عصر نو
www.asre-nou.net

باغ بی درخت


Fri 20 10 2017

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
عصرپنجشنبه سوارپیکان تنظیم موتوروسرویس کامل شده شدیم وراندیم روسینه کش جاده. شش ساعت تمام نوارالهه، مرضیه ودلکش گوش ویک نفس گازدادیم.
خسته واردخانه قدیمی پردرخت که شدیم، بوی کوکوی سبزی ونان تافتون وماست محلی چیده شده روسفره، اطاق راپرکرده بود. نیمه بیدار، شام خورده – نخورده، به مادرش گفت:
« ماداغونیم، ازتهرون تااینجایه نفس اومدیم...»
مادرش سفره راجمع که می کرد، گفت « برنامه فرداتونم الان بگو، تاصبح زودکه بلند می شم تدارک ببینم. »
« اصلاتوفکرمانباش، فردامیریم سلطون آباد، میخوام خرابه های عمارت آقاجونمو نشون رفیقم بدم. عصرم ازهمونجاراهی تهرون می شیم که شنبه تواداره باشیم. حالام رفتیم بخوابیم...»

صبحانه راکه خوردیم، کوه پایه های دامنه سرچشمه رابیست دقیقه ای سرازیری راندیم. طرف چپ جاده، کناردیوارکلوخی خراب شده ویک طاق ضربی، پارک کرد. طاق ضربی نشانه ی دروازه ی پرطمطراقی بودکه حالانه درودروازه ای داشت، نه صاحب دروازه ای. ازمثلادروازه داخل شدیم. اینجاوآنجاته مانده ی آثاری ازعمارتی باشکوه عرض وجودمی کرد. گذشت زمان، حوادث، سیل وتوفان،بادوباران، سقف هاراخراب کرده بود. دیوارهاراشسته وباخودبرده بود. تنهاازتالارمرکزی یک چهاردیواری مانده وسقفی روسرش داشت. جلوی جنوبی عمارت، باغ مانندی مانده وازبی سرپرستی، تمام دارودرختهاش ازبین رفته بود. کوله تنه هائی نزدیک زمین، نشانه هائی ازدرخستان بودند. زمستان بودوسبزه ای درکارنبود. انگارهمه جای محیط عزادار عمارت بود.
یک گوشه ی تالارمسقف، یک چهاردیواری درست کرده وتوش زندگی می کرد. کنارپرده ورودی چهاردیواریش ایستادیم، ته کلبه بالباس رودشک خاکستریش درازشده بود. ماراکه دید، دستپاچه بلندشدولنگ لنگان چندقدم جلوآمد، با حالتی خبردارایستاد. بیشتراسکلتی بودونه آدمیزاد، درازونی لبکی وپاره پوش .
گفت « به به! چه عجب،چشممو روشنی کردی، آقازاده! »
رفیقم بالبخندی طنزآمیزگفت« امروزبارفیق وهمکاراداریم اومدیم مهمونی مشدی. »
« قدم رنجه کردین. الان یه جوجه خروس سرمی برم وواسه تون روآتیش کباب میکنم. به خودم که اجازه نمیدم باآقازاده سریه سفره بشینم، اگه واسه شومادونفرکمه، دوتاسرمی برم. »
« نه مشدی، تامامیریم توباغ گشت وقدمی میزنیم وبرمیگردیم، توهمون یه جوجه رو روآتیش کنده های باغ آقاجونم واسه مون کباب کن. »
توحرفش پریدم « نه، رفتارووجنات وطرزحرف زدن این آدم روازگشتن توباغ زمستانی بی درخت بیشتردوست دارم. آبجوهاوپسته روازتوصندوق عقب بیار. همین کناردیوارمی شینیم وتماشاش میکنیم، بهمون خیلی خوشترمی گذره. »
جعبه مقوائی شش تائی آبجوی هاینیکن راآورد. دردوشیشه رابازکرد، سرکشیدیم. گفت:
«مشدی، درشیشه آبجوواسه ت بازکنم؟ »
مشدی گفت « نه، من ازهمون قدیمابامشروب سری نداشته م. اهل دودودمم، می کشین؟ منقلو واسه تون آماده کنم؟ ملاحظه وترسم نداشته باشین، تریاکش طلای خالصه. کی ازآقازاده م بیتر. خیلی خوشحالم کردی . »
مات قیافه، رفتاروگفته های مشدی شدم. حواسش به ماکه نبود، باخودش حرف میزد. پنج شش تامرغ وخروس جلوی عمارت بی درودیوار، توباغ بی درخت ول بودند. یکی ازجوجه خروس هاراگرفت. سرش راتویک دست وتنش راتودست دیگرش گرفت، گردنش راپیچاندوکشید، سرراازتن کند. تن جوجه خروس هنوزپرپرمیزد، گرگی چمباتمه زدوشروع به کندن پرهاش کرد. پرکه میکند، لبهاش تکان میخورد، آب بینیش روسلیبیل کم پشتش راه برداشته بود. لب زیریش بیش ازاندازه آویزان بود. باجوجه خروس سرکنده حرف میزد، انگارباهاش تسویه حساب میکرد. خیلی توخودش غرقم کرده بود، ازرفیق وهمکارم پرسیدم:
« این مشدی کیه؟ اینجاکجاست ؟ واسه م خیلی تماشائیه، مفصل قضایاروبرام تعریف کن. »
شیشه آبجوراسرکشیدوگفت « اینجاعمارت آقاجونمه. »
« آقاجون یعنی چی ؟ »
« مابه بابابزرگ می گیم آقاجون. »
« آین آدم جالب چی ارتبارطی بااینجاوآقاجونت داره؟ »
« مشدی یه پسربچه وخدمتکارآقاجونم بوده. بعدازاینهمه مدت، هنوزتوحال وهوای همون سالاست. منوآقازاده میدونه وخیال میکنه بایدبهم خدمت کنه. »
« آقاجونت کی بودکه عمارت وباغ وخدمه داشت؟ »
« آقاجونم چشم راست نایب حسین کاشی بود. نهضت نائیبیان که فروپاشیدونایب حسین کشته شد، یه خورجین اشرفی ورداشت وفرارکردواومداینجاپیش خوانواده ش. ماموراورندون دنبال اوواشرفیابودن. شبونه توهمین تالاربه گلوله برنو بستنش. خیلی که دقیق بشی، جای شتک زدن خونشو رودیوارگچی تیره شده روبه رومی تونی بینی. »
« نایب حسین چیجوری نهضتش ازهم پاشید؟ »
« وثوق الدوله نامرد، ماشاالله خان پسرنایب حسین روگول زد، اونووپدرشوگیرانداخت وباهشت نفرازهمراهاشون اعدام کرد. زنده مونده های نایبی، ازجمله آقاجون من، هرکدوم یه طرف فرارکردن. »
« قضیه داره جالب میشه، ماشاالله خان کی بود؟ »
« ماشاالله خان پسروسپهسالارنایب حسین، پدربزرگ استادعظیم الشان جامعه شناسی، امیرحسین آریانپوربودکه کتاب طغیان نائبیان رانوشته وتالیف کرده. »
« کتاب طغیان نائبیان روچن بارخوندم. خوندنش واسه همه ازنون شب واجب تره. ایناروتوازکجامیدونی؟ »
« بچه که بودم، بابام هرچی ازآقاجونم درباره نایب حسین کاشی وقیامش شنیده بود، شبای دراززمستونی کنارکرسی واسه م تعریف کرده. »
« مشدی آتیش واجاق رو علم کرده. »
«فکرکنم این آخرین بازمونده ی آقاجونمم، جون سالمی ازاین زمستون درنبره، بینیش تیغ کشیده، فقط چن کیلوپوست استخون ازش باقی مونده، آثارمرگوتووجناتش می بینم. »
« ازاستاداعظم جامعه شناسی زنده یادآریانپوروتالیف کتاب حماسه نائبیان بیشتربگو. شاگردش وهرازگاه تومجالسی درمحضرش بودم.« روزمافرداست، فرداروشن است.» همیشه تکیه کلامش بود. آن روز شوم راهیچوقت فراموش نمی کنم، جلسه گفتگووبحث تمام شد. استادتومحوطه دانشگاه تهران میرفت که خارج شود، دوسه نفرتعظیم وچاپلوسی کردن وگفتن یه معلول جنگی تواطاق به سفارش وکمک شما نیازفوری داره. استادروکشوندن تواطاق ودروبستن، به قصدکشت مشت ولگدتوپهلوها،سروسینه ش کوبیدن. ازاون به بعددیگه استاد،استادقبلی نشد. گرفتاربیماری لغوه شدوچن سال مریض احوال بودوسرآخرفوت کرد. »
« آره، قضیه توخیلی ازمحافل وانجمنای دانشگاهی وبیرون ازدانشگاه مطرح بود، یه عده ازدانشجوهاشم اعتراض وشلوغ کردن، دستگاه خیلی زودسروته قضیه روهم آورد ونگذاشت صداهابالابگیره . »
« توکه خیلی چیزارومیدونی، ریشه کتک خوردن وزمینگیرشدن استادکجابود؟ »
« قضیه برمیگرده به ده پونزده سال پیش ازحادثه. مفصله ونمیشه اینجاتشریحش کرد»
« تامشدی جوجه کبابوآماده میکنه ومیاره، چکیده قضیه رابگو، مفصلش بمونه واسه یه فرصت مناسب دیگه. »
« یارو، خودشوبه استادنزدیک کرد. بازبون بازی وچاپلوسی خودشوتوزندگی وکارای خصوصی استادجاانداخت ودنبال امورحروف چینی وکارای چاپی کتاب طغیان نائیبیان راه افتاد. این خودفروخته، باانواع شیوه ها، سردرآوردکه نویسنده وتالیف کننده کتاب خوداستادامیرحسین آریانپوراست ونه اسم مستعارروی جلدکتاب...قضیه روبه امنیتیای دستگاه گزارش کردوازدوربراستادجیم شد.»
« یارو؟کیه؟اسم دیگه ای نداره؟ »
« اون وقتاپادوی بعضی انتشاراتچیابود. »
« آدموبه یادداستانای خانم مارپل میاندازی، خیلی خیال می بافی. »
« خیال بافی ؟یاروازپادوی نشریات به آلاف واولوف رسیده. سردبیرمثلانشریه شده. حالا که همه ی نشریات قتل وقمع شدن، نهاربازارمجالس داستان خوانی وجایزه دادنای اونجوری راه انداخته. جزءهمون محافلی شده که زنده یاداحمدمحمودرو کشوندن روسکوی گرفتن جایزه اول، تولحظه آخر، جلوی اونهمه جماعت پیرمردمریض احوال روشکوندن، توبلن گوها اعلام کردن اشتباه شده وبرنده جایزه یه نفر
دیگه ست. »
« شیشه دومم ته شوبالاآوردی؟ انگاربازکله گرم کردی، یکی ازجابلسامیگی، یکی ازجابلقا! ایناچی ربطی باهم داره؟ »
« سرنخ تمومشون بایه رشته نادیدنی به هم وصله. یاروی شاگردپادو، حالاواسه خودش وزنه ای شده. دکون دستگاه مجله ومحفل وشب داستان خونی راه انداخته، هرازگاه زیرزیرکی بلیط رفت وبرگشت وهزینه سفربه کشورای دیگه می کیره واونجاهام بساط شعبده بازیشو پهن می کنه. »
« دستگاه یه عالمه ازاینجورچن چهره هاداره، واسه چی بن کردی به این یارو؟ »
« واسه این که خیلی خودشو زده به موش مردگی وادعاش میشه. روزای قتلای زنجیره ای کانون نویسندگان کجابود؟ واسه چی توکانون نویسندگان راهش نمیدن؟ اصلاکدوم کتابونوشته ویالیف کرده، این نان به نرخ روزخورآفتاب گردون؟ واسه چی به احمدمحمودوامثالش این امتیازاتونمیدادن ونمیدن. آدمی که اینارونمی بینه ونمیخوادبفهمه، خودشوبه کوچه ی علی چپ میزنه...»
« مشدی سینی جوجه کبابوجلوت گذاشته، داره سردمیشه، قیچیش کن دیگه مرگ ما!....»