عصر نو
www.asre-nou.net

دوریس دوریه

بدون چمدان

ترجمه علی اصغرراشدان
Sun 28 01 2018

Aliasghar-Rashedan05.jpg
Doris Dörrie
Ohne Gepäck

زود رسیده بودم، یک کوپه برای تنهامن مانده بود. پرده راکشیدم تااز داخل شدن دیگران محفوظ باشم. سرآخر قطار حرکت کرد، بازهم تنها بودم. کفش هام را درآوردم و دراز شدم. می خواستم هشت ساعت تا هامبورگ بخوابم. خواستم از فرودگاه به پدر و مادرم تلفن کنم و بگویم پرواز هانوفررااز دست داده م و شب را تو مونیخ می مانم. پول خرد آلمانی نداشتم. الان تو فرودگاه هانوفر بیخود منتظر پسرشانند.
بعدازحول وحوش دوسال توآمریکابودن هم، کمترین تمایلی به دوباره دیدن شان نداشتم. روهم رفته تمایلی نداشتم مثل اینجائی هاباشم. می خواستم ماریتارابه عنوان اولین آلمانی توهامبورگ ببینم. ماریتایک آلمانی غیرقابل تحمل نبود، کمترین مشابهتی باآنهانداشت. تودوسال یادگرفته بودم مثل یک آمریکائی واکنش نشان دهم. کاپیتان هواپیمای لوفتهانزا تومیکرفون اعلام که کرد، خودرانازی خوکچه سگ سریالهای تلویزیونی آمریکائی حس کردم ونه هیچ چیزدیگر.
نه، من نخواسته م برگردم عقب .
توآوگسبورگ خانمی درکوپه راکشیدوبی حرف نشست. اصلانگفت اینجاخالیست، یا روزبخیر. باترشروئی خودراطرف دیگربردگرداندم، دیگرنتوانستم بخوابم، حس کردم زیرنگاه هستم. نشستم. تواوایل سی سالگیش بود. کامل، بازیبائی واقعی وصورتی روشن. چشم هاش کمی متورم بودند. گوشواره های نقره ی بلندتو گوشهاش داشت. باریتم حرکت قطارکمی حرکت میکردندوپیچ وتاب میخوردند. چمدانی باهاش ندیدم وسبکباربود. سفرش نمیتوانست درازباشد. کیف دستیش رامحکم چسبیده بود، انگارمیترسیدبقاپمش. نگاهمان تصادفی باهم تلاقی که کرد، نگاهش راباسرعت برگرداندطرف دیگر. مرواریدهای کوچک عرق راروپیشانیش دیدم.
باصدائی آهسته امامحکم پرسید« میتونم پنجره رویه کم بازکنم؟ »
فکرکردم جوابش راکه بدهم، زندگیش رابرام تعریف میکند:
« متاسفم، من آلمانی حرف نمیزنم. »
سئوالش رابه انگلیسی تکرارکرد« میتونم پنجره روبازکنم؟ »
بااشاره سرموافقت کردم. سرش راازپنجره بیرون برد. گیسهاش پخش شدند. سردم شد. ژاکتم راروم کشیدم. پنجره رابست ودوباره نشست.
خواستم روزنامه هام رابازکنم، متوجه شدم تنهاآلمانیهاراباخودم دارم. رفتم بیرون که بگردم ویک کوپه خالی دیگرپیداکنم. تمام کوپه های درجه یک اشغال بودند. برکه گشتم، بادستمال کلینکس چشمهاش راخشک میکرد.
مردی باکت نارنجی باچهارچرخه ای نزدیک شدونان ونوشابه میفروخت.
بهش گفتم«یه قهوه، سفید، یه ساندویچ سالامی. »
سردرگم نگاهم کرد. زن حرفهام رابراش ترجمه کرد:
« یه قهوه ویه نون سالامی، منظورش ازسفیدچیه، منم نمیدونم. »
گفتم «قهوه باشیر. »
زن خنده ی کوتاهی تحویلم داد. مطمئن نبودم واقعاخندیده. بعدبلافاصله وقتش رسیدوپرده راکشید، باصورتی بی احساس ازپنجره بیرون رانگاه کرد. لامپ کوپه راروشن کردم. لامپ راخاموش کردولامپ کوچک مطالعه ی بالای سرم راروشن کردوبه انگلیسی گفت
« اینجوربهتره. »
توتاریکی نشست. به سختی چهره ش قابل تشخیص بود.
« توآمریکائی هستی؟ »
« آره. »
« اهل کجاش هستی؟ »
« نیویورک . »
« نیویورک یه شهرخطرناکه، نه؟ »
به خاطراین که گفته بودم نمیتوانم آلمانی حرف برنم، بایدتوگوش خودم میزدم. حالابایدباانگلیسی عجیبم زندگیم رابراش تعریف میکردم. باتلفظ شدیدآمریکائی گفتم:
«یه کمم آلمانی حرف میزنم. »
« شماقبلاگفتی....»
«من یه کم خجالتیم. خیلی وقته حرف نزده م. »
« اماشماخوب حرف میزنین. کجاآلمانی یادگرفتین؟ »
« پدرومادرم آلمانین. »
ساکت ماند. دعاکردم هوس نکنددوباره حرف بزند.
پرسید« مهاجرن؟ »
جواب ندادم که بیشتردرگیرنشوم.
گفت « پدربزرگ من تواردوگاه مرده. کمونیست بود. »
قطارایستاد. زن پیاده نشد. آدم چطورمیتواندچهارصدکیلومتربدون چمدان سفرکند؟ مخصوصازن هم باشد؟ کیف دستیش خیلی کوچک بود، حتی یک وسیله مناسب آرایش هم توش جانمی گرفت.
« من تموم خوشبختی موازباپدرومادرم بودن دارم. میدونی؟ این تصادف محضه که اونانازی نبودن...همیشه ازخودم پرسیده م که چه جوری میتونه قضیه اینجورباشه: ازامروزتافرداهمه چی روازدست بدی وبری، ندونی که دوباره برمیگردی یانه. »
گفتم « خوشحالی که این روزا آنطورنیست؟ »
تلفظ هنرمندانه آمریکائیم عصبیم کرد، به سادگی نادانی وحماقت به نظرمیرسید.
« امامتیونه دوباره همونجوربشه. »
« منظورتون چیه؟ »
« نمیدونم. »
ناگهان کنارم نشست وسرش رابه شانه م تکیه داد. بامن همدل بود. درزمینه چیزهائی که برام تعریف کرده بود، بامن همدل بود. ازتیپ های آلمانی نبود. تکان نخوردم. آه کشید، یک قطره اشک دیدم که بین مان، روکاناپه پلاستیکی قرمزنشستنگاهمان افتاد. دستم رادورش پیچیدم.
« حالاچراگریه میکنین؟ »
گفت « نمیخوام دراین باره حرف بزنم. »
ودستش راروزانوم رهاکرد. محکم درآغوشش گرفتم. مردم میتوانستندماراجفتی عاشق به حساب آورند. سعی کردطنین ساده گفتگوراحفظ کند، پرسید:
« تعطیلاتتوتوآلمان می گذرونی؟ »
دوست نداشتم درباره خودم حرف بزنم. احتمالاموقع گریه کردنش همه چیزراتعریف کرده بودم. تمام داستان عشق های احمقانه آمریکائیم راباتلفظ شکسته آلمانی براش تعریف کردم. بعدازمدت کمی دیدم توش گیرکرده م، باکلمات غلط حرف زدن. بالکنت تلفظ درست شان راپرسیدن.
مجبوربودم داستان رنج آورم رادردویست واژه وکلمه براش تعریف کنم، هرچه بیشترحرف زدم، داستان برای خودم هم روشن ترشد. دوستی باکتی درواقع ازهمان اول نشانه ای ازامیدواری نداشت.
« به خاطر یه زن کشورتوترک کردی؟ »
گفتم « آره، فقط به خاطریه زن، باقلبی شکسته. »
مرابوسید. لامپ مطالعه راخاموش کردم. کاناپه رابیرون کشید، کف کوپه رابه شکل یک تختخواب بزرگ درآورد. هم رادرآغوش گرفتیم وبوسیدیم، بازهم هم رادرهم فشردیم وبوسیدیم...
بیدارکه شدم، یک لحظه کتی راکنارخودحس کردم. چشمهام رابادست نوازش کرد. گفت:
« گریه نکن، چیزای بدترم هست. »
خواست کرکره رابالابکشد.
گفتم « این کارو نکن. »
« رسیدیم . »
گفتم « میخوام همینجوربمونم، هیچوقت پیاده نشم. »
برای اولین بارآن شب خندید،گفت « نمیشه. »
توهامبورگ بودیم.
کاناپه رابه شکل اولش درآوردوکرکره رابالاکشید. کیف دستیش راتوچنگ فشردونگاهم کرد.
آهسته پرسیدم « چراچمدون نداری ؟ »
زمین رانگاه کرد،سرش رابالاگرفت ومستقیم توچشمهام خیره شد، گفت:
« من فقط میرم سیگاربگیرم. »
وانمودکردم اصطلاحش برام ناشناخته است.
« من سه تابچه ویه شوهردارم. دیشب ازخونه اومدم بیرون...به همین سادگی . »
سردرگم به نظرمیرسید. امتدادسکوی ایستگاه راباهم رفتیم. میخواستم همه چیزرابهش بگویم. بگویم من آمریکائی نیستم، خانواده م مهاجرنیستند، زبان اصلیم آلمانیست وداستان کتی یک داستان واقعیست...
برکه گشتم، ناپدیدشده بود. نیم ساعتی منتظرماندم وبه ماریتا تلفن زدم. ماریتاخانه نبود.
توکیفم دنبال سیگارگشتم، یک لنگه گوشواره نقره ی درازپیداکردم....