عصر نو
www.asre-nou.net

بعد از «فرهاد هژیر»، چایی و قهوه طعمی ندارد!


Mon 26 02 2018

جلال رستمی

Jalal1.jpg
«فرهاد هژیر» یکی از دل سوختگان و کوشندگانِ راه سعادت و یکی از آرزومندانِ بهبودی و بهروزیِ مردم ایران و «خطه ی کرمانشاهان» درگذشت!

می گویند مرگ همزاد انسان است

روز ۲۲ ماه فوریه درحال آماده شدن بودم که به محل کارم بروم که زنگ تلگرام هندی ام به صدا درآمد. هندی ام را که باز کردم این پیام روی صفحه اش نقش بسته بود: سلام .... متاسفانه آقای هژیر امروز صبح فوت کردند.

خبر غافلگیر کننده بود! باورم نمی شد! همین چند روز پیش با هم از طریق تلگرام تماس داشتیم. نه، نه باورم نمی شه!

- چرا ؟

- توی خواب سکته قلبی کردند متاسفانه خیلی ناگهانی بود.

یکباره تمام خاطرات گذشته همانند نوار فیلمی که از روی چرخ دنده ی یک دستگاه آپارات ول شده باشد به سرعت از جلوی چشمم گذشتند.

- ببخشید امروز در مراسم بودم و نتوانستم جواب پیام شما را بفرستم.

-درضمن فهمیدیم که سکته در بیداری اتفاق افتاده وسکته مغزی بوده!

دوست عزیز، می دانستم که «فرهاد» به تو علاقه ی خاصی داشت. از تو به تفصیل برای من بعنوان «یکی از استعدادهای آینده ادبی ایران» تعریف می کرد و نام می برد و تو در مجموع از این تعریف ها رنجیده خاطر بودی. به همین خاطر در این فکر بودم که خودم چند جمله ای در باره اش بنویسم. در همین گیرودار، نوشته تو به دستم رسید و مرا از فکر نوشتن بازداشت و خواندنَش مرا به این نتیجه رساند که چه می توانستم در باره او بگویم که تو به زیباترین شکل ممکن نگفته باشی!؟

بدون شک مطلبِ من به گوشه هایی از خاطرات و رابطه من با او بر می گشت که امروز دیگر آنچنان خریداری بین نسل جوان برای آن پیدا نخواهی کرد. آری دوستِ عزیزم، نوشته تو از جنس دیگری است. از شناخت «نسل امروز» از «نسل گذشته اش»، از نسلی که دیگر نمی خواهد چک سفید به کسی بدهد، «قهرمان پرور» نیست و سعی می کند واقع بین باشد و انسان ها را همان طوری ببیند که هستند.

تو يك نوشته به او بدهكار بودی اما بدهكاريِ ما به او از نوع ديگري است! تو حال با جستاری که نوشتی بدهكاريت را ادا كردي. بعد از خواندن جستار تو به این نتیجه رسیدم که البته با توافق خودت آنرا در فضای عمومي تری منتشرکنم. تا شايد من هم از این طریق، بدهكاريم را به او بپردازم.

درباره او بعضي ها تا به حال چيزهايي گفته اند و نوشته اند؛ بعضی از روزنامه های محلی وروزنامه های سراسری. ولي نوشته تو از جنس ديگري است. احتياج ندارد فرهادِ بسکتبالیستِ سابقِ «تیم ملی ایران»، دکتر روانشناس و یا یکی ازطرفداران «نظریه توسعه» را حتما بشناسي تا این نوشته را بفهمی بلكه از طريق خواندن آن مي تواني خود «فرهاد هژیر» را خیلی خوب بشناسي و با آن ارتباط بر قرار کنی.

اين نوشته نشان مي دهد كه او، تو و استعداد تو را در زمینه ی نوشتن خوب شناخته بود ولي درتعريف اين شناختن از واژه هاي اغراق آميزی استفاده مي كرد! نه تنها در مورد تو در مورد خیلی چیز های دیگر، در مورد همه ی ما و در مورد خيلي های دیگر؛ او همه را با اغراق آمیزیِ بیش از اندازه، دوست داشت!

كاشكي ما و سایر دوستانش و شخيصت های علمی و دانشگاهی که می شناخت و سياست مداران مخالف و موافق جمهوری اسلامی و اصلاح طلب و ورزشكار و... همه آن گونه بودیم یا آن گونه می توانستیم باشیم كه او تعريف مان مي كرد. در آن صورت شاید ايران گلستاني مي شد كه او همیشه در آرزویش بود. وحال جستارتوکه درتلگرام برای من و ما فرستاده بودی:

سلام دوستان! قبلا «فرهاد هژیر» هر متنِ مرا از هر جایی که دستش می رسید برای همه ی شما می فرستاد و شما شاید از آن همه مطالبِ نامربوطِ من حوصله تان سر می رفت. امشب اولین شبی است که جای او بین ما خالی است. «جادوی نوشتن» این امکان را ایجاد کرد که نه از سکوت و تنهایی و «بیخوابی شبانه» دِق کنم و نه مجبور شوم به یک کدام از شما تلفن کنم و مزاحمتان شوم، هرچند که احتمالاً خیلی از شما هم امشب بیدار هستید. خوبی نوشتن همین است که برای خودت هر وقت، هرچه خواستی می نویسی! هر کس دلش خواست می خوانَد و هر که نخواست مجبور به تحمل نیست و من این متن را برای «فرهاد هژیر» نوشته ام:

خبر کوتاه بود: «فرهاد هژیر» درگذشت. درگذشت یا فوت کرد یا پرکشید یا مُرد یا دارفانی را وداع گفت! این عبارات مهم نیست چون همه ی آنها شرح عجز ما از توضیح واقعه ای است که واقعه ی عجز ما را شرح می دهد. اینکه کسی در میان ما بوده که دیگر نیست و دیگر هیچ امکانی نیست که او به ما توضیح بدهد که چرا دیگر نیست. همینطور که از همه ی پرسش ها گیج می شویم شروع می کنیم به خودمان توضیح دهیم که او چه کسی بوده که دیگر نیست تا چاره ای برای جای خالی اش پیدا کنیم. درست مثل فروشنده ای که فهرست کالاهایی را که هر روز می فروشد یادداشت می کند تا برای روز بعد آنها را جایگزین کند؛ هر چه این لیست دقیق تر باشد باعث می شود جنس های ما همیشه جورتر و کاسبی ما پر رونق تر از آب در بیاید.

ابتدا توضیحِ این نکته را به شما بدهکارم که اصلا چه شد در شرح عجز ما از توضیح واقعه ی مرگ، کارم کشید به تمثیل مغازه دار و اجناسش. اما خب مگر می توانست کارم به چیز دیگری بکشد. در هر دوره ای انسان ها بر اساس مشخصات همان دوره مرگ را برای خود معنی کرده اند. مثلا در «عصر کشاورزی» تمثیل های مرگ همه مربوط به کار کشت بود. «مولوی» که به زندگی پس از مرگ باور داشت می سرود: «کدام دانه در زمین فرو رفت که نرست/چرا به دانه ی انسانت این گمان باشد» و «خیام» که در این زمینه نقطه مقابل او بود می سرود: «هر شاخ بنفشه کز زمین می روید/خالی است که بر رخ نگاری بوده است» .ایمان «مولوی» به خلود و انکار «خیام» هرچند که از هم دورند اما از زاویه «کشت و رویش» منظرگاه مشترکی دارند.

خب در زمانه یِ بازاریِ امروز هم اگر «شاهدان بازاری» نباشیم که فرزند زمان خود نیستیم. الان می خواهم لیستی از آنچه با «فرهاد هژیر» از دست دادیم تهیه کنم تا حساب و کتابمان درست باشد:

۱- فرهاد هژیر» دکترای روانشناسی داشت. این مورد را بهتر است همین اول از سیاهه حذف کنیم چون آنقدر روانشناس در کشور زیاد است و از این قلم جنس و جنس های مشابه توی مغازه مان خاک می خورد که هرچه هم از آن کم شود نیاز به جایگزین کردن نیست. ارزش او را باید در جای دیگری جست.

۲- «فرهاد هژیر» بازیکن سابق تیم ملی بسکتبال و آدم صاحب نظری در زمینه علم ورزش بود. در این مورد هم جای نگرانی از فقدان نیست. واقعا ورزش ملی چه اهمیتی دارد وقتی «خودرو ملیِ» ما فقط باعث تمسخر است. به علم ورزش هم نیاز نداریم چون همه ی تولیدکنندگان و مخاطبان رسانه ها خودشان را کارشناس می دانند و در زمینه ورزش هم مثل باقی زمینه ها بی نیاز از علم هستیم. همین که هر پنج دقیقه نرمش کنیم از سرمان هم زیاد است.

۳- ایشان انسان صاحب مطالعه ای در حوزه هایی از مباحث توسعه بوده اند. متاسفانه در این زمینه هم باید گفت چیز خاصی از دست نداده ایم چون ما در خم ساده ترین مباحث مدیریت بحران مانده ایم و نسبت مان با توسعه همان نسبت مورچه و فشار خونش است.

۴- حالا که در موارد بالا پنبه روانشناسی و ورزش و توسعه را زدیم فقط برایمان همین مانده که بگوییم او دوستی مهربان، همسری وفادار، کارمندی وظیفه شناس و ... بوده که البته همه می دانند استعمال این قبیل عبارات فقط نشانه ی خالی بودن دست است. در ضمن این عبارات را مردم از راسته ی مداحان و اعلامیه نویسان می خرند و عباراتی کذایی تر از آنند که ربطی به قفسه کالاهای ما داشته باشند.

ناگفته نماند هرکسی را که بگیری چند دوست مهربان و همسر وفادار و کارمندی مهربان و پدری دلسوز و معلمی کوشا و کوشایی مهربان و دوستی وفادار و کارمندی دلسوز و دلسوزی جانسوز و ... می شناسد که ما در وفور آنها غرقیم و «فرهاد هژیر» حتی اگر متصف به تمام این صفت های غلو شده هم بود باز فقدانش مهم نبود. قبول دارم که بر اساس «قواعد بازاری» چیزی از دست نداده ایم و بحث تمام است. اما همینطور که الان دارد صبح می شود و شب قبل از «شبِ اولِ قبرِ» فرهاد هژیر تمام می شود و چند ساعتی بیشتر نمانده که ما نزدیکانش گرد هم آییم برای تشییع و خاکسپاری او- با خودم فکر کردم و فهمیدم چرا من خوابم نمی برد و دلم برایش تنگ شده است؟

اتفاقا او آدم بازاری نبود. بزرگ بود و ارزشش از جای دیگری آب می خورد. شما دیدید که با بررسی عقلانیِ واقعیت چیزی دستم را نگرفت اما عالم خیال مرا لرزاند: با خودم فکر کردم اگر الان می شد رفت و او را یک ساعتی از سردخانه بیرون آورد و پرسید دلش برای چه چیزی تنگ شده چه می گفت؟ شاید دلش برای سیگارش تنگ می شد و می گفت آن پاکت سیگارم را بده، یک پاکت از سیگار «کنت نانو تک»! یا شاید دلش غدا می خواست با همان عشق همیشگی اش به «نوشابه فانتای لیمویی» یا شاید فقط یک لیوان آب. شاید از سرمای سردخانه شکایت می کرد و دلش گرما می خواست.

اما نه! همین حالا یاد صحبت چند ساعت پیش یکی از دوستان افتادم که می گفت الان فرهاد دلش برای آدم ها تنگ شده! «ابوسعید ابوالخیر» گفت معجزه ی من این است که هر وقت گرسنه شوم غذا می خورم (کاری که ما به نظرمان ساده می آید اما در آن عمیق که می شویم می بینیم ما مثل «ابوسعید» نیستیم و بر اساس عادت هایمان غذا می خوریم و نه نیازمان.

بزرگترین هنر «فرهاد هژیر» این بود که عمیقاً از مصاحبت با آدم ها لذت می برد و همین بود که آدم ها هم از مصاحبت با او لذت می بردند، به نشست و برخاست با او معتاد می شدند و اگر او را ترک می کردند در خود نشانه های دردناک ترک اعتیاد می دیدند. و کیست از دوستان «فرهاد هژیر» که هراسان از هُرم سوزان هیجانات او دستکم یکبار طعم این ترک و باز اعتیاد مجدد به او را نکشیده باشد.

هدفم این نبود که «هژیر» را با «ابوسعید» مقایسه کنم فقط می خواستم بگویم لذت بردن از مصاحبت با آدم ها کاری بود که او عمیقا بلد بود و این گوهری است که نایاب شده است. الان ما از هم گریزانیم و شده ایم همان مثل جمله «سارتر» که «جهنم یعنی دیگری» اما برای فرهاد هژیر «جهنم، عدم حضور دیگری» بود.

«فرهاد هژیر» معتاد به مصاحبت با آدم ها و همچنین عامل سرایت این اعتیاد به مصاحب خود بود. شما باورتان نشود که روانشناس بود، دانشش بسیار زیاد بود اما علاقه اش به روانشناسی بیشتر به خاطر شناخت و ارتباط بود وگرنه نه آدم دکان زدن بود و نه می توانست ارتباط با انسان ها را به «روابط پولی دکتر و بیمار» فرو بکاهد. تنها خیر دکتر بودن برایش گسترش ارتباطات با آدم ها بود و به همان راضی بود.

شما باورتان نشود ورزشکار بود. ورزش برایش معنای شلوغی داشت. بسکتبال که دسته جمعی بود و شنا هم که هیچ وقت تنها نمی رفت. او بیشتر وقت ها مثل کودک از ورزش لذت می برد. طبیعت را هم تنهایی دوست نداشت. درخت و رودخانه و آبشار به چشمش زیبا نبود اگر آنها را تهی از انسان می دید.

از نظر او پول نه وسیله ای برای انباشتن بود و نه وسیله ای برای هزینه. نه سرمایه می فهمید و نه ثروت. پول از دید او وسیله ای بود برای کمک کردن به دیگران. باور کنید نه علاقه ای به «مارکسیسم» داشت و نه سر مهر بود با «لیبرالیسم» و برای همین بود که در حرف زدن و تاریخ تعریف کردن هایش به تناقضی بین اینها نمی رسید.

نه «آرمان عدالت» داشت نه «آزادی». او آرمان کرسی زمستان ها را داشت و اینکه «عطاخان» فقط پدر خودش نباشد، همه را دوست داشته باشد.

وقتی یک لحظه شعاع واقعیت را می دید که واقعیت چقدر با آرمان ها فاصله دارد عصبانی می شد و آن وقت هیچ کدام از ما نمی توانستیم مهارش کنیم. آن وقت در رویا زندگی می کرد که ما دیگر نمی فهمیدیمَش! درست مثل «پرنس میشکین» در رمان «داستایفسکی» برای ما غریبه بود.

از میان ما آدمی رفت که آدم ها را فارغ از نسبت های خونی دوست داشت. باور کنید آدم مهمی از زندگی ما کم شده. دیگر در قفسه محصولاتمان نیست و امکان جایگزین شدن هم ندارد چون جهانی که می توانست آدم هایی مثل او را تولید کند به پایان رسیده است.

اگر با کسی حرفش می شد در حوزه منافع طرف بود و نه خودش. او از قصه ها آمده بود. هر کس که دلش برای او تنگ شود می تواند در «رمان کلیدر» دنبال قسمت های مربوط به شخصیت «خان عمو» بگردد. خان عمو هزار و یک ایراد داشت، خشن بود، رفتارهای عجیب می کرد اما هیچکس نمی توانست او را دوست نداشته باشد. خان عمو برای خودش هیچ نمی خواست و فقط به فکر نسل بعد از خودش بود نگران «گل محمد» بود، توی فکر داماد کردن «بیگ محمد» بود. خودش را به آب و آتش می زد و وقتی «بیگ محمد» گلوله خورد، یکهو خان عمو کور شد.

سالها بود که هژیر ما هم، برای دیدن برخی واقعیات کور شده بود و در دنیای آرمانی اش زندگی می کرد اما ما دوستش داشتیم چون عاشقانه و به عشق ما کور شده بود. ما همه برایش یا «بیگ محمد» بودیم یا «گل محمد» !

شاید همین فردا «فرهاد هژیر» را فراموش بکنیم اما وقتی یادمان بیفتد چقدر دوستمان داشت می بینیم تا آخر عمر گاه و بیگاه هوس می کنیم پیشمان بیاید و با ما چای بخورد. عیبی ندارد کمی عصبانی باشد فقط بیاید. باور کنیم حسرتِ خوردنِ دو استکان چای با او تا آخر عمر رهایمان نخواهد کرد. ای کاش فقط یکبار دیگر بیاید و چند سوالمان را جواب بدهد.

«گیلگمش» قدیمی ترین متن ادبی است که از دوران سومر و بابل باقی مانده. گیلگمش دوستش «انکیدو» را از دست داده. روح انکیدو را می بیند و از او می پرسد: «حرف بزن، دوست من، حرف بزن. از راز سرزمینی که دیدی با من سخن بگو» و انکیدو پاسخ میدهد: «نمی توانم دوست من، نمی توانم، اگر بگویم خواهی نشست و خواهی گریست!» «بهرام بیضایی» با اشاره به این قسمت از متن گیلگمش می گوید :«واقعیت این است که بیش از دو هزار سال از نوشتن گیلگمش گذشته اما ما حتی یک قدم از بُهتی که آنها در مقابل مرگ داشته اند جلو نیامده ایم، هنوز همانجا درجا زده ایم.»

نوشتن این متن را که شروع کردم ساعت دو بود الان هوا روشن شده، بحث های فلسفی را رها کنیم و باور کنیم بعد از «فرهاد هژیر» کمی از طعم چایی، قهوه، هندوانه، آش، انگورر، شکلات و خیلی خوراکی های دیگر کاسته شده است و دیگر به حالت اول بر نمی گردند. قبول دارم اما بیشتر از همه پدرِ چایی درآمده، استکان های چایی بعد از او کمر راست نمی کنند.

مرد بزرگی بود، یادش بخیر، ضرر کردیم.