عصر نو
www.asre-nou.net

وای به حال فرهاد، اگر از زندان آزاد می شد!


Sun 11 02 2018

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
خواب های فرهاد، در ميان هم سلولی هايش از اهميت ويژه ای برخوردار شده بود و به مرور، خواب ديدن های او به ديگران هم سرايت کرده بود و هر صبح که بيدار می شدند، هرکدامشان خوابی ديده بودند وبنا بر تجربه ای که فرهاد، درخواب ديدن و تعبير آن داشت، از او می خواستند که خواب هايشان را تعبير کند؛ خواب هائی که تعبيرشان، اکثرا خوشايند نبود؛ خصلت های پنهان شده شان بود وعقده های سرکوب شده ی جنسی، ترديدها، ترس ها، خودخواهی ها، بلند پروازی ها و .........
خواب های فرهاد، در آغاز، حامل پيامی ساده بودند که اتفاق افتادنشان در زندگی روزمره ی زندان، غير ممکن نمی نمود: مثل آمدن زندانی جديد به سلول، يا آزاد شدن زندانی ای از زندان و يا اينکه کسی، ملاقاتی داشته باشد و يا کسی را به اتاق بازجوئی خواهند برد و يا کسی را از سلولی به سلولی ديگر منتقل خواهند کرد و..... اما، به مرور، خواب های فرهاد، وضعيتت ديگری به خود گرفتند و مشخصا، اشاره داشتند به افراد بخصوصی: مثلا، مرتضی خودت را آماده کن که فردا يا پس فردا برای بازجوئی می برنت. يا مجيد، ابد می گيرد و جمال، همين روزها آزاد می شود و يا هوای عباس را داشته باشيد، چون همين روزها است که خبر بدی دريافت کند و....بعد که از خواب بيدار می شدند، به جد و به شوخی رو به فرهاد می کردند و می گفتند: فرهاد جون، ديگه چه خبر؟!
فرهاد شروع به دادن خبری می کرد که از طريق خوابی که ديده بود، به او الهام شده بود! خبرهائی که به مرور، از دايره ی زندان، فراتر رفته بود و کم کم، داشت از اوضاع و احوال سياسی و اجتماعی ای که در پيش بود، خبر می داد. به طور مثال، فرهاد خواب ديده بود که ميرزا کوچک خان جنگلی، آمده است به تهران و ريشش را تراشيده است و شده است راننده ی تاکسی ای که فرهاد، مسافر آن بود. فرهاد و ميرزا دارند با هم، گل می گويند و گل می شنفند که ناگهان، ميرزا، تاکسی را جلوی کوچه ای متوقف می کند و به سرعت پياده می شود و دوان دوان وارد کوچه می شود و لحظه ای بعد، صدای انفجار، کوچه را به لرزه در می آورد و فرهاد از خواب می پرد:
( خب! تعبيرش چه می شود آقا فرهاد؟!).
( فعلا نمی دانم. بايد منتظر شويم!).
چند روز بعد، دست نوشته ای از کتاب " جنگ شکر در کوبا"، که دست به دست گشته بود، وارد سلول آنها شد و فرهاد، در حالی که به دست نوشته اشاره می کرد، گفت:
( بفرمائيد! اينهم تعبير خوابی که ديده بودم!).
( که چی؟!).
( که اينکه اگر جنگ شکر در کوبا را می خوانيد، نبايد از خواندن کتاب هائی که راجع به نهضت جنگل هم نوشته شده است، غافل بمانيد!).
سعيد که تا آن لحظه، با خشم فروخورده و نيشخندی بر لب، در گوشه ای ساکت نشسته بود، رو به فرهاد کرد و گفت:
( تاريخ نهضت جنگل را بخوانيم که بفهميم چرا ميرزا، ريشش تراشيده بوده است؟!).
بقيه ی افراد زدند زير خنده و چون وقت هوا خوری بود، خنده کنان از سلول خارج شدند. در محل هواخوری، سعيد، فرهاد را به گوشه ای کشاند و معترضانه گفت:
( تو داری خرافات را اشاعه می دهی!).
( کدام خرافات؟).
( خواب هايت!).
( خواب، خرافات نيست سعيد. خواب ها، همانطور واقعيت دارند که زندگی).
( پس بفرمائيد سفره ی رمل و اسطرلاب را هم پهن کنيد! کتاب حافظ را هم بيار و فال بگير! اصلا چرا با قرآن استخاره نمی کنی؟!).
( اگر اين چيزها، همان کاربردی را داشتند که خواب های من دارند، حتما از آنها استفاده می کردم!).
( مثلا، خواب های تو، چه کاربردی دارند؟!).
( از آينده خبر می دهند).
( دست وردار فرهاد! پيش کولی داری ملق می زنی؟!).
( پس توهم، کولی هستی؟).
( نخير! من يک مارکسيست هستم!).
( اما مارکس، خودش يک کولی بود).
( چی گفتی؟!).
( گفتم که مارکس، خودش يک کولی بود رفيق. يک کولی!).
وقت هواخوری تمام شد و بايد به سلول بازمی گشتند. در سلول هم، به دليل حضور رضا و يعقوب، ادامه ی صحبت، ممکن نبود، چون، فرهاد و سعيد که در حقيقت، عضو يک سازمان سياسی بودند، ارتباط سازمانی خودشان را، از رضا و يعقوب که آنها هم، اتفاقا، عضو همان سازمان بودند، مخفی نگهداشته بودند. سعيد، رابط رضا و يعقوب با سازمان بود و رضا و يعقوب، از عضويت فرهاد در سازمان، خبر نداشتند.
سعيد، شب آن روز را تا نزديکی های صبح، نتوانست بخوابد. مارکس کولی، يقه اش را گرفته بود و رهايش نمی کرد. برای اولين بار بود که کسی چشم در چشم او ايستاده بود و چنان نسبتی به مارکس داده بود. نسبتی که به عقيده او، جهان باوری مارکس را واژگون می کرد. مارکس، برای سعيد، پيامبری بود که از تاريخ سر بر آورده بود و بر عليه همه ی پيامبران واپسگرا، قيام کرده بود. مارکسی که تاريخ را برون آمده از پيکار طبقاتی می دانست و مذهب را، افيون و هيچ چيز را مقدس نمی دانست و همه ی عمرش را با خرافات جنگيده بود و........ حالا، فرهاد، چنان مارکسی را، کولی ناميده بود! کولی؟! کولی ای که خواب و بيداريش را خرافات در هم پيچانده است و هر پديده ای را خدا می نامد و هر حرکتی را نشانه ی راز و رمزی که آن خدايان و اجنه و ارواح و شياطين، به وسيله ی آن راز و رمزها، بر سرنوشت بشر، حکومت می کنند؟!
فرهاد، با تعريف و تعبير کردن خواب هايش، سلول را کرده بود، عرصه ی تاخت و تاز همان ارواح و اجنه و اشباح و شياطين که تا افراد هم سلولی اش چشم بر هم می گذاشتند، به سراغشان می آمدند و در خواب ها شان، با آنها حرف می زدند و سخن از وقايعی می گفتند که در پيش رو داشتند. کار يک عده از هم سلولی هايش اين شده بود که شب ها، خواب ببينند و روزها، دور همديگر بنشينند وآنها را برای همديگرتعريف کنند و بعد هم دسته بندی کردن انواع خواب: خواب هائی که نوع آن، بستگی پيدا می کرد به اينکه در کدام گوشه ی سلول خوابيده بوده اند؛ رو به شمال بوده اند يا رو به جنوب و شرق و غرب. به شکم خوابيدن، شيوه ی شياطين بود و به پشت خوابيدن، شيوه ی پيامبران و به پهلوی چپ خوابيدن، شيوه ی چپ ها بود و به پهلوی راست خوابيدن، شيوه ی راستی ها.و..... اگرچه به شوخی و طنز می گفتند و می خنديدند، اما به جد ، گوش می کردند. ميان مارکسيست ها، بحث در گرفته بود و رسيده بودند به پای استدلالات علمی برای اثبات خرافاتی بودن فرهاد که مذهبی ها، پا به ميدان گذاشته بودند و به دفاع از فرهاد، صحبت از مذهب مافوق علم و مذهب مادون علم را به ميان کشيده بودند. با مارکسيست ها، هم عقيده بودند در رد مذهب مادون علم که همه اش خرافات است و غير علمی، اما از ديدگاه مذهب مافوق علم، الهام در هنگام خواب را، حقيقت مسلمی می دانستند که هنوز هم که هست، علم به کشف چرائی و چگونگی آن دست نيافته است و اگر هم روزی به آن دست يابد، قرآن از آن سخن گفته است، آنهم در هزار و چهارصد سال پيش، و بعد هم، آيه ای از قرآن می آوردند و به احاديثی که از پيامبر و امامان آمده بود، استناد می کردند و بحث را می کشاندند به مبارزات طبقاتی و از هابيل و قابيل می گفتند و اولين مبارزه ی طبقاتی که در قرآن آمده است و بعد هم، فرضيه ی داروين را به ميان می آوردند که هيچ منافاتی با اسلام ندارد، چرا که در قرآن مجيد آمده است که همه ی موجودات، از آب خلق شده اند و بعد، عده ای در آب شنا می کنند و عده ای به خشکی می آيند و در خشکی، عده ای می خزند و عده ای می پرند و و عده ای می چرند و......... تا می رسد به انسان که خداوند می فرمايد " تبارک الله احسن الخالقين" و....
سعيد، پررو شدن مذهبی ها را، تقصير فرهاد می دانست و مانده بود که چه بايد بکند؟!: اگر فرهاد را نمی شناخت، برخورد با او به گونه ی ديگری بود. اما، فرهاد را خوب می شناخت. فرهاد، يک مارکسيست بود و در تئوری و عمل، چه در داخل و چه در خارج از زندان، امتحان خودش را داده بود. به همان دليل هم، سعيد تا آن روز، لب به دندان گزيده بود و در مخالفت با او چيزی نگفته بود. روزهای اول، فکر کرده بود که به ميان آوردن پديده ی خواب و تعبير خواب، از طرف فرهاد، يک تاکتيک است. بازکردن سر بحث است با مذهبی ها تا در موقع مناسب، با همان شيوه و با استفاده از استدلال های خودشان، زير پايشان را خالی کند. طرح سؤال کند و تخم شک را در سينه بی موج آنها بکارد و ناگهان در يک لحظه ........ اما، نه تنها چنان لحظه ای فرا نرسيده بود، بلکه در نهايت به ميرزا کوچک خان جنگلی رسيده بود که ريشش را زده است وشوفر تاکسی شده است و بعد هم ربط دادن آن مزخرفات، به جنگ شکر در کوبا!
بارها، رضا و يعقوب، سعيد را به گوشه ای کشانده بودند و از او خواسته بودند که هرطور شده است، بايد جلوی اشاعه ی افکار خرافی فرهاد گرفته شود؛ گفته بودند که اين دود و دمی که فرهاد به راه انداخته است، نه تنها دارد همه ی بچه های سلول را کرخت و بی حس و خيالاتی می کند، بلکه از شکاف در سلول، دارد به سلول های ديگر هم نفوذ می کند؛ همه دارند خواب می بينند. حتی توی بيداری! از آنجائی که سعيد، زودتر از رضا و يعقوب به آن سلول آمده بود، بارها از او در باره ی فرهاد سؤال کرده بودند که چقد ر او را می شناسد و سعيد هم جواب داده بود که همانقدر که شما، او را می شناسيد. و آنچه رضا و يعقوب و ديگر هم سلولی های فرهاد، به غير از سعيد، در مورد فرهاد می دانستند، همان بود که بارها، از زبان خود فرهاد، در مورد خودش شنيده بودند که گفته بود: اهل سياست نيست. دانشجوی سال سوم پزشکی بوده است که به جرم واهی شرکت در تظاهرات، دستگيرش کرده اند و به آنجا آورده اند. تا آن لحظه، در برخوردهای گهگاهی هم که بين رضا و يعقوب با فرهاد پيش آمده بود، سعيد ميانه را گرفته بود و به نعل و به ميخ زده بود و نگذاشته بود که قضيه، به جاهای باريک بکشد و کم کم، خودش به همان نقطه ای رسيده بود که رضا و يعقوب، قبلا به آن نقطه رسيده بودند. يعنی، ضرورت برخوردی تند و مستقيم با فرهاد!
سعيد، هر کاری که می کرد، خوابش نمی برد. تصوير مارکس کولی، هی جلوی چشم هايش ظاهر می شد و هی ملق می زد و غش غش به او می خنديد و سرانجام، نفهميد که در حين کدام ملق مارکس کولی بود که خواب، او را بلعيد تا صبح که بيدار شد و چشمش به فرهاد افتاد، رفت به طرفش و گفت:
( آنقدر خواب و خواب و خواب کردی که ما را هم به دام خواب ديدن انداختی!).
فرهاد لبخند زد و گفت: ( چطور؟!).
يعقوب و رضا، گوش تيز کردند و خودشان را به سوی سعيد و فرهاد کشاندند. سعيد سکوت کرد وتعريف کردن خوابش را برای فرهاد، گذاشت برای وقت هواخوری.
سعيد خواب ديده بود که در خانه ای تيمی، با جمشيد و چند نفر ديگر از رفقای سازمانی اش، نشسته اند که ناگهان، مارکس، با همان هيبت پيامبرانه اش، با کشکولی و تبرزينی در دست، به همراه ميرزا کوچک خان جنگلی، سراسيمه وارد اتاق شدند و مارکس، ياهو و يا حق گويان، رو به آنها کرد و گفت: ( فورا بايد اين خانه را تخليه کنيد! چون، دارند کولی ها را جمع می کنند که ببرند و تحويل آشويتس بدهند. ياالله!).
سعيد، رو به مارکس می کند و می گويد: ( آخه اين چه ربطی به ما دارد؟!).
مارکس با تبرزينش، فرياد زنان و الله و اکبر گويان، به سوی سعيد حمله می کند و..... سعيد از خواب می پرد.
خوابش را که برای فرهاد تعريف می کرد، خودش خنده اش گرفت و گفت:
( توی خواب، انگشت به دهان به مارکس خيره شده بودم و نمی دانستم که بايد بترسم يا بايد بخندم؟!).
فرهاد، اما نه تنها از خواب سعيد، خنده اش نگرفت، بلکه با چهره ای سخت در هم رفته، سرش را پائين انداخت و لحظه ای به همان حالت ماند و بعد، سرش را بالا گرفت و اطرافش را با احتياط از زير نظر گذراند و تا آنجا که سوء ظنی بر نينگيزاند، خودش را به سعيد نزديک کرد و گفت:
( هر جور هست، بايد فورا به جمشيد خبر بدهی که خانه، زير ضربه است).
سعيد، خنده اش را فروخورد و گفت:
( چه ربطی دارد؟!).
( فرصت جر و بحث کردن ندارم. جان جمشيد و بقيه ی بچه ها در خطر است. خانه را بايد فورا، تخليه کنند!).
در همين لحظه، يکی از زندانی ها، به طرف آنها آمد و فرهاد، موضوع صحبت را عوض کرد و بعد هم، وقت هواخوری به پايان رسيد و بايد به سلول باز می گشتند. در سلول هم، هرچه فرهاد، با حرکات چشم و سر و گردن و دست و پا، به سعيد اشاره کرد که برود و کار را شروع کند، اما سعيد نه تنها وقعی به او نگذاشت بلکه با کلافگی از جايش برخاست و به گوشه ای رفت و و پشت به فرهاد نشست و به ديوار رو به رويش خيره شد.
سعيد، مانده بود که چه بايد بکند. اگر يک در مليون هم، پيشبينی فرهاد، درست در می آمد، مسئوليت اش، بر شانه ی او بود. چون، رابط داخل زندان با بيرون، خود او بود. او بود که رابطين ديگر را می شناخت. ولی، از طرفی هم، کاری که فرهاد از سعيد می خواست، کار ساده ای نبود. تخليه ی فوری يک خانه ی امن و جستجو برای پيدا کردن خانه ی امن ديگر؟! آنهم در شرايطی که سازمان به دليل ندانم کاری های يکی از اعضاء، دچار آسيب غير قابل ترميمی شده است؟! نه. اين از محالات است. اما، برای عضوی از اعضای يک سازمان چريکی، چيزی بنام محال نبايد وجود داشته باشد و بايد، در صورت لزوم، آماده باشد که هرغير ممکنی را، ممکن کند! بسيار خوب! اما مگر واقعا، چه لزومی پيش آمده است که خودم را به آب و آتش بزنم تا به جمشيد خبر بدهند که بايد خانه را تخليه کند؟! آيا همان تعبيری که فرهاد از خواب اجغ وجغ من کرده است، لزوم چنين عمل خطرناکی را توجيه می کند؟! تازه، اصلن می گيرم که بدنه ی سازمان، سوراخ نشده است و هيچ خطری هم، اعضای بيرون را به هنگام جا به جا شدن، تهديد نکند! مگر خود همين خبر رساندن به جمشيد، کار ساده و بی خطری است؟! نه. حد اقل آدم بايد چند تا حمام و هواخوری و دستشوئی رفتن را، سرمايه گزاری کند تا بتواند در لحظه ای مناسب، آن آدم مناسب ديگر را ببيند و خبر را به او برساند و بعد هم، با احتمال بسيار ضعيفی اميدوار باشد که از طريق فرد رابط، خبر به جمشيد برسد و.......و انجام يافتن همين عمل، يعنی يک هفته کار متمرکز کردن و حساب ثانيه ها را داشتن و گوش به زنگ بودن و....... تازه، همه ی اين برنامه ريزی ها در صورتی عملی است که در زندان، همه چيز به همان روال هميشه گی پيش برود و........... ( خب! آقا سعيد، داشتی توی حياط می گفتی که داداشت افتاده است توی خرج، چون بايد خونه شو تخليه کنه!). صدای فرهاد بود که از گوشه ی ديگر سلول، سعيد را مخاطب قرار داده بود! اما سعيد چنان غرق افکار خودش بود که فکر کرد صدای فرهاد، از طريق بلند گوی زندان دارد پخش می شود. صدای فرهاد از بلند گوی زندان؟! به جائی که فرهاد نشسته بود، نگاه کرد. فرهاد با لبخندی برلب، به گونه ای که ديگران متوجه نشوند، به سعيد چشمک زد و گفت: ( داداشت. منظورم خونه ی داداشته!).
سعيد که يکه خورده بود، بی اراده گفت: ( کدوم خونه؟!).
فرهاد، دوباره چشمک زد و با خونسردی گفت: ( خونه ی داداشت! همان خونه ای که سقفش داره چکه می کنه و بايد فورا تخليه کنه و گرنه ........).
سعيد که تازه دوهزاريش افتاده بود، متوجه شد که فرهاد، دارد راجع به همان مسئله ی زير ضربه بودن جمشيد و بچه ها، گوشه می زند که چرا او نمی رود و برای خبر رساندن به جمشيد دست به کار نمی شود. منتهی، چون در سلول، ميان جمع، امکان صحبت نيست و از ايما و اشاره هايش هم، نتيجه ای نگرفته است، حالا برای امکان ادامه صحبتش، داستان خانه ی برادر او را از خودش ساخته است و اوهم برای گفتگو با فرهاد، چاره ای جز پيروی از زبان سمبوليک همان داستان ندارد. پس، با عصبانيت فروخورده ای، خودش را به فرهاد نزديک کرد و گفت: ( آره! داداشم می خواد خونه شو تخليه کنه، اما امکان نداره. چون، اولا توی چله ی زمستونه و هوا، بس ناجوانمردانه سرد است! ثانيا، داداشم، قضيه ی خونه رو با يکی از دوستاش که مهندس ساختمانه، در ميون گذاشته و مهندسه، رفته و خونه رو ديده و گفته که خونه، خونه ی خيلی محکميه. گفته که توی اين چله ی زمستون به اين سردی و يخبندونی که هست، تکون بخوری تا خرخره رفتی زير قرض. داداشم بهش گفته که آخه خواب ديدم که سقفش اومده روی سرم! مهندسه گفته: بابا ای والله! ما را از سر کارمون، اون هم وسط روز کشوندی آوردی اينجا که بگی خواب ديدی؟! خب می رفتی پيش آخوند محله تون و ازش می خواستی که خوابتو برات تعبير کنه! من که آخوند نيستم. من مهندس هستم و سر و کارم با اعداد و ارقامه. با علم و منطقه! من ميگم که اين خونه، سر پاش ايستاده و هيچ خطری هم تهديديدش نمی کنه. تمام! ).
فرهاد لبخدی زد و گفت: ( به نظر من، مهندسه بی خود گفته! اونجوری که تو برای من تعريف می کردی و می گفتی که سقف خونه، چکه می کرده و يکی از چوب های سقفش هم، ترک خورده بوده، خب معلومه که ترس داداشت بی جا نبوده. من می گم که سقف خونه، رو سر داداشت مياد پائين! تو چی ميگی؟!).
( نکنه که تو هم مثل داداشم، خواب نما شدی؟!).
(. آره. اتفاقا، ديشب داشتم خواب خونه ی داداشتو ميديدم که خراب شده رو سرش. خواب های منهم که ميدونی رد خور ندارند. بهتره که هرچه زودتر به داداشت خبر بدی که خونه شو تخليه کنه! حالا می خوای به خواب های من اعتقادی داشته باشی يا نداشته باشی. اگه، اين خوابی که ديده ام، يک در مليون هم درست باشه، اونوقت، مسئول مرگ داداشت و زن و بچه هاش، تو هستی. تمام!).
( باشه. اگه خواب تو درست در اومد، من هم اسمم رو عوض می کنم!).
( در آنصورت، يه اسم جديدی برات دارم).
( چه اسمی؟).
( قاتل.).
در طول گفتگوی فرهاد و سعيد، ديگر هم سلولی ها که به آنها چشم و گوش سپرده بودند تا شايد بالاخره چيزی از گفتگوی آنها، دستگيرشان بشود، وقتی فرهاد کلمه ی قاتل را به کار برد و سعيد، از شنيدن آن کلمه، خون توی صورتش دويد، سکوت سنگينی درون سلول خسبيد و بعد، تکه پاره شد و خزيد توی گوش ها و چشم های ناظران بر آن بحث و سؤالی شد، پشت پيشانی هر کدام از آنها که واقعا، قضيه از چه قرار است؟! فرهاد و سعيد که داشتند دوستانه با هم صحبت می کردند، چطور شد که يکدفعه، صدای فرهاد، درشت شد و به سعيد گفت: قاتل و سعيد هم بهش برخورد و از عصبانيت، خون توی صورتش دويد؟!
رضا، اولين فردی بود که طاقت نياورد و رو به سعيد کرد و با نگاهی که فقط سعيد، معنای آن را می دانست، گفت: ( قضيه چيه سعيد! داريد شوخی می کنيد؟!).
سعيد که حالا، خون جمع شده ی توی صورتش، ريخته بود توی گلويش و صدايش را به لرزيدن واداشته بود، گفت: ( آره. شوخی می کرديم، ولی ديگه قرار نيست شوخی کنيم! آقا بسکه هی خواب هاشو تعريف کرد و من هم خنديدم، حالا خيال ورش داشته و داره برای من، تعيين تکليف می کنه!).
يعقوب هم که از روز اول، منتظر چنين موضع گيری ای از طرف سعيد ، نسبت به فرهاد وخوابهای فرهاد بود، فرصت را غنيمت شمرد و به پشتيبانی از سعيد، رو به فرهاد کرد و گفت: ( والله، اگه راستشو بخوای، با اين خواب ها و تعبير کردن خوابهايت، توی اين سلول، ديگه حالی برای هيچکدوم ازما نگذاشتی!).
فرهاد گفت: ( خواهش می کنم جمع نبند! از طرف خودت حرف بزن و بگذار که ديگران هم.....).
رضا پريد توی حرف فرهاد و گفت: ( به نظر من هم، يعقوب راست ميگه. باباجان! مارو خفه کردی بسکه از خواب و خواب ديدن حرف زدی. حالا، اگرهم مبارز و سياسی نبودی، به قول خودت که ميگی، تحصيل کرده هستی. سال سوم پزشکی بودی، آخه اين خرافات ديگه چيه که به خوردمون ميدی؟!).
فرهاد رو کرد به ديگرهم سلولی هايش و گفت: ( نظر شما چيه؟!).
ميان هم سلولی هائی که فرهاد مخاطبشان قرار داده بود و نظرشان را پرسيده بود، چند نفری هم از مذهبی ها بودند که چون بوی يک موضعگيری ايدئولوژيک به دماغشان خورده بود، اول به همديگر نگاه کردند و بعد هم يکی از آنها گفت: ( البته، قضيه ی خواب ديدن فرهاد را دوجور می شه ديد. يکی آنکه نبايد خواب هاشو تعريف و تعبير کنه، چون يک کسی دوست ندارد که مدام حرف خواب و تعبير خواب بشنوه، خب، درسته و نبايد سلب آزادی از ديگران بشه. اونوقت می شه که از فرهاد بخواهيم که راجع به خوابهاش، يواشکی با کسانی حرف بزنه که اينجور موضوع هارو دوست دارند. اما، اگر قراره که با خواب و تعبير خواب، برخورد ايدئولوژيک بشه، خب آنهم يک جور سلب آزادی از فرهاده! بنابراين، می شه نشست و روی اينجور چيزها بحث کرد. بالاخره بعضی ها هم هستند که ممکنه نظر ديگه ای داشته باشند و حتی معتقد به چيزهائی باشند که به نظر بعضی خرافات به حساب می آيد! اصلا چرا رای نگيريم؟!
فرهاد گفـت: ( نيازی به رای گرفتن نيست. من از حق خودم می گذرم و ديگه راجع به خواب صحبتی نمی کنم. از سعيد و ديگران هم، به خاطر اينکه تا به حال، رعايت حالشان را نکرده ام، معذرت می خواهم).
بعد هم، بقيه ی افراد، از سعيد و فرهاد خواستند که صورت همديگر را ببوسند و به اين طريق، دعوای فرهاد و سعيد، فيصله يافت، اما هنوز علت دعوا، به جای خودش باقی بود تا آنکه حدود يک هفته بعد، در ساعت هواخوری، سعيد خودش را به فرهاد نزديک کرد و گفت: ( ترتيب قضيه رو دادم. قرار شده، خونه رو تخليه کنند. اتفاقی براشون بيفته، مسئولش تو هستی!).
فرهاد گفت: ( اگر همان روزی که بهت گفتم، خبرو بهشون می رسوندی، مسئوليتش با من بود، نه حالا!).
سعيد گفت: ( دستور تخمی تورو اجراء کردم، حالا يه چيزی هم، بدهکار شدم؟!).
فرهاد جواب نداد و از سعيد دور شد و به گوشه ی ديگر حياط رفت. به سلول هم که بازگشتند، از چشم در چشم هم انداختن، پرهيز می کردند و سعی می کردند که گزکی به دست همديگر ندهند.
چند روز بعد، در ساعت هواخوری، به سعيد خبر رسيد که جمشيد و يک نفر ديگر از اعضای گروهشان، به هنگام جا به جائی، در درگيری با مامورين، کشته شده اند. سعيد با شنيدن خبر، شروع کرد به دويدن و تا پايان هواخوری، هی دويد و دويد و دويد. وقتی به سلول بازگشتند، رفت طرف فرهاد و گفت: ( خوابت تعبير شد جناب! خونه آمد پائين و دوتا از داداشام، زير هوار رفتند و کشته شدند!).
فرهاد گفت: ( خب. پس وقتشه که اسمتو عوض کنی!).
سعيد، به ناگهان، کنترل خودش را از دست داد و با سرش کوبيد توی صورت فرهاد. فرهاد سرش گيج رفت و افتاد روی زمين و از دو سوراخ دماغش، خون فواره زد. ديگران با ديدن آن صحنه، خودشان را به فرهاد رساندند و دور او را گرفتند تا کمکش کنند و يکی شان گفت: ( بازچی شده؟! شما که با هم آشتی کرده بوديد؟!).
فرهاد همچنانکه کف دست هايش را کاسه کرده بود و جلوی دماغش گرفته بود که خون روی زمين نريزد، گفت: ( هيچی! سعيد عصبانی است، چون دوتا از داداش هاش زير آوار موندند و کشته شده اند. حالا احساس گناه می کنه که چرا بعد از اون خوابی که من ديده بودم و تعبيرش را به او گفته بودم، نرفته و زودتر به داداشهاش خبرنداده که از اون خونه بيان بيرون!).
سعيد رو به فرهاد فرياد زد و گفت: ( خفه شو مرتيکه!).
بعدش هم، رفت به طرف ديوار و از عصبانيت، پيشانی خودش را محکم کوباند به تيزی ديوار. پيشانی ترک خورد و خون، فوران زد. فرياد سعيد که نگهبان ها را کشاند بود به طرف سلول، وقتی که از سوراخ در نگاه کردند و و خون را ديدند، در را بازکردند و به درون آمدند و يکی از آنها گفت: ( چی شده که باز به جون همديگر افتادين؟!).
يکی از هم سلولی ها گفت: ( داشتند شوخی می کردند سرکار. کشتی می گرفتند).
هم سلولی های ديگر هم حرف او را تاييد کردند. يکی ديگر ازنگهبان ها گفت: ( شوخی هايشان هم، به شوخی آدم ها نرفته است!).
نگهبان ديگر گفت: ( کيل جوشان را بايد کم کرد).
بعد هم، بردنشان بيرون و زخم هايشان را پانسمان کردند و برشان گرداندند به سلول. پای سعيد که به سلول رسيد، رو کرد به ديگران و گفت: ( تا وقتی که توی اين سلول هستم، دوست ندارم کسی در باره ی اتفاقی که بين و من و فرهاد افتاده، از من سؤال کند).
فرهاد هم حرف او را تأييد کرد و ديگران هم توافق آنها را بر سر يک خواست مشترک، نشانه ی آشتی دانستند و ظاهرا، قضيه فيصله پيداکرد، اما رضا و يعقوب که کنجکاويشان تحريک شده بود، از آن روز به بعد، هروقت چشم و گوش نامحرمان را دور می ديدند، با سؤالهای ريز و درشتی که از سعيد می کردند، می خواستند که دل و روده ی قضيه را در آورند. سعيد هم برای دور کردن آنها از اصل قضيه، چنان شاخ و برگی به داستان خانه و زير آوار ماندن دو برادرش می داد که به مرور، خودش هم باورش شده بود که واقعا، خانه ای در کار بوده است و برادرهايش هم، زير آوار جان سپرده اند، در حالی که در واقعيت، او برادر و خواهری نداشت و تنها فرزند خانواده اش بود.
سعيد، پس از کشته شدن جمشيد، وضعيت فرهاد را، بخصوص ماجرای خواب های او را به سازمان گذارش داد و از آنها، کسب تکليف کرد که در چنين اوضاع و احوالی، شيوه ی برخورد او با فرهاد، چگونه بايد باشد؟ دستوری که از طرف سازمان دريافت کرد، اين بود که فعلا رابطه اش را با فرهاد قطع نکند و او را زير نظر داشته باشد تا تکليف فرهاد را روشن کنند! سعيد هم، بدون آنکه از دستور رسيده از طرف سازمان با رضا و يعقوب، سخنی بگويد، به طريقی به آنها فهماند که فرهاد آدم مشکوکی است و بايد او را زير نظر داشته باشند، اما تا آنجا که ممکن است، از نزديک شدن به او پرهيز کنند! به اين طريق، سوء ظن نسبت به فرهاد، به ديگر هم سلولی ها هم سرايت کرد و از طريق آنها، به سلول های ديگر و بعد هم به خارج از زندان. فرهاد، در داخل و خارج از سلول، تنها شد. تنهائی يی که برای بيرون آمدن از آن، هيچگونه تلاشی نکرد تا تقريبا، دو ماه از آن واقعه گذشته بود که يک روز صبح، هم سلولی های خود را مخاطب قرار داد و گفت: ( ديشب ، دوتا خواب ديده ام. خواب اول را برايتان تعريف نمی کنم و فقط بدانيد که تعبيرش اين است که به زودی آزاد می شوم. در عوض، خواب دوم را، برايتان تعريف می کنم، ولی تعبيرش را می گذارم به عهده ی خودتان!).
و چون ديد که کسی به او محل نمی گذارد، لبخندی زد و رفت و در گوشه ای نشست و همانطور که به ديوار رو به روی خودش خيره شده بود، گفت: ( خواب ديدم که ديوارهای زندان، چنان نازک شده اند که می توانستيم، بيرون زندان را که دريائی پر از آمواج آدمی بود، ببينيم. امواجی که ناگهان به حرکت در آمدند و درهم فرورفتند و شدند، يک موج بزرگ؛ موجی که بالا آمد وشد، يک غول؛ غولی از يخ که چون به راه افتاد، ما فقط می توانستيم پاهای او را ببينيم. و ديديم که پايش را کوباند به ديوار شيشه ای زندان. ديوار فرو ريخت. ما آزاد شديم. خورشيد، از پشت شانه ی غول يخی، بالا آمد. غول شروع کرد به آب شدن و........ شد، يک دريا. دريا شروع کرد به بخارشدن و..... شد، يک کوير. درون کوير، پر از آدم بود. مليون ها آدم. همه مشغول کار بودند. کارشان، ساختن آجرهای گلی بود. آجرها را می گرفتند جلوی خورشيد تا خشک شود و بعد، آنها را روی هم می چيدند تا ديواری شود و....... همينطور ديوار بود که بالا می آمد. ما هم ميان همان آدم ها بوديم. ناگهان، صدائی از همه جا آمد که می گفت: " به چه کاری مشغوليد؟!" کسی جواب داد: " به کار ساختن زندان!". صدا گفت: " زندان برای چه ؟!". کسی جواب داد: " برای زندانيانی که در راهند". صدا گفت:" جرمشان چيست؟!". کسی جواب داد: " نمی دانيم!". من، آجری را که در دست داشتم، به زمين انداختم. يکی از شما ها هم که حالا به خاطر نمی آورم که کداميک بوديد، آجری را که در دست داشت، به زمين انداخت و از خواب بيدار شدم).
فرهاد، سخنش که به پايان رسيد، از جايش برخاست و چند دقيقه ای همانطور که بی هدف در سلول قدم می زد، گهگاهی می ايستاد و گوش تيز می کرد و به در سلول خيره می شد تا..... آنکه همزمان با يکی از آن گوش تيزکردن ها و خيره شدن ها، در سلول بازشد. دو تا مأمور به درون آمدند. از فرهاد خواستند که وسائلش را جمع کند و با آنها برود. فرهاد در سکوت، وسايلش را جمع کرد و به همراه مأمورين، از سلول خارج شد.
يک هفته بعد، درزندان پيچيد که فرهاد را به زندان ديگری منتقل کرده اند و در آنجا، در زير شکنجه به شهادت رسيده است!
توضيح:
سايه روشنی از اين واقعه را، در سال هزار و سيصد و پنجاه و چهار که برای تحقيق در باره ی تئاتر خراسان، چند روزی را در مشهد، ميهمان يکی از دوستان قديمی ام بودم، با او به قهوه خانه ای رفتيم و در آنجا، از زبان قهوه چی شنيدم که می گفت: ( يک روز، امير پرويز پويان که به همراه دوستش، فرهاد، به قهوه خانه آمده بودند، بر سر موضوع خواب و تعبير خواب، دعوايشان شد و از آن به بعد، دوستيشان بهم خورد تا سال ها بعد که چند شب قبل از آنکه، پويان به شهادت برسد، فرهاد خواب کشته شدن او را می بيند، اما هر کاری که می کند، دسترسی پيدا نمی کند که پويان را آگاه کند. پس از به شهادت رسيدن پويان، حال فرهاد، دگرگون می شود و بعد از آنهم غيبش می زند تا..... آنکه او " قهوچی"، خبر کشته شدن فرهاد را از زبان شاعری که در گذشته ها، با پويان و فرهاد، به همان قهوه خانه می آمده اند، می شنود. شاعر در آن شب، سياه مست بوده است و زارزار گريه می کرده است و اين شعر را با لهجه ی مشهدی می خوانده است:
" گوله، گوله ی برنو بو ننه -- امير پرويزم، د خو بو ننه".
" پسر عموی نامردش ننه -- گوله زده بر جگرش ننه "
" گلوله، گلوله ی برنو بود مادر--- امير پرويزم، در خواب بود مادر".
" پسر عموی نامردش مادر ---- گلوله زده است برجگرش مادر".