در باره ی خيانت های شاه و مصدق و حزب توده و چپ و راست نوشته است !

- در مورد مصدق و حزب توده؟!

- آره پدرجان! همه اش را گفته بودم! يادت رفته است. گفتم که از بس دروغ نوشته است و دروغ گفته است و تظاهر کرده است، ديگر صدای خود آخوندها هم در آمده است. حتی تظاهر را به جائی رسانده بود که يکبار او را با عبا وعمامه دستگير کرده بودند و برده بودند به کميته و از او تعهد گرفته بودند که ديگر از اين کارها نکند! فکر می کنم که دارد به سرش می زند و ديوانه می شود و....ها؟! .... کی؟! ..... کجا؟!....

- الو!... پدر!....چی شد؟! ...الو...!

- هيچی پدرجان!.....مادرت می گويد که عمويت مثل اينکه دارد با يکی از اين راديوهای برون مرزی مصاحبه می کند! ....بدو! ......بدو!... راديوتو بازکن!..... بدو!

- عمو؟! با راديوهای برون مرزی! از کجا؟! از ايران؟!

- نه. از خارج!.... بدو!...

- مگر عمو، آمده است به خارج؟!

- بعله! برای همين بهت تلفن زدم که بگم ممکن است بيايد سراغت! مواظب باش! با روزنامه های خارجی هم مصاحبه کرده است. مگر تو روزنامه ها را نمی خوانی؟!

- چرا. اتفاقا، الان داشتم يکی از آنها را می خواندم که با يک استاد دکترپرفسور و محقق مشهوری که از ايران فرار کرده است و به اينجا پناهنده شده است، مصاحبه کرده اند و......

- خب، خودش است بابا جان. خود عمويت است! مگر عکسش را در روزنامه ننداخته اند؟

- نه؛ حتی ، اسمش را هم ننوشته اند. فقط نوشته اند که يک استاد دکتر پرفسور که از ايران فرار کرده است ......

- روزنامه را ول کن! گفتم بدو! ...بدو راديويت را باز کن. الان عمويت دارد مصاحبه می کند!

- آخه، با کجا دارد مصاحبه می کند ؟!

- گفتم که! با يکی از همان راديوهای برونمرزی!

- کدام راديوی برون مرزی؟!

- همان که هميشه من می گيرم!.... بدو!

آقای ايرانی، گوشی را گذاشت و خودش را رساند به راديو و...... تا.... ايستگاه مورد نظر را پيدا کند و بعد هم دکمه ضبط را بزند، مقداری از مصاحبه را از دست داد. اما، همين مقداری هم که ضبط کرده است، می تواند محکی شود، برای آنچه ،بعدا می خواهم بگويم. مصاحبه را با هم گوش می کنيم:

مصاحبه کننده : می خواستم که نظر عاليجناب را در مورد انقلاب بدانم. منظورم اين است که به نظر شما، چرا انقلاب شد؟!

- نظر من، خيلی روشن است! چرا انقلاب شد؟! به خاطر سوسول ها! بعله! به خاطر سوسول ها بود که انقلاب شد! مثلا، از دهات خدمتتان عرض کنم. يک آقا معلم سوسولی را می فرستادند توی يک دهی. اين آقا معلم سوسول، بچه های مردم را از سر مزارع و باغات و مکتب خانه، به زور می کشاند به مدرسه که مثل خودش، سوسولشان بکند.خوب! کدخدا و آخوند هم که کور نبودند. می ديدند اين چيزها را. وقتی که ديدند، حالا بقيه به جهنم، ولی بچه های خود آنها هم، ديگر آن بچه های قديم نيستند و روز به روز، دارند سوسول می شوند، آنوقت بود که کارد به استخوانشان رسيد و اختلافات خودشان را کنار گذاشتند و با هم متحد شدند وآقا معلم سوسول را از دهشان بيرون انداختند!

مصاحبه کننده: در شهرها، چرا انقلاب شد؟

- روشن است! چون، رستوران ها و پيتزا فروشی ها، کار چلوکبابی ها و قهوه خانه ها را کساد کرده بودند! تا عاقبت چی شد؟! قهوه خانه ها و چلوکبابی ها که کارد به استخوانشان رسيده بود، با هم متحد شدند و حمله بردند به طرف رستوران ها و پيتزافروشی ها و.....

مصاحبه کننده: بازاری ها، چرا انقلاب کردند؟!

- چون، با خبر شده بودند که قرار است دولت، بازارهای قديمی را روی سرشان خراب کند و به جای آن، يک سوپر مارکت بزرگ بسازد!

مصاحبه کننده: کارمندها، چرا انقلاب کردند؟!

- چون، قرار بود که هويدا، به هر ايرانی، يک پيکان بدهد!

مصاحبه کننده: پس به عقيده ی شما، شاه در اين قضايا، بی تقصير بود؟!

- بگذاريد اينطوری خدمتتان عرض کنم؛ قضيه ی جعفرخان از فرنگ برگشته را که حتما شنيده ايد؟!

مصاحبه کننده: بلی.

- احسنت! شاه از فرنگ برگشته بود. کراوات می زد. سگ داشت و .....

مصاحبه کننده: به نظر شما، هرکس کراوات بزند......

- خوب، معلوم است! کراوات يعنی چه؟! يعنی افسار تمدن! ريششان را دو تيغه می تراشيدند و افسار تمدن را می انداختند به گردنشان و هی می رفتند به خارج و بر می گشتند و هی می گفتند که بعله، در خارجه، چنين! درخارجه چنان!

مصاحبه کننده : ولی، خود جنابعال هم که الان به خارج تشريف آورده ايد و عکستان نشان میدهد که ريشتان را دو تيغه تراشيده ايد و کرواتی به آن رنگارنگی به گردنتان.....

- فرق می کند آقا! فرق می کند! الان، وضع دنيا فرق کرده است. ما، ديگر وارد قرن بيست و يکم شده ايم و........، بعله!..... داشتم چه می گفتم؟! بعله! داشتم می گفتم که ..... بعله!.... اصلا، يک نمونه اش را خدمتتان عرض می کنم. جعفريان و نيکخواه را که می شناسيد؟

مصاحبه کننده: بلی. بنده، ايشان را می شناسم. ولی، چون ممکن است که بعضی از شنوندگان ما، آنها را نشناسند، کوتاه عرض می کنم که از چپی هائی بودند که بعدا راست شدند!

- بفرمائيد سوسول شدند. بعله! خلاصه، جعفريان و نيکخواه، به شاه رسانده بودند که کسی بنام گرباچف......، گرباچف را که می شناسيد؟

مصاحبه کننده: گرباچف را، شيخ حافظ شيرازی هم می شناسد!

- بعله!..... ولی، نه آنطور که بنده می شناسم! اين چيزهائی که می خواهم بگويم، برای اولين دفعه، دارد به وسيله ی من افشاء می شود. قدرش را بدانيد..... بعله! جعفريان و نيکخواه، به شاه رسانده بودند که گرباچف حاضر به خيانت شده است، اما قيمتش را خيلی بالا گرفته است. ولی، ما می توانيم او را راضی کنيم که بيايد به ايران و بشود، رئيس حزب رستاخيز. می دانيد که شاه به آنها چه جوابی داده بود؟!

مصاحبه کننده: نخير.

- شاه، رو به آنها کرده بود و گفته بود که جمعتان، جمع است، فقط همين گرباچف تان کم است، ها؟! آن وقت، جعفريان و نيکخواه بهشان بر خورده بود و خبر را به گوش گرباچف رسانده بودند و گرباچف هم، خبر را رسانده بود به گوش خارجی ها. خارجی ها هم برای آنکه شاه را امتحان کنند، مسئله ی بالا بودن قيمت نفت را به ميان کشيده بودند. شاه هم، گفته بود، شما باران هايتان را به ما بدهيد، آنوقت، هرچه نفت داريم، مال شما! خارجی ها، غش غش خنديده بودند و مدتی بعد، چند کشتی بارانی برای شاه فرستاده بودند. بارانی ها که به دست شاه رسيده بود، پيش خودش به خريت خارجی ها خنديده بود. خبرچين ها، يک کلاغ را چهل کلاغ کرده بودند و به خارجی ها رسانده بودند که شاه، نه تنها به ريش شما خنديده است، بلکه گفته است که خارجی ها، هيچ غلطی نمی توانند بکنند!

مصاحبه کننده: ولی، به گمان من، اين جمله را آقای خمينی بايد گفته باشند!

- نخير! خمينی گفته بود که من به کمک همين مردم، توی دهنتان می زنم!

مصاحبه کننده: ولی.....، مثل... اينکه ....آقای خمينی هم گفته باشند که....

- با من، بحث نکنيد آقا! بگذاريد حرفم را بزنم!

مصاحبه کننده: ( می خندد) بفرمائيد.

- بعله! خلاصه، خارجی ها، متوجه وخامت اوضاع شده بودند. با گرباچف تماس گرفته بودند که اگر می شود، قرارداد فی مابين را، چند سالی جلو بندازد، چون ديوار برلين برای ورود به قرن بيست و يکم، مانع بزرگی به حساب می آيد

مصاحبه کننده: کدام قرارداد فی مابين؟!

- قرارداد ساختن پروستات و فروختن ديوار برلين!

مصاحبه کننده: منظورتان از پروستات ، همان پروستريکا است ، ديگه؟!

- حالا، هرچی!

مصاحبه کننده: ولی فکر نمی کنيد که شما داريد يک کمی، مسائل را قاطی می کنيد؟!.....

- اگر يکدفعه ی ديگر وسط حرفم بپريد، تلفن را قطع می کنم!

مصاحبه کننده: معذرت می خواهم. بفرمائيد!

- بعله!......، گرباچف جواب داد که نمی شود، چون هنوز با يلتسن به توافق نرسيده است و ک. گ. ب هم، شروع کرده است به گربه رقصاندن. بنا براين، بهتر است که آنها، سرطان شاه را جلو بيندازند!

مصاحبه کننده: منظورتان چيست که می فرمائيد سرطان شاه را....

- منظورم روشن است آقا! مگر شاه حسين اردنی، سرطان نداشت؟!

مصاحبه کننده: داشت!

- مگر ملک فهد، سرطان نداشت؟

مصاحبه کننده: داشت!

- مگر حافظ اسد سرطان نداشت؟!

مصاحبه کننده: اطلاع ندارم.

- خب! بقيه اش روشن است ديگر!

مصاحبه کننده: روشن که نيست. ولی شما فرمايشتان را بفرمائيد!

- بعله! داشتم چی می گفتم؟! .......، بعله...... داشتم... می گفتم که گرباچف گفت نه. در همان زمان، سازمان سيا، در حال بررسی عکس ها و گذارشاتی بود که از طرف همينگوی، در باره ی کوبا به دستشان رسيده بود و....

مصاحبه کننده: معذرت می خواهم. مثل اينکه شما داريد تاريخ ها را پس و پيش می فرمائيد. ممکن است که شنونده های ما....

- من تاريخ را پس و پيش نکرده ام آقا! اين تاريخ شما است که پس و پيش ما را يکی کرده است! تلفن را قطع می کنم ها!

مصاحبه کننده: ببخشيد!

- هی می پريد توی حرفم و هی می گوئيد ببخشيد؟! می دانيد که اگر من، اين اطلاعات گرانبهائی را که الان دارم مفت و مجانی، در اختيار شما می گذارم، ببرم و بفروشم به اين شرکت های بين المللی ای که الان در سر تا سر دنيا، دارند له له می زنند به دنبال يک ذره اطلاعاتی که در باره ی ايران.....

مصاحبه کننده: اگر ناراحت هستيد، مصاحبه را همين جا خاتمه بدهيم و......

- ناراحت که هستم. ولی به خاطر تعهد و وظيفه انسانی و ايرانی ای که دارم و......

مصاحبه کننده: بنابراين، فرمايشتان را بفرمائيد. چون، وقت ما هم محدود است و......

- بعله!..... می دانم......بعله!...... کجا بودم؟! بعله..... داشتم می گفتم که در همان زمان، يک آقا معلمی هم، در يکی از دهات های پرت و دور افتاده ی ايران، با بی حوصلگی، کتاب پيرمرد و دريا را به گوشه ای انداخت و راه افتاد و رفت به سراغ رودخانه ی ارس، تا با ماهی سياه و کوچولوئی درد دل کند که..........

مصاحبه کننده: منظورتان، صمد بهرنگی است؟!

- صمد بهرنگی و يا صمد آقايش را ديگر نمی دانم. اينجا نوشته شده است که....

مصاحبه کننده: داريد از روی کاغذ می خوانيد؟

- بعله! اشکالی دارد؟!

مصاحبه کننده: خير!... ولی....ولی فکر... می کنم... که من اين مطالب را در جائی خوانده باشم!

- ای آقا! حالا، چه فرقی می کند؟! شما بخوانيد. من بخوانم. بالاخره، همه مان ايرانی هستيم!

مصاحبه کننده: صحيح!

- بعله! من اين مطالب را از اينطرف و آنطرف جمع آوری کرده ام و دارم يک کتابی می نويسم بر عليه جمهوری اسلامی که در نوع خودش بی نظير است و يک روزی.....

مصاحبه کننده: می گويند که وقتی هم که در ايران بوده ايد، با جمهوری اسلامی، همکاری های فراوانی در امور اقتصادی و امنيتی و ديگر امور داشته ايد و کتاب های زيادی هم برله جمهوری اسلامی نوشته ايد که در تيراژهای بسيار........

- مجبورم بودم آقا! مجبورم کرده بودند!

مصاحبه کننده: عجيب است!

- چرا عجيب است جانم؟!

مصاحبه کننده: آخر، بيشتر ايرانی هائی که می آيند خارج، شکايت می کنند که در داخل نمی گذارند کتابشان را بنويسند و يا اگر هم می نويسند.....

- پس اينهمه کتابی که چاپ می شود، چه کسی نوشته است؟!

مصاحبه کننده : حتما، آنها را هم مجبور به نوشتن آن کتاب ها کرده اند!

- نه جانم! اجباری در کار نيست!

مصاحبه کننده: اگر اجباری در کار نيست، پس چرا می فرمائيد که شما را مجبور کرده اند که......

- داری من را سين جيم می کنی؟!

مصاحبه کننده: (می خندد) خير قربان! دارم سؤال می کنم.

- فقط، اين را بدان که اگر پای سين و جيم کردن به ميان بيايد، من خودم.....، بعله!..... بگذريم.... داشتم می خواندم...... کجا بودم؟! بعله! ....آها.....پيدايش کردم. کمی قبل تر از آن زمان، شاعره ای، جلوی آينه نشسته بود و به حال پری غمگينی که در اقيانوسی مسکن داشت، گريه می کرد و شاعری در مازندران، فرياد می زد که آی آدم ها که....

مصاحبه کننده: نيما، قبل از فروغ بود و ....

- اين کامپيوتر لعنتی، همه اش را پس و پيش کرده است!

مصاحبه کننده: پس شما هم با کامپيوتر کار می کنيد!

- ( غش غش می خندد) بعله! ما هم داريم، يواش يواش سوسول می شويم. ....بعله!.... شاعری می ناليد که آدما، ديگه من با شما کاری ندارم. به خوب اميد و از بد، گله ندارم. بعله! ..... بعدش، گل سرخ ها را که توی قهوه خانه ، نقشه کشيده بودند که با چاقو، بريزند روی سر شاه و او را ترور کنند، گرفتند و....... بعدش، خبر رسيد که دست نوشته ی جنگ شکر در کوبا، دستگير شده است . بعله!... چند دقيقه بعدش، صدای رگبارمسلسل از اوين بلند شد و صدای رگبار مسلسل از سياهکل و صداهائی که فرياد می زدند ايران را سياهکل می کنيم. بعله!....... غافل از آنکه، سرطان شاه را جلو انداخته بودند و نوه ی آخوند و نوه ی کدخدا و نوه ی معلم و چند تا نوه و نبيره های ديگر که سال ها در آمريکا و فرانسه و چين و انگليس و شوروی آلمان و چند تا کشور ديگر، در حال تبعيد به سر می بردند، به وسيله ی يکی از دشمنان گرباچف در ايران، از قضايای جلو افتادن سرطان شاه و فروخته شدن ديوار برلين و ورود به قرن بيست ويکم، با خبر می شوند و پس از تماس با همديگر، اختلافات فی مابين شرق و غرب را برای مدتی به کناری می گذارند تا با وحدت کلمه، به ايران بازگردند و نقشه ی امپرياليزم آمريکا را خنثی کنند. بعله! و.....، مارکسيست های اسلامی را که يادتان می آيد؟!

مصاحبه کننده: منظورتان همانهائی هستنند که هم خدا را می خواستند و هم........

- حالا هرچه!.... بگذريم......بعله! ....در همان زمان، گرباچف که از توطئه ی دشمنانش با خبر شده بود، نامه ای به جعفريان و نيکخواه می نويسد و می گويد که شاه، از اين سرطان، جان به در نمی برد. اگر هنوزهم بر سر قولشان هستند، او حاضر است که رياست حزب رستاخيز را بپذيرد، اما تا نامه ی گرباچف به ايران برسد، حزب رستاخيز منحل می شود و بعدش هم، می خورد به اعتصابات سر تا سری و بعد هم انقلاب پيروز شده است و نامه ی گرباچف می رسد به دست خلخالی و....... بعله!.....نامه را که خلخالی باز می کند و از محتوای آن آگاه می شود، تلفن را بر می دارد و به گرباچف تلفن می زند و می گويد که آقايان نيکخواه و جعفريان، به مقصد رستاخيز حرکت کرده اند. اگر جنابعالی، علاقه مند هستيد که به آنها بپيونديد، فورا تشريف بياوريد ايران، خود بنده، ترتيب سفرتان را خواهم داد. بعله!......گرباچف که خودش از آن هفت خط های روزگار است، دست خلخالی را می خواند و شوارت ناتزه ی بدبخت را به نمايندگی از طرف خودش، می فرستد به ايران. خلخالی به بچه ها می گويد تفنگ هايشان را پر کنند که شکار دارد می آيد. در همان زمان، يکی از نزديکان خمينی که شب قبلش در مکالمات تلفنی فی مابين شرق و غرب، استراق سمع می کرده است، فورا خودش را به سيد احمد می رساند و قضيه را با او در ميان می گذارد. نتيجه اش، اين می شود که اطرافيان خمينی، يک طوری از گرباچف، پيش شوارت ناتزه چغلی می کنند و خود خمينی هم، يک پنجره ی جديدی را رو به دنيا به او نشان می دهد و ....... خلاصه، شوارت ناتزه، با يک پنجره ی خاتم کاری شده به شوروی باز می گردد و پنجره را با دلخوری پرت می کند جلوی گرباچف و می گويد: "خيلی نامردی!". گرباچف می خندد و می گويد: " چرا؟!". شوارت ناتزه می گويد: " مگرخودت بارها به من نمی گفتی که ديگر، بازی کردن توی حزب، به صرفه ات نيست و می خواهی بروی و توی فيلم های تبليغاتی بازی کنی؟!". گرباچف می گويد: " هنوز هم، سر حرفم ايستاده ام!". شوارت ناتزه می گويد: " پس اين حزب جمهوری اسلامی، ديگر چه صيغه ای است که می خواهی رئيسش بشوی؟!" . گرباچف می گويد: " می خواهی؟ ورش دار. مال تو".

شوارت ناتزه می گويد: " بدم نمی آيد. ولی اگر بگويند که اول بايد ختنه بشوم، آنوقت چه؟!". گرباچف از پنجره ی خاتم کاری شده، به بيرون نگاهی می اندازد و می گويد: " فکر نمی کنم که خاتمی، آنقدرها سخت گيرباشَد! ". شوارت ناتزه می گويد: " خاتمی ديگر کيست؟! ". گرباچف می گويد ....

مصاحبه کننده: خيلی متشکرم. به علت کمی وقت، مجبوريم که همينجا با شما خداحافظی کنيم و......

- ولی، من هنوز نگفته ام که به چه دليل، به خارجه آمده ام و

مصاحبه کننده: خواهش می کنم، خيلی کوتاه بفرمائيد.

- بعله! عرض کنم خدمتتان که من بعد از سال ها، متوجه شدم که دليل متحد نشدن اپوزسيون خارج از کشور، اين است که هنوز ميان آنها، يک کسی پيدا نشده است که راجع به داخل ايران و خارج از ايران، يعنی دنيای امروز، اطلاعات کافی داشته باشد وضمنا، مورد اعتماد داخل و خارج هم باشد و اگر لازم باشد، بتواند مثلا در يک طرفت العين، نيروی هوائی و زمينی و دريائی و نيروهای پائين و متوسط و بالا و خلاصه، ذو حياتين باشد و همه فن حريف و.....

مصاحبه کننده: ديگر سروصدای شنوندگان ما در آمده است. با عرض معذرت، مجبورهستيم که با شما خداحافظی کنيم!

مصاحبه پرفسورکه قطع شد، آقای ايرانی، فورا، از جايش برخاست و رفت به طرف تلفن و شماره ی آن راديوی ايرانی برون مرزی ئی را که با پرفسور مصاحبه کرده بود، گرفت. تلفن اشغال بود. پس از يکی دو ساعتی، بالاخره موفق شد و وقتی مسئول برنامه، آمد روی خط و گفت : " بفرمائيد. راديوی ....."، آقای ايرانی فرياد زد : " نکنيد آقا! نکنيد! با اين اراذل، مصاحبه نکنيد! چرا همه چيز را به شوخی گرفته ايد؟! اين مزخرفات چه بود که اين آقا می گفت؟!".

مسئول تلفن راديوی برون مرزی، پس از آنکه با حوصله به حرف های آقای ايرانی ، گوش فراداد، گفت:

- اولا، فرارسيدن نوروز باستانی مان را به شما تبريک عرض می کنم. ثانيا، عرض کنم که ما هم مثل شما بی تقصيريم. اين عاليجناب استاد دکتر پرفسور، اولش خوب شروع کردند. البته، از همان آغاز، از اين شاخه به آن شاخه می پريدند. ولی، می شد از فاصله های بين خطوط،، فهميد که منظورشان چيست. تا آنکه، ناگهان، زدند به صحرای کربلا! می خواستيم که همان لحظه، مصاحبه را قطع کنيم. ولی فکر کرديم که بالاخره، ايام عيد است و مردم .کمی احتياج به خنده و نشاط و خوشحالی و.....

- کدام عيد؟! وطن دارد زار زار می گريد و شما....

- شما از کجا اطلاع داريد؟!

- از کجا اطلاع دارم؟! من کارمند بانک اطلاعات بين المللی هستم!

مسئول تلفن راديوی برون مرزی، غش غش خنديد و گفت:

- اگر بهتان بر نمی خورد، بايد عرض کنم که آاين عاليجناب استاد دکتر پرفسور نوروزی هم، همين ادعا را داشتند! ايشان می فرمودند که جهان، جهان اطلاعات است و ايشان، رئيس بانک اطلاعات .ايران و....

- آقا! اين مردک را من می شناسم!....اين مردک عموی من است! فاميلش، قبل از انقلاب، ايرانی بوده است که بعد از انقلاب، به اسلامی تغييرش داده بود و حالا ، چون به خارج آمده است، معلوم نيست که چرا فاميل خودش را که اسلامی است، نوروزی معرفی می کند! در قبل از انقلاب، کارش بنائی بوده است که با خوشخدمتی کردن برای دربار و......

- خواهش می کنم توهين نفرمائيد! در راديوی ما.....

- اين شما هستيد که با مصاحبه کردن با اين پفيوزهای دو دوزه بانان به نرخ روز خور.....

مسئول تلفن راديوی برون مرزی، تلفن را قطع کرد و آقای ايرانی هم با عصبانيت گوشی را گذاشت و سرش را تکيه داد به پشتی مبل و چشم هايش را بست و داشت فکر می کرد که " چه بايد بکند.....که .....زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را بر داشت. کسی در آن سوی خط بشکن می زد و می خواند که: عمو نوروزم من. سال يک روزم من. عمو نوروز آمده. سال يک روز آمده!....

- الو!...... الو!.......

- مثل اينکه منو بجا نمی آوری! عمو نوروز! چطور يادت نمياد؟!

- چرا آقا! به جايتان می آورم! شما عاليجناب استاد دکتر پرفسورنوروزی هستيد! درست شناختم؟!

- حالا، ديگه به عمو نوروزت، می گوئی عاليجناب استاد دکتر پرفسور؟!

- ببخشيد حاجی آقا!

-[متلک هم که بارمان می کنی!

- تلفن مرا از کجا پيدا کرديد حاجی آقا؟!

عاليجناب استاد دکتر پرفسور نوروزی ، غش غش خنديد و گفت:

- جوينده، يابنده است. آدرست را هم دارم!

- خوب! حالا چه فرمايشی داريد؟!

- عموجان! کسی با عمويش اينطوری حرف نمی زند. آدم تلفن را بر می دارد و زنگی به پسر برادرش می زند که مثلا عيد نوروز را به او تبريک بگويد، آن وقت.....

- عيد نوروز من وقتی است که به وطنم بازگردم!

عاليجناب استاد دکتر پرفسور نوروزی، غش غش خنديد و گفت:

- داريم بر می گرديم عموجان! داريم برمی گرديم. مگر خبر را نشنيدی؟! دارند می روند که بزنند! چمدانت را ببند! دارم ميام پيشت. چند دقيقه ی ديگر آنجا هستم!

تلفن که قطع شد.، آقای ايرانی هم، گوشی را گذاشت؛ ا ز جايش برخاست؛ تفنگش را برداشت؛ چراغ را خاموش کرد و درون تاريکی نشست؛ در جائی نشست که در صورت لزوم، بتواند از آنجا، به سوی همه ی راه های ورود به حريم خانه اش، شليک کند!