عصر نو
www.asre-nou.net

کی ما را داد به باخت

نقد ویررسی کتاب
Thu 21 12 2017

مسعود مولازاده

کی ما را داد به باخت
نوبسنده: فرهاد کشوری
چاپ اول: زمستان۱۳۸۴
چاپ: طیف نگار. تهران

داستانی ست خواندنی که در میان ایل بختیاری ازساکنان کهن و قدیمی درجنوب کشور می گذرد. داستان ازدزدی سه گوسفند توسط جعفرقلی، تراب و هیبت که یکی را کباب کرده خورده اند و دو دیگررا قورمه کرده اند آغاز شده است. با آمدن تفنگچی ها، جعفرقلی را نزد صاحب مال برند.

دزد انکارمی کند. صاحب مال می گوید: «گواهی ده دارم» و درگرفتن گوسفندها ایستادگی می کند. دزد که درشک وتردید افتاده، با گفتن این که به تنهایی مرتکب این عمل شده. نمی خواهد همدستان خود را معرفی کند، اما صاحب مال می گوید تو تنها نبوده ای. و جریان دزدی و روند کار را دقیقا شرح می دهد. به طوری که جعفرقلی درمانده شده:

«من مات موندم چه بگم؟ هرکه بوده با ما بوده».
سپس با دادن تعهد نامه ای کتبی برای پس دادن سه گوسفند درآینده مرخص می شود. خان با شنیدن خبر فرمان می دهد:
«نوشته یعنی چه؟ کسی جرأت بکنه، جایی که من حکومت می کنم یک بره بدزده؟ . . . مگر ایل بی بالا سره" کت بسته بیارین اینجا».
دزد را خدمت خان می برند به دستوراو جعفرقلی زندانی می شود. پس از گذراندن پانزده ماه در زندان، آزاد می شود.

شرح موقعیت زندان ازلابلای سنگ های کوه بلند که تنها دیدگاهش دره ای درپائین با چشمه آب گوارا ست و تماشای حیوانات و پرندگان زیبا وکبک ها از آن دخمه های زمخت و هولناک وگوش دادن به «صدای توره [روباه] ها، و دیدن «خرس» و «یوز» به خوبی روایت شده :
« زانو زده بودیم زمین و دست ها سر سنگ. پایین را نگاه می کردیم. کنار چشمه ایستاد. این قدر تماشاش کردیم تا آب خورد و رفت».

از «خرفت خونه» می گوید؟ و از «غار آدم سازی» و طرز شاشیدن:
«لب دز سنگی بود که درز بزرگی داشت. باید می نشستم .پاهام را می گذاشتم این طرف وآن طرف سنگ. حالا اگر شب بی ماه می آمدی اول باید با دست سنگ راپیدا می کردی .بعد یواش می سُریدی جلو. ومی نشستی سرسنگ».

شبی یکی اززندانیان به نام اسد پایش سُرمی خورد و پرت می شود به تهِ دره. دراثر جمع شدن لاشخورها، جسد اسد پیدا می شود.

بردن دالو[قد خمیده] مادر بزرگ به خرفت خونه، صحنه غم انگیزیست. مادر دالو را شستشو می کند وپس از تمیزشدن او، پدر لباس های مادرش را عوص کرده :

«یک دست لباس ومهر نمازش را با پیرهن پدر بزرگم را گذاشته بود تو بقچه. من تعجب کرده بودم. پس کجا میخواد بره که پیره پدر بزرگ را می برد. او که خدا بیامرزش، مرده»
دالو، اما انگاراززندگی یریده، ازنوه اش جعفر قلی می خواهد برای او سم تهیه کند و با خودکشی ازهستی برهد. درمیان گریه و زاری دالو را به خرفت خونه می برند
.یادآور مراسم سرخپوستان.

می گویند سرخپوستان، پیران ازکارافتاده را دربلندی های حوالی شهر برده با مقداری غذا و روانداز می گذارند تا ازدنیا بروند.

روزی که حزب توده میتینگی درمنطقه راه انداخته برای نشان دادن ظلم و ستم خان ها، سخنران توده ای مردی عینکی پشت بلندگو قرار گرفته بود:

« از یک آدمی که خان درحقش ظلم کرده بود و دستش را ناقص کرده بود و چه و چه و چه، گفت حالا این آدم مظلوم را به حضورشما معرفی می کنم تا ظلم خان را ببینین . . . آدم هایی که به من زل زده بودن به من. از زور غیظ و خجالت زانوهام می لرزید تودلم هرچه ناسزا بود حواله ات کردم. بعد مرد عینکی دست چپم را بالا برد و داد زد نگاه کنید! نگاه کنید! . . . نزدیک بود ازخجالت آب بشم و برم تو زمین. . .».

در برگ بعدی بازیگرعوض می شود یا بازیگر دست توی روغن سوخته اضافه؟ :

«مردها داشتن چوب بازی میکردن من ایستادم به تماشا ودلم آتش می زد برای یک چوب بازی سیر. چه کنم بااین دست چپ ناکار. یکدل می گفت برو جلو جعفر قلی، با یک دست هم می تونی بزنی و هم میتونی دفاع کنی.

روایت دوگانه ومغشوش، خواننده را به شک می اندازد. دربرگ بیست ونهم یکی ازحاضران از جعفر قلی می پرسد:

«آجعفرفلی دستت چی شده ؟ . . .
گفتم کناراجاق خواب بودم شب . .. دستم افتاد تو آتش»
یکی از حاضران که او را شناخته می پرسد:
«مگر تو جعفرقلی پسر برات نیستی؟
گفتم بله
گفت: دستت به روغن داغ سوخت یا آتش اجاق؟».

با لبخندی کنج لب، نگاهم کرد. چه داشتم بگم؟ لال شدم».
پیداست که درمیان عشایر و ایلات دزدی و تجاوز به مال واموال دیگران، بعنوان شجاعت و جسارت فردی مطرح بوده، شاید پدر نیزبا همه ندامت های پیرانه سر درگذشته ها جرمی مرتکب شده و نشان سوختگی مچ دست چپ یادگاری ازآن دوران است! جعفرقلی هم بارها گفته : «من و بابام خوب زبون هم را می فهمیدیم».

نگهبان انباری می شود که لوازم برق کشی بوده. روزی که سرکارحاضر می شود می بیند درانبار باز است و خالی فقط مقداری تخته آنجاست. صاحبکاربه تهمت اینکه جعفرقلی انباررا خالی کرده و جایی پنهان کرده بالاخره بدون دریافت دستمزد چند ماهه کار اخراجش می کند. نزد داود نام که کنتراتچی راه سازی بوده مدتی کار می کند و آن هم بدون پرداخت دستمزد کارگران غیبش می زند!

پدر و جعفرقلی تصمیم گرقته اند به خرفت خانه رفته و مادربزرگ را به خانه برگردانند:

«هنوز از دره گرگی نزده بودیم بیرون صابر رادیدیم. بعد از روبوسی و احوالپرسی بابام گفت دالو چطوره؟

صابرانگار داشت فکر می کرد من و من کرد گفت:

دالو عمرش را داد به تو»
به بابام نگاه کردم. بغض راه نفسم را گرفته بود:
«پس تو گذاشته بودیش تا بمیره؟ دالوی بی کس و بی چراغ و بی آتش».

نویسنده، کتاب را با رؤیایش می بندد. رؤیایی با سابقۀ خوابرفتگی کهن و ریشه داری که به آن معتادیم!