عصر نو
www.asre-nou.net

می ترسم


Tue 9 01 2018

مهناز بدیهیان

از صدای پوسیده ی خدایشان
از صدای اله اکبر
بر سر مناره ها
بالای برجهای سه گانه
ودرجاده های خونین تهران
می ترسم از چادر سیاه
و از مردانی که با ذهنهای پوسیده
رعشه بر اندام فلسفه می اندازند
و چشم به عورت ما دارند
می ترسم
از خیابانی که از ما گرفتند
از عمامه می ترسم
از ردای سیاه
و از کلمه جنده در دهانشان
از کلمه ی کونی در حرفشان
که همه بوی تهمت و مرگ می دهد

می ترسم
گلهای باغچه را دوست دارم
که خنجرو چماق ندارند
که غیبت نمی کنند
و نفس هاشان بوی عطر می دهد
جهان مرا پر کنید از گل و بنفشه
از آواز عشق
از آزادی
از مرزهای برابری
از دستهای نوازشگر
از شهر پر نوازنده
بر زاینده رود من بنوازید
برقصید روی آسفالت خیابانها
و بگذارید آفتاب بر شلال گیسوان
دختران ببارد

می ترسم
می ترسم از دستی که بر سر مجسمه های گچی
لچک کرده است
و مقنه ای بر سر گل سرخ
از آدمها می ترسم
از دلهای پر از کینه می ترسم
از بار حسادتی که با حقارت بدوش می کشند
می ترسم از آدمها
همین آدمهایی که ساده و حق بجانبند
و حماقتشان کاری تر از دندان خونین اژدهاست
می ترسم
از صدای توپ و تفنگ می ترسم
از تصاویر بمب اتم می ترسم
از تصویر آدمهای سوخته
در جاده های بی طلوع
می ترسم
از دروغ می ترسم
از حسادت
از صدای فتنه
می ترسم
از بار اینهمه دلتنگی که در صدای مردم است.
می ترسم از این همه دلتنگی
که آدمها برای وطن دارند
از جدایی ریشه ها می ترسم
بگذارید جوانه ها
با ریشه های خود قد برافرازند.
می ترسم.
از تصویر زخمهای سینه ی مادرم
به وقت مرگ می ترسم.
و آخرین نفسهایش در سرزمین بیگانه
از جهانی می ترسم که گل از آفتاب می ترسد
و من از عاشق شدن
از باغچه ای می ترسم که زمینش
از دانه هراس دارد
و گل نیلوفر آن بوقت صبح خواب است ،
دلگرفته.
مرا ببندید بشعاع آفتاب
بر فراز کوه ها
مرا بسپارید به نت های موسیقی
در صدای رازناک دخترم
به دست های همیشه کودکانه اش
می ترسم از صدای زمخت ظلم
از دستهای مردی که می پیچد گلوی پرنده را


Mahnaz Badihian

I Despair

I Despair
Of the decay of their god
Of the sounds of "God is great"
Atop Minarets
Atop a Trade Center
And on the bloody streets of Tehran


I Despair
Of black Chadors
And the men with long beards
Who make philosophy tremble
With their eyes on our private parts

I Despair
Of our taken streets
Of turbans
Of black cloaks
And of the word "Whore" in their mouths
And the word "Faggot" in their words
All of which smell of death

I love the flowers in the garden
Who don't carry swords or clubs
Who don't gossip
And whose breath smells of perfume

Fill my world with flowers and greenery
With the songs of love and freedom
Of equal borders
And cities of minstrels

Come play on the banks of my Zayandeh-Rud
Dance on asphalt streets
And let sun shine on the girl’s tresses

I Despair
Of the hands that put scarves on the heads of statues
And a veil on the face of roses

I Despair
Of people with grudges
Of loads of jealousy with pettiness

I Despair
Of the sounds of guns and tanks
Of images of mushroom clouds
Of images of burnt victims on roads with no sunrise

I Despair
Of all the sorrow in the voice of people
Of so much sorrow for their homeland
Of separation of roots
Let the saplings arise from their slender, unbroken roots

I Despair
Of the wounds on my mother's breast
At the time of death
And her last breathe in a foreign land

I Despair
Of a world in which flowers fear the sun
And I’m afraid of falling in love

I’m Afraid
Of a garden which fears the seed
And its morning glories are depressed at dawn

Tie me to the sun rays
To the mountain tops
Throw me to the notes of music
To my daughter’s enchanted voice
And to her eternal small hands

I Despair
Of the harsh hands of oppression
Of the hands of men who twist the necks of birds