عصر نو
www.asre-nou.net

عروج توبای تارزن
قصّه ها

نقد و بررسی کتاب
Thu 22 02 2018

رضا اغنمی

عروج توبای تارزن
قصّه ها
نویسنده: فریده شبانفر
طراح جلد: آلن نقلی
ناشر: نشر مهری . لندن
چاپ اول: ۲۰۱۷ / ۱۳۹۵

نویسنده، در گفتاری کوتاه انگیزه ی کاویدن درد زنان، روایت هایش را دربستر «راهی صدساله» که تا به امروز ادامه دارد بیان می کند و به درستی تسلیم جبری و سرخوردگی و سرنوشت بی رحمانه زنان را یادآورمی شود. آگاهانه و هوشمندانه براین باور است که خود آن ها، با گشودن دفتری نو «روزنی بر روشنائی» بتابانند. با چنین باور آگاهانه ست که زنان، در بیشتر داستان ها نقش نخست و اساسی را برعهده دارند.

کتاب شامل چهارده داستان است. روایت ها همه خواندنی وهریک درفضایی آشنا، نشان از خود و خودی ها دارد و بازآفرینی به حاجت زمانه ازپریشانی ها، درد واندوه و نا گفتنی های زنان.
دربررسی این دفتر دو تا ازداستان های بلند و پُرباررا برگزیدم و نخستین ش با همان عنوان که درپیشانی کتاب نشسته است.

عروج توبای تارزن:

توبا خانم پبرزنی ست که تار می زند. امرار معاشش ازاین راه است. تنها زندگی می کند در یک خانه قدیمی. هرگز شوهر نکرده و حالا در دوران سالخوردگی نویسنده روایتگر زندگی اوشده است. تاررا درآغوش گرفته و درمجالس شادمانی تار می زند. عاشق تاراست و سرگذشت آشنائی او با این ساز کهن را نویسنده با مخاطبین درمیان گذاشته. روایتگری که خواننده را تا پایان باخود می گرداند.
توبا، یهودی ست. دوست داشت درمجالس مسلمان ها بنوازد تا مجالس هم کیشان خود. آن ها نیزمثل مسلمان های متعصب، ساز وآوار زنان را نوعی حرمت شکنی وخلاف اخلاق زنان می پندارند. مرد سالاری ریشه های کهن وننگین دارد، به ویژه درادیان ابراهیمی!
توبا خانم همیشه درحالی که تار را زیر چادر گرفته:
«از کوچه های خلوت وخاکی می گذشت. محله کلیمی نشین را پشت سرمی گذاشت وبه محله های مسلمان نشین سر می زد. درآنجا گاه اعیان ومردم عادی او را به شادی ها وعروسی هایشان دعوت می کردند. اودرقسمت زنها درگوشه ای می نشست وآهنگ های سرورانگیز می زد. گاهی هم ازخانۀ عزاداری او را طلب می کردند تا همراه با آهنگ های حزینش بگریند ودلشان راخالی کنند».

راوی داستان از پسربچه ای به نام «اورام» یاد می کندکه همیشه یار ویاور توباخانم بوده و با پنج شاهی پول آن زمان، با تلمبه زدن برای آب مصرفی، و قدم زدن ومشتمالی روی پاهای ورم کردۀ او و ازاین قبیل کارهای ضروری کمک ش می کرده است.
توبا خانم قصد رفتن به اورشلیم گرفته، برای سفر و تهیه مدارک لازم باید نزد خاخام برود. وقتی با اورام درمیان می گذارد می گوید:
«می خواهم بروم پروشالیم وقتی پام برسه اونجا به درگاهش توبه می کنم تا معصیت هام روببخشه» حتما یکی از معصیت های او تار زدن بود!
قرار است به کنیسا برای ملاقات خاخام برود تا مدارک ووسایل سفر را آماده کند. بیم وهراس او از تنها رفتن تنها به کنیسا شنیدنی ست می گوید:
«دلش را ندارم تنها برم. این مردم همه از سرصدقه جواب سلام آدم را میدن. خدا میدونه چقدر بی مهری، تلخ زبانی وباد و بودشان را تحمل کردم!».
صبح زود با اورام راه می افتند به کنیسا. قبل از حرکت، توباخانم سکه ای به پسر می دهد اوهم سکه را گرفته ودعایی زمزمه می کند.
درکنیسا با مراسم مذهبی خاخام را می بیند وپس ازاحوالپرسی، ازآشفتگی خواب های شبانه اش می گوید. پاسخ می شنود :«خواب زن چپه». مدارک را با یک تورنقده دوزی قدیمی به خاخام می دهد. او هم قول می دهد تا کارسفر ایشان را دنبال کند. آن دوکنیسا را ترک می کنند.

توبا پنج ساله بود که مردی نابینا با تاری دربغل واردخانه می شود. بنا به گفته مادر عمویش بوده . عمو درخانه آن ها ماندگار می شود. تنها مونس او تارش بود که درخلوت، با نواختن آن با نوای دل انگیز سیم های تار غم های خود را فراموش می کرد مادر تعریف کرده بود که:
«عمویش همه چیزرا پشت سر گذاشت و به دنبال عشق دختری مسلمان آواره شد که آوازی ملکوتی داشت وصدایش را جایی از یک جعبۀ چرخان جادویی شنیده بود».
دل سپردن توبا به نوای سیم های تار و عشق و علاقه او به یادگیری این ساز نوازشگر روح را، نویسنده با زبانی موسیقیایی با مخاطبین درمیان گذاشته است.
شبی به نوای ساز ازلای هیزم ها، ماری بیرون آمده:
«توبا حرکت رنگین ماری را نگریست که درفاصله اندکی ازاو ایستاده سرش را بالا گرفت وفلس های بدنش چون درخشش نور درآب درتلآلو یافت. عمو همچنان به نواختن ادامه داد. امواج آرام موسیقی که اززیرانگشتانش ساطع می شد ماررا به جنبشی هماهنگ واداشت. توبا نمی توانست ازمار چشم برگیرد». عمو، با توجه به علاقه توبا و ترس ازاین که مبادا مار او را نیش بزند، آمدن توبا را به حیاط منع می کند ولی هرگز از تمرین و تعلیم او کوتاهی نمی کند.

اجازه رفتن توبا به اورشلیم پذیرفته نمی شود. مؤمنان گفته اند :
«اگر توبا تارزن به یروشالیم بره شهر ازگناه پر میشه، همه زنها تن به هرزگی میدن . . . یروشالیم ویران میشه».
توبا درخانه خود با گفتن این که:
«امشب رفیق قدیم ام به دیدنم میاد. عاشق نور و صدای تاره»
انگاری توبا پیام رهیدن ازهستی را داده.

سال ها بعد پس ازعروسی اورام، صاحبخانه، ازاین که عروس خانم تار می زند شکایت می کند.
اورام تار تازه عروسش را شکسته و سپس می سوزاند:
«روزهای بعد آدمهائی که از زیرپنجره رد می شدند تاصدای موزون تاررا بشنوند این بار صدای هق هق غمگین زنی به گوششان می رسید که هزارسال بود می گریست».

انگار، سیم های خوش الحان تار توباست که نویسنده باکلمات می نوازد و خواننده را مسحور می کند.

لحاف چهل تیکه

بلند ترین داستان این مجموعه است. سرگذشت دختری ساده دل وپاکیزه، به نام عفت که دریک خانواده متعصب مذهبی ازلایه های میانی جامعه چشم به دنیا گشوده. دربستر زندگی او، خواننده با دنیای تعصب وپیامدهای ویرانگرجهل وغفلت با پدر ومادرهای کوردل آشنا می شود.

داستان از آتش زدن شهرنو تهران به دست انقلابیهای اسلامی شروع می شود. درحالیکه زن ها پشت دروازه زنجیرشده ناظر آتش گرفتن خانه ها یشان هستند، زنی که خود را از میله ها آویزان کرده، با دیدن عدۀ مهاجم با مشعل های آتش به دست می گوید:
«این دیوث ها تا دیروزهمه شون مشتری اینجا بودن».
متآسفانه بگویم: این زن شهرنوی، روح وروان تاریخ فرهنگ اجتماعی را به درستی شناخته و یادآور شده است!
بی پناهی زن های آواره آن محل ، تماشای مردم به آتش سوزی خانه ها، درماندگی عده ای دلسوزکه چگونه واز چه راهی به این زن های نگون بخت ودرمانده کمک کنند، ازمشکلاتی ست که نویسنده مطرح کرده. دربستر داستان، در آسایشگاه روانی که درآن نزدیکی هاست دفتر تلخ زندگی «عفت» و خانواده ی اورا می گشاید.
عفت جوان پریشان و بیمار با رنگ و روی باخته، و صورت سوخته وترک خورده در آسایشگاه روانی، بخش زنان، در راهروی لخت روی کاشی های سرد، باتن استخوانی و روپوش کهنه ظاهر می شود:
«نگاهش ازبالای نرده های فلزی بلند پنجره ها می گذشت . . . و به چیزی درخلاء خیره می ماند» درنگاه به درون خود، درمیان بوی تند ادرار وخون درشعله های جهنم خیالی برخود نهیب می زد:
«آتیش، تو جهنم می سوزی. شیطون توشکمت،توی پس و پیشت، گناهکار. تو آتیش می سوزی».
چه کسی باکدام فرهنگ زهرآگین بذرهای وهم انگیز آتش جهنّم را بر روان نوشکفته ی اوکاشته که شعله های سوزان ش، ملکه ی ذهن او شده تاروپود عقلانی اورا تباه کرده است؟
درحمله به دختردانشجویی که با مهربانی با او سخن آغازیده دستش را گرفته وهرجای تنش را که خواسته به شدت گاز می گیرد.
دود آتش درشهرنوادامه دارد. فیلمبردار با همکارش گیتی خانم درفکر تهیۀ پتو برای زن های تیره بخت که شب درهوای سرد زمستان بدون خانه و بالا پوش درمانده اند.

کشته شدن دخترقصّاب به دست برادرهایش وانداختن جنازه زیرپل برسرزبان ها افتاد وعفت هم کم و بیش ماجرا را شنید. پیرزنی ازهمسایه ها می گوید:
«تقصیر پدر بیرحمشونه او مجبورشون کرده».
عفت با شنیدن جمله ی بالا از پیرزن :
«سرما روی گوشت عفت دوید ولرز برش داشت و خود را بیشتر به مادر چسباند که بچه به بغل وارد اتاق می شد».
شبی سرشام پیراهن عفت کنار رفته ودرپوشاندن ران های برهنه ش تلاشی نمی کند پدرخشمگین شده می گوید:
«خوتوبپوشون، دختراز بچگی عفت را باید یاد بگیرد. اگرنه میشه ننگ خانواده».
مادرش می گوید. بچه است هنوز اینجا نامحرم نیست. پدرخشمگین پاسخ می دهد:
«اینجا کجاست که من آمدم؟ شهرمعصیت؟ شهر بدکاره ها؟
لقمه درگلوی عفت گیرکرده ازاتاق بیرون می رود. استفراغ ش گرفته. مادر نصیحت می کند که پیش پدرمراقب خودش باشد پدرش مثل همان قصاب است که پسرانش را به کشتن خواهرشان تشویق کرده است. وقتی آن دو به اتاق برمی گردند پدر خطاب به مادر:
«همه اش تقصیر توست. فردا کسی جلودارش نیست ازراه بدر میشه بغل شیطون میخوابه»
عفت سراسرآن شب را در کابوس هولناک:
«با جسد خونالود زنی بی سر کلنجار رفت ودست و پا زد».
روزی عفت دربرگشتن ازمدرسه واردخانه می شودو پدرش وقتی می بیند که او تنها وبدون برادر آمده، سخت خشمگین شده دعوایش می کند و همچنین مادر. فوری درپستوی خانه با دیدن لکه های خون ناراحت و دستپاچه شده و نمی داند چه کند؟
«دردستشویی مدرسه متوجه خون شده بود».
بی خبری دختراز ماجرای طبیعی قاعدگی چنان اورا به وحشت انداخته، روزی که مادر برای حمام عید نوروز می برد ازدست اودررفته به خانه برمی گردد. مادرپس از برگشتن ازحمام گریبان عفت را، می گیرد که بین راه کجا دررفته و با چه کسی قرار ملاقات داشته است؟ پدرومادر وبرادر غیرتی اورا با تهمت های ناهنجار به رگبار می بندند! تا مادر دامن دخترش رابالا می زند تا آثار برباد رفتن ناموس خانوادگی راخوب ببیند متوجه می شود دختر قاعده شده. وحشت ازخون و بیخبری ازچنین عارضه های زنانگی، و بیشتر فرهنگ بسته و شرم و حیای بیجا، انگیزه ی بگومگوهای عوامانه و چه بسا خطرناک شده است!

چندی بعد، عفت از آمد ورفت زنان ناشناس و صحبت های محرمانه با مادرش، بی آن که بفهمد چه کسانی هستند وبه چه منطوری پایشان به خانه بازشده، روزی زنی بایک پیراهن نوکه برای عروسش هدیه آورده، حرف وحدیث عروسی به گوش عفت می خورد. مادرش نیزوقت و بی وقت صحبت از عروسی خود و تاب و تحمل سختی های زندگی واطاعت ازشوهر را با او مطرح می کند. چند روز بعد همان زن همراه زنی با سه مرد و یک جعبه شیرینی وارد خانه شده درنهایت بی خبری عفت، پدرش صیغۀ شرعی ازدواج اورا با مردی که دم در کز کرده نشسته وعفت هرگزاورا ندیده و اسم ش نیز به گوشش نخورده قرائت می کند. عفت می شود زن عقدی آن مرد!

نمایش صحنه آن دیدار وصیغه ی عقد خوانی ازدواج عفت با مردغریبه، روایت درد واندوه ریشه دار زنان این سرزمین است که نویسنده، با زبانی به غایت تند و گزنده، شرح می دهد:
«سوزش نگاه خریدار مهمانان را درتن خود حس می کرد. همان حس وحالی که هنگام بچگی روزی درسرداب خانه دربرخورد بانگاه مار تجربه کرده و حالا باز حس می کرد ماری تنومند با رنگ های درخشنده به نرمی و انگاری برآب به سوی او می سُرید و او سحرشده و بی جنبش مانده بود و نمی توانست چشم ازآن بردارد».

شب اول درخانه داماد :
«مرد بدن سنگین وبرهنه اش را برپشت نازک وشکننده او انداخت دست ها تن او را درچنگ خود گرفتند. سرمایی گزنده جایگزین آتش شد. صورتش توی بالش فشرده می شد. راهی برای هوا و تنفس نداشت . . . . . . صدای خفه فریادی ازدرد ار حنجره اش بیرون آمد که زیرسنگینی فشارمرد به خرخری بدل گردید . . . عفت از حال رفت».

دوپائیز بعد ازدواج، درحالی که اطرافیان بی خبراز درد وپریشانی های پنهان عفت، درانتظار بچه دارشدن ان دو بودند، شبی دربحران شدید روانی، درحالی که نوای شیطانی درسرش فریاد می کشید: «با شیطان می سوزید . . . با شیطان می سوزید . . . . » به شوهرش حمله می کند وهرجای بدنش را که دردسترسش بوده درلای دندان های خود می گیرد:
«درتاریکی هرکجا گوشت وپوستی به دهانش آمد به دندان جوید. فریاد و زوزوه اتاق را دورزد، به بیرون پرواز کردند»
با ریختن همسایه ها به در اتاق، مرد را از زیردندان عفت نجات دادند.
«صبح روز بعد عفت را به تیمارستان بردند».

حضورزن های بی خانمان شهرنو درحوالی تیمارستان، واین که برخی ها درمیان:
«خرابه های سوخته شهرنو دنبال با قیمانده اسباب و اثاثیه خودشان می گشتند و بعضی اینسووآنسو دنبال مکانی برای سکنی بودند» اشاره بجاییست درآتش زدن عمدی شهرنوتهران به دست انقلابی های اسلامی که ابعاد ظلم وستم وحشیانه ی آن فاجعه را توضیح می دهد.
رفتن شوهرعفت به تیمارستان و کتک خوردن او توسط پزشک عفت، وسرانجام با گیرآوردن یک قیچی وگرفتن آن بالای سرش درکنارپنجره:
«بیرون رانگریست. بدنش تاب می خورد و ازمیان لبان کف آلودش زمزمه ای شنیده می شد
زنا . . . تو با شیطان . . . زنا . . .»
داستان به پایان می رسد.