عصر نو
www.asre-nou.net

«نفس بهار بر تن سبزه می نشیند»
و «از تو می گویم عفرین»

دو شعر
Thu 22 03 2018

ا. رحمان

نفس بهار بر تن سبزه می نشیند

نقاب از چهره شب کنار
می زنم
چراغها هنوز خاموش اند
چندی در سینه کشی سخت
از معبری صعب می گذرند
با کوله باری از پاهای امید و ...
آرزو ،

دستانم را خونین
پّس می کشم از زخمهایِ
بی شمار تنم ،
که بند نمی آید
این جوی خون -

نقاب از چهره شب
کنار می زنم
چراغهایِ روشن
واژه ها را در خیابانها می کارند
نور سراسر تاریکی شهر را
فرا می گیرد

باد آنها را با خود
به دشتهای فراخناک می آورد
جشن با شکوهی
به پای آزادی بر پا کرده اند
لاله ها به مهمانی شقایقِ عاشق
به رقص در آمدند

نقاب از چهره شب کنار
می زنم
از شمارش شبِ بدون روز
خسته نمی شوم
صبح -
از روزمرگی
عادت به هرز رفتن را
از تن می زداید

دستانم را لبهِ ی نور می کشم
آفتاب از صبحگاه
بر چشمان شهر می نشیند
نفس بهار بر تن سبزه وگیاه
می نشیند .
و من پنجه در پنجه آفتاب
از شب وّهم می گذرم .
۲۰ / ۱۲ / ۹۶
رحمان

****

و «از تو می گویم عفرین

بغُض در گلوی سحر می شکند
و جهان مقابل چشمان آفتاب
فرو می پاشد
می ماند -
تا همچنان دوگانگی را
در ادامهِ شبِ سمج
به سر آورد

گونه هایت
خیس از شبنمی ست
که سحرگاهان
بر گلبرگِ
نگاهت می نشیند ،
از تو می گویم
عفرین...

که اینگونه
غرورت به باور می رسد
و در چشمان جهان
به یقین -


شیارهای ،
نشسته بر دلِ زخمینِ
زمین -
بر مردمک چشمانِ
کردستان می نشیند

در این سوی -
به جهان که می نگرم
ان را سرد و تُهی از بودن
پوچ می بینم

به بُرشی از فاجعه
و سکانسی از مرگ
در زمستانی گمشدهِ کُشتار

به جهان که می نگرم
آن را تُهی می بینم
از خود بودن
که غیر از آن باید
می بود .

بر روی کاغذهای بی شمار
وبه تعداد کشتار درختان
جنگلها
چهره بی بدیل انسان
زشت و خوف آور
تصویرگرِ شومِ
این سرنوشت ناخواسته است .
08/12/96
رحمان