عصر نو
www.asre-nou.net

مرغ سحر، ناله سرکن. داغ مرا، تازه تر و تازه ترکن


Mon 12 03 2018

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
صدای قمر است. نوارش را، يکی از دوستانم داده است. اسمش صادق است. صادق، ديوانه ی موسيقی ايرانی است. کارش اين شده است که شب و روز در اتاق را به روی خودش ببندد و به موسيقی ايرانی گوش بدهد:
(چکار می کنی صادق؟).
(موسيقی گوش می کنم).
( تا کی؟!).
( تا وقتی که به ايران برگردم).
صديقه، همسر صادق، کارش به روانشناس کشيده است:
...................................
روانشناس : شما هم به موسيقی ايرانی علاقه مند هستيد؟
صديقه: معلومه که علاقه مندم! موسيقی کشورمه. اما، وقتی می شنوم و بياد وطنم می افتم، انگار همه ی غم های عالم را می ريزند توی دلم!
روانشناس : : بنابراين، بهتر است که برای مدتی، شنيدن موسيقی ايرانی را کنار بگذاريد.
صديقه: من بگذارم کنار، شوهرم را چکار کنم. زندگی او، بسته به شنيدن همين موسيقی ايرانی است. آن را از او بگيرند، مرده است!
روانشناس : پس بهتر است که برای مدتی هم شده است، جدا از همديگر زندگی کنيد.
صديقه : از هم جدا بشويم؟! اين چه حرفيه آقای دکتر!
روانشناس : منظورم برای هميشه نيست. منظورم اين است که اگر يک چند ماهی.....
صديقه : نميشه! امتحان کرديم. از هم جدا بشويم، مرديم، آقای دکتر!
روانشاس : در هر صورت، مشکل شما، روشن است. بگرديد خودتان راه حلش را پيدا کنيد!
...................................
قمر می خواند:
ای خدا، ای فلک، ای طبيعت،
اين شب تاريک ما را، سحر کن.
صادق را از بچگی می شناسم. هم محله بوديم. پدر ش کارمند شرکت نفت بود. ليسانش را که گرفت رفت سربازی و بعدش هم در همان شرکت نفت، در قسمت حسابداری استتخدام شد. اگر از کسانی که صادق را از نزديک می شناختند می خواستی که مشخصات او را در چند جمله برايت خلاصه کنند، به احتمال زياد ، صادق را به يک يا دوتا و يا چندتا از صفات زير توصيف می کردند:
" لوطی است. کار مردم را راه می اندازد. ورزشکار است و خوش لباس. به قول خودش مريد پهلوان تختی و مشتعل عشق مولايش علی است. در ضمن عرق خور قهاری هم هست، اما نماز و روزه اش ترک نمی شود و ايام وفات و ماه رمضان و ماه محرم هم از پاهای پرو پا قرص دوره قرآن و سينه زدن هم هست. رفيق دوست است، اما اگر توی رفاقت دروغ و تظاهر ببينه، خيلی سخت گير و بی گذشتته؛ چون از آدم های دروغگو و متظاهر خيلی بدش مياد و ... اما، در کنار همه ی اين صفات خوب، توی ارتباط با او، آدم بايد خيلی حواسش جمع باشد؛چون، در ضمن، خيلی يکدنده و کله شق هم هست. با وجود اينکه هفت پشتش اهل سياست بودند و پدر بزرگش به دستور رضا شاه کشته شده است و پدر خودش در جريان کودتای بيست و هشت مرداد چند سال زندان بوده است، اما خودش اهل سياست نيست و اگر در شرايطی قرار بگيرد و از او بخواهند که اظهار نظر کند، بسته به نوع موضوع مورد بحث، يکی از اين جملات را به کار خواهد برد:
" ما، بی طرفيم داداش!"
" مارگزيده، از ريسمان سياه و سفيد می ترسه داداش!".
" سياست، کثيفه داداش! پدرو مادر نداره!"
و به همين دليل هم نه تنها در دوران انقلاب، در تظاهرات شرکت نکرده بود، بلکه حتا در روزهای اعتصاب هم مثل روزهای معمولی، سر کارش حاضر شده بود و توی اتاق کارش هم روی ديوار پشت سرش، نوشته بود" بحث سياسی ممنوع". و کارمندهاهم، اکثرن چون دوستش می داشتند و به او احترام می گذاشتند، زياد پاپيچش نمی شدند ولی البته، کسانی هم بودند که شرکت نکردن او را در تظاهرات به حساب آب ريختن به آسياب اقليتی ازکارمندان ضدانقلابی اداره می گذاشتند و از اين نظر از رفتار او دل خوشی نداشتند؛ اما چون تا روشن شدن تکليف انقلاب، در حسابداری سر و کارشان با او بود، عجالتن دندان سرجگر می گذاشتند ، ولی با تهديد های تلفنی و تهديدهای نامه ای، موی دماغ او می شدند و به هر حال، آرامش نمی گذاشتند. همين وضع را آقا صادق، در خارج از اداره، ميان دوستان و آشنايان و افراد هم محلی اش هم داشت و به همان دليل مجبور شده بود که برای پرهيز از چنان رو در رو شدن هائی، از رفتن به زورخانه و باشگاه و هيئت و مسجد محله خود داری کند و حتا در آن اواخر، برای خريد مايحتاج روزانه اش، در خارج از محله، به مغازه هائی مراجعه می کرد که او را نمی شناختند . با همه ی اينها، شده بود که پس از چند دفعه مراجعه به معازه ای صحبت از انقلاب بشود و او با سکوت و يا با گفتن يکی از همان کلمات قصار خودش، از افتادن در دام بحث سياسی نجات پيداکند؛ اما، کم کم، همان پرهيز از بحث و پراندن آن کلمات قصار، هم در اداره و هم در خارج از اداره، بخصوص با فراوان شدن ريش و تسبيح و لباس های اتو نکشيده و چين و چروک، ريش تراشيده و بوی اودلن و کراوات گردن و ظاهر شيک و اتوکشيده آقا صادق، اورا تبديل کرده بود به گاو پيشانی سفيدی که موافقين انقلاب با گفتار و کرداری مهاجم و يا پراندن متلکی، از او فاصله می گرفتند و مخالفين انقلاب هم در آغاز، با گفتار و رفتاری آشکار و کم کم – با هويدا شدن آثار پيروزی انقلاب- به صورت گفتار و رفتار عجيب و غريب چيستان واره ای که گاهی از فهم آن عاجز بود، برای اعلام همدردی و همبستگی ضد انقلابانه، به او نزديک می شدند و در آن صورت، نه تنها با سکوت و پراندن يکی از آن کلمات قصار، دست از سرش بر نمی داشتند، بلکه همان سکوت و پرهيز از بحث سياسی و ادای همان کلمات قصار، باعث می شد که اگر شکی هم در مورد ضدانقلابی بودن او داشتند، برطرف شود و فکر کنند که او از آن ضد انقلابی هائی است که دارد به صورت پنهائی و مبارزه ی زير زمينی، يک کارهائی می کند و احتمالن هم با خارج از ايران ارتباط دارد و می خواهد که با تظاهر به غيرسياسی بودن، مخفی کاری کند! به همين دليل هم، يکی از همان ها که پيرمردی نسبتن مسنی بود، پس از آنکه با احتياط اطرافش را از نظر گذرانده بود، خودش را به آقا صادق نزديک کرده بود و دهانش را تا نزديک گوش آقا صادق آورده بود و پچپچه کنان گفته بود:" می فهمم! توی اين شرايط نمی شود به کسی اعتمادکرد. اما، همين کراوات و کت شلوار شيک و ريش دوتيغه تان، با اصول مخفی کاری، نمی خواند! به بنده نگاه کنيد. ظاهرم مثل يک آب حوضی است. امآ توی قالب اين آب حوضی؟! بعله! ظاهررا بايد رعايت کرد! متوجه منظورم که شديد؟!". و وقتی آقا صادق خودش را کنار کشيده بود گفته بود:" ما، خودمون هستيم داداش! ما، اهل دروغ و تظاهر و ريا نيستيم داداش!". پيرمرد، در حالی که راهش را گرفته بود که برود، چشمکی زده بود و لبخندی که يعنی:" بارک الله! معلوم می شود از آن مخفی کارهای اصل اصل هستی!". با همه ی اين ها، گرفتاری و مشکلل اصلی آقا صادق، در دوران انقلاب و پس از آن، اين ها نبود؛ بلکه گرفتاری و مشکل اصلی آقا صادق، صديقه خانم دختر عمو بود. همان دختر سياه سوخته و ريزه ميزه ای که آقا صادق به او – صديق- می گفت و از همان بچگی ها، نه يک دل بلکه صد دل عاشق او شده بود و در همه ی دوران جوان سالی، تا ازدواج با او، اگرچه توی فاميل، توی محله، توی دانشگاه و بعد هم در همان شرکت نفت، دختران و زنان رنگارنگی، با هدف دوستی و احتمالن از دواج از سر و کول او بالا رفته بودند و حسادت ديگر جوانان فاميل و محله و دانشکده و اداره را برانگيخته بودند و چه ها که از پيامدهای آن حسادت ها، بر سرش نيامده بود، اما با همه ی اين ها، به قول آن قديمی ها، بندش به حرام بازنشده بود.
بعد از انقلاب که بيشتر همکاران و دوستانش و افراد فاميل به گرو های سياسی پيوسته بودند، هر کدامشان از او توقع داشتند که به گروه سياسی مورد اعتقاد آنها به پيوندد، اما صادق، دست رد بر سينه ی همه ی آنها گذاشته بود و بازهم گفته بود که :" ما بی طرفيم داداش!" وبنابراين، به قول خودش، در آن فضای سياست زده ی لعنتی، اکثر دوستان و آشنايانش را از دست داده بود و شده بود تنها. با همه ی اين ها، بازهم سرش توی زندگی خودش بود و کاری به کار کسی نداشت. هر صبح ، ريشش را مثل قبل از انقلاب می تراشيد و اودکلون می زد و کراواتش را هم به گردنش می آويخت و می رفت به اداره. عصر هم که بازمی گشت، سر راه روزنامه ی، مجله ای چيزی می خريد و به خانه که می رسيد، اول نماز ظهر و عصرش را می خواند و بعدهم نوار موسيقی اش را می گذاشت و به همراه چندتا لقمه نان پنير و چند تا چائی، سرکی به روزنامه مجله اش می کشيد تا هوا تاريک بشود و نماز مغرب و عشايش را بخواند و بعدش برود سر يک چتول عرقش و همانطور که نم نمک بالا می اندازد به صديق نگاه کند و بگويد "کشته تم به خدا!" و بعد هم شام بخورند و و بخوابند تا صبح که روز از نو روزی از نو، و ظاهرن، مشکلی هم نيست و همه چيز هم به خوبی و خوشی پيش می رود تا آنکه کم کم، سر و کله ی انجمن اسلامی پيدا می شود و صادق را به خاطر ريش تراشيده و کراوات گردن و بوی اود کلون و نرفتن به نماز جماعت اداره، توی منگنه می گذارند! صادق می گويد:" داداش! ما، نمازمونو برای رضای خدا می خونيم نه برای رضای اداره!". صبح روز بعد، دم در اداره جلويش را می گيرند و راهش نمی دهند. صادق هم به رگ غيرتش برمی خورد و می گويد:" نخواستيم داداش! هر آنکس که دندان دهد، نان دهد!" . بر می گردد خانه و يک هفته بعدش هم می رود و می شود راننده ی تاکسی و بازهم ريشش را می تراشد و اودکلن می زند و کراوات و تابلوئی هم می چسباند روی شيشه ی جلو و رويش می نويسد:" لطفن بحث سياسی نکنيد!".
چند هفته ای را بدون درد سر می گذراند تا آنکه سر و کله ی انجمن اسلامی تاکسيران ها پيدايشان می شود و صادق را به خاطر ريش تراشيده و اودکلن و کراوات گردنش، واز همه بدتر، نرفتن به نماز جماعت، تحت فشار می گذارند و به بهانه های مختلف از دادن سهميه ی روغن و لاستيکش جلوگيری می کنند تا سر انجام، يک روز چشم در چشمش می ايستند و می گويند:" سهميه، مال اون برادرائيه که ريششونو نمی تراشند و کراواتو اودکلون نمی زنند و جمعه هاهم ميان نماز جماعت! حاليت شد؟!". صادق هم می گويد:" عطايتان را به لقايتان بخشيديم!" و فردای آن روز، تاکسی را بر می گرداند به صاحبش و و دوباره می شود بيکار!
از قضای روزگار، يکی از همکاران صادق که همان اوايل پيروزی انقلاب، پس از اخراج شدن از اداره، رفته بوده توی کار دلالی وسايل يدکی ماشين و حالا برای خودش مغازه ای داشت و دم و دستگاهی! پس از شنيدن خبر بيکاری و خانه نشين شدن صادق ، دلش به حال او می سوزد و از صادق می خواهد که بيايد و بشود شاگرد او. صادق هم از خدا خواسته، قبول می کند و با حقوق خوبی هم که به او می دهند، چند ماهی شکر گزار و شاد و شنگول به کارش ادامه می دهد تا آنکه به دليل تذکرهای مداوم همکار سابق که :" صادق! آدم بايد سياست داشته باشد! اين روزها، ديگه ريش تراشيدن و کراوات و اودکلن زدن خريدار نداره! برو يه ريش توپی بگذار و اون کراوت لعنتی را هم از گردنت واکن!"، دلش به کار نمی رود و بد تر از آن، کم کم نسبت به احتکار کردن و چند برابر فروخته شدن اجناس و سودهای باد آورده ی مغازه حساس و می شود موی دماغ صاحب کار تا آنکه يک روز، چند نفر می ريزند توی مغازه و دست و پای صادق را می گيرند و کراواتش را قيچی می کنند و همکار قبل از انقلاب و صاحب کار بعد از انقلاب صادق هم، نه تنها اعتراضی نمی کند بلکه شروع می کند به غش غش خنديدن و وقتی هم که صادق با عصبانيت قيل و قال راه می اندازد و به مهاجمين اعتراض می کند، صاحب کار جلوی او را می گيرد و فرياد میزند که :" اگر يک کلمه ی ديگر بگوئی، اخراج هستی!" و صادق هم رو از مهاجمين و صاحب کارش بر می گرداند و کتش را بر می دارد و در حالی که از مغازه می زند بيرون، رو به به صاحب کار می کند و می گويد:" نمی خواد به خودت زحمت بدی و اخراجمون کنی! ما خودمون ميريم و عطاتو و به لغات می بخشيم. اما، اينو بدون که بالاخره، زمستون ميره وو رو سياحيش برای ذغال ميمونه! ". صادق می رود و از بدشانسی او، شب آن روز، مغازه آتش می گيرد و چند روز بعد، صادق را با کراوات گردنش و ريش تراشيده شده واودکلن زده اش، توی خيابان به عنوان مظنون دستگير می کنند و می برنش کميته و سين و جيم شروع می شود و چون به جائی نمی رسند و برايشان مثل روز روشن می شود، که کار آتش گرفتن مغازه ، نمی تواند کار او باشد، دوباره پای ريش تراشيده و اودکلون و کروات وسابقه ی نماز جماعت نخواندنش را به ميان می کشند و می گويند: " حالا، گيريم که ثابت کنی که مغازه را آتش نزده ای، ولی چطوری می تونی ثابت کنی که ضد انقلاب نيستی؟!".
" چون، همه می دونند که نيستيم داداش. ضد انقلاب نيستيم!".
" همين ريش تراشيده و کراوات گردنت نشون ميده که اگه ضد انقلاب هم نباشی، ازطرفدار های ضد انقلاب هستی!".
" ما طرفدار کسی نيستيم داداش! ما بی طرفيم!".
"بی طرف نداريم. يا طرفدار انقلاب باس باشی يا طرفدار ضد انقلاب. حالا تو کدومشون هستی؟!".
صادق می ماند که که چه جوابی بدهد. در همان لحظه، يکی از بچه محل های صادق که قبلن هم مدرسه ای بودند و بعد از انقلاب رفته بود توی کميته، وارد اتاق می شود و پس از حال و احوالپرسی، صادق را با خودش می برد به اتاق ديگری و در را پشت سر خودشان می بندد و می نشيند کنار صادق و با صدائی به شدت محتاط و آهسته که بيشتر حالت پچپچه را دارد، به صادق می گويد: " اينا ميدونن که آ تش زدن مغازه ی يارو، کار تو نيست. و ميدونن که سياسی مياسی هم نيستی. مشکل تو فقط اون قدبازی هاته. قد بازی در مياری صادق!".
" قد بازی در نميارم".
" پس چه مرگته؟!".
" تو که خودت منو ميشناسی. دروغ نمیيتونم بگم داداش! تظاهر نمِتونم بکنم داداش!".
بچه محل می رود به طرف در اتاق و آن را باز می کند و بعد از سرک کشيدن به بيرون ، دوباره می آيد و کنار صادق می نشيند و با صدای محتاط تر از دفعه ی قبل و آهسته تر، پچپچه وار می گويد:" فکر می کنی که بقييه ی مردم دوست دارند که تظاهر کنند؟! فکر می کنی که تنها خودت هستی که دلت می خواهد ريشتو بزنی و با کراواتت راه بيفتی توی خيابون؟! فکر می کنی که همين آدمائی که اومدن توی کميته، همه شون همون چيزی هستند که نشون ميدن؟! همين فردا صبح اگه تقی به توقی بخوره، همه ی اينا، يهو غيبشون می زنه وو اونوقت علی ميمونه و حوضش و چهار تا آدم واقعن مسلمون ميمونن که برای خدا اومدن و تا پای جونشون هم برای دفاع از اسلام و جمهوری اسلامی واميستن که البته، اونهارم دارند ميفرستن تو جبهه و خدا ميدونه چندتاشون شانس برگشتن داشته باشند!".
" خود تو چی! خود تو چرا کميته چی شدی؟!".
" جواب رو راست ميخوای؟!".
" آره".
" از بيکاری. می دونی که تو دوره ی انقلاب، ديپلمه ی بيکار و پشت کنکوری بودم. انقلاب که شد مثل بقيه راه افتاديم. بعد پيروزی انقلاب هم از کميته سر درآوردم. بابام که زمين گير شده وو نمی تونه کارکنه. خرج خونواده افتاده گردن من. توی همين کميته به غير از چندتائی از برادرا، بقيه همشون کونشون گهيه. راستشو بخوای، من اگرچه ايمونم مثل اون برادرا نيست، اما ضد انقلاب هم نيستم. جواب روراست می خوای، من اصلن کاری به انقلاب و ضد انقلاب ندارم. انقلاب شده وو شيشه ی عمر اون ديوه شکسته و هرچه پول و مال و املاک و پست مقامی که توی اون شيشه بوده ريخته روی زمين و من حق خودم می دونم که تا اونجائی که می تونم، البته از راه حلالش، از اون امکانات باد آورده برای خودم وردارم. روراست هم بهت ميگم که نمی خوام تا آخر عمرم تو کميته بمونم؛ چون، اهل تير و تفنگ و اينجور چيزا نيستم. موقعيت بهتری به پستم بخوره، ورميدارم. در غير اينصورت ميمونم تا جزء سهميه ها، بپرم تو دانشگاه. خب! حالا ميايم سر تو. اول به من بگو ببينم بالاخره کارپيداکردی؟".
" هنوز نه".
" دنبال کارهستی؟!".
" آره".
" چرا نميای کميته؟!".
"کار من نيست".
" يعنی چی کار تو نيست؟!".
" اهل تير و تفنگ درکردن نيستم!".
" خب، اونکه من هم نيستم. بعدش؟!".
" نمی تونم دروغ بگم! نمی تونم تظاهر به مسلمونی بکنم!".
" چرا تظاهر بکنی؟! تو که قبل از انقلاب هم نماز و روزت ترک نميشد و ماه رمضون و ماه محرم هم که ميومدی توی مسجد و توی هيئت و سينه ميزدی. خب، حالا هم همون کارو ميکنی ديگه. فقط ميمونه اون عرق لعنتيت که تو می خوری و من نمی خورم. اونم که ميتونی توی خونه بخوری که همين الان هم می خوری. ميمونه ريش و کراواتت! خب، حالا چی ميشه که اون ريشتو نزنی و اون کراوات لعنتی رو هم به گردنت آويزون نکنی؟! آسمون به زمين مياد؟!".
" آره!".
" چرا؟!".
" آزادی داداش! آزادی!".
" باشه! من ديگه باس برم، چون همين الانه که صداشون در بياد و فکر کنند که من با توی ضد انقلاب چه کاسه ای زير نيم کاسه دارم که اينطور نشستم بغل دلت و دل ميدم و قلوه می گيرم! با همه ی اينا، اين دفعه رو به خاطر دوستی و نون و نمکی که با هم خورديم، واسطه ات ميشم که آزادت کنند، اما اگه دفعه ی بعد بگيرنت جايت اوينه ووحسابت با کرام الکاتبين!".
چند روز بعدش، صادق آزاد می شود و از آن به بعد، ديگر پای از خانه بيرون نمی گذارد و کارش می شود نشستن و عرق خوردن و تلويزيون نگاه کردن و گوش کردن به راديوهای بيگانه تا صديق از سر کارش برگردد و زن و شوهر بشينند پای درد دل همديگر و صادق از اخبار راديوهای بيگانه بگويد و صديق هم از کوپن های روز و از صف طويل ارزاق و سخت گيری بيمارستان برای حجاب پرستاران و... در پايان، صادق آه سوزناکی از دل برکشد و بگويد:" نگران نباش! همين روزها است که بيان!".
"کی؟!".
"نمی دونم. ولی ميدونم که بالاخره ميان!".
چند ماهی براين روال می گذرد تا می رسند به سال نو و شب چهارشنبه سوری و آقا صادق به همراه هيزم انبوهی که فراهم آورده است، اولين نفری است که پای در کوجه می گذارد و تا سرو کله ی همسايه های ديگر پيدايشان بشود، او هيزم های خودش را کپه کپه کرده است چيده است و کبريت را هم کشيده است و شعله ها دارند يکی پس از ديگری زبانه می کشند و بنابراين وقت پريدن است و به اين طريق آقا صادق لول و مست، اولين نفری است که از روی شعله ها می پرد و فرياد می زند " سرخی تو از من و زردی من از تو!" و به دنبال او ، صديق و بعد هم همسايه ها و دارد فرياد و هلهه شان اوج می گيرد که به ناگهان، کسی از آن دورها فرياد می زند:" کميته آمد! فرارکنيد! کميته آمد!". در يک چشم به هم زدن، همه غيبشان می زند به جز آقا صادق که مثل شاخ شمشاد دستش را به کمرش زده است و وسط کوچه ايستا ده است و صديق بيچاره که دست ديگر صادق را گرفته است و با التماس می کشاندش به طرف خانه که کميته چی ها می رسند و يکی شان فرياد می زند که:
" چه کسی اين آتيشا رو روشن کرده؟"
آقا صادق ، يکقدم به طرف کميته چی برمی دارد و می گويد:"من".
کميته دماغش را می برد طرف دهان آقا صادق و بو می کشد و می گويد:" عرق هم که خوردی!".
آقا صادق ، توی صورت کميته چی، ها می کند می گويد:" آره. بوشو نميشنفی؟!".
کميته چی خودش را عقب می کشد و به کراوات صادق نگاه می کند و می گويد:" بازهم که کراوات زدی!".
آقا صادق با تهاجم می رود توی سينه ی گميته چی و می گويد:" تمدن داريم داداش! تمدن!".
کميته چی، در حالی دستش را دراز می کند و کراوات آقا صادق را می گيرد، می گويد: " آره. افسارشم همين کراواتيه که به گردنت آويزون کردی! راه بيفت بريم!".
آقا صادق ، خودش را به شدت عقب می کشد و داد می زند که : " کجا بريم؟!".
کميته چی با در چنگ گرفتن کراوات، آقا صادق را می کشاند به طرف ماشين: " ميريم کميته".
آقاصادق مقاومت می کند:" ولم کن!"
صديق می پرد به سوی کميته چی:" ولش کن! مگه چيکارکرده؟!".
گره کراوات سفت می شود. نفس آقا صادق بند می آيد. سرش گيج می رود و نقش زمين می شود. مشت و لگد زدن صديق به کميته چی ها و و داد و قال و گريه و شيون او، کاری از پيش نمی برد. آقا صادق را می اندازند توی ماشين و ماشين تخت گاز دور می شود.
از آن شب، صديق برای پيداکردن آقا صادق، به همه جا، - کميته ، شهربانی، زندان و ... مراجعه می کند. همه می گويند که از او خبری ندارند تا اينکه پس از حدود شش ماه بی خبری، بعد از غروب آفتاب يکی از روزهای شهريورماه زنک در خانه شان به صدا در می آيد:
"کيه؟".
"منم. صادق. صادق بنده خدا! درو وازکن!".
صديق، در را با عجله باز می کند تا بپرد و صادق عزيزش را در بغل بگيرد، اما آن کسی که در آستانه ی در، با سر تراشيده شده، ريش بلند، پيراهن روی شلوار، دمپائی های پلاستيکی در پا و يک کيسه ی پلاستيکی سياه در يکدست و در دست ديگرش، سطل کوچک ماست و چند کيسه ی نايلونی و دونان سنگک لوله شده در زير بغل، ايستاده است، نه تنها آغوشش را برای در آغوش گرفتن او باز نمی کند، بلکه بی آنکه کلامی بگويد، از او می گذرد، وارد حياط می شود و يک راست می رود به سوی ساختمان و ظرف ماست و نان سنگگ و کيسه های پلاستيکی را می گذارد روی هره ی تالار و بر می گردد و می رود به زير زمين و پس از لحظه ای، با يک بطری از بطری های عرق دست سازی که خوش قبل از به زندان افتادنش گرفته بود ه است، می آيد بالا و آنوقت با چهره ای که هيچ حسی را نمی شود از آن فهميد، رو به صديق می کند و می گويد:" همه چی خريدم. گفتم شايد توی خونه نداشته باشيم و عيشمون منقص بشه! بساط شام و ماست و خيارو آماده کن که ميخوايم امشب جشن بگيريم!".
" جشن چی؟!".
" جشن آزادیمو ديگه!مگه منتظرم نبودی که از زندون بيام بيرون؟!".
"چرا. ولی آخه اينجوری؟!".
" چه جوری؟!".
" نه سلامی، نه عليکی؟! نه رو بوسی ای؟! آخه چی شده صادق؟!".
" بعدش می فهمی! فعلن، اگه به جون خودت و جون من علاقه مندی و ميخوای زنده بمونيم، خواهش می کنم که حرف رو حرفم نياری وو بری و همونکاری بکنی که گفتم! باشه؟!".
صديق، بی آنکه سخنی بگويد، کيسه های پلاستيکی و ظرف ماست و نان های سنگگ را بر می دارد و می رود به طرف آشپزخانه. صادق هم بعد از آنکه او را تا در آشپزخانه با نگاه تعقيب می کند، آستين هايش را بالا می زند و می رود به طرف حوض وسط حياط و کنار آن زانو می زند و پس از انداختن نگاهی به آسمان، با لبخندی برلب و زمزمه کردن آياتی از قرآن، وضو می گيرد و برمی خيزد و مسح سر و مسح پا می کشد و راه می افتد به سوی ساختمان و از پله ها بالا می رود و از تالار می گذرد و وارد اتاق می شود و سر و صورتش را با حوله خشک می کند و سجاده را از روی تاقچه بر می دارد و آن را رو به قبله پهن می کند و تکبير می گويد و می ايستد به نماز و آنقدر نماز می خواند و می خواند و می خواند تا صديق از آشپزخانه می آيد واعلام می کند که شام حاضر است و تا پس از چند لحظه بعد که صادق با چشم های به اشک نشسته ، سر از سجده بردارد و بوسه بر مهر زند و جانماز را جمع کند و بگذارد روی تاقچه و برود و بطری عرق را به همراه دو استکان از آشپزخانه بياورد و بگذارد روی ميز؛ ميز غذاهم چيده شده است و حالا زمان آن رسيده است که او دو تا استکان را پر از عرق کند و بنشيند کنار ميز و يکی از آن ها را خودش بردارد و يکی را بگيرد رو به صديق که در آن طرف ميزنشسته است و بگويد: "بگير! امشب ميخوام که تنها به سلامتی خودت و خودم بخوريم!".
آنوقت، حالا نوبت صديق است که بغض شش ماهه ی دوری و بی خبری از شريک زندگانی اش بترکد و های های گريه کند و بگويد که:" آخه چی شده صادق؟ چرا حرف نمی زنی؟! توی اون زندون چی بسرت آوردند مگه؟!".
" اول اينو بگير و بنداز بالا تا بهت بگم!".
" ولی، آخه تو که می دونی من تا حالا لب به مشروب نزده ام".
" نخوری، من هم نمی خورم!".
" باشه. نخور. از خدامه که نخوری!".
" اونوقت، محض رضای همون خدات، برای هميشه ميگذارمش کنار!".
" بهتر؛ ازخدامه که بگذاريش کنار".
"اونوقت، محض رضای همون خدات، مثل همين حالا، ريشمم نمی زنم و سرمم می تراشم و و دمپايی پام می کنم و پيراهنمو ميندازم روی شلوارمو و تسبيح دست می گيرم و به عنوان امر به معروف و نهی از منکر، ميفتم به جون خلق خدا وو روزگار هرچه عرق خورو، ريشتراشو، کراواتيوو، بی حجابو سياه می کنم! منو که ميشناسی. دروغ و تظاهر توی کارم نيست. يا زنگی زنگ يا رومی روم! چی ميگی؟!".

..............................................
خواننده ی عزيز! شما اگر در آن لحظه، به جای صديق بوديد، چه جوابی به صادق می داديد؟!