عصر نو
www.asre-nou.net

سرخو

( تکه ای یک رمان )
Sat 28 10 2017

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
توبندکتاب کم داریم ومتقاضی زیاد. گاهی هم که مغولها هجوم می آورند، بندوزیر تشک ها وتمام سوراخ- سمبه هاازکتابهای پنهان شده وهرچیزمفیددندانگیرجارووپاک می شود. یک کتاب راسه یاچهارنفر، باهم می خوانیم.
کتاب «منشاء حیات»راگیرمی آوریم، من وبیژن وسرخومشترکامی خوانیم. سرمطالب کتاب باسرخو درگیربگو مگو وجدل می شوم. رگهای گردن من وسرخوورم آورده، صورتهامان گل انداخته، کف به لب می آوریم. کارمان به جنجال می کشد، بیژن خونسردنگاهمان می کند، سیگارهمابیضیش رادودمی کند ومیانه رامی گیردکه مثل همیشه آراممان کند. کتاب راازمن که می خوانمش، می گیردوشمرده وروان می خواندومی گوید:
« هرجاشونفهمیدین، بگین توضیح بدم وروشنتون کنم، خرخره کشی نداره که! »
می گویم « اشتباه نفرما استاد!بحث فهم لغت به لغت مطالب نیست، سربرداشتها بحث وجدال داریم، این بابام که تواین عوالم نیست! فقط یه عالم بادتو غبغبش داره! »
سرخوکه باموهای سرخ وچهره گل انداخته ش، مثل یک اخگرمی درخشد، بازجوش می آوردودادمیزند:
« اوپارین نویسنده کتاب بایدبیادپیش جناب فیلسوف دهرلنگ بندازه! »
بیژن بازمثل همیشه خونسردمیانه رامی گیردومی گوید:
«واسه چی رگای گردنتوپاره می کنی؟ اگه چیزی توچنته ت داری، مثل بچه آدم معقول وآروم حرفتوبزن وبامنطق قانعش کن!...»
خواندن کتاب راتمام که می کنیم، سرسفره شام می نشینیم. آب زیپوئی، مثلاآب گوشت داریم. سفره توراهروباریک ودرازبندپهن است. سفره که نه، کهنه،دستمال وهرازگاه روزنامه هائی گله به گله رو زمین خالص عرض وجود می کند. هرکه هرچه گیرآورده، جلوخودوروبه روئیش پهن کرده. خوراکیهارابه صورت کمونی می خوریم. خیلی ها شهرستانیند، سال به دوازده ماه کسی سراغشان رانمی گیرد، یااصلاملاقاتی ندارند. خیلی ها کس وکارشان فقیرند، یااصلاکس وکاری ندارندوچیزی ازبیرون براشان نمی رسد. خوراکیهاومیوه ها وحتی لباسهارابه اشتراک استفاده می کنیم. ساعات غذاخوری ازسرتاته بندرودرروی هم روزمین می نشینیم. مسئولهای مربوطه همه چیزرابین همه تقسیم می کنند.
هنوزلقمه اول رابرنداشته ایم که دستش رابایک روده پرپشکل پنج سانتی بلندمی کندوداد می کشد:
« جماعت نگا کنین!این توظرف مثلاآبگوشتم بود! یه روده درازبابارای توش!
بیژن وسط قضایارامی گیردو می گوید:
« بازجوش آوردی؟ آروم بگیرسرغذا! دل وروده موآوردی توحلقم که!
« اینوباش، روده بابارش توغذام پیداشده! میگه دم بالانیار! میفرمائی بخورمش؟»
بیژن نگاهم می کند ومی گوید:
« توکه پهلوش نشستی یه چیزی بهش بگو! »
لقمه رامی گذارم روسفره، روده ورم آورده رابانگاه وارسی می کنم ومیگویم:
« پرم بیراه نمی گه، چی جوری میشه این غذا روخورد؟ »
بیژن خودراعقب ودستی روسبیل قیطانیش می کشد. به دیوارتکیه میدهد، سیگارهمابیضیش رابه چوب سیگاری چوبیش بندوآتش میزند. بیژن تیپ تماشائی دارد، باریک ودرازوخوش فرم وبرخورداست. نگاهش که می کنم، شازده احتجاب توذهنم مجسم می شود.
بگومگوی ماسرهمه اهالی صف رابه طرفمان برمی گرداند، ازته وبالای صف صداهای جور- واجوراوج می گیرد:
- حالاکه توغذا پشکل پیداشده، میباس چیکارکنیم؟
- هیچی، من یکی لب به غذانمیزنم.
- منم همینطور
- بچه ها همه جمع شیم دم دربند، ظرفای غذام دستتون باشه.
تمام کاسه – کوزه هاراجمع می کنیم وجلو درآهنی مشبک بند، روزمین قطارمی کنیم. آبگوشت هاتوکاسه، بادیه روئی کج وکوله ومچاله شده وقا بلمه چندنفره ماسیده. انگارزندانی هارا جلودرآهنی بندبه خط کرده ند.
سرخو بادیه روئیش رابه تنهائی دست می گیردوجلوترازهمه، جلودر آهنی سیخ می ایستد. بقیه بعدوکنارظرف های رنگارنگ قطارشده جلودر، روزمین کف بندمی نشینند. بگومگووبحث هابالامی گیردکه نگهبان قنداق تفنگش رابه درآهنی کلفت بند می کوبد. صدای عصب خراش دربگومگوهاراقطع می کند. نگهبان ازپشت میله ها دادمی کشد:
«بازچی مرگتونه، چروکای گره دار! توخیابونا شیشلول کشی می کنین، اینجام گروه درست می کنین؟واسه چی جم شدین وقرشمال بازی درمیارین؟جم شدن بیشترازسه نفر جرمه!انگاربازتنتون واسه زیرهشت می خاره؟بلن شین کاسه کوزه تونوجم کنین ومتفریق شین،کاراتونوبکنین که نیمساعت بیشتربه خاموشی نمونده »
جماعت شروع می کندبه کوبیدن قاشق هابه بدنه ظرف هاوهیاهوو هووووکردن نگهبان. نگهبان دادمی کشد:
- آروم بگیرین لامصبا! یکی بگه چی مرگتونه!
سرخوسینه سپروخودرابه درآهنی نزدیک می کند، ظرف آبگوشتش راکه روده پرپشکل ازلبه ش آویزان است، جلوچشم نگهبان می گیردومی گوید:
- اینهاش!ملاحظه بفرما، تیمسار!
- مگه چشه!اینم ازخود گوسفنده دیگه!
- اگه ایرادی نداره جناب عالی بفرما نوش جون کن!
« نون گندم شیکم فولادی می خواد، بیرون چریک بازی درمیارین، اینجام گوشت گوسفندپروارمیخورین وعروتیزمی کنین، اگه بامن باشه، همه تونومی گذارم سینه دیوارودنیاروازشرتون خلاص می کنم!»
جماعت نگهبان راهووو می کند، چندنفرسوت می کشندوشیشکی می بندند.
- راست می گه، این که نشد غذا!
- چن وقت پیشم یه موش توپاتیل شام پیداشد!
- کم مونده توطویله بندازنمون وعلف خورمون کنن!
- بابا،بهانه ندین دستشون!
- مثلا بهانه بدیم چی میشه؟
- هیچی، بازمثل پریشب میبرنت زیرهشت ولاشه توپرت می کنن تو بند!
- یعنی میبا س پشکل بخوردمون بدن ونفسمون بالانیاد، واسه اینکه چماق دارن؟
- راست میگه، همه مونونمیتونن ازدم تیغ بگذرونن که!
- اگه هیچی نگیم، اوناعاقل وعادل می شن؟
نگهبان دوباره قنداق تفنگش رابه درآهنی کلفت می کوبد وداد میکشد:
- بابالاکردارا!زبون به کام بگیرین ویکی مثل بچه آدمیزادبگه حرف وحسابتون چیه؟
سرخو می گوید:
- مالب به این غذانمی زنیم. چن شب پیشم توپاتیل شاممون یه موش پیداشد.
- حالامیفرمائین چی کنیم؟
یکی ازوسط جماعت دادمی کشد:
- مایه شام دیگه می خواییم!
سرخومی گوید:
- راست می گه، میخوائیم باافسرنگهبان حرف بزنیم .
- کی می خوادحرف بزنه ؟
- خودم حرف میزنم.
نگهبان قفلهاوزنجیرهای کلفت درآهنی رابه اندازه یک وجب بازمی کند وسرخورابادیه تودست وکتابی ازلای دربیرون می کشد وباسرعت قفل وزنجیرهاراپشت سرش می بندد. نگهبان سرخوراجلومی اندازدوباتفنگ آماده شلیک ازلای میله های کلفت درآهنی دورو ناپدید می شوند.....
غیبت سرخوطولانی می شود. نگرانیهابالامی گیرد. بگومگوهاشروع می شود:
- انگارانداختنش توچاه!
- راست می گه، نباس اینقده نگاهش می داشتن!
- نکنه بلائی سرش بیارن!
- بیخودگذاشتیم تنها بره!
- باباآروم بگیرین تاببینیم چه کنیم!
- نفوس بدنزنین، هیچ چیش نمی شه، الان برمی گرده.
صدای عصب خراش دروزنجیرهاش، همه راساکت می کند. دونفرزیربغلهای سرخوراگرفته وبه طرف داخل بندمی کشاننش، نگهبان باتفنگ آماده شلیک پشت سرشان می آیدوهرازگاه تیپائی نثارسرخومی کند. درخیبربه اندازه لاشه سرخودهن وازمی کند، لاشه لت وپارشده سرخوتوبندپرت ودهن درباصدابسته می شود. نگهبان ازپشت میله های کلفت ودرقفل وزیجیرشده، نعره می کشد:
- هرکی تنش می خواره وهوس زیرهشت رفتن داره، عروتیزکنه، افسر نگهبان می گه « اگه اغتشاش کنین، یکی یکی تونوبه همین روزمیندازیم. » ساعت خاموشیه، جم کنین بساطتونو، برین بگیرین بکپین وخوابای خوش بینین! یااله، قربتیا! تاپنج می شمرم، نرین، یکی دیگه رومیرفستم زیرهشت!
حرف نگهبان تودهنش می ماسد، سه – چهارظرف آبگوشت، همزمان ازلای میله های درتوسروصورت وسینه ش پاشیده می شود. هیاهوی جماعت بالامی گیرد، سروصدای برهم کوفتن ظرفهاوقاشقها بندراتوخودمی گیرد. چندظرف آبگوشت پرت وبه درآهنی کوبیده می شود. نگهبان خودرا جمع وجورمی کند وناپدید می شود. جماعت پتوهاراتوراهروبندپرت می کنند. سه- چهاردوشک ابری به راهروکشیده وتکه تکه می شود. پنج نگهبان مسلح دیگرپشت میله های دربندقطارمی شوند. حرفها وبگومگوهاشان توهیاهوی جماعت گم می شود.....
سرآخرافسرنگهبان بایک جوخه افراد مسلح پشت درحاضرمی شودومی گوید:
« آقایون، لطفا سروصدانکنین، جنجال وهیاهوکاراروخراب ترمی کنه، واسه خود تون بدمی شه.آروم بگیرین، آرامش رو حفظ کنین، یکی دونفرمنطقی تربیان جلووحرف حسابتونوبزنین.»
یکی ازوسط جماعت دادمی کشد:
- اینهاش!اینه منطق شما!اینجوری قصا بیش کردین!
- تواغتشاش حلواپخش نمی کنن که!
بیژن میرودپشت درورودرروی دارودسته افسرنگهبان می ایستدو میگوید:
- کدوم اغتشا ش؟بارگوسفندتوغذاش ریختین، اونم اعتراض کرده، این کجاش اغتشاشه؟
- اینومی شدخیلی منطقی ودو دوتاچارتاوآروم مطرح کرد. این باباکله ش بوقورمه میده، اونجام که اومد، می خواست حرفشو باعروتیزوگردن کلفتی به کرسی بشونه.
- مام اول مث بچه آدم اومدیم پشت دروحرفمونوزدیم، کسی گوشش بدهگارنبودکه!
- یکی بگه کی اول جنجال روشروع کرد؟
بیژن می گوید:
- من خودم ازاول شاهد بودم، نگهبان به عوض گوش دادن به حرف ما،یه دنیافحش وبدوبیراه نثارمون کرد.
- شمام که حسابشورسیدین. دستورمیدم به قضیه ش برسن. حالاخیلی آروم ومنطقی بگین حرف حساب تون چیه نصف شبی ؟
- مالب به این غذانمی زنیم، یه شام دیگه می خوائیم. بعدازاینم اینطورچیزاتو غذامون باشه دست به اعتصاب غذای عمومی میزنم.
- اوکی، تموم آبگوشتاروخالی کنین توپاتیل. غذاهائی روکه رودرودیواروزمین ریختین تمیزکنین، ظرفاتونوفوری بشورین، می گم واسه تون نون- پنیرونفریه تخم مرغ بیارن.........