عصر نو
www.asre-nou.net

اهالی آبادی


Thu 1 03 2018

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
ششدانگ حواس عده ای از خرده مالکها رو کشت و کار خودشان است. تو تکه زمین های کوچکشان شالی، پنبه، صیفیجات یا گندم می کارند. اوقات اضافیشان هم سرگرم باغ و باغچه و چهارپاهاشان هستند. هفته ای یک بار می روند شهر که شیر و پشم و محصولات شان را بفروشند و قند و چای و مایحتاج زندگیشان را بخرند. کار به کار عالم و آدم های دیگر ندارند.
پدر چنگیزپ یشکاروهمه کاره ارباب بالاده وساکن بلندآبادی است. پسرهای قادرکه حالانابیناشده وهنوزتوبلندسفره می نشیند وپسرهااحترامش را دارند، همه کاره ارباب پائین دهند. عده ای ازخرده مالکهاطرفدارارباب بالاده یاارباب پائین دهند.
اربابهاخیلی سال تومهمانیها، جشنها، قمارخانه هاوعیاش خانه ها، قربان صدقه هم میرفته اند، به سرهم قسم میخورده اندوبه سلامتی هم می سرمی کشیده اند. حالاسرتقسیم آب، چندقواره زمین، فروش پنبه وتملک کارخانه روغن پبنه دانه کشی، به خون هم تشنه اند. چندبارکارشان به گریبانکشی ودادگستری وشکایت وشکایت کشی می کشد. زورهیچکدام به دیگری نمی چربد. هرکدام سرکیسه راشل وسبیل گردن کلفتهاراچرب می کند، دیگری بیشرسرکیشه راشل می کند. سرآخرمتوجه می شوندسران قوم چم وخم کارشان رابه دست آورده وقصددارندباباج سبیل گرفتن های تمامی ناپذیرشان، دارائی جفتشان رابالابکشند.
ارباب بالاده دست به شگردی تازه وتهدیدمی زند:
« اصلامیدونی چیه، بعدازاینهمه دشمنیاوضرروزیان زدن وآبرویزی، دیگه آبادی جای تو، یاجای منه.»
ارباب پائین ده هم که دنبال بهانه است می گوید:
« کاری نداره، لب ترکن تاقیمت تموم زمین وپنبه وسهم آبتونقدانقدوهمین الان چک بکشم. خیالتوازآبادی وزمینداری خلاص کن، مثل بقیه همقطارا، برودنبال کارخونه داری توشهر. »
« قراره چقدچکش بکشی؟ خودم دولاپهناشو، همینجاچک تضمینی می گذارم کف دستت. شرتوازسرآبادی کم کن برویه کمپانی راه بنداز. »
« اصلامیدونی چیه، یه ریالم بهت نمیدم. ازهمین فرداکاری می کنم که پاتوتوآبادی بگذاری، تکه بزرگت گوشات باشه! می سپرم ببندنت به تیروتبر. انگاراین پنبه زارابه جونت بسته ست. یه ریالم بخوای خرج کنی، نفست پس میفته. مثل ریک پول می پاشم، می گم سرتوواسم بیارن. تموم گردن کلفتای بالائی روباپول عینهوخمیرتومشتم دارم.»
« کم هارت هورت کن! انگارمن شیش انگشتیم. تموم بالادهیاشیشدونگ گوششون منتظریه اشاره منه، لب ترکنم میفرستنت جائی که عرب نی انداخت. تازه به آلاف واولوف رسیده! حواست باشه، خودت شروع کردی، ازهمین فردامی گم خاک خودت وپائین دهیاتوبه توبره بکشن. حالاجگرشوداری، پاتوآبادی بگذارتابفهمی یه من آردچنتافطیرمیشه. توپائین ده وپنبه زارات می گم خون راه بندازن. »
ازفرداش هرکدام پیغام پسغام های رندانه وزیرزیرکی شان رابه عوامل شان توآبادی شروع می کنند:
« هرکی ازپائین دهیابه پنبه زاراوحریم بالاده نزدیک شدیاچپ نگاکردیابه اربارب بالاده بدگفت، چشمشوازکاسه سرش بکشین بیرون. اصلاوابداترس نداشته باشین. توفکرقضایای شهرشم نباشین. خودم عینهوکوه پشت سرتون وایستاده م. پوزه ارباب وزیردستای پائین دهیشوباشهامت توخاک بمالین. کک تونم نگزه، تادلتون بخوادتوخودپایختم آدم گردن کلفت همه کاره دارم. »
ارباب پائین ده هم باانواع شگردوشیوه ها، پسرهای قادررابه زدن وکشتن و رحم نکردن به زن ودختروبچه بالادهی هاتشویق می کند:
« شوماجوونای پرآوازه تموم ولایتین، هرجاپامی گذارم حرف ازبزن بهادریای پسرای قادره. اسم پسرای قادرپشت تموم بزن بهادرای ولایتو می لرزونه. ارباب بالادهیازیرزیرکی بهشون گفته خون هرکدومتون مباح وزن وخواهرومادرتون به همه شون حلاله! خون منی روکه هیچ نسبتی باشوماها ندارم، جوش آورده! چیجوری ازاین قضایاوخیلی پست فطرتیای دیگه بالادهیاو اربابشون خبرندارین؟ نکنه غیرت تونوازدست دادین و رفتین توخواب خرگوشی؟ قلب منو که ارباب شوماهاباشم، جریحه دارکردن. ازتون می خوام شهرت، قدرت، بزن بهادری وپوزه خردکردناو مخصوصاناموس پرستی تونو هرروزازروزپیش پرآوازه ترکنین. نشنوم اجازه بدین بالادهیایه تنلگربدون گوشمالی شدن، بهتون بزنن، به حریم پنبه زارای من که درواقع مال خودشوماست، نگاه چپ کردن. ازپنبه هادله دزدی کردن، آبوطرف زمینای ارباب بالادهی برگردوندن، دمارازروزگار صغیروکبیرشون دربیارین. هرسربریده ای ازاونابیارین، شهامتتون، غیرتتون، وفادارایاتون بیشتربهم ثابت میشه ومی فهمم واقعاحلال زاده قادرین. قادر، پدرتون، شرف آدمیزاده، یه عمروفاداریشو ثابت کرده، تموم زندگیشوگذاشته پای خدمت ووفاداری به پدرم. آخرین حرفای پدرم پیش ازمردن درباره وفاداری خالصانه پدرتون قادربود. قادرباوفاترین خادم خانواده مابوده. شوماهابایدثابت کنین ازپشت قادرین. حرومزاده های بالادهی روبکشین! دنباله کاروتوشهر، بسپرین دست خودم. اصلاوابداترس نداشته باشین. خودارباب بالادهم به چنگتون افتاد، گردنشوبشکونین. سفارشتونو می کنم، نمیگذارم تلنگربهتون بزنن. »


مردم آبادی پیش ازهمه کاره شدن اربابهای بالادهی وپائین دهی، پشت درپشت دریک سطح وباکمی فاصله، داراوندارباهم زندگی می کنند. غیرازخرده دعواهای سرآب، املاک مختصر، گاووگوسفندوگاهی ناموسی، همه باهم مراوده وسلوک دارند. دورهم جمع می شوندوگرفتاریهای طبیعی وغیرطبیعی شان راتوجماعت درمیان می گذارند. گاهی بگومگوبحث وجدل زبانی دارند. دوخانواده باهم سرشاخ که می شوند، چندنفرازریش سفیدهاکه توخانواده هاوآبادی احترامی دارندواهالی ومخصوصاجوانهاازآنهاحرف شنوی دارند، اهالی رادورهم جمع وکدخدامنشانه اختلافات رارفع ورجوع می کنند. گاهی جمع شدنهاتبدیل به جشن، پای کوبی، بگوبخندوشبچرانی می شود. توهمین دورهم جمع شدنهاپسرهاودخترهای آبادی همدیگررامی پسندند، نشانه گذاری می کنند، نگاه ولبخنددورازچشمهاردوبدل می کنندوسرآخربه خواستگاری وعروسی وجشن وبزن بکوب می انجامد. حرفهای غلط اندازدرکارنیست. فارس وترک ولروعرب ومازندرانی وگیلکی توجشنها، عروسیهاو شبچرانیهاکنارهم غرق سرورندوباهم پایکوبی می کنند.گیلاسهاشان رابه سلامتی هم بالامی اندازند. مسلمان وزردشتی وارمنی باهم قاطیند. ازهم دخترمی گیرندوباهم ازدواج می کنند. فارس، ترک، کرد، لر، عرب وگیلک توهم میلولند. اصلاوابدااسمی ازشیعه وسنی وچشم غره رفتن درمیان نیست. خانواده ای گرفتارحادثه وزمینگیرکه می شود، بزرگهای قوم اهالی آبادی راجمع وشورادورامی کنند. سرآخرقرارمی شوددست زمین خورده راطوری بگیرندوبلندش کنندکه اهالی نفهمندوخانواده زمین خورده شرمنده نشود. اهالی اززحمات خدمت کننده هاقدرشناسی می کنند. وضع زندگی حمامی وچوپان رازیرنظردارند. بهاروتابستان چندبارگله میدوشندوشیرش رابه خانواده چوپان میدهند.شبهای عیدنوروزوشبچرانی سهم پلووگوشت وقیمه خانواده حمامی محفوظ است.
درتامین آب، تعمیرونوسازی دنگ شالی کوبی وخانه کلبه مانندش، همه اهالی آبادی مشارکت دارند. توی دنگ شالی کوبی برای شالیهای تمام اهالی آبادی، اعم ازداراترهاونادارترها، جاهست ونوبت کوبیدن شالیهاشان رعایت می شود. کسی باکسی دشمنی ندارد. دارابه نادارافاده نمی فروشد. مدینه فاضله نیست، امافاصله داراوندارچندان حس نمی شود. فاصله ازاینجاتاکره مریخ نیست. اربابهائی نیستندکه باهزارترفند اهالی رابه جان هم بیندازند. بیخودوبی جهت دشمن خونی یکدیگر کنندشان. باشگردهاوشیوه هاوحرامزادگیهای مختلف به بالادهیها بگویند: شما جابلسائی هستیدوپائین دهیهاجابلقائیند. خون جابلقائیهارابایدریخت وناموسشان رابه بردگی گرفت. نمازخوان دست به سینه خونش مباح وزن ودخترهاش حلاله! نمازخوان بادستهای آویزان به پهلو، شیعه است وهرکس هفت شیعه سرببرد، میرودبهشت! کردبایدزنده زنده دفن شود. قبطی بایدسرش گرداگردبریده شود. اصلاوابداازاین به جان هم انداختن اهالی آبادی خبری نیست. هنوزکله اهالی آبادی شستشوومسموم نشده. اهالی قانعند. هرکدام تکه زمینی، چندتاچهارپائی، آبی وباغی دارد. همه به حق خودقانعند. ساده زندگی می کنند. ترفنداربابها گرفتاراینهمه حرص وآزوزرق برق شان نکرده. هنوز اربابها هرکس راگرگ دیگری نکرده اند....



عشق وعاشقی چنگیزورعنادخترقادرازسردنگ شالی کوبی آبادی شروع می شود. هنوزاربابهاخانواده هاشان رابه جان هم نینداخته اند. خانواده های قادروپدرچنیگزباهم دوستند. رفت وآمددارند. توعروسی وعزاهای آبادی کنارهمند. دست افتاده هاراباهم میگیرندوبلندشان می کنند. اعیادوجشن هاباهم ودرکنارهم پایکوبی می کنند. تویکی ازجشنهاچنگیزورعنا بالبخندونگاه واشارات مخفیانه به هم میفهمانندکه خواهان یکدیگرند. گاوچران قادروگاوچران پدرچنگیز، روزهاگاوهاشان راقاطی می کنندو به چراگاه می برند. عشق میان رعناوچنگیزتامیان گاوچرانهاهم کشیده شده. یک روزگاوچران پدرچنگیزمی گوید:
« میدونی قضیه ازچی قراره؟ »
« نه،کدوم قضیه؟ »
« قضیه چنگیزورعنادیگه! »
« قضیه چنگیزورعناچیه دیگه؟ »
« باباتوخیلی پرتی، عشق وعاشقی رعناوچنگیززبونزدتموم اهالی آبادیه. »
« ماکه ازصب تاشب توصحرادنبال گاوچرونی هستیم، ازکجابفهمیم توآبادی چی میگذره. توقضیه روازکجاوکی شنفتی؟ »
« خودچنگیزبهم گفت. گفت هیچ جالب ترنکنم. بعدازمحرم وصفرم قراره خونوادگی برن خواستگاری رعنادخترآخراربابت قادر. »
« پس بازهمین روزایه عروسی وبزن بکوب توآبادی راه میفته. حسابی شکم چرونی وخوشگذرونی می کنیم. »


چندماهی ازسرشاخ شدن اربابهاکه می گذرد، انگارموریانه دیوانگی میریزندتوکله اهالی آبادی. جیره بگیرهای اربابها، صغیروکبیروزن ومردرازیرزیرکی به دشمنی باهم تشویق می کنند. به اختلافات مذهبی، قومی، نژادی، ناموسی وزبانی دامن میزنند. طرزحرف زدن، خندیدن، گریستن، نوع راه رفتن، لباس پوشیدن، چارقدوچادرسرکردن یانکردن، نمازخواندن یانخواندن، عزاداری کردن ونکردن، روزه گرفتن وروزه خوردن، شوخی یااخم کردن، زودیادیرخوابیدن، زودیا دیربیدارشدن، یبوست یاشکمروی داشتن، عملیات شب جمعه داشتن یانداشتن، پرصدایابی صداگوزیدن وشاشیدن وصدهامقوله دیگرازاین قبیل رامستمسک به جان هم انداختن اهالی می کنند. بیست وچهارساعته اهالی راسرمزرعه، نهروراه عمومی، حریم خانوادگی، باغهاوشالیزارها، نوبت گرفتن آب، شالی سردنگ بردن، شالی کوبیدن، شالی نشاکردن، آب دایم توشالیزار داشتن، رفتن به جنگل وچوب بری، اهالی رابه خرخره کشی باهم واداروتشویق می کنند.
اهالی آبادی هم انگارچیزیشان می شود: هرکس سایه دیگری راباتیرمیزند. دشمنی، حرص وآز، تنگ چشمی، دله دزدی، چشم همسایه وهمراه وهمقطاروهمکارراازکاسه درآوردن، شده خوی وخصلت وفکروذکرشبانه روزشان. وای به حال پسری که به دختری اظهارعلاقه وعشق کند، یادختری دل به پسری ببازدولبخندونازوعشوه تحویلش دهد. اگرباهم ودرحال عشق بازی بگیرندشان، جفتشان رامی میندازندتوکیسه گونی وازکوه پرت میکنندپائین. اگرزن شوهرداری با مرددیگری عشق بازی کند، توزمین میکارندوسنگ سارش می کنند. اینهامشتی است ازخروارهاجنون اهالی آبادی، بعدازاختلاف اربابها.
گاوچران های بالاده وپائین ده سالهاباهم گاوچرانده ورفیق جان دریک قالب بوده اند. حالاباوسوسه های جیره خوارهای اربابها شده انددشمن خونی هم. تاگاوهای یکی به گاوهای دیگری یامزرعه ارباب دیگری نزدیک می شود، باچماق گاوچرانی به جان هم می افتند. یک روزگاوچران پائین ده می گوید:
« پسرای ارباب من قادرهرکدوم واسه خودشون یه قهرمانن. دولولم دارن. چنگیز پسرارباب تووپیشکارارباب بالادهیا، جگرشیرم داشته باشه، جرات نمی کنه یه نگاه چپ به پسرای ارباب من بندازه. »
سرظهره، دورازهم، روعلفها نشسته اندوهرکدام نهارش راکه کته است، میخورد. گاوچران بالادهیهاعصبانی می شودومی گوید:
« همین امشب تموم چرت پرتاتوبه چنگیزخان می گم. فرداپسرای اربابت قادرو روزمین داغ میکوبه. تموم بالادهیامریدچنگیزخانن. بایه اشاره ش خونه اربابت قادروپسراشوبه آتیش می کشن، دولول به رخ من می کشی! »
گاوچران پائین دهیالقمه کله کلاغی کته ش راباصداقورت میدهد، توگلوش گیرمی کند، یک قلب آب پروپیمان سرمی کشد. دوتادستهاش رالوله می کند، جلوی دهنش می گیردو یک شیشکی پرصداطرف گاوچران بالادهیهاول میدهد. گاوچران بالادهیهاکف بالامیاودوازجاش می پرد. چماق کله گنده خودراکه برای کوباندن توسرگرازهادرست کرده، روگرده گاوچران پائین دهیهامی کوبد. گاوچران پائین دهیهاهم همان کاررامی کند. دوگاوچران تانفس دارندهمدیگررا می کوبند. سرآخرهواگرگ ومیش می شودوگاوهابه طرف آبادی راه می افتند. هرکدام ازگاوچرانهای خردوخاکشیروخونین ومالین، دنبال گاوهاشان می لنگدوتوتاریکی گم می شود....


اهالی آبادی دوشقه می شوند. بالادهیهادنبال چنگیزپسرپیشکارارباب بالاده می افتند. پائین دهیهاهم پشت سرپسرهای قادرهمه کاره ارباب پائین ده رامی گیرند.
گاوچران پسرهای قادرتوهوای گرگ ومیش غروب گاواره ش راجمع می کندوطرف آبادی راه می افتادکه چنگیزکنارش سبزمی شود، ازاسب می پردپائین وبی مقدمه می گیردش زیرمشت وتیپاونعره می کشد:
« دهن حرومزادهای اربابت می چادمن وبالادهیاروتهدیدکنن. توگوساله گاوچرون یه وجبی گه زیادی می خوری؟ دولول اونارو به رخ گاوچرونمون می کشی؟ حالانعشتو می فرستم درخونه شون، ببینم بادولولشون چی گهی می خورن...»
تانفسش یاری می کند،گاوچران رامی کوبد. هیکل سراپاغرق خون بیهوشش راروخرگاواره می اندازدوطناب پیچش می کند. تاریکی شب همه جارادرخودگرفته. گاواره راتامرزپائین ده میراند. کارددسته استخوانیش رادرمیاوردوگرده هشت ده گاورا میدرد. رکاب روگرده اسبش میزندوتوتاریکی گم می شود...
یک هفته بعد، تنگ غروب دوسه پسرقادرتوعلزارهای بیرون آبادی گریبان گاوچران بالادهیهارامی گیرندوبدترازآنچه بسرگارچرانشان آورده شده، به سرش میاورند. گرده بیشترگله گاوراباکاردمیدرندودرمرزبالاده ولشان می کنندوبی سروصداتوتاریکی گم می شوند.
به هفته نکشیده، چنگیزبادارودسته بالادهیش خانه باغ پسرهای قادررابه آتش می کشند. تمام درختهای میوه ورزهای انگورراازبیخ قطع می کنند. تمام زمین باغ راتاخروسخوان بابیل وکلنگ شیارمیزنندوزیرورومی کنند.
سرهفته نشده، کسی نمی فهمدپسرهای قادرچجوری تمام گرازهای جنگل منطقه راجمع کرده ومیرانندتوشالیهای خانواده چنگیز. گرازها خاک شالیزاررازیرورومی کنند. می چرندوروته مانده ش تاطلوع خورشیدغلت میزنند. پیش ازپیداشدن مردم، راهشان رامی گیرندوهرکدام توگوشه وکنارجنگل گم وگورمی شوند.
پیش ازرسیدن شب جمعه، ناغافل چندتیردولول روبه خانه بزرگ پسران قادرشلیک می شود، پشت بندش تمام گالیهای روسقف وپشت بام خانه یک باره شعله ورمی شود. پسرهای قادردولول، قمه وکارتودست، ازخانه بیرون میزنند. چندتیرتوتاریکی خالی می کنند. هیچ جنبده ای دیده نمی شود. شعله هاپائین دهیهارابه کمک پسران قادرمی کشاند. تانزدیکیهای ظهرآب میاورندوروخانه شعله ورمی پاشند. سرآخریک خانه نیمه سوخته باقی میماندکه ازنیمسوزهای همه جاش دودبلنداست.
یک ماه آزگارتوفصل پرکاردشت وصحراطول می کشدتاپسران قادرباکمک پائین دهیهادوباه خانه نیم سوخته راسرپامی کنند
توفصل پرکارتابستان اهالی تمام وقت مشغول مزارعشان هستندواتفاقی نمی افتد. پائیززودرس سردی شروع می شود. وقتی هیچ کس منتظرحادثه ای نیست، توگرگ ومیش بعدازیک غروب نعش نیمه جان گاوچران خانواده چنگیزکناردرخانه شان پیدامی شود. چنگیزوبالادهیهاماتشان میزند. پس گاواره کجاست؟بالادهیهاهجوم میبرندطرف چراگاههای گاواره. خرخره تمام گاوهادرهم دریده شده ویکجاقتل عام شده اند.
بازتاشروع زمستان سیاه هیچ کس دست ازپاخطانمی کند. آبهاازآسیامی افتد. هرکدام ازاهالی دنبال زندگی عادی خودراگرفته. فشارزندگی آنقدرگذاشته پشتش که کسی چندان ناونفس هارت هورت ندارددیگر.
هواسردمی شودوخانواده قادرسوخت وچوب ندارند. قلچماق ترین پسرقادرگاری راآماده می کند. تبروقمه برمیدارد. کاردش رالای پرشالکمرش فرومی کند. سوارگاری می شودوتسمه اسب رامی کشدوتکان میدهد. اسب سم روزمین می کوبدوحرکت نمی کند. رعناکه قضیه راتماشان می کند، می پردروگاری ومی گوید:
« این اسب هیچوقت اشتبا نمی کنه. حتمااتفاقی پیش میادکه نمیره. نمی گذارم تنهابری. منم بایدباهات باشم. ازتنهائی بهتره....»
پسرقادرنهیب میزند « تاپرتت نکرده م، بازبون خوش بپرپائین!این جنگل جائیه که من ازبچگی توش بزرگ شده م، تموم سوراخ سمباشوعین کف دستم می شناسم، ازچی می ترسی؟ ازاون گذشته، خبریم باشه، ازتوکاری ورنمیادکه، تنهامی تونی مایه دردسرباشی، بروپائین! »
« یانبایدبری، یامنم بایدحتماباهات باشم. شقه مم کنی نمیرم پائین. »
پسرقادرلندلندواسب حرکت می کندومیزندبه سینه جاده....
توگرگ ومیش بعدازغروب، اسب گاری رابانعش ساطوری شده پسرقادرورعنا می کشاندتوخانه. هواتاریک می شود. چشم چشم را نمی بیند. هیچکدام ازاهالی آبادی پیداشان نیست. نفس ازکسی درنمی آید...